ماهی به آب گفت:من بی تو میمیرم آب
#دکتر_انوشه
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·
@daneshanushe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همسرم از اعتماد من سو استفاده کرد وخیانت کرد 😢😢
🎵 دکتر عزیزی
❤️
7.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🟣جلسه ی خواستگاری...
خیلیا تو جلسه دوم،سوم شناخته میشن☝️
🎙 #دکتر_سعید_عزیزی
#خواستگاری
#ازدواج
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·
@daneshanushe
💫حکایت پادشاه و وزیر دانا💫
ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼
ـ🌼🤍🌼🤍🌼
▫️یکی از پادشاهان در زمان پوست کندن سیب یا چاقوی تیز، انگشت خود را قطع کرد. وقتی نالان و پردرد طبیبان را احضار کرد، وزیر گفت: هیچ کار خدا بیحکمت نیست.
▪️پادشاه از حرف وزیر بسیار ناراحت شد و با فریاد بلندی گفت: در بریده شدن انگشت من چه حکمتی است؟، و سپس دستور داد تا وزیر را زندانی کنند.
▫️روزها در پی هم میگذشت تا اینکه پادشاه برای شکار به جنگل رفت و در آنجا آنقدر از محافظان و همراهان خود دور شد که ناگهان خود را میان یک قبیله وحشی تنها یافت. افراد آن قبلیه، پادشاه را دستگیر کردند و به درختی بستند تا او را بکشند.
▪️اما این قبیله رسم عجیبی داشتند. آنها رسم داشتند که بدن قربانیانشان باید کاملاً سالم باشد و چون پادشاه یک انگشتش قطع شده بود، او را رها کردند تا برود.
▫️پادشاه به قصر خود بازگشت و در حالیکه به سخن وزیر فکر میکرد، دستور داد تا او را آزاد کرده و به پیش او بیاورند.
▪️وقتی وزیر در محضر شاه حاضر شد، پادشاه به او گفت: تو درست گفتی، قطع شدن انگشت من حکمتی داشت، ولی زندانی شدن تو جز رنج و سختی، هیچ فایدهای برای تو نداشت.
▫️وزیر در پاسخ به پادشاه لبخندی زد و گفت: برای من هم پرفایده بود سرورم، زیرا که من همه جا با شما همراه بودم و اگر آن روز به زندان نمیافتادم، حتماً الان کشته شده بودم.
🌱(این یعنی وزیر اگر زندانی نشده بود، همراه پادشاه گرفتار قبیله وحشی میشد و چون همه بدن او سالم بود، توسط وحشیها کشته شده بود)🌱
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·
@daneshanushe
Negah Haram.mp3
2.88M
🌸#نگاه_حرام
با صدای شیخ احمد كافے
با اشتراک این لینک ما را به دوستان خود معرفی کنید
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·
@daneshanushe
13.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگر کسی دنبال پول بدود می گویند؛
دیوانۀ پول است!
اگر پول پس انداز کند... می گویند؛
سرمایه دار است!
اگر پول خرج کند، می گویند؛
خوشگذران است!
اگر پول درنیاورد می گویند؛
بی عرضه است!
اگر برای پولدار شدن تلاش نکند، می گویند؛ بلندپروازی ندارد!
اگر بدون کار کردن پول به دست بیاورد
می گویند؛
مفت خور است...
و خلاصه
اگر بعد از یک عمر جان کندن
پولی جمع کرده باشد...
می گویند از آن احمق هایی بود که
از زندگی اش چیزی نفهمید!!
✍"ویک آلیور"
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·
@daneshanushe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 پندانه
💠 آنهایی که طرفدار ازدواج آسان هستند ولی در عمل ...
#رائفی_پور
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·
@daneshanushe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نصیحت خدا به انسان...
🎥#دکتر_الهی_قمشه_ای
@daneshanushe✍️
سخنان ناب دکتر انوشه👌
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #عبرت #ادامه_دارد . سکینه روز به روز سنگین تر میشد وناله ها ودرداش بیشتر .ع
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷
#عبرت
#ادامه_دارد
.
یادت رفته خودت الان گفتی بعدشم من همینجوری یه حرفی زدم شوخی کردم شوخی سرت نمیشه؟ولی دلم چیز دیگه ای میگفت دلم آشوب بود وتموم فکر شده بود لحظه ای که این حرفو زدم هی با خودم مرور میکردم که چی شد وچرا اینو گفتم .ساعت از نیمه های شب گذشته بود اما خواب به چشمام نمیومد مریم بهش فکر نکن دیگه یه شوخی کردی ومثل همیشه جدی نگیر .
ولی غافل از اینکه سرنوشت جلو جلو نوشته بود ومن فقط بازیگر بودم وهیچ اختیاری نداشتم برای تغییرش .
چهار ماه از حرفی که زده بودم گذشته بود وعاطفه تموم نه ماه بارداریشو تو خونه آقام گذروند گهگاهی موسی زهرا رو میورد ودیدن عاطفه ومیرفت .ولی برای برگشتن عاطفه تلاشی نمیکرد ولی عاطفه خیلی دلش میخواست برگرده خیلی پشیمون بود از اومدن به اینجا .
سکینه دردش گرفته بود وبالا وپایین میرفت وداد میزد برعکس مرضیه که تو شهر بدنیا اومد ولی اینبار مریم قابله گفت تا شهر نمیتونه بره وباید همینجا زایمان کنه وبا شنیدن این حرف سکینه اینقدر عصبانی شد وحمله کرد سمت قابله که مگه میشه چی داری میگی من بمیرمم خودمو نمیسپارم به تو .قابله :هرجور راحتی پس من رفتم .آقام :کجا میری قابله این یه حرفی زد ببین درد داره دست خودش نیست تو کارتو شروع کن شیرینیت با من برو .قابله رو به من گفت آب جوش وحوله ببرم .آقامم با سکینه حرف میزد تا راضیش کنه که شهر نره واینجا بچه بدنیا بیاد .بالاخره بعد از کلی جرو بحث ووعده طلا وپول سکینه راضی شد رفت تو اتاق .آقام کلافه ونگران تو خونه راه میرفت وبا خودش حرف میزد .عاطفه هم یه گوشه نشسته بود ودعا میکرد .منم رفتم کمک قابله وبعد از نیم ساعت صدای گریه بچه تو خونه پیچید میون گریه وخنده های ما برادر کوچیکم جواد بدنیا اومد .یه پسر تپل وسفید .سکینه با بی حالی سرشو بالا آورد وگفت پسره اره بگو دیگه ..گفتم آره یه پسر چاق وسفید از بس خوردی وخوابیدی بچه شبیه کدو حلوایی گرد وقلمبه شده .سکینه با دست به زانوم زد وگفت بروبابا اسم رو بچم نزاری حالا هیچی نشده .قابله بیرون رفت وخبر پسردار شدن رو به آقامو وعاطفه داد .آقام خوشحال خنده ای کرد وتسبیحشو چرخوند وگفت میرم گوسفند بکشم وبگم تو بلندگو مسجد اذان بگن .بچه رو قنداق پیچیدم ودادم دست سکینه ورفتم براش کاچی درست کنم .عاطفه پشت در اتاق ایستاده بود وبه سکینه وجواد نگاه میکرد .درو باز کردم وچیه چرا اینجا وایسادی برو تو دیگه .خشکت زده .عاطفه :آبجی !خوش به حال سکینه خیالش راحت شد کاش منم زودتر میفهمیدم بچم چیه سالم هست یانه .کاش من جای سکینه بودم .مریم:هیس دختر