گلزار که رسیدم ساعت کمی از ۱۹:۴۵ گذشته. سلام علیکی می کنم با بچه هایی که توی محوطه گلزار جمع شدند با محفل های دو سه نفره شان. بعدش هم فاتحه ای و سلامی به حسینِ شهید ...
بعد گفتگویی کوتاه با رفقا، کنار مزار شهدا، نفسی عمیق می کشم و با صدای بلند آدرس دیدار را می خوانم: «خیابان چهارم کوی طالقانی، رو به روی مسجد امام رضا ع جمع میشویم. خانه پدر شهید همان حوالیست.»
هنوز راه نیفتادیم که تلفن پشت سر هم زنگ می خورد. تقریبا همه آدرس را می خواهند. من هم مستقیما آدرس منزل را می خوانم برایشان، شاید به وعده مان جلوی مسجد امام رضا نرسند؛
«خیابان چهارم، تقاطع ۱۳.»
از سر نبش خیابان تاریک سیزدهم، برادر شهید را می بینم که با کت و شلوار و پیراهن مشکی اش، دارد عرض ۸ متری جلوی در خانه پدری اش را می رود و می آید. جلوی خانه شهید پارک می کنیم. سلامی عرض می کنم و پیاده می روم سمت مسجد. بچه ها را روانه می کنم سمت منزل شهید.
ملت رهگذر، عبور امت حزب الله را آنچنان نظاره می کنند که گویی قشون خشایارشا در حال گذر است. تعجب شان شاید ازینست :« الان که محرم نیست، عروسی ای هم که در کار نیست و عزام هم، پس این جمع کثیر بسیجی چه می کند در این حوالی؟! آخر مسجد هم که آنطرف است. نماز هم که تمام شده، تا انتخابات مجلس هم که هنوز خیلی فاصله داریم و...»
تعجب شان و سوالهای نامعلومِ بی پایانشان را بدون اینکه بپرسند جواب میدهم، دیدار با خانواده شهید زلقی. مش نور محمد را خیلی هایشان می شناسند. برخی شان، لبخندی میزنند و عده ای هم سری به نشانه تایید تکان می دهند و ادامه راه...
در همین حین چند بار دیگر هم تلفن زنگ می خورد، بدون اینکه سلام کنم می گویم تقاطع ۴و ۱۳.
شروع مجلس با کربلایی خوشحال، چند خط مناجات با امامی که ندیده ایم اما گرمای محبتش نشسته به دل تک تک مان. همانی که منتظریم و امید داریم تا نیم نگاهی بهمان بیندازد تا کمی سر به راه شویم.
علیرضا چند فراز هم می خواند از عاشورا ؛
اَللَّهُمَّ إِنَّ هَذَا يَوْمٌ تَبَرَّكَتْ بِهِ بَنُو أُمَيَّهَ و...
وقتی می گوید بقتلهم الحسین ناله ها بلند می شود. از غروب و غربت و گودال نمی گوید، رد می شود. می خواند تا سلامی بدهیم به ارباب همه ی عالم و تمام...
همین که شیخ احسان خاکی شروع به صحبت می کند، پدر شهید می گوید برایش منبری بیاورند. شیخ عرض می کند که مجلس صدر و ذیل ندارد. اگر اجازه بدهید روی همین زمین محضرتان بنشینیم، اما اگر امر بفرمایید حرفی نیست، پدر شهید را راضی می کنند و شیخ شروع می کند. از کربلای ۴ می گوید، از روزگار جنگ. از خرازی می گوید، از حسن باقری...
شیخ رزمنده نبوده. سنش آنقدرها نیست. اما جنگ را خیلی خوب خوانده، آنقدر خوب که بتواند روایتش کند، روایتی که مستقیم منتقلت می کند به روزهای ایثار و دفاع، نهر خین، نزدیک پاسگاه زید، همانجایی که جانمراد شهد شیرین شهادت نوشید. کاش می شد، بعد از حرفهایش کمی روضه حضرت زهرا خواند. آخر یکی از همین راویان جنگ دیده می گفت: وقتی کار گره می خورد، یا روضه حضرت زهرا می خواندیم یا روضه رقیه...
برادر شهید نمی خواست صحبت کند، ولی به اصرار پذیرفت، اما گفت خیلی کوتاه، «که من سخنران نیستم.» میکروفون را که می دادم دستش اشاره کردم از چه چیزی بگوید. بالاخره شروع کرد:
«جانمراد از بچه های جلسات قرآن بود، خودش هم مربی قرآن مسجد بود، درسش بد نبود ولی دروس دینی و قرآنش عالی بود. وقتی رفت جبهه سنی نداشت، فکر کنم ۱۵ سالش بود، تازه سیکلش را گرفته بود. آنروزها برادر بزرگمان توی منطقه بود، من هم رزمنده بودم، محمد زلقی هم بود. [محمدی که در کودکی مادرمان بهش شیر داده بود و عین برادرمان بود.] به برادر بزرگترم گفتم باید جانمراد را برگردانیم. وقتی رفتیم سراغش هنوز پادگان آموزشی بود، جریان را برایش تعریف کردیم. گفت: «شما بروید، من نمی آیم. امام تکلیف کرده، شما به وظیفه خودتان عمل کنید، من هم می مانم و به تکلیفم عمل می کنم.»
ما سه چهار سالی توی جبهه بودیم، تجربه حضور در چند عملیات را داشتیم اما جانمراد اعزام اولش بود. از ما کوچکتر بود اما سبقت گرفت. اینجای داستان دیگر، نـَـقل با زبان گویایش نیست بل چشم گریان روایت می کند قصه را. صحبت هایش دیگر تمام شده.
میکروفون را می گیرم، می دهمش به کسی که قرار است وصیت را بخواند.
آقای زلقی که انگار بدون میکروفون راحت تر صحبت می کند دوباره شروع می کند به حرف زدن، این نکته را ظاهرا یادش رفته بود. پنج شش شهید خانواده را معرفی می کند. در مورد اوضاع اخیر صحبت می کند. آخر سر هم می گوید ما هنوز حاضریم کار کنیم برای این انقلاب، کتک بخوریم، جانباز بدهیم و شهید هم.
و دوام انقلاب هم به همین است...
#روایت_دیدار
#هفته_بسیج_مبارک!
#سال_رونق_تولید
__
#دانایی_مقدمه_توانایی! وارد شوید! 👇
@daneshvadanestan
هدایت شده از چهارشنبههایشهدایی
گلزار که رسیدم ساعت کمی از ۱۹:۴۵ گذشته. سلام علیکی می کنم با بچه هایی که توی محوطه گلزار جمع شدند با محفل های دو سه نفره شان. بعدش هم فاتحه ای و سلامی به حسینِ شهید ...
بعد گفتگویی کوتاه با رفقا، کنار مزار شهدا، نفسی عمیق می کشم و با صدای بلند آدرس دیدار را می خوانم: «خیابان چهارم کوی طالقانی، رو به روی مسجد امام رضا ع جمع میشویم. خانه پدر شهید همان حوالیست.»
هنوز راه نیفتادیم که تلفن پشت سر هم زنگ می خورد. تقریبا همه آدرس را می خواهند. من هم مستقیما آدرس منزل را می خوانم برایشان، شاید به وعده مان جلوی مسجد امام رضا نرسند؛
«خیابان چهارم، تقاطع ۱۳.»
از سر نبش خیابان تاریک سیزدهم، برادر شهید را می بینم که با کت و شلوار و پیراهن مشکی اش، دارد عرض ۸ متری جلوی در خانه پدری اش را می رود و می آید. جلوی خانه شهید پارک می کنیم. سلامی عرض می کنم و پیاده می روم سمت مسجد. بچه ها را روانه می کنم سمت منزل شهید.
ملت رهگذر، عبور امت حزب الله را آنچنان نظاره می کنند که گویی قشون خشایارشا در حال گذر است. تعجب شان شاید ازینست :« الان که محرم نیست، عروسی ای هم که در کار نیست و عزام هم، پس این جمع کثیر بسیجی چه می کند در این حوالی؟! آخر مسجد هم که آنطرف است. نماز هم که تمام شده، تا انتخابات مجلس هم که هنوز خیلی فاصله داریم و...»
تعجب شان و سوالهای نامعلومِ بی پایانشان را بدون اینکه بپرسند جواب میدهم، دیدار با خانواده شهید زلقی. مش نور محمد را خیلی هایشان می شناسند. برخی شان، لبخندی میزنند و عده ای هم سری به نشانه تایید تکان می دهند و ادامه راه...
در همین حین چند بار دیگر هم تلفن زنگ می خورد، بدون اینکه سلام کنم می گویم تقاطع ۴و ۱۳.
شروع مجلس با کربلایی خوشحال، چند خط مناجات با امامی که ندیده ایم اما گرمای محبتش نشسته به دل تک تک مان. همانی که منتظریم و امید داریم تا نیم نگاهی بهمان بیندازد تا کمی سر به راه شویم.
علیرضا چند فراز هم می خواند از عاشورا ؛
اَللَّهُمَّ إِنَّ هَذَا يَوْمٌ تَبَرَّكَتْ بِهِ بَنُو أُمَيَّهَ و...
وقتی می گوید بقتلهم الحسین ناله ها بلند می شود. از غروب و غربت و گودال نمی گوید، رد می شود. می خواند تا سلامی بدهیم به ارباب همه ی عالم و تمام...
همین که شیخ احسان خاکی شروع به صحبت می کند، پدر شهید می گوید برایش منبری بیاورند. شیخ عرض می کند که مجلس صدر و ذیل ندارد. اگر اجازه بدهید روی همین زمین محضرتان بنشینیم، اما اگر امر بفرمایید حرفی نیست، پدر شهید را راضی می کنند و شیخ شروع می کند. از کربلای ۴ می گوید، از روزگار جنگ. از خرازی می گوید، از حسن باقری...
شیخ رزمنده نبوده. سنش آنقدرها نیست. اما جنگ را خیلی خوب خوانده، آنقدر خوب که بتواند روایتش کند، روایتی که مستقیم منتقلت می کند به روزهای ایثار و دفاع، نهر خین، نزدیک پاسگاه زید، همانجایی که جانمراد شهد شیرین شهادت نوشید. کاش می شد، بعد از حرفهایش کمی روضه حضرت زهرا خواند. آخر یکی از همین راویان جنگ دیده می گفت: وقتی کار گره می خورد، یا روضه حضرت زهرا می خواندیم یا روضه رقیه...
برادر شهید نمی خواست صحبت کند، ولی به اصرار پذیرفت، اما گفت خیلی کوتاه، «که من سخنران نیستم.» میکروفون را که می دادم دستش اشاره کردم از چه چیزی بگوید. بالاخره شروع کرد:
«جانمراد از بچه های جلسات قرآن بود، خودش هم مربی قرآن مسجد بود، درسش بد نبود ولی دروس دینی و قرآنش عالی بود. وقتی رفت جبهه سنی نداشت، فکر کنم ۱۵ سالش بود، تازه سیکلش را گرفته بود. آنروزها برادر بزرگمان توی منطقه بود، من هم رزمنده بودم، محمد زلقی هم بود. [محمدی که در کودکی مادرمان بهش شیر داده بود و عین برادرمان بود.] به برادر بزرگترم گفتم باید جانمراد را برگردانیم. وقتی رفتیم سراغش هنوز پادگان آموزشی بود، جریان را برایش تعریف کردیم. گفت: «شما بروید، من نمی آیم. امام تکلیف کرده، شما به وظیفه خودتان عمل کنید، من هم می مانم و به تکلیفم عمل می کنم.»
ما سه چهار سالی توی جبهه بودیم، تجربه حضور در چند عملیات را داشتیم اما جانمراد اعزام اولش بود. از ما کوچکتر بود اما سبقت گرفت. اینجای داستان دیگر، نـَـقل با زبان گویایش نیست بل چشم گریان روایت می کند قصه را. صحبت هایش دیگر تمام شده.
میکروفون را می گیرم، می دهمش به کسی که قرار است وصیت را بخواند.
آقای زلقی که انگار بدون میکروفون راحت تر صحبت می کند دوباره شروع می کند به حرف زدن، این نکته را ظاهرا یادش رفته بود. پنج شش شهید خانواده را معرفی می کند. در مورد اوضاع اخیر صحبت می کند. آخر سر هم می گوید ما هنوز حاضریم کار کنیم برای این انقلاب، کتک بخوریم، جانباز بدهیم و شهید هم.
و دوام انقلاب هم به همین است...
#روایت_دیدار
#دیدار_شماره_96
@shohada_mohebandez
هدایت شده از چهارشنبههایشهدایی
فِي هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِي كُلِّ سَاعَهٍ وَلِيّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً... علیرضا دارد دعای سلامتی امام عصر (عج) را می خواند که گوشی آقای کرمی(مسئول هیات) زنگ می خورد سقلمه ای به پهلویم می زند، گوشی را می دهد دستم. می دانم که باید گوشی را جواب دهم و ایضا می دانم که آنکه پشت خط است آدرس را می خواهد. آخر آدرس را اشتباه فرستادند یا فرستادیم برایش...
راستش ساعت پنج بود که رفتم درب خانه برادر شهید و بعدش زنگ زدم به آقای کرمی که من اینترنتم قطع است، این آدرس دقیق دیدار: «خیابان پیام آوران نبش زیتون.» لطفاً این را پخش کنید توی فضای مجازی.
قبل ترش یکی از دوستان زنگ زد و آدرس را پرسید من هم حدودی گفتم پشت مسجد امام علی. رفیق عزیزمان همان آدرس حدودی را، آنهم نه همان موقع که از من پرسید، بلکه دقیقا همان موقعی که من آدرس را برای کرمی فرستادم، می نویسد و می فرستد برایش. او هم که آدرس ها را تطبیق نداده آدرس رفیقمان را پخش می کند. نتیجه طبیعی اشتباه ما و دقت نکردن مسئول هیات همین می شود دیگر. این بنده خدا ها که زنگ می زنند جملگی شان آدرس را اشتباهی گرفتند و به تبع اشتباهی هم رفتند دم مسجد امام علی. آنجا هم که خبری نیست!
دفعه چهارم یا پنجم است که بلند شدم تا تلفن آقای کرمی را جواب دهم، سر راه سه چهارتایی صلوات هم نثار روح اموات رفیقمان می کنم. نمی دانم این نشست و برخاست هایم چه حسی را به بقیه القا می کند!! بعد گفتن آدرس می آیم می نشینم سر جایم.
توسل به ارباب آنهم داخل خانه شهید واقعا سعادت است، یکی دوهفته ایست به لطف دوستان این فیض کمتر نصیبم شده.علیرضا دارد سلام میدهد، الحمدلله که به آخرش رسیدم.
سلام آقا...
که الان روبهرو تونم...
.
.
.
میکروفون را می دهند به برادر شهید، از قبل عذرخواهی کرده بود که من اهل صحبت نیستم. فقط در حد چند دقیقه. واقع امر اینست که امروز قبل از دیدار با هم حرف زدیم و خاطراتی را که قرار است بگوید را یک بار کامل باهم مرور کردیم. بنظرم خوبی کسانی که اهل صحبت نیستند همین است که مستقیم می روند وسط قصه، شاید حین شنیدنش لذت نبری اما موقع نوشتنش همان حرف ها را می آوری روی کاغذ بی برو برگشت. و این کار من را کمی آسان تر می کند. حتی میتوانی موقع نگارش با آب و تاب بیشتری تعریفشان کنی به اضافه کمی تعلیق...
به هر حال آب دهانش را قورت می دهد و با اعتماد به نفس شروع می کند:
واقعا الگوی همه ما بود. هیچ وقت ندیدم حتی یک قدم هم جلوتر از بزرگترش بردارد. با اینکه سه چهار سالی بزرگتر ما بود اما حسابی بهمان احترام می ذاشت. روزی نشد که اذیت مان کند.
کار فرهنگی را از زمان شاه شروع کرده بود. ما دوران طفولیت مان بود که مسجد جمشید آباد می رفت. اهل جلسات قرآن مسجد بود. دست ما را هم می گرفت و با خودش می برد. برای تامین مخارج جلسات هم توی کوره های آجر پزی کار می کرد. سالهای منتهی به انقلاب که دزفول به پاخواست، همراه بقیه جوان های شهر توی تظاهرات علیه رژیم ستمشاهی شرکت می کرد.
بعد انقلاب سپاه تشکیل شد و بعدتر ذخیره سپاه. من و پدر و محمد رضا جذب ذخیره سپاه شدیم. قبل جنگ اعزام شده بود مرز مهران. تحرکات عراقی ها را که دیده بود مدام می گفت عراق دارد تدارک حمله می بیند. عراق می خواهد حمله کند! می گفت ما سنگرهامان گلی است. عراق دارد سنگر بتنی می سازد!
طولی نبرد که عراق حمله کرد.
همه وقتش را توی بسیج و مسجد و جبهه می گذاشت. قبل از شروع جنگ از طرف جهاد می رفتند توی روستای های محروم برای پابرهنگان انقلاب کار می کردند. بعضی اوقات به روستایی ها درس قرآن می داد. مسئول آموزش بسیج مسجد جمشید آباد بود. دوسه باری از طریق مسجد اعزام شد جبهه تا اینکه جذب سپاه شد. پدرمان برای اینکه زیاد درگیر بسیج و کارهایش نباشد، برایش کمپرسی خریده بود. پدر مخالف جبهه رفتن نبود اصلا خودش هم توی همین خط و مسیر بود خودش بسیجی بود. اما محمد رضا کلا همه زندگی اش شده بود بسیج و مسجد و جبهه.
تازه دیپلم گرفته بود. هنوز نوزده سالش نشده بود. پدر، آرزوی خیلی از جوان های آنروز را گذاشته بود زیر پایش، تا فکر جبهه و جنگ کمی از سرش بیاید بیرون. محمد رضا با همان کامیون بچه های مسجد را می برد اردو. مدتی هم بار ماسه و سیمان جابهجا می کرد. گفته بود، فعلا که کشور درگیر جنگ است، اما بعد جنگ می خواهم بروم دانشگاه و درسم را ادامه دهم. کمپرسی را گذاشت و رفت. آخر سر هم شاگرد اول دانشگاه جبهه شد.
روایت دیدار با خانواده "شهید محمد رضا نورآبادی"
#روایت_دیدار
#دیدار_شماره_99
#واحد_شهدا
@shohada_mohebandez
هدایت شده از چهارشنبههایشهدایی
امشب برای صدمین باریست که در قالب برنامه چهارشنبه های شهدایی پای مان را می گذاریم توی خانه شهدا. حالا دیگر از آن دیدار اولِ آبان ۹۶ دوسالی می گذرد. یادتان هست رفقا؟! دیدار با خانواده شهید حاجیوند، قبل از اربعین. چقدر زود گذشت این ایام، مثل یک چشم بر هم زدن، مثل یک رویای شیرین...
شروع برنامه با قرائت چند آیه از کلام مجید:
والعصر اِنَّ الاِنسانَ لَفی خُسرٍ اِلَّا الَّذینَ ءامَنوا وَ عَمِلُوا الصّالِحٰت...
امشب این دوم باریست که آیات سوره العصر به گوشم می خورد. سر نماز حاج آقای بزرگی و حالا هم برادر عزیزمان توی خانه شهید. ساده نمی گذرم از این دوبار شنیدنش. از این دوسالی که مثل برق گذشت از خوشیها و سختیهایش، تلخیها و شیرینیهایش، لذّتها و رنجهایش که تمام شد.
روضه شروع. چراغ ها یکی یکی خاموش می شود. روضه و دیدار امشب مصادف است با سالگرد کربلای ۴.
عاشورا می خواند علیرضا به رسم هر چهارشنبه. رسم روضه و عاشورای ما هم از همین شهدای کربلایی مانده. همان ها که عمری زیر علم اباعبدالله و سر سفره حضرت زهرا نوکری کردند. همان ها که یالیتنا کنا معک گفتند و مردانه ایستادند پای راه امام، سینه سپر کردند و رفتند تا از نائب حسینِ زمان حمایت کنند. زرق و برق دنیا فریبشان نداد. همه زندگی شان حسینی بود. با اینکه دور بودند از حسین. ۱۴۰۰ سال دوری...
یکی شان گفته بود: من که شهید می شوم و می روم !! نگران کسانی هستم که آمدند ، جنگیدند و حالا باید بروند به شهرشان.
قسمت آخر برنامه، قصه زندگی غلامرضای شهید.
غلامرضای روستازاده. دهقانی که زندگی اش وقف مبارزه شد.
داستان زندگی اش به دو بخش تقسیم می شود. شروع قسمت اول از آنجاییست که به واسطه ارتباط با حجت الاسلام شیخ رضا انصاری وارد فضای انقلاب می شود. کتب، نامه ها و سخنرانی های امام را بین مردم روستا پخش می کند و تا آنجا ادامه دارد که توسط ساواک دستگیر، زندانی و شکنجه می شود اما دست از آرمانها و اهداف بلندی که برایش مبارزه کرده بود نمی کشد.
قسمت دوم زندگی غلامرضا، مربوط به بعد از انقلاب است. آنجایی که یک طرف مردم رنج دیده بودند، مردمی که تازه طعم آزادی را می چشیدند و می خواستند سر پای خود بایستند. و طرف دیگر دشمن های بسیار که تاب دیدن ایستادگی انقلابِ مردم را نداشتند. با چشمهای به طمع دوخته شان به این نهال نورس. می گویند انقلاب که شد غلامرضا کمتر خانه بود. فعالیت هایش بیشتر شده بود، آخر شنیده بود اسلام دین مبارزه است. مبارزه برای تحقق قسط و عدالت. روزها مشغول کار بود، شب ها نگهبانی روی زمین های مردم تا مبادا که منافقین آسیبی به زمین های پابرهنههای انقلاب بزنند. جنگ که شد. غلامرضا همسر و فرزندانش را گذاشت و رفت جبهه. بِأبى أنْتُمْ وَ اُمّى وَ نَفْسى وَ أهْلى وَ مالى! هر چه هست فدای راه حسین. می دانست که آخرش با شهادت می رود. راهش را می شناخت. آخرش هم با خون خودش ندای هل من ناصر امامش را لبیک گفت.
همه اینها را جوانی سی و دو-سه ساله برایمان نقل می کند که پدر را ندیده و خاطراتش را به وقت قد کشیدن از بزرگتر ها شنیده . بعد ها شنیدم روز ولادت اش مصادف است با لیلةالدفن پدر. امتحان سختی را پس داده است، آنهم قبل از تولد. پدر را ندیدن و پایبند بودن به راهش.
زیاد حرف نمی زند، توقعی هم از کسی ندارد او هم مثل ما خودش را زیر دین شهدا میداند...
دیدار امشب هم تمام!
اما یادمان باشد که ان الانسان لفی خسر. کمی تامل کنیم که توی این دوسال چکار کرده ایم با خودمان، نقطه ای گذاشته ایم توی صفحه هستی که بشود از آن دفاع کرد؟! چقدر میتوانیم روی ایمان و عمل مان حساب باز کنیم؟! الا الذین آمنو و عملوا صالحات. شما را نمی دانم، اما من پرونده خالی و سنگینم را دیدهام، خالی از عمل، سنگین از گناه. گناه هایی که لذتش رفته و مسئولیتش مانده. برای همین است که روی تک تک این چهارشنبه ها حساب کردم، روی شفاعت همه این شهدا. روی شفاعت حسین بیشتر.
#روایت_دیدار
#شهید_غلامرضا_غفوری
@shohada_mohebandez
@jahadi_mohebandez
@banomoheban
@shahidvelayati
@mohebandez
.
#روایت_دیدار |
پاسداری از همه ایران؛ از خاک تا ذهن و مغز و رویا
روایتی از دیدار اعضای شورای انقلاب فرهنگی با رهبر انقلاب
🔻 گپی با قاری میزنم. پرسیدم آیاتی که خواهد خواند انتخاب خودش است یا نه. پاسخ مثبت میدهد. بخشهایی از سوره نحل را انتخاب کرده. تفسیر المیزان غرض این سوره را بیان این واقعیت میداند که غلبه دین حق (دین توحیدی اسلام) قطعی است.
🔹 نمیشود و نمیتوانیمها در ذهن مدیران و مسئولان فرهنگی با دِبی بالاتری پمپاژ میشود تا دستگاه محاسباتیشان را تغییر دهد. یک نفر اما اینجا در حسینیه امام خمینی(ره) نگاه دیگری دارد. مدام هم دیگران را تحریص میکند به دیدن چیزی که او هم دارد میبیند.
🔹 بالای صفحه مینویسم باز هم «امید». بسامد تکرارش در چند ماه اخیر در حسینیه امام خمینی(ره) خیلی بالا رفته. فرقی هم ندارد مخاطب سخن مردم عادی باشند از قم و اصفهان یا دانشآموزان یا کارگزاران جمهوری اسلامی.
🔹 وقتی تیغ تجزیهطلبی و کودتا و جنگ و فشار و تحریم -با همه زخمهایی که زده و میزند- نتوانست تو را از پا بیندازد لاجرم ابلیس به ذهن و مغز و امیدت پنجه میاندازد که اینجا اگر تسلیم شدی، حتی قدرت رویاپردازی را هم از دست میدهی.
🔍 ادامه را در لینک زیر بخوانید👇
https://khl.ink/f/51489
#لبیک_یا_خامنهای
#تروریسم
#مرگ_بر_آمریکا
#سوریه_سازی_ممنوع
#جانم_فدای_ایران
#جنگ_شناختی
#جنگ_ترکیبی
___
#دانایی_مقدمه_توانایی! وارد شوید!
@daneshvadanestan