eitaa logo
سخنان ناب دکتر انوشه👌
9.1هزار دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
14.6هزار ویدیو
34 فایل
روانشناسی دکتر انوشه 💫﷽💫 تبلیغات پر بازده https://eitaa.com/joinchat/624099682C3e1a6dd3b9
مشاهده در ایتا
دانلود
سیاست های خانومی توی زندگی خیلی مسائل پیش میان که زندگیو زهر مار میکنن. که باعث دعوا میشن. ولی یادتون باشه ما با همیم تا این مشکلات رو کنار هم اسونتر حل کنیم. قرار نیست مشکلی بهم اضافه کنیم. وقتی خانمت میگه مامانت بهم گفت تو همه ش دروغ میگی😡  باهاش همدردی کن. یه درد بهش اضافه نکن که: همونا تو رو خوب شناختن🙄 وقتی اقا میگه روغن ترمز تموم شده بهش نگو که: بی دقت! هیچ وقت کارا رو چک نمیکنی  بهش بگو: عب نداره پیش اومده. 🙈 اینطوری با هم😍 زندگی میکنین. نه ضد هم. و همه چیز اسونتر میشه. چون بار روی دوش هر کدومتون نصف میشه. 😉☺️ ❤️
سخنان ناب دکتر انوشه👌
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️ #توحید #پارت9 خواهرحسین گفت:کدوم؟نکنه هما دختر مش قدرت رو میگی؟اره هماست.تا آبج
🤝♥️ من توحید هستم…..متولد سال ۴۳یکی از روستاهای شمالی کشورمون……. تهمینه دستمو گرفت و صورتشو اورد جلوتر. و بعد یه نگاهی به اطراف کرد و اروم گفت؛:میدونی چیه داداش!؟آخه من هم به درد تو گرفتار شدم…چشمهام چهار تا شد و‌خیره نگاهش کردم که از خجالت سرش انداخت پایین و گفت:تو پسری و میتونی در و دلتو بگی ولی من بخاطر حیا و آبرو نمیتونم…تهمینه ساکت شد و بقیه ی حرفهاشو نگفت….از زیر چونه اش گرفتم و سرشو بلند کردم و گفتم:از داداش خجالت نکش و حرف دلتو بگو.قول میدم کمکت کنم…تهمینه تا دید ذوق دارم و میخواهم بهش کمک کنم شرپع کرد به خرف زدن و تعریف کردن…تهمینه گفت:من عاشق یه پسری شدم که چند ماه پیش توی صحرا وقتی گوسفندهارو برای چرا برده بودم دیدم..اما خجالت کشیدم به کسی بگم.راستش داداش!!!هنوز اون پسر هم نمیدونه که من عاشقشم…یعنی عشقم یکطرفه است..گفتم:خیلی دوستش داری؟؟؟؟اگه اون پسر دوستت نداشته باشه و راضی به ازدواج باهات نشه چی؟تهمینه با دلسردی آهی کشید و گفت:نمیدونم بخدا!!!!ولی اینو میدونم که شب و روزم فکر کردن به اون پسره…… ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌 توصیہ به زنان و مردان متاهل 🌱کوتاه و بسیار مفید 🍃 استاد قرائتی ✨✨✨
📔 نقل است دهخدا مادری داشت بسیار عصبی بود و پرخاشگر؛ طوری که دهخدا بخاطر مادرش ازدواج نکرده بود و پیرپسر مجردی بود در کنار مادرش زندگی می‌کرد. نصف شبی مادرش او را از خواب شیرین بیدار کرد و آب خواست. دهخدا رفت و لیوانی آب آورد مادرش لیوان را بر سر دهخدا کوبید و گفت آب گرم بود. سر دهخدا شکست و خونی شد. به گوشه‌ای از اتاق رفت و زار زار گریست. گفت: «خدایا من چه گناهی کرده‌ام بخاطر مادرم بر نفسم پشت‌ پا زده‌ام. من خود، خود را مقطوع‌النسل کردم، این هم مزد من که مادرم به من داد. خدایا صبرم را تمام نکن و شکیبایی‌ام را از من نگیر.» گریست و خوابید شب در عالم رؤیا دید نوری سبز از سر او وارد شد و در کل بدن او پیچید و روشنش ساخت. صدایی به او گفت: «برخیز در پاداش تحمل مادرت ما به تو علم دادیم.» از فردای آن روز دهخدا شاهکار تاریخ ادبیات ایران را که جامع‌ترین لغت‌نامه و امثال و حکم بود را گردآوری کرد و نامش برای همیشه بدون نسل، در تاریخ جاودانه شد.
🔴 🔰 مقایسه شدن، مردان را از کوره در می‌برد! 💠 اگر شما همسرتان را با مردی دیگر کنید "حتی اگر آن مرد برادر یا پدر وی باشد" برای همسر یا نامزد شما خوشایند نیست و حالت تدافعی یا تهاجمی به خود می‌گیرد. 💠 چرا که مردان ذاتاً هستند و شما با مقایسه، این حس را در او بیدار می‌کنید. 💠 این کار اقتدار او را زیر سوال می‌برد و حس می‌کند از محبوبیّتش کاسته شده است در نتیجه خود را از دست می‌دهد. 💠 به همسرتان بفهمانید که او را کاملاً پذیرفته‌اید و دارید با علاقه و محبّت با داشته‌ها و نداشته‌هایش زندگی می کنید
💎داستان کوتاه💎 گويند كه در شهر نيشابور موشی به نام «زيرک» در خانه‌ی مردی زندگی می‌كرد. زيرک درباره‌ی زندگی خود چنين می‌گويد: «هرگاه مرد صاحب‌خانه خوراكی برای روز ديگر نگه میداشت، من آن را ربوده و می‌خوردم و مرد هر چه تلاش می‌كرد تا مرا بگيرد، كاری از پيش نمی‌برد. تا اينكه شبی مهمانی برای مرد آمد، او انسانی جهان‌ ديده و سرد و گرم روزگار چشيده بود. هنگامی كه مهمان برای مرد سخن می‌گفت، صاحب خانه برای آن‌كه ما را از ميان اتاق رفت و آمد می كرديم براند(فراری دهد)، دست‌هايش را به ‌هم ميزد، مهمان از اين كار مرد خشمگين شد و گفت؛ من سخن می‌گويم آنگاه تو كف می زنی؟ مرا مسخره می‌كنی؟ مرد گفت؛ برای آن دست می زنم كه موش‌ها بر سر سفره نريزند و آن‌ چه آورده‌ايم را ببرند. مهمان پرسيد؛ آيا هر چه موش در اين خانه‌اند همگی جرات و توان چنين كاری را دارند؟ مرد گفت نه! يكی از ايشان از همه دليرتر است، مهمان گفت: بی‌گمان اين جرات او شوندی(دليلی) دارد و من گمان می كنم كه اين كار را به پشتيبانی چيزی انجام می‌دهد، پس تيشه‌ای برداشت و لانه‌ی مرا كند، من در لانه‌ی ديگری بودم و گفته‌های او را میشنيدم. در لانه‌ی من ١٠٠٠ دينار بود كه نمی دانم چه ‌كسی آن‌جا گذاشته بود اما هرگاه آن‌ها را می‌ديدم و يا به‌ آن‌ها می‌انديشيدم، شادی و نشاط و جرات من چند برابر می‌شد. مهمان زمين را كند تا به زر رسيد و آن را برداشت و به مرد گفت كه، شوند دليری موش اين زر بود، زيرا كه مال پشتوانه‌ای بس نيرومند است، خواهی ديد كه از اين پس موش ديگر زيانی به تو نخواهد رسانيد، من اين سخن‌ها را می شنيدم و در خود احساس ناتوانی و شكست می كردم، دانستم كه ديگر بايد از آن سوراخ، به جايي ديگر رفت. چندی نگذشت كه در بين موش‌هاي ديگر كوچک شمرده شدم و جايگاه خود را از دست دادم و ديگر مانند گذشته بزرگ نبودم، كار به جایی رسيد كه دوستان مرا رها كردند و به دشمنانم پيوستند، پس من با خود گفتم كه، هر كس مال ندارد، دوست، برادر و يار ندارد، مهمان و صاحب‌خانه، زر را بين خود بخش كردند. صاحب‌خانه زر را در كيسه‌ای كرد و بالای سر خود گذاشت و خوابيد، من خواستم از آن چيزی باز آرم تا شايد از اين بدبختی رهایی يابم، هنگامی كه به بالای سر او رفتم، مهمان بيدار بود و يک چوب بر من زد كه از درد آن بر خود پيچيدم و توان بازگشت به لانه را نداشتم، به سختی خود را به لانه رساندم و پس از آن‌كه دردم اندكی كاسته شد، دوباره آز مرا برانگيخت و بيرون آمدم، مهمان چشم به راه من بود، چوبی ديگر بر سر من كوفت، آن‌چنان كه از پای درآمدم و افتادم، با هزار نيرنگ خود را به سوراخ رساندم، درد آن زخم‌ها، همه‌ی جهان را بر من تاريک ساخت و دل از مال و دارایی كندم، آن‌جا بود كه دريافتم، پيش‌آهنگ همه‌ی بلاها طمع است، پس از آن، به ناچار كار من به جایی رسيد كه به آن‌چه در سرنوشت است خشنود شدم، بنابراين از خانه‌ی آن مرد رفتم و در بيابانی لانه ساختم.» 💎💎
سخنان ناب دکتر انوشه👌
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️ #توحید #پارت10 من توحید هستم…..متولد سال ۴۳یکی از روستاهای شمالی کشورمون……. تهم
🤝♥️ خلاصه نتیجه ی حرفهای اون شبمو این شد که تهمینه خوب فکر کنه و عاقلانه تصمیم بگیر و به پسر کدخدا زودتر جواب مثبت بده تا اون پسر رو فراموش کنه..،،همینطور هم شد…محرم و صفر که تموم شد تهمینه جواب مثبت داد و با پسر کدخدا عقد کردند و رسما زن و شوهر شدند…تهمینه راضی بنظر میرسید انگار حرفهای من روش تاثیر گذاشته بود،،…..حالا توی خونه یه خواهر و یه برادرم نامزد و عقد کرده بودند..یک‌ماهی از عقد تهمینه گذشت و یه روز تصمیم گرفتم با مامان درمورد هما حرف بزنم..،،،دنبال مامان گشتم و توی آغور پیداش کردم……مامان داشت به حیوانات علف میداد که رفتم کنارش و گفتم:مامان!!!!چه حسی داری که دو تا از بچه هات عقد کرده هستند؟؟مامان با مهربونی لبخند زد و گفت:بنظرت یه مادر چیزی جز خوشبختی بچه ها میخواهد؟؟همین که یکی یکی سرو سامون میگیرند انگار دنیارو بهم میدند….حالا چی شده پسر؟؟؟چرا این حرف رو میزنی ناقلا….خبریه!!؟؟با شیطنت گفتم:اگه تعداد عقد کرده های خونه سه تا بشند چی؟؟؟خوشحالتر میشی؟؟
9.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️ آموزش تشکر کردن از همسر به افرادی که نمی‌توانند و بلد نیستند این کار را انجام دهند. دکتر سعید عزیزی ‌ ·‌ ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·‌ @daneshanushe
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 بدهکارند بعضی ها! همان هایی که میدانند با "بودنشان" حالِ یک نفر را میتوانند خوب کنند اما دریغ میکنند خودشان را... باید یک روزی یک جایی جواب گو باشند... جوابگویِ دل هایی که شکستند... پاسخگویِ آدمهایی که صبح تاشب تمام فکر و ذکرشان این است که  یک پیغام از مخاطبی که میخواهند به دستشان برسد! دریغ نکنید ازکسی خودتان را... افتخار کنید از اینکه کسی با وجودتان حالش خوب میشود... خودتان را صرفش کنید... یک نفر هم یک نفر است... خنده هایِتان را دریغ نکنید مخصوصا برایِ آدم هایِ خاص زندگیِتان! تا میتوانید باشید،تا میتوانید دلیلِ خنده هایِ ازته دل باشید... فرقی نمیکند،خواهرید مادرید هرچه هستید باشید و بخندانید... و این را بدانید که حداقل یک نفر در زندگیتان هست که میتوانید حالش را خوب کنید،و حتما یک نفر هست که میتواند حالِتان را خوب کند! و چقدر قشنگ میشود اگر این  "حالِ دل خوب کردن ها" متقابل باشد! پس تا میتوانید "طلبکار"خوبی کردن باشید نه "بدهکار"...! 🍃🍃🍃🌼🍃 *
سخنان ناب دکتر انوشه👌
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️ #توحید #پارت10 من توحید هستم…..متولد سال ۴۳یکی از روستاهای شمالی کشورمون……. تهم
🤝♥️ خلاصه نتیجه ی حرفهای اون شبمو این شد که تهمینه خوب فکر کنه و عاقلانه تصمیم بگیر و به پسر کدخدا زودتر جواب مثبت بده تا اون پسر رو فراموش کنه..،،همینطور هم شد…محرم و صفر که تموم شد تهمینه جواب مثبت داد و با پسر کدخدا عقد کردند و رسما زن و شوهر شدند…تهمینه راضی بنظر میرسید انگار حرفهای من روش تاثیر گذاشته بود،،…..حالا توی خونه یه خواهر و یه برادرم نامزد و عقد کرده بودند..یک‌ماهی از عقد تهمینه گذشت و یه روز تصمیم گرفتم با مامان درمورد هما حرف بزنم..،،،دنبال مامان گشتم و توی آغور پیداش کردم……مامان داشت به حیوانات علف میداد که رفتم کنارش و گفتم:مامان!!!!چه حسی داری که دو تا از بچه هات عقد کرده هستند؟؟مامان با مهربونی لبخند زد و گفت:بنظرت یه مادر چیزی جز خوشبختی بچه ها میخواهد؟؟همین که یکی یکی سرو سامون میگیرند انگار دنیارو بهم میدند….حالا چی شده پسر؟؟؟چرا این حرف رو میزنی ناقلا….خبریه!!؟؟با شیطنت گفتم:اگه تعداد عقد کرده های خونه سه تا بشند چی؟؟؟خوشحالتر میشی؟؟