سخنان ناب دکتر انوشه👌
#سرگذشت_یک_زندگی♥️. #قسمت64 تو مدت چند روز انقدر به پیربابا عادت کرده بودم که احساس میکردم پدرمه..
#سرگذشت_یک_زندگی♥️. #قسمت65
مادرم با دیدنم چیزی نگفت نمیدونم خوشحال بود یا ناراحت ولی شاپور جلو اومد و محکم بغلم کرد...
هیچی نمیگفت و فقط میبوسیدم و گریه میکرد...
ولی اقدس با اخم بهم چشم دوخته بود...
نرسیده زخم زبونش روشن شد: بچه مردمو چرا آوردی اینجا؟
پدرم بجای من جواب داد: بچه خواهرته بچه مردم دیگه چیه؟
اقدس دوباره نیش بزرگتری زد که کلا بیحس شدم: پدرش کیه؟ کجاست الان؟
راستی محرم شده بودین؟
باز پدرم نجاتم داد: این چند روز که اعظم نبود میخواستم از اینکه پدر بچه کیه مطمئن بشم فهمیدم پدر بچه فرهاده...
دهن اقدس باز مونده بود و به فرهاد نگاه میکرد...
مادرم گفت: نه حتما اشتباهی شده آخه فرهاد که....
سر به زیر انداختم شرم داشتم از حرفی که میخواستم بزنم ولی زدم: چرا شده فرهاد با من بود...
فرهاد دستاشو مشت کرده بود و دندوناشو بهم میمالید...
اقدس رو به فرهاد گفت: به من دروغ گفتی؟
گفتم: فرهاد تا روز آخر میدونست من باردارم...
یعنی اونروزی که شما اومدین خونمون مهمونی و مامان به باردار بودنم شک کرده بود فرهاد همون روز فهمید ولی تهدیدم کرد اگه سقط نکنم هم خودمو میکشه هم بچه رو...
منم از ترس جون خودمو بچم فرار کردم...
جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و...
با جون و دل میشنوم🥺👇
🧚♀🕊 ♥️ @Delviinam
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·