سخنان ناب دکتر انوشه👌
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️ #بیراهه #پارت33 . حدود یکماهی از ازدواج ما گذشت و احمد واقعا اونطور که توی عق
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#بیراههه
#پارت34
.
مظلومانه گفتم احمد تو که میدونی من کار نکرده نیستم خودم کمک میکنم به توران که حتی بیشتر به کار آرایشگاهش برسه(توران آرایشگر بود توی همون شهر خرمآباد). احمد ولی مخالف بود و میگفت زشته نقل یه روز و دو روز نیست که عزیزم حرف یک ماهه تازه بچه کوچیک داره توران سختشه بخواد هم به مهمون برسه هم به بچه هم به کار! با درموندگی تلاش کردم اما احمد قبول نکرد و بالاخره حرفش چربید و رفت و من با چشمای گریون بدرقه اش کردم ولی هر شب به هم زنگ میزدیم که همونم یه شب شنیدم توران با صدای بلند اون طرف گوشی گفت والا شاهین جان چند شبه خواهرم میخواد بهم زنگ بزنه این ساعت گوشی مشغوله و تا اینو شنیدم دلم خیلی شکست اما خوب بهش حق میدادم به همین خاطر دیگه صحبت های ما کوتاه شد.توران واقعا حسادت میکرد به عشق من و احمد چون شاهین ظاهرا سرد بود و زیاد مثل احمد با زنش گرم نمیگرفت! توی این یکماهه پروانه چند بار دیگه ام اومد و با من حسابی رفیق شده بود ولی خوب هنوز هم خیلی صمیمی نشده بودیم و به همین خاطر حرف خواهرم حدیث رو آویزه گوشم داشتم که به هرکس اطمینان نکن و اسرارت رو براش بازگو نکن چون ممکنه سر بزنگاه تلافی کنه. پروانه ام ظاهرا ساده و مهربون بود و کلثوم خانم خیلی دوستش داشت و هر وقت میدیدش میگفت چرا بچه دار نمیشی دیگه و اونم هربار یه بهونه می آورد ولی از کلامش مشخص بود با شوهرش زندگی خوبی دارن.یکماهه هم بالاخره تموم شد و انتظار به پایان رسید و سر یکماه احمد با دست پر اومد پیشم و کلی هدیه برام آورد و قرار شد خیلی زود اسباب کشی کنیم به خرم آباد! مادرم جهیزیه خوبی برام خریده بود و هنوز بازشون نکرده بودم و ذوق داشتم زندگی خودم رو داشته باشم.انگار احمد و شاهین یه خونه دو واحدی اجاره کرده بودن و دیگه چی بهتر از این! هرچند تحمل یکی مثل توران با اون زبون گزنده برام سخت بود اما ارزشش رو داشت چون دیگه داشتم مستقل میشدم.با دل خوش شروع کردم به جمع کردن وسایل که احمد من منی کرد و گفت عزیزم خونه کوچیکه همه چی رو نیار فقط ضروری ها رو بردار.خورد تو ذوقم ولی گفتم باشه طوری نیست و با دل خوش راهی خرمآباد شدیم که ای کاش نمیشدیم! تا رسیدیم توران جلو در چادر به سر و لبخند به لب وایساده بود و ما رو که با وسایل دید سلامی داد و گفت اوووه سارا چه خبره دختر؟! این همه وسیله؟! لبخندی زدم و روبوسی کردیم و گفتم نه خواهر ضروری ها هستن دیگه چیز زیادی نیاوردم که توران سری تکون داد و چیزی نگفت! داخل شدم؛ یه خونه ویلایی بزرگ بود که حیاط بزرگی داشت و با خودم گفتم چه شود! داخل شدم و دیدم کل خونه وسایل های تورانه!