سخنان ناب دکتر انوشه👌
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️ #توحید #پارت6 اون لحظه که دختر بس بدنیا اومد یه تلنگری بهم خورد که انگار کسی تو
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#توحید
#پارت7
یه روز که بالاسر دیگ ایستاده بودم یکی از خانمها بلند گفت:آهاااای جوون !!!تو این چند روز خیلی کمک کردی….بیا جلو و اگه حاجتی داری دیگ رو هم بزن و نذر کن تا به امید خدا حاجت بگیری…من که تمام فکر و ذکرم اون دختر بود قبول کردم و رفتم جلو و در حالیکه چشمهامو بسته بودم و نذری رو هم میزدم توی دلم به خدا گفتم:خدا جوونم !!خودت برام بساز…توی زندگیم اولین چیزیه که ازت میخواهم چون بدجوری دلم پیش اون دختره…کمکم کن پیداش کنم…وقتی اینهارو میگفتم از گوشه ی چشمهای بسته ام دو قطره اشک هم جاری شد..سریع اشکهامو پاک کردم تا کسی متوجه نشه…بعد با دوستم به دسته ی عزاداری ملحق شدیم و مشغول سینه زنی شدیم…همونطوری که سینه میزدم یهو دیدم چند قطره اب ریخت توی صورتم…..متعجب سرمو بطرف آسمون گرفتم تا ببینم بارون میاد یا نه،،،؟؟؟اما از بارون خبری نبود….برگشتم پشت سرمو نگاه کردم.تا منبع آب رو پیدا کنم که دیدم پشت سرم یه دختره که چادر مشکی سر کرده ،،وداره رو سر عزادارا گلاب میپاشه……..
سخنان ناب دکتر انوشه👌
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #شهین #پارت6 . مامان انگار به مذاقش خوش نیومده بود گفت: تا حالا بابا رو راض
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷
#شهین
#پارت7
.
از اون روز که خبر جور شدن پول رو بابا داد چند روزی گذشت و من همه اون روزا عزا گرفته بودم چون میخواستیم از اون خونه بریم ...عمو کمال که خبردار شده بود یه شب با زن عمو اومد خونمون و بعد از حرفای معمول گفت :
خب به سلامتی خونه دار شدید !!!
بابا گفت :
با اجازه اتون دیگه اینهمه سال زحمتتون دادیم آدم رفتنی هم باید بره
_مراحم بودی داداش جان این چه حرفیه با اینکه عادت کرده بودیم بهتون و دلم نمیخواد برید ولی همین که مستقل میشید برای من مهم تره
زن عمو ادامه حرفش رو گرفت و گفت :
والا دلمون تنگ میشه براتون!
مامان گفت :
وا اعظم خانم مگه کجا میریم دو تا خیابون پایین تریم
_میدونم ولی همینکه هر روز صدا تون رو نمیشنویم سخته دیگه
_ایشالا برا مصیب خان عروس میاری و دوروبرتون شلوغ میشه
_خدا از دهنت بشنوه ما که از خدامونه
مریم و من اونشب گوشه ای کز کرده بودیم و نشسته بودیم عمو کمال رو به ما دو تا گفت :
چیه شما دوتا مثل ننه مرده ها کز کردین اونجا ؟
بابا زد زیر خنده گفت :
ناراحتن میخوان از هم جدا بشن !
_نترسید نمیذارم جدا بمونید بازم مثل الان میرید و میاید
سر به زیر گفتم :
میشه مثل زری که همیشه پیش ما نیست
انگار منتظر شنیدن اسم زری بودن تا یاد اتفاقات بیفتن زن عمو اعظم گفت :
راستی شمسی رو دیروز دیدم به کمال گفتم حال خوبی نداشت انگار از چیزی ناراحت بود شما خبر ندارید ازش ؟
مامان گفت :
نه والا!!! ولی طفلک شمسی کی حالش خوبه که این بار خوب نبوده
_نه خب حالش زیادی میزون نبود
بابا گفت :
داداش خبری شده چیزی شده ؟
_والا اعظم که گفت شمسی تو این حال بوده رفتم سراغش انگار برا زهره خواستگار اومده
_خب اینکه ناراحتی نداره
_پسر برادرشوهر شمسیه انگار زهره هم رصایت نداره ولی میدونی که حرف حرف شوهرشه
_چیزی نیست که بشه زهره رو مجبور کرد
_میدونم
_خب نمیشه کاری کرد میدونی که پسرای برادرش چطور ادمایین
_اینم میدونم