سخنان ناب دکتر انوشه👌
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️ #توحید #پارت7 یه روز که بالاسر دیگ ایستاده بودم یکی از خانمها بلند گفت:آهاااای
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#توحید
#پارت8
بی تفاوت دوباره برگشتم سمت خودم ،،….یهو انگار صحنه ایی توی ذهنم نقش بسته و یاد اون دختر و رودخونه افتادم،،،وای….چقدر چهره اش آشنا بود……مثل برق گرفته ها سرمو بلند کردم و به دوستم حسین نگاهی کردم و اروم سرمو برگردوندم…واااای خدای من!!!!خودش بود……باورم نمیشد……خود خودش بود……..همون دختر کنار رودخونه بود،،..همونی که چند ماهه دنبالشم اما هیچ ردی ازش پیدا نمیکردم.با خودم گفتم:حالا چیکار کنم؟؟؟نکنه چشم ازش بردارم و دوباره گمش کنم؟؟؟؟اگه گم بشه دیگه محاله پیداش کنم زود به حسین گفتم:حسین!!!این دختره که پشت سرمه و شیشه ی گلاب دستشه رو میبینی؟؟؟چطوری میشه فهمید دختر کیه و خونه اش کجاست؟؟حسین لبخندی زد و گفت:ای ناقلا!!….نکنه دلت پیششه؟؟؟صبر کن الان از آبجیم میپرسم…حسین اینو گفت و رفت سمت خواهرش و بهش گفت:آبجی !!!آبجی آمنه!!خواهرش گفت:جانم!!داداش کاری داری؟؟؟حسین سریع و اروم،،طوری که کسی متوجه نشه ،قضیه رو براش تعریف کرد…..
سخنان ناب دکتر انوشه👌
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #شهین #پارت7 . از اون روز که خبر جور شدن پول رو بابا داد چند روزی گذشت و من
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷
#شهین
#پارت8
.
بابا گفت :
خب باید راهی باشه نمیشه که دختره رو بدبخت کرد
_میرم پیش آقا بزرگ بلکه اون بتونه کاری کنه البته میدونم کاسه کوزه ها سر من میشکنه ولی زهره گناه داره و البته شمسی
_فکر میکنی آقا بزرگ حریفش میشه ؟
_نمیدونم ولی بهتر از اینه که دست رو دست بذاریم و بشینیم
اونشب مریم خونه ما موند و وقتی کنار هم دراز کشیدیم گفت :
خوبه که نمیخوان ماها رو شوهر بدن من اصلا دلم نمیخواد از خونه بابام برم
_بالاخره بزرگ بشی باید بری
مامان سرگرم جمع کردن وسایل خونه بود و از خوشی روی پا بند نبود گاهی خاله هم می اومد کمکش ولی بیشتر زن عمو کمک حالش بود ...با وجود دو تا پسر بچه شیطون جمع کردن اسباب خونه سخت بود ...خونه ای که خریده بودیم رو دیده بودم یه خونه یک طبقه با حیاط نسبتا بزرگی که پر از باغچه بود داخل ساختمون هم خوب بود و همه امیدم این بود که بودن توی خونه جدید باعث بشه اون دوری از مریم رو زیاد حس نکنم
توی گیرو دار اسباب کشی دیگه حرفی از زهره و خواستگارش و اینا نشنیده بودم فقط آقا بزرگ و خانم بزرگ اومده بودن تهران و این نشون میداد که اوضاع زیاد خوب نیست که اونها راهی تهران شدن ...آقا بزرگ و خانم بزرگ هر موقع می اومدن مهمون خونه عمو کمال بودن خونه ما هم نمی اومدن آقا بزرگ میگفت :
از پله ها نمیتونم بالا و پایین کنم
خونه عمه شمسی هم نمیرفتن به خاطر شوهرش...اون روز من و مریم کنار هم نشسته بودیم و تکلیفمون رو انجام میدادیم مامان و زن عمو هم توی اشپزخونه مشغول پختن شام بودن آقا بزرگ رو به عمو کمال گفت :
چیکار کردی پسره رو دیدی ؟
_نه آقا بزرگ واقعیت نرفتم حرف بزنم برم بگم چی؟ بگم چرا رفتی خواستگاری دختر عموت ؟میگه به تو چه!!! بهتره با غلام (شوهر عمه شمسی)حرف بزنیم
_فکر میکنی به اون بگیم میگه خیلی ممنون که دخالت کردید اون بدتر میگه
_پس چیکار کنیم ؟
_بگو زهره و شمسی بیان من باهاشون حرف دارم
_باشه آقا بزرگ فردا خبرشون میکنم
رو به مریم گفتم :
اههه کاش همین امشب می اومدن نفهمیدیم چی میشه فردا ما مدرسه ایم
_شهین به ما چه اخه
_بی ذوق نباش دیگه یه دعوایی راه می افته
_سرت به کارت باشه
مواقعی که آقا بزرگ و خانم بزرگ می اومدن تهران ماهم شام و ناهار خونه عمو کمال بودیم خواست خانم بزرگ بود میگفت :
لااقل تا اینجام شماها رو کنار هم ببینم.