eitaa logo
کوچه هشتم
351 دنبال‌کننده
20 عکس
0 ویدیو
0 فایل
نون والقلم این کانال مخصوص معرفی آثار، دیدگاه‌ها و برنامه‌های آموزشی استاد بهزاد دانشگر (داستان نویس) تاسیس شده است. لینک دعوت به کانال ایتا: https://eitaa.com/daneshgarbehzad لینک عضویت: B2n.ir/daneshgarbehzad ارتباط با ادمین: @ofoqe1402
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یا عزیز س - اسارت در دست مسلمان مؤمن اصلاً شبیه وضعیتی نیست که الان هفت هزار نفر از هموطنان ما در زندان‌های شما دارند. دین ما سفارش کرده با اسیرهامون با محبت و رأفت برخورد کنیم. با این‌که معنی برخی از کلمات ابوجهاد را درست نمی‌دانستم اما سعی می‌کردم منظورش را به زبان عبری برگردانم تا بقیه متوجه شوند. اولش همه ساکت بودند ببینند آیا چیزی از سرنوشت آن‌ها خواهد گفت یا نه. بالاخره قرار است چه بلایی سر ما بیاید؟ - با این‌که ارتش شما در حال کشتار همشهریان بی‌گناه ماست؛ ولی ما هرگز نمی‌خواهیم انتقام خون اون‌ها رو از شما بگیریم. شما میهمان ما خواهید بود تا روزی که دولت اشغالگر شما راضی بشه اسرای ما رو به خونه‌هاشون برگردونه. فرمانده شمرده و بدون اضطراب به حرف‌زدن ادامه می‌داد. - به هیچ‌عنوان دل‌مون نمی‌خواست شما از خونه و زندگی‌تون آواره بشید ولی چه کنیم که دولت شما فقط زبان زور رو می‌فهمه. ما می‌دونیم که دولت شما الان عصبانیه و احتمالاً تا یکی دو ساعت دیگه بخشی از خشم و عصبانیتش رو بر سر مردم ما خالی می‌کنه؛ ولی چاره‌ای نبود. ما هر راه و هر کاری به ذهن‌مون رسیده بود امتحان کردیم. دیدیم تا قوی نشیم و نتونیم از حق خودمون دفاع کنیم اسرائیل دست از سرمون برنخواهد داشت. وقتی گفت تا روز آزادی اسرا نخواهند گذاشت کوچک‌ترین آسیبی به ما برسد، حتی به بهای جان خودشان، باز هم تأثیری در آرامش همراهان ما نداشت. زن‌ها اول آهسته و بعد تند و با جیغ و فریاد چیزهایی می‌گفتند و اعتراض می‌کردند. چندتایی از مردها با عصبانیت از جا بلند شدند و اعتراض کردند. حتی یکی دو نفر از مردها با این‌که دست‌هایشان بسته بود اما خواستند حمله کنند سمت فرمانده که یکی از جنگاوران روبسته یک رگبار تیر خالی کرد به سمت پنجره کوچکی که در سقف بود. تفنگش را می‌شناختم AK-103 بود، از آن جدیدها. دست خیلی از جنگاورانِ روبسته یکی از این‌ها بود. صدای بلند شلیک تیر با شدت بیشتری پیچید توی اتاق. شیشه‌ها شکست و ریخت روی سر و کول‌مان. بدجور ترسیدیم. زن‌ها گوش‌هایشان را گرفتند و پشت مردها قایم شدند. بچه‌ها زدند زیر گریه. چندتایی از مردها بلند شدند و مردهای معترض را عقب کشیدند و توپیدند به آن‌ها که چرا بی‌خود و بی‌جهت باعث عصبانیت جنگاورها می‌شوند. وقتی صبح از تونل درآمدیم و وارد غزه شدیم، قبل از این‌که چشم‌هایمان را ببندند چیز عجیبی دیدم؛ چند نفر پشت وانت ایستاده بودند و تیربار Negev دست‌شان بود. یک‌بار عمو شموئیل اجازه داد که در خانه‌شان این اسلحه را دست بگیرم و ادای شلیک دربیاورم؛ یک اسلحه تقریباً سنگین، خوش‌دست و فوق‌العاده. عمو با افتخار گفت که ساخت صنایع دفاعی اسرائیل است. باورم نمی‌شد که افتاده باشد دست فلسطینی‌ها. مگر چنین چیزی امکان داشت؟ همانی که تیر هوایی شلیک کرده بود گفت: «ساکت! درسته که ابوجهاد گفت شما مهمان مایید ولی هنوزم اسیرید. از الان به بعد حرف، حرف ماست. هیچ اعتراضی هم نباشه!» فریاد زد: «زن‌ها و مردها از هم جدا می‌شن! باید ببریم‌تون یه جای امن.» بعد گفت پسرهای زیر سیزده سال می‌توانند پیش مادرها باشند ولی بقیه بروند قاطی مردها. چند نفری خواستند غر بزنند که خیلی طول نکشید، چون آژیر حمله هوایی به صدا درآمده بود. بلند و وحشتناک. - زود زود!... تا زیر بمباران هواپیماهای خودتون کشته نشدید از این‌جا برید بیرون... اول زن‌ها! کارن با ترس و نگرانی دست‌های من را چنگ زد: «نمی‌ذارم تو رو ازم جدا کنند پسرم!» ژنرال شموییل که تا الان آرام و بی‌صدا نشسته بود کنار دیوار و حرفی نزده بود، از جا بلند شد. دستم را از دست کارن جدا کرد و گفت: «نگران نباش دخترم. من مراقبشم. فعلاً زور و قدرت دست ایناست؛ ولی خیلی طول نمی‌کشه. قسم می‌خورم.» یکی از جنگاورها آمد و بازوی کارن را گرفت. وقتی حرف زد متوجه شدیم زن است اما صورتش را مثل مردهای دیگر پوشانده. لاغرتر از بقیه بود. چطور تا الان متوجه زن بودن او نشده بودم؟ - عجله کن خانم!... الان بمباران می‌شه. کارن داشت از دهانه در بیرون می‌رفت که صدای غرش ممتد و ترسناک موشک‌‌ها به گوش رسید. @daneshgarbehzad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یا عزیز س خواستم بدوم دنبال کارن. باید یک‌بار دیگر باهاش خداحافظی می کردم. معلوم نبود این جنگ کی تمام شود و بعد از آن کدام یک از ما زنده می‌مانیم... . نمی‌دانم اول کدام یک اتفاق افتاد؟ صدای انفجار آمد یا زمین شروع کرد به لرزیدن؟ حس کردم این ترس و وحشت بود که همه را از جا پراند. همان وقت در اتاق هم باز شد و ابوجهاد برگشت به اتاق. اشاره می کرد بقیه برگردند داخل. - برگردید برگردید... اینجا امن‌تره. بعد از او بود که کارن و بقیه زن‌ها و بچه‌ها برگشتند داخل. همه کنار دیوارها و هرجایی که احساس می‌کردیم امن‌تر است خم شدیم روی زمین. چندتایی از زن‌ها به عبری دعا می‌خواندند. صدای انفجارها انگار قطع نمی‌شد. ابوجهاد از اتاق رفت بیرون و در بسته شد. آن چند دقیقه به اندازه چند سال گذشت؛ اما بالاخره تمام شد. نفسی کشیدیم و نشستیم سرجاهامان. کارن گفت: «فکر کنم بمباران‌ها خیلی نزدیک بود.» نگاهش به ژنرال بود. انگار منتظر بود او تأیید کند. ژنرال چیزی نگفت. انگار که چیزی نشنیده باشد. یکی از زن‌ها گفت: «خدا رو شکر...تموم شد.» بعد یکی از مردها غرغر کرد: «خاک بر سر نتانیاهو... .» و بعد یکی دیگر از مردها که اخم‌هاش را درهم کشیده بود اعتراض کرد: »این‌ها ما رو دزدیده‌اند آورده‌اند اینجا... چه ربطی به نتانیاهو دارد؟« - برای اینکه بی‌عرضه است. - حرف مفته. - اگه اون بی‌خاصیت نبود ماها الان تو خونه‌هامون بودیم، نه اینجا توی این ناکجاآباد و بین یه مشت تروریست. - خب جنگه. یکی از زن‌ها که موهایش درهم و آشفته بود فرزند دو، سه ساله‌اش را گذاشت زمین و نیم‌خیز شد طرف مردها. - تو اسمت چیه؟ هان؟ - من آرونم. - از کی داری طرفداری می‌کنی؟ از کسی که عرضه نداشت از مردمش مراقبت کنه؟... ما مالیات می‌دیم به نتانیاهو برای اینکه یهو از خواب بلند شیم ببینیم یه تعداد تروریست در خونه‌مون رو از جا درآورده‌اند. بعدش نوبت کارن بود که اخم‌هایش را درهم بکشد: «این بود سرزمین موعودی که بهمون وعده داده بودند؟ می‌گفتند اینجا امنیت داریم، می‌گفتند این سرزمین دیگه مال خودمونه.» - می‌گفتند از اینجا آینده قوم یهود رو می‌سازیم. کارن تأکید کرد: «به نظرم ما اینجا هیچ آینده‌ای نداریم.» آرون هیجانزده از جا بلند شد. از هیجان قرمز شده بود: «اشتباه می‌کنید دوستان... ما نباید ناامید بشویم. اصلاً دشمن ما همین رو می‌خواد. اینکه ناامید شیم و از این سرزمین بریم.» کارن گفت: «خب بریم... وقتی قراره اینجا نه امنیت داشته باشیم نه آرامش، برای چه باید بمونیم؟» آرون گفت: «برای اینکه اینجا سرزمین ماست... باید بمونیم و حفظش کنیم.» کارن گفت: «خب پس اگه سرزمین ماست اینا چی می‌گن؟ اینها اینجا چکار می‌کنند؟» - می‌ریزیم‌‌شون بیرون. - پس معطل چی هستید؟ مگه این‌همه سال تلاش نکردید این مردم رو بریزید بیرون؟ خب پس چی شد؟ نتیجه‌اش این شد که الان دارن خودمون رو می ریزن بیرون. - غلط می‌کنن. سربازای ما شب نشده همه‌شون رو از سوراخ‌هاشون می‌کشن بیرون و مثل سگ می‌کشن. تا الان به اینا رحم می‌کردیم برای همین روشون زیاد شده؛ ولی دیگه رحم بی‌رحم! همه‌شون رو می‌ریزیم توی دریا. مثل یه پلاستیک زباله که بریزی توی آب. یکی از همان زن‌ها که معترض شده بود این‌بار با لحنی آرام‌تر گفت: «ولی ما دیگه تو این خراب شده نمی‌مونیم... به محض اینکه از این ویرونه نجات پیدا کنیم برمی‌گردیم کشور خودمون. این ویرونه هم ارزونی همین پاپتی‌ها.» ابوجهاد دوباره آمد و در اتاق را باز کرد و گفت: «تا فضا آرومه بلند شید بریم.» باز هم اول زن‌ها بلند شدند و رفتند بیرون. ابو جهاد گفت: «شما مردها صبر کنید تا نیروهای ما زن‌ها رو برسونن به یه مکان امن و بعد برگردند سراغ شما.» ادامه دارد ... @daneshgarbehzad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
معرفی کتاب تولد در لس‌آنجلس کتاب تولد در لس‌آنجلس نوشته بهزاد دانشگر خاطرات محمد عرب است که توسط انتشارات عهد مانا به چاپ رسیده است. خواندن خاطرات کسانی که یک شبه مسیر زندگی شان عوض می شود و از بی‌راهه به راه درست می‌رسند جذاب و آموزنده است. برخی تصمیم‌ها در یک شب زندگی فرد را تغییر می‌دهند. درباره کتاب تولد در لس‌آنجلس داستان محمد عرب داستان کسی است که جوانی اش در لس آنجلس و گشت وگذار در حال وهوای یکی از بزرگ‌ترین شهرهای آمریکا گذشته و حالا برای تکمیل کردن مجموعه خوشی‌هایش راهی ریو دوژانیروی برزیل می‌شود تا شرکت در کارناوال رقص و موسیقی برزیلی ها هم آلبوم خاطراتش را پر کند. اما درست در همین لحظات حضور در برزیل و در سروصدای یکی از گروه های موسیقی، جرقه‌ای ذهن محمد را تکان می‌دهد و تا به امروز مسیر زندگی‌اش را عوض می‌کند. @daneshgarbehzad
بخشی از کتاب تولد در لس‌آنجلس از زیر قرآن که رد شدم دوباره جلوی در ایستادم و گفتم: «فریبا قرآن را بده همراهم باشد.» فریبا با تعجب نگاهم کرد؛ اما با این حال قرآن را داد دستم و من هم گذاشتم توی کوله‌ام. با خودم فکر کردم دخترهٔ خرافاتی خجالت هم نمی‌کشد. آمده اینجا، در آمریکا، توی مرکز علم و دانش، مثل آمریکایی‌ها می‌خورد، می‌گردد و می‌رقصد؛ اما، هنوز دست از این خرافات برنداشته. انگار یک کتاب هم می‌تواند آدم را از بلا حفظ کند. بگذار سر فرصت چند صفحه‌اش را بخوانم و چند مطلب غیرعلمی و خرافاتی‌اش را پیدا کنم تا وقتی برگشتم، توی صورتش بزنم و بگویم: «دخترهٔ کم‌عقل! اینجا دیگر دست از این عقاید خرافاتی‌ات بردار. اگر قرار بود با این چیزها زندگی کنیم پس چرا آمدیم اینجا؟ می‌ماندیم همان ایران و مثل بقیه زندگی‌مان را می‌کردیم.» حالا این قرآنی که می‌گویند مال مادربزرگم بوده و توی این چند سال حتی یک بار هم باز نشده و فقط گاهی در سفرهٔ هفت‌سین سروکله‌اش پیدا می‌شد، توی دستم بود. فکر کردم: «چرا که نه؟ کِی بهتر از حالا؟ وقت که دارم، دنبال کتاب هم که می‌گشتم، پس چند صفحه‌اش را می‌خوانم تا ببینم اصلاً حرف حساب قرآن چیست.» صفحهٔ اول را باز کردم. دیدم به زبان عربی است. بلد نبودم؛ اما زیر عربی‌ها کلمات ریزی به فارسی بود که با کمی دقت می‌شد خواند: «به نام خداوند بخشایندهٔ مهربان. اینک آن کتاب که در آن هیچ شبهه‌ای نیست و راهنمای پرهیزکاران است...»۷ برای همین خط، چند لحظه مکث کردم. فکر کردم: «اوووه! چه اطمینانی هم به خودش دارد. کتابی که هیچ شک‌وتردیدی در آن نیست. پس کار من معلوم شد. می‌گردم و چندجا را که تناقض یا شک‌وتردید دارد، پیدا می‌کنم و دستش را رو می‌کنم.‌ این حرف‌ها به درد همان عرب هزاروچهارصدسال پیش می‌خورد که علم نداشت و نمی‌دانست دلیل خیلی از اتفاق‌ها چیست. بعد آمد و یک چیز تخیلی درست کرد تا دلیل جهلش را به آن نسبت بدهد؛ نامش را هم دین گذاشت. امروز وقتی علم و دانش هست، دیگر دین کجا بود؟‌ این مال عرب‌هایی است که نظم نداشته و نمی‌دانستند تمیزی چیست؛ عربی که حرفی برای جامعهٔ مدرن امروز بشر ندارد.» @daneshgarbehzad
اعضای محترم کانال با سلام هر نظر، پیشنهاد یا انتقادی نسبت به مطالب کانال دارید می‌توانید با ادمین کانال به ID: @ofoqe1402 مطرح فرمایید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا