eitaa logo
سخنان ناب دکتر انوشه👌
9.4هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
14.5هزار ویدیو
34 فایل
روانشناسی دکتر انوشه 💫﷽💫 تبلیغات پر بازده https://eitaa.com/joinchat/624099682C3e1a6dd3b9
مشاهده در ایتا
دانلود
💫دهقان و پیرمرد 🕊دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت پیرمرد خوشحال شد و گوشه های دامن را گره زد و رفت! در راه با پرودرگار سخن می گفت: ( ای گشاینده گره های ناگشوده، عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای ) در همین حال ناگهان گره ای از گره هایش باز شد و گندمها به زمین ریخت! او با ناراحتی گفت: من تو را کی گفتم ای یار عزیز کاین گره بگشای و گندم را بریز! آن گره را چون نیارستی گشود این گره بگشودنت دیگر چه بود؟ نشست تا گندمها را از زمین جمع کند، در کمال ناباوری دید دانه ها روی ظرفی از طلا ریخته اند! ندا آمد که: ✨تو مبین اندر درختی یا به چاه ✨تو مرا بین که منم مفتاح
🔹 رابطه‌ی زن و شوهری؛ مثل رابطه‌ی شما با خانواده‌تان نیست! یادتان هست چند مرتبه با خواهرتان دعوا کرده‌اید؟ یادتان هست چند بار با برادرتان بگومگو داشته‌اید؟! ده بار؟ صدبار؟ هزاربار؟ هیچکدام را یادتان نیست و به دل ندارید... 🔹 با همسرتان چندبار ناراحتی داشتید؟ پنح بار؟ ده بار؟ پانزده بار؟ همه را یادتان هست. همه را کنج ذهن دارید... 🔸 رابطه‌ی زن و شوهری حساس است؛ مواظب رابطه تان باشید. هميشه يادمان باشد که نگفته‌ها را می‌توان گفت ولی گفته‌ها را نمی‌توان پس گرفت...! ✅ چه سنگ را به کوزه بزنی چه کوزه را به سنگ، شکست با کوزه است. دل‌ها خیلی زود از حرفها می شکنند؛ مراقب گفتارمان باشیم.... ⁣ ·‌ ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·‌ @daneshanushe
16.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 تفاوت دخالت و پیشنهاد در چیست؟ ❌شخصی که دستوری حرف می‌زند دخالت کرده است. 🎵دکتر عزیزی ❤️
هدایت شده از حتما ببینید👇
6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 نبینی باختی😂 وای که چقدر خندیدم🤣🤣🤣 📌راست میگن تپل ها بامزن🤭 ولی خدایی راست میگه چاقی خیلی اعصاب ادم رو خوردمیکنه و رژیم و ورزش واقعا برای خیلیا سخته😢 ولی این دمنوش گیاهی راحت ماهی ۵تا۸کیلو لاغرت میکنه👌 تا پایان امشب بزن رو لینک زیر و سفارشش بده تا شامل ۵۰ درصد تخفیفم بشی👇🏻👇🏻👇🏻 https://landing.saamim.com/bE65s https://landing.saamim.com/bE65s
🍂❤ 💕 گله ها و ناراحتيهاي خود را با متانت و نرمی با شوهر در ميان بگذاريد: ❌ در موقع ناراحتي گله خود را اظهار نكنيد.تحمل كنيد تا وقتي شما و شوهرتان در آرامش روحي  وخيال هستيد آن وقت شكايت خودتونو بگوييد و _ اينكه  تنها باشيد فقط شما و شوهرتان _ اينكه  لحن حرف زدن شما تند نباشد و بوي تحكم وبرتري جويي ندهد ❌ اينكه طريقه گفتن شما طوري باشد  كه واقعايكراست  برويد سر اصل مطلب .و ساعتها مقدمه چيني  نكنيد و رنجش خود را  به شوهرتان بفهمانيد.مثلا بگوييد:"من از اين كه تو فلان حرف رو پيش خانوادت به من زدي رنجيده خاطر شدم." و در ادامه بگوييد" چه خوب بود كه  اگر هم حرفي داري وقتي تنها هستيم به خودم بگويي" وامثال اينها . ➖ اينكه عاقل و متين و منطقی باشيد.
. 👌حتما بخوانید ♦️امام جماعت یکی از مساجد لندن تعریف میکردبه یکی از مساجد داخل شهر لندن منتقل شدم که کمی از محل زندگی ام دور بود.هر روز بااتوبوس ازمسجدم به خانه برمی گشتم.هفته ای می شد که این مسیر را بااتوبوس طی می کردم که یک روزحادثه ی نه چندان مهمی برایم رخ داد…سوار اتوبوس شدم و پول کرایه را به راننده دادم و او هم بقیه اش را بهم پس داد. وقتی روی صندلی ام نشستم متوجه شدم راننده 20 پنی بیشتر بهم پس داد.با خودم گفتم باید این مبلغ را به راننده پس بدهم. اما از یک طرف این مقدار مبلغ را چندان مهم نمی دانستم و با خودم می گفتم این چندان مبلغی نیست که لازم باشد پسش بدهم! ⁉️همین طور داشتم با خودم یکی به دو میکردم تا اینکه تصمیم گرفتم بقیه آن پول را پس بدهم چون بالاخره حق، حق است… هنگام پیاده شدن مبلغ اضافی را به راننده دادم و گفتم: ببخشید شما این 20 پنی را اشتباهی اضافی دادید. 🚕راننده تبسمی کرد و گفت: 👈ببخشید شما همان امام جماعت جدیدی نیستید که تازه به این منطقه آمدید؟ من مدتی است که دارم درباره اسلام فکر می‌کنم.این مبلغ را هم عمدا به شما اضافی دادم تا ببینم رفتار یک مسلمان در چنین موقعیتی چگونه خواهد بود؟! 🧔آن امام جماعت مسجد می گوید: وقتی از اتوبوس پیاده شدم حس کردم پاهایم توانایی نگه داشتن من را ندارند. به نزدیکترین تیر چراغ آن خیابان تکیه دادم… اشکهایم بی اراده سرازیر بودند نگاهی به آسمان انداختم و گفتم: خدایا! نزدیک بود دینم را به 20 پنی بفروشم!!! 🌺چنان زندگی کن . کسانی که تو را میشناسند، اما خدا را نمیشناسند،به واسطه آشنایی با تو با خدا آشنا شوند
سخنان ناب دکتر انوشه👌
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #هوو #ادامه_دارد . ازدوستی منوسعید۳سال گذشته بودکه خواهرشم ازدواج کرد به سعی
📜 🩷 . بعدازاین ماجراهرماه کرایه وپول برق طبقه پایین روجدامیزدم به کارت مادرشوهرم اونم چندماه یکبارمیرفت یه تیکه طلاباهاش میخریدپزش بهم میدادوازتغییرکاربری طبقه پایین خیلی خوشحال بودچون به منبع درامدرسیده بودالبته خداهم هوای من روداشت کارم تومحل حسابی گرفته بودسرکرایه خیلی اذیت نمیشدم ویه جورای راضی بودم چون به خونه زندگیم نزدیک بودم همزمان به کارهام میرسیدم تااینجای داستان زندگیم اتفاق خاصی غیردخالتهای مادرسعیدنیفتاده که خیلی به چشم بیادممکنه بیشترماهاتجربش روداشته باشیم.ولی اتفاق اصلی زندگی من ۵سال بعدازازدواجمون افتادکه تصمیم گرفتیم بچه داربشیم.اونم به اصرارسعیدچون عاشق بچه بودمیگفت باید۴تابچه بیاری دوتادختردوتاپسرمنم همیشه باخنده میگفتم بشین تابرات بیارم نهایتش دوتاست حالاشانست بگیره پسرباشه یادخترالبته تواین مدت مادرسعیدم زیادبهم تیکه مینداخت که چرابچه دارنمیشی منم همیشه یه بهانه ای میاوردم.خلاصه یکسالی طول کشیدتاباردارشدم.تواین مدت ازجیب خودم خیلی خرج کردم مدام دکترمیرفتم‌و هرسری کلی ازمایش عکس داروبلاخره باردارشدم روزی که فهمیدم دارم مادرمیشم انقدرخوشحال بودم که یه جعبه شیرینی خریدم رفتم دیدن سعیدوبهش خبردادم اونم مرخصی گرفت منوبردیه گردنبندطلابرام خرید باوجودتمام مشکلاتی که داشتم خودم روخوشبخت میدونستم چون عاشق زندگیم بودم وانصافاهم سعیدهمه جوره مراقبم بود.ادم بدویاری نبودم راحت به کارخیاطیم میرسیدم ماه چهارم نوبت سونوگرافی داشتم درعین ناباوری دکترگفت دوقلوبارداری هم خوشحال بودم هم ناراحت چون بزرگ کردن دوتابچه خیلی سخت بودولی بازم ناشکری نکردم چون داشتم صاحب دوتادخترخوشگل میشدم ازدرمانگاه که امدم بیرون به سعیدزنگزدم وقتی بهش گفتم دوقلوباردارم باورش نمیشدفکرمیکردسربه سرش میذارم ولی وقتی عکس فرستادم دیگه مطمئن شد تارسیدم خونه مادرش امدبالابدون مقدمه گفت نوه ن پسردیگه؟باتعجب نگاهش کردم گفتم چه فرقی میکنه گفت برای من فرق میکنه دوستدارم بچه اول سعیدپسربشه.گفتم حالابرعکس شده نذاشت حرفم تموم کنم گفت ازحالتت فهمیده بودم دختره فقط خواستم مطمئن بشم پس حدسم درست بودبچه دختره؟گفتم بله وبه زودی صاحب دوتادخترخوشگل میشیم.چشماش ریزکردگفت چی دوتاگفتم اره.گفت بچم شانس نداره که سعی میکردم اروم باشم ولی واقعااگرمیتونستم ازخونم پرتش میکردم بیرون.هردفعه میرفتم خریدمادرشوهرم یه تیکه بهم مینداخت اعصابم واقعابهم میریخت ولی صبوری میکردم.گذشت تاواردماه هفتم شدم.یادمه مامانم باکلی شورشوق برام سیسمونی اوردمادرشوهرم جای تبریک یایه تشکرخشک خالی گفت اگرپسربودخودم براش همه چی میخریدم تااون روزهرچی دلش میخواست به من گفته بودولی دیگه تحمل این رونداشتم که به خانوادم بی احترامی کنه گفتم الان خودت دوتاپسرداری چه گلی به سرت زدن بازم کارت که لنگ میمونه به دخترت زنگ میزنی توقع نداشت جلوی مادرم جوابش بدم باناراحتی پاشدرفت مامانم دعوام کردگفت پیرزنه ولش کن جوابش نده.گفتم مامان خبرنداری چه حرفهای به من میزنه تابه امروزهیچی نگفتم ولی هرچی کوتاه میام این بدترمیکنه.مامانم خواهرام تانزدیک غروب کمکم کردن رفتن.مادرسعیدانگارمنتظربودمهمونام برن تافهمیدرفتن سریع امدسراغم هرچی ازدهنش درامدبارم کردبرای اینکه فشارش بالانره حالش بدنشه هیچی نگفتم خودش که خالی کردرفت منم برای اینکه فکرخیال نکنم رفتم پایین تاباخیاطی خودم سرگرم کنم امارسیدم طبقه پایین نفهمیدم چم شدچندتاپله اخرلیزخوردم پخش زمین شدم.وزنم بالارفته بودسنگین شده بودم باهربدبختی بودبلندشدم ولی دردبدی توپهلو زیرشکمم احساس میکردم چندباری مادرشوهرم صداکردم حالانمیدونم واقعانمیشنیدیاازقصدجواب نمیدادگوشیم بالابودفقط خدامیدونه اون پله هاروچه جوری رفتم بالاوقتی رسیدم توپذیرایی کیسه ابم پاره شدباگریه زنگزدم به سعیدگفتم زودخودت برسون مامانم باسعیدمن روبردن بیمارستان دکترگفت بایدسریع سزارین بشی ومن روبردن اتاق عمل بعدازبیهوش کردنم دیگه چیزی یادم نمیادتاوقتی چشمام روبازکردم دیدم روتخت بیمارستانم کلی سیم بهم وصله دوسه دقیقه بعدازبه هوش امدنم پرستارامدبالاسرم به همکارش گفت دکترپیچ کنید بابیحالی گفتم من کجام پرستارگفت خداروشکرچشمات بازکردی یه کم که فکرکردم تازه فهمیدم چه بلای سرم امده گفتم بچه هام خوبن؟ گفت اره نگران نباش.دکترم بعدازمعاینه اولیه گفت همه چی خوبه مثل معجزه است برگشت این مریض.انقدربی حال بودم که واقعانمیتونستم حرفبزنم وبازچشمام بستم خوابیدم.ایندفعه وقتی بیدارشدم خودم پرستارصداکردم.گفتم میخوام بچه هام روببینم گفت باشه فقط بایدچندروزی صبرکنی یک ماه بیهوش بودی.باتعجب گفتم چی یک ماه!!من دیشب امدم اینجاگفت نه عزیزم بعدازسزارین به هوش نیومدی.واقعاگیج شده بودم یعنی واقعایک ماه بستری بودم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️دکتر انوشه :چگونگی نحوه پذیرش اتفاقات.. بپذیریم... چون دیگه اتفاق افتاده../دکتر انوشه 🎥 ·‌ ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·‌ @daneshanushe
📜با این ۷ نفر ازدواج نکن: - کسی که اختلال روانی داره و به فکر درمان نیست - کسی که بشدت به والدینش وابسته است - کسی که مسئولیست پذیر نیست و دلیل اشتباهاتش رو دیگران میدونه - کسی که کنترلگر و شکاکه - کسی که مودی و بی ثباته - کسی که از مشکلات فرار میکنه و فکر میکنه بروز یه مشکل یعنی فاجعه - کسی که ادم متعهدی نیست و از تعهد فراریه !
سخنان ناب دکتر انوشه👌
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #هوو #ادامه_دارد . بعدازاین ماجراهرماه کرایه وپول برق طبقه پایین روجدامیزدم
📜 🩷 . وقتی شنیدم یک ماه بستری بودم باورم نمیشدبه پرستارگفتم بچه هام کجان؟سکوت کردبه بهانه سرزدن به یه مریض دیگه رفت دلشوره بدی گرفته بودم باالتماس صداش کردم گفتم ترخدابهم بگوچه بلای سربچه هام امده؟گفت بچه هاتاسه روز زنده بودن ولی..باولیش فهمیدم مردن.ملافه روکشیدم روصورتم زدم زیرگریه.پرستارکلی دلداریم دادبرام ارام بخش زدتاچندساعتی به زورخوابیدم یه کم اروم شدم ولی اتیشی که به وجودم افتاده بودبه این راحتی خاموش نمیشد بعدازچندروزکه حال عمومیم خوب شدازبیمارستان مرخص شدم وتواین مدت به غیرازسعیدپدرشوهرم کسی ازخانوادش نیومددیدنم.به اصرارمادرم رفتم خونشون تقریبادوهفته ای موندم بعدش رفتم خونه ی خودم.ازپله هاکه بالامیرفتم درخونه ی مادرشوهرم بازبودحتی منم دیدولی خودش سرگرم کارکردکه مثلامنوندیدالبته بعدازاین اتفاق تلخ برای من دیگه اهمیتی نداشت.بعدازدو روزخودش دخترش امدن دیدنم وبهانشون این بودکه نمیخواستیم مزاحمت بشیم!اون زمان انقدرداغون بودم که حوصله ی گله کردنم نداشتم وفقط میخواستم کاری بهم نداشته باشه تابه ارامش برسم چون میدونستم تنهاکسی که ازاین اتفاق خوشحاله مادرشوهرمه.بعدازاین ماجرا یکی۲ماهی کارنکردم امادیدم فقط خیاطی که سرگرمم میکنه نمیذاره فکرخیال کنم.یه روزکه مشغول کاربودم یکی ازدوستای خواهرشوهرم برای دوختن لباس امدپیشم توحرفهاش متوجه شدم خواهرشوهرم حامله است نزدیک۶ماهشه بچه اشم پسره!این مادردختربایدتوسازمان سیاه کارمیکردن ازبس کارهاشون سری ودزدکی بودحتی سعیدم خبرنداشت.ماهم چیزی به روی خودمون نیاوردیم تایه شب پدرشوهرم به سعیدمیگه داری دایی میشی ومادرش تاییدمیکنه سعیدم خیلی بی تفاوت میگه مبارکش باشه.فرداش مادرشوهرم امدپیشم باکلی اب تاب ازحاملگی دخترش گفت واینکه ازخوش حالی چه کارهاکه نکرده!ازاونجای که خیلی ازدستشون ناراحت بودم گفتم خوبه مبارکش باشه حداقل ارزوبه دل نوه پسرنمیمونی گفت تاچشمات دربیادمیتونستی میاوردی نه دوتادوتابکشی گفتم گناه مردن بچه های من گردن توچون اونروزتوباعث شدی حال من بدبشه باکمال پرویی گفت نه مقصرمادرت بودازبس جلوش دلاراست شدی فشارت افتادبچه هاروبکشتن دادی واقعابحث کردن باهاش بی فایده بودچون درهرصورت تورومقصرمیدونست.موقع سیسمونی بردن سعیدمجبورکرد کهنه شور چنددست لباس بخره وجالبه کوچکترین تعارفی به منم نکردکه باهاش برم یه جورای فکرمیکردمن چشمم شورممکنه دخترش چشم بزنم.اینای که براتون تعریف میکنم یه هزارم ازرفتاریه که مادرسعیدبامن بدبخت داشت.خلاصه گذشت تاخواهرشوهرم زایمان کردروزی که ازبیمارستان اوردنش خونه پدرشوهرم جلوپاش قربونی کشت وتاشب که سعیدبیادهیچ کس به من تعارف نکرد البته اگررفتارمادرشوهرم نرمال بودمن منتظرتعارف نمیموندم خودم میرفتم کمکشون ولی میدونستم بدون دعوت برم جلوی دامادشون سکه ی یه پولم میکنه ودقیقاوقتی سعیدامددعوتمون کردن برای شام!! انقدرازدستش ناراحت بودم که نمیخواستم برم ولی سعیدگفت الان فکرمیکنن حسودی پاشوبریم یه چشم‌روشنی بدیم زشته بااصرارسعیداماده شدم رفتیم پایین ولی همین که نزدیک تخت بچه شدم مادرشوهرم یه دستمال نازک انداخت روصورت بچه!! ازقیافه من فهمیدجاخوردم گفت بادمیره تودماغش شب اذیت میکنه دیگه این بهانه هاش برام عادی بودگفتم مبارکه رفتم‌کنارسعیدنشستم مسلم دامادشون خیلی ادم باشعوری بودمتوجه حرکت مادرشوهرم شدخودش رفت بچه روبغل کرداورد دادش به سعیدگفت دایی جون انشالله سال دیگه بچه خودت بغل کنی قیافه مادرشوهرم دیدن داشت منم یه ماشالله به بچش گفتم خودم باگوشیم سرگرم کردم.. تاچندماه مادرشوهرم سرگرم نوه اش بودکاری به من نداشت ولی یه کم که گذشت گیردادناش برای بچه دارشدن ماشر‌وع شدجالبه کاری به برادرشوهربزرگم که تهران بودنداشت گیرش رومابود البته دروغ چرابجزمادرش سعیدم واقعابچه میخواست چون عاشق بچه بودتوگوشیش پرازکلیپ بچه های بامزه بود همه ایناباعث شدبرخلاف میل خودم بعدازیکسال مجددبارداربشم ایندفعه برعکس دفعه قبل ویارخیلی بدی داشتم تاچهارماه همش زیرسرم بودم تاکم کم بهترشدم بخاطرحاملگیم سعیدنذاشت دیگه کارکنم کلادرحال استراحت بودم هیچ وقت یادم نمیره باسعیدرفتیم سونوگرافی وقتی دکترگفت به زودی صاحب یه دخترخوشگل میشیدهردوتامون زدیم زیرگریه انقدرخوشحال بودیم که یه کیک کوچیک خریدیم رفتیم خونه ی پدرم اخرشب که برگشتیم دیدم مادرش توحیاط نشسته تامنودیدگفت بچه چیه؟به جای من سعیدجواب داد یه دختردارم شاه نداره..مادرش دیگه جرات نکردحرفبزنه همه چی خوب بودتاماه اخربارداری وزنم خیلی بالارفته بود شبهانمیتونستم بخوام سرم که میذاشتم روبالشت حالت خفگی بهم دست میداد انقدرنشسته میخوابیدم که گردنم کمرم دردمیکردتمام این سختیهاروتحمل کردم تابلاخره دردزایمان امدسراغم بردنم بیمارستا.