#قصه
#امام_حسن_علیه_السّلام
#فضایل ⭐️⭐️
برداشتی از کتاب کریم آل عبا نوشته محسن نعما
منبع:بحارالانوار جلد۴۳،صفحه۳۳۳.
الثاقب فی المناقب إبن حمزه طوسی،صفحه۳۱۶.
🌿🌿🌿🌿
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام بچه ها!
من حذیفه هستم، یکی از یارای پیامبر.
می خوام براتون یه داستان تعریف کنم که احتمالا تا حالا نشنیدین.
یه روز من و چند نفر دیگه از دوستان پیامبر، پیش ایشون نشسته بودیم و مشغول صحبت بودیم.
از دور دیدیم که نوه بزرگ پیامبر،امام حسن که اون موقع کوچولو بودن، دارن میان،
پیامبر تا ایشون رو دیدن خیلی خوشحال شدن و گفتن: جبرئیل و میکائیل راهنما و مراقب حسن هستن.
ما تعجب کردیم از اینکه حسن بن علی با اینکه سنش زیاد نیست، اینقدر خدا و پیامبر دوستش دارن.
وقتی حسن بن علی به ما رسید، پیامبر به پای او بلند شدن.
ما هم مثل ایشون بلند شدیم.
پیامبر به نوه شون گفتن: حسن جان! تو نور چشم من و میوه قلب من هستی!
پیامبر دست حسن بن علی رو گرفتن و راه افتادن، ما هم دنبال ایشون حرکت کردیم.
یک دفعه یه مرد ناشناس که خیلی هم عصبانی بود به سمت ما اومد، پرسید: محمد کدام یک از شماست؟
خیلی عصبانی حرف میزد.
حضرت محمد گفتن: من هستم.
اون مرد گفت: ای محمد من دشمن تو هستم و به این دشمنی افتخار میکنم.
ما عصبانی شدیم، اما پیامبر لبخند زدند.
چند نفری از ما خواستیم اون مرد رو بگیریم و ادبش کنیم، اما پیامبر به ما گفتن کاری نکنیم.
مرد گفت: تو میگی پیامبری درحالی که واقعا از طرف خدا نیومدی.مگر اینکه معجزه ای نشون بدی!
پیامبر گفتن: ای مرد، من میتونم بهت بگم کِی و چجوری از خونه ت اومدی.
می خوای یکی از اعضای بدنم این خبر ها رو به تو بگه؟
مرد تعجب کرد و گفت: مگه بدن هم صحبت می کنه؟
پیامبر به نور چشمشون یعنی امام حسن علیه السّلام اشاره کردن.
اون مرد عصبانی گفت: چطور یک بچه می خواد از علم غیب و چیزی که ازش خبرنداره به من بگه؟
ما هم تعجب کرده بودیم، و هم از برخورد اون مرد ناراحت بودیم.
منتظر بودیم ببینیم چه اتفاقی می افته؟
حسن بن علی گفتن: تو وقتی راه افتادی، آسمان پر از ابر بود، اون شب رعد و برقی اومد، که خیلی ترسیدی.
ما داشتیم چهره مرد رو می دیدیم که ازحالت عصبانیت در میاد و متعجب میشه.
حسن بن علی ادامه دادن: توی راه هوا تاریک شد و راه رو گم کردی ، نمی دونستی از کدوم طرف باید بری ، میون بیابون مونده بودی و میترسیدی.
اومدی تا پیامبر رو از بین ببری ،و پیش خانواده ت برگردی،
اما به لطف خدای مهربون با ایمان کامل برمیگردی.
اون مرد کم کم داشت می فهمید که درباره ی پیامبر اشتباه کرده و تا الان ایشون رو نمیشناخته.
سرش رو پایین انداخت و گفت من می خوام مسلمون بشم، چیکار باید بکنم؟
امام حسن با مهربونی شهادتین رو بهش یاد دادن و گفتن که تکرار کنه
اشهد ان لا اله الا الله
و اشهد ان محمد رسول الله
بله بچه ها
اون مرد اومده بود تا پیامبر رو از بین ببره ولی به لطف خدای مهربون مسلمون شد و پیش خانواده اش برگشت.
ــــــــــــــــــــــــ
بعد از تعریف کردن قصه
حالت های مختلف مرد ناشناس رو که بعدا مسلمون میشه با فرزند دلبندتون به صورت بازی انجام بدید .
اولش عصصصبانی ه
بعد متعجب میشه
کم کم به فکر فرو میره
و از رفتارش شرمنده میشه
و درآخر که مسلمون میشه باشادی پیش خانواده ش برمیگرده.
میتونید اول آروم آروم انجام بدید و بعد تند تند حالت چهره تونو عوض کنید
بچه ها کللی ذوق میکنن و میخندن و بعد خودشون شروع میکنن به تغییردادن چهرهشون
کانال
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄
https://eitaa.com/daneshAfzaei_koodak
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄