سخنان ناب دکتر انوشه👌
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️ #توحید #پارت1 من توحید هستم…..متولد سال ۴۳یکی از روستاهای شمالی کشورمون…….یعنی
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#توحید
#پارت2
پسر کدخداخواستگار خواهرم تهمینه بود .مامان و بابا خیلی خوشحال و راضی بودند آخه از نظر دارایی و مالی خیلی وضعشون خوب و بهتر از همه ی اهالی روستا بود…اما هر بار که از تهمینه میپرسند:پسر کد خدا رو میخواهی یا نه؟؟تهمینه سکوت میکرد و حرفی نمیزد.….انگار که راضی نباشه ولی بخاطر بابا اینا ساکت میمونه…گذشت تا اینکه یه روز همراه بابا رفتیم دشت برای چیدن علف…..کارم که تموم شد سوار اسب شدم و در حالی تو اوج لذت اسب سواری بودم بسمت خونه روندم…خوب یادمه و هیچ وقت فراموش نمیکنم…..اون روز نسیم بهاری به صورتم میخورد و روحمو نوازش میداد،دغدغه ایی بجز به ثمر رسوندم زمینهای کشاورزمونو نداشتم…..آزاد و رها بودم و خودمو به باد سپرده بودم و لذت میبرم،به رودخونه که رسیدم به سرعت در راستای رودخونه که صدای دلنشین آب روحمو شاد میکرد به طرف خونه تاختم….مست صدای آب و باد و پرنده ها بودم که یهو چشمم خورد به دو تا دختر که کنار رودخونه قدم میزدند…..