.
برچهره دل ربای مهدی (عج) صلوات
اگه این پیامو تو گروه دیگه بزاری میدونی چقدر ثواب می کنی و در این امر خیر شریک میشی 😍😍😍😍😍
واسه گل روی امام زمان بفرست !!!
ثواب یهویی😁😁♥️
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_یکم
تمام این جملات رو با صدای بلند بهش گفتم و در آخر ادامه دادم.
_اومده بودم باهاتون معامله کنم.
گفته بودید توهم زدم.
برای اثبات حرفم و این که خوابم توهم نبوده، میخوام یه معامله کنم.
من اون قسمتی که توی خواب دیده بودم رو میگردم.
اگر خوابم درست نبود، از اینجا میرم.
به شرفم قسم که دیگه منو نمی بینید.
بعد از اتمام جملم، منتظر واکنشش نموندم و به طرف همون تانک دویدم.
به تانک که رسیدم کنارش زانو زدم
و با دست هام شروع کردم به کندن زمین.
هم زمان اشک هام هم سرازیر شد.
سنگ ریزه ها میرفت زیر ناخونم و به شدت میسوختن ولی من قصد کوتاه اومدن نداشتم .
هق هقم اوج گرفته بود.
هم زمان داشتم با شهدا حرف میزدم.
_من میدونم اینا توهم نیست.
مطمئنم.
من مطمئنم شما اینجایید.
مطمئـــــم.
مثل دیوونه ها شده بودم
مژده و آیه و بهار، سراسیمه به طرفم اومدن.
آیه بازوهام رو گرفت و گفت.
+مروا چته!!!
داری چیکار میکنی؟
مگه دیوونه شدی؟
عصبی دست هام رو از دستش بیرون کشیدم و داد زدم.
-آرهـــــ توام مثل اون داداشت فکر کن من دیوونم.
هیچ کدومتون حرفامو باور نکردید.
+چی...چی داری میگی؟
بلند شدم و داد زدم سرشون.
_من مطمئنم خوابم واقعی بوده.
اون توهم نبود.
من مطمئنم.
همه میگفتن دیوونه شدی...
آروم باش.
بسه.
آبرومون رفت.
این چه کاریه؟
ولی من گوشم بدهکار نبود که نبود.
همچنان داد میزدم .
که یه دفعه یه طرف صورتم سوخت و ساکت شد
&ادامـــه دارد
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_دوم
ناباور سَرمو بالا آوردم که با آراد چشم تو چشم شدم .
اشک توی چشمام جمع شد .
رگ های گردنش متورم شده بود و نفس نفس میزد .
صورتش به دلیل عصبانیت زیاد قرمز شده بود .
آیه ناباور لب زد .
× آ ...آ ...آر ... آراد ، تو چی کار کردی ؟!
آراد کلافه دستی توی موهاش کشید.
با همون اخم غلظیش و لحن عصبانیش گفت.
+ قبوله .
اینجا رو میگردیم.
اشک هام یکی یکی از هم دیگه سبقت میگرفتن .
اون جرئت نداشت روی من دست بلند کنه اونم جلوی این همه آدم.
از روی خاک ها بلند شدم و مقابل آرادی که حالا دست روم بلند کرده بود ایستادم.
دستای خاکیم رو ، روی سینش گذاشتم و محکم به عقب هلش دادم که تعادلش رو از دست داد و روی زمین افتاد.
با صدایی بغض آلود گفتم .
- گمشو .
نمیخوام ببینمت !
نه تو رو نه هیچ کس دیگه ای رو !
همتون سَر و ته از یه کرباسین !
با پام ضربه ی محکمی به خاک ها زدم و بدون توجه به صداهای آیه و مژده به طرف چادر دویدم .
خدایا چرا با من اینجوری تا می کنی !؟
تاوان کدوم کارمو دارم پس میدم !
آنالی کجایی ببینی همه ی حرفات درست از آب در اومد .
لعنت به همتون !
لعنت ...
مذهبی ؟!
هه !
اینا همشون تظاهر به خوب بودن میکنند !
هق هقم بلند شد و با صدای بلندی شروع کردم به گریه کردن و در همون حال به سمت چادر می دویدم.
به چادر که رسیدم بازوم از عقب کشیده شد .
با چشمای گریون به عقب برگشتم ، تصویر رو تار میدیدم چند بار پلک زدم تا تصویر واضح شد و متوجه شدم مژدس .
با صدای لرزون گفتم.
- مژده برو !
میخوام تنها باشم .
نمیخوام هیچ کسی رو ببینم .
مژده با دستش اشک هام رو پس زد و گفت .
+ آروم باش عزیزم .
خودتو ناراحت نکن !
آقای حجتی گفته تیم تفحص بیان ، ان شاءالله که چیزی که تو میگی درست باشه و شهدا اونجا باشن .
دستمو از دستش جدا کردم و با داد گفتم .
- برید با همون آقای حجتی تون، همون فرشتهی بی ریاتون خوش باشید.
فقط مواظب باشید روتون دست بلند نکنه .
و با پوزخندی به داخل چادر رفتم...
&ادامـــه دارد ......
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_سوم
رفتم یه گوشه چنباتمه زدم و شروع کردم به مرور خاطرات این سفر.
از قهرم با آنالی تا الان ...
چه چیزی تو زندگیم تغییر کرد؟!
این بود خدایی که میگفتن اگر به سمتش اومدی رهات نمی کنه ؟!
اون از آنالی که برای این سفر مسخره برای همیشه از دستش دادم.
اون از پدر و مادرم که بهم بدبین شدن و حتی جواب تلفنمم درست حسابی ندادن.
از وقتی اینجا اومدم یه روز خوش ندیدم .
همش استرس از سوتی دادن جلوی حجتی !
همش گریه و ناراحتی !
این بود دینشون ؟!
دینی که سراسر افسردگیه !
و الانم ...
سیلی خوردن از ...
از ...
هنوزم درست حسابی نتونستم اون لحظه رو هضمش کنم .
باورم نمیشه !
اون چطور تونست همچین کاری رو بکنه ؟
اینقدر خاطرات بدی که توی این مدت داشتم رو مرور کردم که کم کم چشمام سنگین شد و به عالم بی خبریِ خواب رفتم.
با صدای گریه و صلوات و شیون ، بیدار شدم.
همه جا تاریک شده بود.
چشمام و سرم به شدت درد میکرد .
هراسون روسریم رو ، روی سرم انداختم .
خواستم از جام بلند بشم که سرگیجه گرفتم و مجبور شدم بشینم.
عضلات پاهام و گردنم بخاطر بد خوابیدن، گرفته بود.
انگار یه نفر کتکم زده بود .
به هر سختی بود از جام بلند شدم و از چادر بیرون زدم
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_چهارم
جمعیت زیادی دور یه چیز جمع شده بودند و صدای گریه کردنشون گوش آدم رو کَر می کرد.
هراسون به سمتشون رفتم .
خدایا چه اتفاقی افتاده ؟!
کی مُرده ؟!
با همون پاهای برهنه به طرفشون دویدم.
آیه و مژده که متوجه حضورم شدن از بین جمعیت زیادی که اونجا جمع شده بودند به سمتم اومدن.
مژده با گریه گفت.
+ مروا !
-چیشده؟
کی مُرده؟
د حرف بزن مژده !
+ش...ش...شهدا...پیدا...شدن !
گنگ نگاهم رو بین آیه و مژده چرخوندم .
یعنی خوابم درست بوده ؟!
یعنی واقعا اون کسی که باهام حرف میزد، الان اینجاست؟
یه لحظه دنیا دور سرم چرخید و افتادم روی زمین .
اشک هام گونه هام رو آبیاری میکردن.
همه تو حال و هوای خودشون بودن .
هیچ کس حواسش به من نبود.
باید میرفتم.
از اینجا.
از پیش اینا.
من از جنس اینا نیستم.
سریع مژده رو که روی زمین افتاده بود و در حال گریه کردن بود رو به آیه سپردم و به بهونه پوشیدن کفش ازشون جدا شدم.
یه کفشی که کنار چادر افتاده بود رو پام کردم و به طرف نامعلومی دویدم.
نیم ساعتی پیاده رفتم که رسیدم به یه جاده .
ولی اونجا پرنده هم پر نمیزد.
صدای زوزه سگ ها و گرگ ها ترسی به جونم مینداخت که باعث لرزش خفیف بدنم میشد .
زیر لب اسم خدا رو زمزمه میکردم .
از دور چراغ یه ماشین توجهمو جلب کرد .
به سمتش دویدم و براش دست تکون دادم.
- نگــــه دار... نگــــــه دار ...
ماشین جلوی پام ترمز زد.
یه مرد با یه دشداشه به عربی که جملاتی رو گفت که اصلا متوجه نمی شدم .
به خانومی که کنارش نشسته بود با گریه گفتم.
- من میخوام برم تهران ، منو میتونید ببرید ؟!
نگاهی به قیافم انداخت و جملات عربی رو به مَردی که کنار دستش نشسته بود گفت .
از بین کلماتش فقط کلمه اهواز رو تونستم متوجه بشم .
خانومه به فارسی گفت .
+ برو عقب بشین ، فقط تا اهواز میتونیم ببریمت .
بعد از تشکر کردن رفتم و کنار گوسفند هایی که پشت نیسان بودن نشستم .
خدایا حقارت تا کجا ؟!
دوباره هق هقمو از سر گرفتم .
آخه مروا کجا و نشستن پیش گوسفندا کجا ؟!
&ادامـــه دارد
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_پنجم
[[[[[ از زبان آراد ]]]]]
ساعت دو و نیم شب بود ، حسابی خسته شده بودم از ظهر تا حالا با بچه ها مشغول کار کردن بودیم .
بعد از تفحص شهدا یه بار هم مروا رو ندیدم .
معلوم نیست باز کجا سِیر می کنه .
نکنه دوباره یه گوشه افتاده غش کرده !
از طرز فکر کردنم حسابی خندم گرفت اما با یاد آوردی سیلی که بهش زدم خندم خیلی زود از بین رفت .
اون سیلی رو زدم که به خودش بیاد .
ای لعنت بهت آراد لعنت !
غرورشو جلوی همه شکوندی ، خوردش کردی !
چه جوری میخوای دوباره نگاهش کنی ؟!
قبل از اونم بهانه بنی اسرائیلی آوردی که خوابش توهمی بیش نبوده .
کلافه دستی توی موهام کشیدم و به سمت چادر حرکت کردم که با صدای جیغ و داد با تعجب به عقب برگشتم.
آیه داشت بدو بدو به سمتم می اومد و کلمات نامفهومی رو می گفت که فقط تونستم کلمه مروا رو تشخیص بدم ، به سمتش دویدم.
نشست زمین .
منم جلوش دو زانو نشستم تا بفهمم چی میگه ...
+ چی شده ؟
چته دختر !
صداتو بیار پایین همه خوابن !
نفسش بالا نمی اومد ، خواستم براش آب بیارم که پامو گرفت و مانع رفتنم شد .
+ چی کار می کنی آیه ؟!
با گریه گفت :
× م ...مروا .
آراد مروا فرار کرده !
نیستش .
و دوباره شروع کرد به زار زدن .
توی شوک بودم ، یعنی چی فرار کرده ؟!
مگه داریم ، مگه میشه ؟!
اون که بچه نیست !
کنار آیه زانو زدم و با دستام شونه های لرزونش
رو گرفتم .
+ آیه ، درست بگو ببینم چی شده ؟!
یعنی چی فرار کرده ؟
نفسش رو کلافه بیرون فرستاد .
× ببین آراد تو کار خیلی زشتی انجام دادی که جلوی جمع اونو زدی !
اصلا حق همچین کاری رو نداشتی .
منم بودم به غرورم بر می خورد !
دوباره خواست گریه کنه که مانعش زدم و خواستم حرفش رو ادامه بده .
× وقتی تو بهش سیلی زدی مژده رفت دنبالش
به مژده گفته بود می خواد استراحت کنه.
دیگه من ندیدمش تا موقعی که شهدا رو آوردن .
با یه وضعی از چادر بیرون زد و هراسون می پرسید چی شده .
وقتی بهش گفتیم شهدا پیدا شدن حالش خیلی بد شد .
بعدش ... بعدش گفت میره کفش بپوشه و رفت و دیگه نیومد .
آراد دیگه من ندیدمش !
آراد مروا رفت .
آراد تقصیر توعه .
و باز هق هقش رو از سر گرفت .
ای وای ، خدای من !
این دختره رسما خل شده .
+ خیلی خب گریه نکن آیه .
آیه میگم گریه نکن !
بلند شو بیا ببینم کجا رفته ، بچه که نیست !
آیه رو با هزار زحمت به سمت چادر فرستادم .
شماره بنیامین رو گرفتم.
+ الو .
کجایی ؟
- داداش داریم میایم .
+ بنیامین زود بیا ، مرتضی رو هم بیار .
خانم فرهمند غیبش زده .
- یعنی چی غیبش زده !
+ نمی دونم بنیامین ، نمی دونم .
فرار کرده !
- فرار ؟!
الله اکبر .
خدای من !
اخه این چه وضعشه؟
باشه داداش اومدم.
بعد از قطع کردن تماس، به سمت چادر خواهرا راه افتادم .
همه خانوما بیرون نشسته بودند و توی گوش هم پچ پچ می کردن .
به سمت خانم محمدی رفتم .
+ خانم محمدی یک لحظه .
× بله ، آقای حجتی .
+ چه خبر شده ؟!
خانم فرهمند فرار کرده ؟!
× اینجور به نظر می رسه .
بعد از تفحص شهدا دیگه ندیدمش .
همه وسایل هاش اینجا هستند حتی کفشش هم اینجاست .
+ ممنونم.
بعد از رفتن خانم محمدی رفتم تو فکر .
یعنی کجا می تونه رفته باشه !
بدون کفش رفته !
خیلی عجیبه خیلی ...
از دور نور ماشینی رو دیدم حدس میزدم بنیامین و مرتضی باشن و درست هم حدس زده بودم.
&ادامـــه دارد ......
~
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_ششم
بنیامین سریع از ماشین پیاده شد .
× آراد چی شده ؟
+ نمی دونم بنیامین ، واقعا نمی دونم !
مرتضی سریع از ماشین پیاده شد و به سمتون اومد.
- آراد ، من دیدمش .
با تعجب گفتم .
+ چی میگی مرتضی ؟
درست بگو متوجه بشم.
مرتضی نفسش رو با صدا بیرون داد و گفت :
- مژده حالش خیلی بد بود ، تمام حواسم به مژده بود.
تو همون حین خانم فرهمند اومد پیش مژده .
نمی دونم چی بینشون رد و بدل شد که
خانم فرهمند به سمت چادر ها رفت من فکر کردم میخواد بره داخل که دیدم کفشی پاش کردن و بعد هم نگاهی به جمعیت انداخت .
آراد جاده قدیمیه هست !
به سمت جاده دوید خواستم برم دنبالش که احمد صدام زد و تو اون شیر تو شیر کلا فراموش کردم .
آراد شرمندتم .
شرمنده .
گیج شده بودم ، اصلا نمی تونستم هضمش کنم.
چرا همچین کاری کرده .
+ م ... مرتضی اون جاده قدیمیه رو میگی که پر از حیوون و دزد و راهزنه ؟!
با داد گفتم :
+ مرتضی بدو ، بدو مرتضی .
نگاه همه خواهرا به ما افتاد .
با تمام توانم به سمت چادر خودمون دویدم و چراغ قوه بزرگی برداشتم .
+ احمد کجایی ؟!
× جانم داداش .
+ احمد ماشین ها رو آماده کن.
احمد فقط سریع .
برید سمت جاده قدیمیه یکی از خواهرا رفته اونجا !
× یا علی !
چرا ؟!
بابا اون جاده !
آراد الان شبه بدرد نمی خوره !
با داد گفتم .
+ کاری که میگم رو انجام بده .
فقط بدو .
مرتضی و بنیامین هم سریع با ماشین هاشون به سمت جاده قدیمی حرکت کردند.
سوار ماشین شدم و پامو روی پدال گاز گذاشتم و حرکت کردم .
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_هفتم
[[[[[ از زبان مروا ]]]]]
بوی گند گوسفندا هر لحظه بیشتر میشد و دماغم بیشتر از قبل تحریک میشد .
دستمو جلوی صورتم گرفتم تا بوشون رو حس نکنم اما
فایده ای نداشت .
برای لحظه ای احساس کردم تمام محتوایات معدم دارن به گلوم هجوم میارن .
نگاهی به گوسفند های بیچاره انداختم ، جلوی اینا که نمیشه بالا آورد !
به جاده نگاهی کردم ...
توی کسری از ثانیه بلند شدم و دستم رو به میله های آهنی نیسان فشار دادم و رو به جاده بالا آوردم .
یکم که احساس راحتی کردم دوباره نشستم .
یکی از همون گوسفندای خپل به سمتم اومد که با پام پسش زدم .
ای خاک تو سرت مروای بی عقل همه چیزو اونجا ول کردی و اومدی اینجا !
نه لباسی ، نه پولی ، نه موبایلی !
آخه کی همچین خریتی انجام میده که تو انجام دادی !؟
یکم فکر کنی هم بد نیستا ؟!
این کفشای خرابه دیگه مال کیه ؟!
بدبخت صاحبش که روحشم خبر نداره اینا پای توعه !
اخه چرا جایی به اون گرم و نرمی رو ول کردی و اومدی اینجا؟
عقلم خوب چیزیه والا .
دستم رو ، روی شکمم قرار دادم .
چقدر گرسنم بود !
از دیروز که بیمارستان بودم جز ناهاری که امروز خوردم و کیک هایی که آراد خریده بود دیگه هیچی کوفت نکرده بودم.
آراد !
چقدر ...
چیزی که دلم می گفت رو اصلا نمی تونستم به زبون بیارم .
نه امکان نداره !
من به حجتی هیچ حسی ندارم !
هه!
دلم براش تنگ بشه؟
با اون سیلی که جلوی جمع بهم زد؟
عمرا .
خدای من .
چرا با من اینجوری می کنی ؟!
مگه من بندت نیستم ؟
تا کی میخوای امتحانم کنی؟
به همین چیزا داشتم فکر می کردم که یک دفعه به یاد شهدا افتادم .
توی دلم گفتم :
دیدید به قولم عمل کردم !
من می دونستم شماها اونجایید ، مطمئن بودم .
این بار نشد درست بیام پیشتون و باهم صحبت کنیم اما به موقعش قول میدم دوباره بیام .
هی ، مروا !
با خودت چه ها که نکردی !؟
&ادامـــه دارد
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_هشتم
توی حس و حال خودم بودم که متوجه شدم ماشین متوقف شد .
نگاهی به اطراف انداختم یه جای تاریک و متروکه و خلوت بود .
با ترس از ماشین پیاده شدم .
خانومه از ماشین پیاده شده بود و پشتش به من بود.
به عقب برگشت که با دیدنش هین بلندی کشیدم و چند قدم عقب رفتم.
چادر مشکی بلندی به سر کرده بود و پوشیه هم زده بود .
حسابی ترسیده بودم اما با این حال به سمتش حمله ور شدم و با دستام گلوش رو فشار دادم.
با صدایی که رگه های ترس توش موج می زد گفتم .
- م ... من ، کجام ؟!
منو کجا آوردی ؟!
پیشونیش داشت کم کم قرمز می شد و نفس کشیدن براش سخت شده بود .
- د حرف بزن لعنتی !
منو کجا آوردی .
خانومه دستش رو ، روی دستم گذاشت و مچ دستم رو محکم فشار داد ، توی کسری از ثانیه دستام رو پس زد و گلوشو آزاد کرد ، با صدای بلندی شروع کرد به داد زدن .
+ النجدة !
النجدة !
النجدة !
النجدة !
دوباره به سمتش رفتم .
- چی داری میگی ؟!
صداتو ببر !!!
همون مَرده با دشداشه از خونه ای که ماشین رو به روش متوقف شده بود اومد بیرون .
دستشو به سرش زد و جملات عربی رو پشت سر هم تکرار می کرد که اصلا متوجه نمی شدم .
هر ثانیه که می گذشت بلندی صداش بیشتر می شد .
ناباور بهشون خیره شدم که همون مَرده چنان سیلی محکمی به زنه زد که از ترس تمام موهای بدنم سیخ شد و به گریه کردن افتادم .
به سمتشون رفتم و با صدای گریون گفتم.
- مگه نگفتید منو میبرید اهواز !؟
پس اینجا کجاست ؟!
منو کجا آوردید !؟
دوباره با صدای بلندی فریاد زدم .
- منو کجا آوردید !
مَرده نگاه وحشتناکی بهم انداخت
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_نهم
مَرده نگاه وحشتناکی بهم انداخت و به عربی گفت :
× لا افهم .
(ترجمه : متوجه نمی شوم.)
با گریه نگاهم رو بین خودش و اون زنه رد و بدل کردم و رو به زنه با گریه گفتم .
- بهش بگو چی میگم .
زنه شروع کرد به عربی حرف زدن .
مَرده هم اسم چند تا شهر خوزستان روگفت که قبلا شنیده بودم ، آبادان و دزفول .
بعد هم بدون توجه به حضور من ماشین رو بُرد و داخل حیاط پارک کرده .
با ترس بهشون نگاه می کردم ، زنه به سمتم اومد که چند قدم عقب رفتم .
به فارسی شروع کرد به حرف زدن ولی رگه های عربی و لهجش کاملا با فارسی آمیخته شده بود و یه لحن خیلی زیبا بود .
+ نترس دخترم .
اینجا خونه ی ماست !
بیا بریم داخل ، الان شبه و هوا تاریک ، کجا میخوای بری ؟
از ما نترس ما کاری بهت نداریم .
اکبر میگه فردا میفرستت اهواز الان جلال آبادانه فردا میاد با اتوبوس میری .
حالا هم بیا .
تمام این جملات رو با لهجه عربی جوری گفت که متوجه بشم.
مجبور بودم بهش اعتماد کنم چون چاره دیگه ای نداشتم !
همراه باهاش به داخل خونه رفتم .
یه حیاط کوچیک داشتند.
وارد خونه که شدیم با اینکه خیلی کوچیک و نقلی بود اما وسایل هاش به خوبی و با سلیقه چیده شده بودند .
در مورد عربا چه فکرای مزخرفی که نمی کردم !
خدایا الان داری بهم چیو اثبات می کنی ؟!
مَرده وارد هال شد و پلاستیک های میوه ای که داخل دستش بود رو روی اُپن گذاشت .
آشپزخونه نسبتا کوچیکی داشتند .
یه دختر تقریبا هفده ساله از اتاقی که رو به روی در هال باز می شد بیرون اومد.
با تعجب نگاهی به من کرد و به سمت آشپزخونه رفت .
از کلمن آبی رنگی که روی اُپن بود لیوان آبی برای خودش ریخت .
خانومه لباس هاش رو عوض کرد و بهم اشاره کرد که به سمتش برم .
با ترس به سمتش رفتم ، هنوزم بدنم می لرزید .
با لهجه گفت :
+ دخترم برو اتاق سمیه .
سمیه غذا میاره .
احساس می کردم خوب نمی تونه فارسی صحبت کنه چون جمله بندی درستی نداشت !
سَرمو به معنای باشه تکون دادم و بدون هیچ حرفی همراه با همون دختره که تازه متوجه شده بودم اسمش سمیه اس، به سمت اتاق
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_دهم
به دیوار اتاقش تکیه دادم و پاهامو جمع کردم ، سَرمو روی پاهام قرار دادم و به قولی خودمو بغل کردم .
چقدر نیاز داشتم با خودم خلوت کنم ولی حیف موقعیتش پیش نمی اومد .
بعد از گذشت چند دقیقه سمیه با یه سینی بزرگ به داخل اتاق اومد و در رو با پاش بست .
سینی رو روی زمین قرار داد و رو به من گفت :
+ خودم درست کردم ، نمی دونم خوبه یا نه .
اما حداقل سیر میشی .
با لبخند نگاهی بهش انداختم .
اصلا لهجه عربی نداشت و اینجوری راحت تر می تونستم باهاش ارتباط برقرار کنم.
- ممنونم عزیزم .
دستت درد نکنه .
با خنده گفتم :
- حالا این چی هست ؟!
به نظر خوشمزه میاد ولی تا حالا نخوردم.
یکی از ابروهاش بالا رفت و با تعجب گفت :
+ مگه خوزستانی نیستی ؟!
- نه عزیزم من تهرانیم .
+ واقعا !
- آره.
+ تو کجا و اینجا کجا ؟!
- داستانش مفصله .
حالا نگفتی ایناها چین ؟
خنده ای کرد که چال گونش مشخص شد .
+ به ایناها میگن کبه عربی ، خیلی خوشمزست حالا یکی امتحان کن.
- همینجور هم به نظر می رسه !
خیلی خوشگل هم هستن ، آدم دلش نمیاد بخورتشون .
یه دونه از توی بشقاب برداشتم و خوردم .
- فوق العادست دختر !
محشره .
سمیه خنده ای کرد .
+ نوش جانت عزیزم.
من برم کمک مامان ، تو هم راحت باش عزیزم
غریبی نکن خونه خودته.
در برابر این همه مهربونیش فقط لبخندی زدم .
+ راستی اسمت چیه ؟!
- مروا هستم .
+ چه اسم خوشگلی !
با خنده گفتم .
- قابلتو نداره !
و هر دوتامون زدیم زیر خنده .
بعد از رفتن سمیه افتادم به جون کبه ها .
چه قدر طعم خوبی داشتند ...
&ادامـــه دارد
ماجرای خواب دیدن همسر شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی+ عکس
امامی راد ۰۱ آذر ۱۳۹۹ متون ارسال دیدگاه
ماجرای خواب همسر شهید مدافع حرم، حمید سیاهکالی مرادی
«یک شب نزدیکیهای اذان صبح خواب دیدم که حمید گفت: «خانوم خیلی دلم برات تنگ شده، پاشو بیا مزار» معمولاً عصرها به سر مزارش میرفتم ولی آن روز صبح از خواب که بیدار شدم راهی گلزار شدم، همین که نشستم و گلها را روی سنگ مزار گذاشتم🌹❤️
دختری آمد و با گریه من را بغل کرد، هقهق گریههایش امان نمیداد حرفی بزند، کمی که آرام شد گفت: «عکس شهیدتون رو توی خیابون دیدم، به شهید گفتم من شنیدم شماها برای پول رفتید، حق نیستید، باهات یه قراری میزارم، فردا صبح میام سر مزارت، اگر همسرت رو دیدم میفهمم من اشتباه کردم، تو اگه بحق باشی از خودت به من یه نشونه میدی.»
برایش خوابی را که دیده بودم تعریف کردم، گفتم: «من معمولاً غروبها میام اینجا، ولی دیشب خود حمید خواست که من اول صبح بیام سر مزارش.»❤️
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣🕊🌸🥀
سالروز شهادت شهید محسن فخری زاده🕊؛ دانشمند هسته ای🙂💎
⚘✨
#شهید محسن فخری زاده💎🤞🏻'
دَر دِلَم شوُرئ نَهآدئ و شُدئ جآن و تَنَم . . .
بآ تو جآنآ اَز هَمهِ اَز این جَهآن هَم بُگذَرَم . . . !
#شہیدابراهیمهادۍ♥️
☘🕊@bashohadat
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_یازدهم
اینقدر گرسنه بودم که نصف کبه های داخل بشقاب رو خوردم و برای اینکه نگن چه دختر ندید پدیدی ، چند دونه رو توی بشقاب گذاشتم و بهشون دست نزدم .
از پارچی که توی سینی بود یکم آب توی لیوان استیل ریختم و خوردم .
آبش خیلی خنک بود و لیوان استیل خنکی آب رو دو چندان می کرد .
وای خدا !
من این چیزا رو توی عکس های نوستالژیک دیدم !
همه چیز اینجا خیلی خفنه .
خنده ای کردم و سینی رو برداشتم به سمت آشپزخونه رفتم .
سمیه و مادرش کنار هم نشسته بودند و داشتند سبزی تمیز می کردند اونم ساعت دو شب !
نگاهی بهشون انداختم و با مهربونی گفتم.
- دستتون درد نکنه، واقعا خیلی خوش مزه بودند .
محشر بود ، تا حالا همچین چیزی نخورده بودم !
مامان سمیه تک خنده ای کرد و نوش جانی گفت .
- سمیه اینو با چی درست کردی که اینقدر خوشمزه بود ؟!
مادر و دختر شروع کردن به خندیدن منم همراهیشون کردم .
سمیه بعد از خندیدن گفت :
+ جونم واست بگه که ، این همون طور که قبلا بهت گفتم کبه عربی هست یه غذای سنتی بین عربا .
اگر بخوای اینو درست کنی باید برنج رو با یکم آب روی حرارت ملایم بزاری تا برنج مثل شیر برنج بشه .
بعدش سیب زمینی رو ریز ریز رنده میکنی و باهاش مخلوط میکنی .
زردچوبه و نمک و تخم مرغ رو هم بهش اضافه می کنی .
در مرحله آخرم مواد رو داخل ترکیب برنج و سیب زمینی قرار میدی و گِردش میکنی و توی روغن داغ سرخ میکنی .
لبخندی زدم و گفتم .
- واو !
رفتم تهران حتما درست میکنم ، محشره .
دوباره همه شروع کردیم به خندیدن.
واقعا هم خنده دار بود چون اصلا همچین چیزی ندیده بودم !
+ حالا چی شد که از اینجا سر در آوردی ؟
مامان میگه وسط جاده بودی !
شروع کردم به تعریف کردن ماجرا .
از آشنایی با مژده تا سفر راهیان نور و تفحص شهدا و فرار کردنم و از همه بدتر جا گذاشتن وسایل ها.
مادر و دختر با تعجب بهم نگاه کردند .
+ وای عجب داستانی !
میگم الان مامانم اینا میخوان بخوابن بیا بریم اتاق من صحبت کنیم.
با یادآوری چیزی، رو به سمیه گفتم:
- سمیه جان شما برو من یه کاری با مادرت دارم
الان میام ...
سمیه مشکوک لبخندی زد و با گفتن باشه ای ، از آشپزخونه خارج شد.
همون جور که سَرم پایین بود دستی توی سبزی ها کشیدم و گفتم :
- راستش ...
بابت کاری که دم در انجام دادم شرمندم .
آخه یکم چیز شد ...
یعنی ...
معذرت میخوام .
خیلی بی ادبی کردم .
من رو ببخشید .
و ...
مادر سمیه نذاشت ادامه حرفم رو بزنم و با همون لهجه زیباش گفت :
× اشکالی نداره دخترم .
درکت می کنم .
توی این دور و زمانه اعتماد کردن به هر کسی خیلی سخت شده .
دوباره تشکر کردم و به سمت اتاق سمیه راه افتادم .
&ادامـــه دارد
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_دوازدهم
خودم و سمیه تا اذان صبح از هر دری با هم صحبت کردیم.
به گفته خود سمیه ، یه برادر بزرگتر از خودش داره به اسم سهراب .
که هر روز صبح علی الطلوع میره سرکار تا نیمه های شب
ولی دیشب کارش طول کشیده و گفته که حالا حالا ها نمیتونه بیاد.
هر چقدر خواستم از زیر زبونش بکشم که برادرش چیکارست، نگفت که نگفت .
داشتیم صحبت می کردیم که صدای زیبای اذان به گوش رسید .
با سمیه مثل دزدا رفتیم وضو گرفتیم ، سمیه هم رفت تا پدر و مادرش رو بیدار کنه .
بعد از خوندن نماز صبح فرصتی پیدا کردم که یکم استراحت کنم ، مامان سمیه گفته بود اتوبوس ساعت یک ظهر حرکت میکنه پس برای خوابیدن زمان داشتم .
چشمام رو ، روی هم گذاشتم و پتوی پلنگی رو تا آخر روی خودم کشیدم .
•°•°•°•°•°•
بین خواب و بیداری بودم که احساس کردم کسی داره پام رو قلقلک میده ، پام رو جا به جا کردم و روی پهلوی چپم خوابیدم .
هنوز چند ثانیه نگذشته بود که دوباره همون احساس بهم دست داد با صدای خواب آلود گفتم :
- هوف نکن ، خوابم میاد !
انگار دست بردار نبود که نبود !
پتو رو از روم در آوردم و با دیدن کسی که جلوم بود جیغ بلندی کشیدم که سمیه و مامانش سریع اومدن توی اتاق .
در حالی که جیغ می زدم به سمت در اتاق رفتم و از بین سمیه و مامانش رد شدم وخودمو توی هال پرت کردم .
دستمو روی قلبم گذاشتم ، نفس نفس میزدم و حسابی ترسیده بودم.
سمیه ومامانش شروع کردن به خندیدن .
سمیه با خنده گفت :
+ و ... و ... ا ... ی .
و دوباره شروع کرد به خندیدن .
منم تا متوجه شدم توی چه موقعیتی هستم با صدای بلندی پرسیدم .
-ای ... این ... این کیه ؟!
سمیه لب زد :
+ وای مروا !
این داداشمه دیگه
سهراب .
نفسم رو حرصی بیرون دادم .
- پس تو اتاق چیکار میکرد؟
آخ قلبم .
هوف .
پسره الدنگ .
زهرم ترکید .
نیم ساعت گذشته بود ولی سهراب از اتاق در نمی اومد که نمی اومد .
هر چقدر سمیه و مادرش صداش زدن، نیومد.
آخر سر سمیه رفت داخل اتاق ببینه این داداشش چشه که چپیده تو اتاق ...
بعد از ۵ دقیقه سمیه با خنده از اتاق اومد بیرون
اینقدر خندید که اشک از چشماش اومد .
- چیشده سمیه ؟
&ادامه دارد
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_سیزدهم
سمیه با صدایی که رگه های خنده هنوز توش هویدا بود، گفت :
+ این داداشم از تو خجالت میکشه .
فکر کرده من خوابم، اومده بود بیدارم کنه که با دیدن تو ، دوتا سکته ناقص رو درجا زده .
حالا عذاب وجدان داره .
با اتمام حرف سمیه، همه زدیم زیر خنده .
از سمیه ، یه شال و چادر رنگی گرفتم تا داداشش راحت باشه .
بعد از ۱۰ دقیقه ، شازده پسر ، بالاخره از اتاق دل کندن و با سری افتاده اومدن بیرون .
× س...سلام علیکم .
همینطور که با چادر ور میرفتم نیم نگاهی بهش انداختم و جواب سلامش رو دادم .
یه پسر قد بلند و چهار شونه بود .
یه لباس سپاهی هم به تن داشت .
اوه مای گاد .
این که بچه حزب اللهیه .
اَخ اَخ .
یاد آراد افتادم .
با صدای سهراب،از فکر آراد بیرون اومدم نگاهمو بهش دوختم
× ر ... راستش ... من ... بابت ... اون کار بچگانم ازتون عذر میخوام .
حلال ک ...
هنوز حرفش تموم نشده بود که هین بلندی کشیدم.
- ساعت یازدهه ؟
گنگ نگاهم کرد .
سمیه همون جور که داشت اتاقش رو نپتون میزد با داد گفت :
+ آره دیگه .
بعد از نماز مثل خرس خوابیدیم .
&ادامـــه دارد ......
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_چهاردهم
بابای سمیه و یه مَرد دیگه که انگار همون جلالی بود که دیشب راجبش صحبت کرده بودند ، توی هال نشسته بودند .
خاله اَمینه، مامان سمیه دو تا لیوان شربت خاکشیر خنک براشون بُرد ، منم سریع سفره صبحونه رو جمع کردم و بلند شدم .
همین که از پشت اُپن بلند شدم آقا جلال گفت :
+ سلام ، اشلونچ ؟
ترجمه : ( سلام ، حالتان چطور هست )
گنگ نگاهم رو بینشون چرخوندم ، کلمه سلام رو متوجه شدم و برای اینکه سوتی ندم گفتم :
- س ... سلام ، بله .
سمیه که روی به روی باباش نشسته بود بلند بلند شروع کرد به خندیدن که همه با تعجب نگاهش کردن .
× م ... مروا ، عموم میگه حالت چطوره ؟
نخودی خندیدم و سرمو پایین انداختم .
که باعث شد خیار بپره تو گلوی سهراب .
همه با تعجب بهش نگاه کردن .
خاله اَمینه چند باری پشتش زد ، ولی حالش بدتر شد
و صورتش قرمز شده بود .
سریع یه لیوان برداشتم و از کلمن براش آب ریختم .
همونطور که داشتم سریع به طرفش میرفتم، چندین بار سکندری خوردم و کم مونده بود با مخ بخورم زمین ...
تا بهش رسیدم نصف آب های توی لیوان ریختن زمین .
آب رو بهش دادم و اون یه نفس سرکشید .
- حالتون بهتره؟
صورتش مچاله شد و گفت :
× چرا آبش اینقدر گرم بود ؟
همه زدن زیر خنده .
بیا و خوبی کن .
ایش .
سمیه خودش به عربی جملاتی رو به عموش گفت که باعث خنده اونم شد .
خاله اَمینه صدام زد که به سمت اتاقش رفتم .
- جانم خاله ؟
با همون لهجه شیرینش گفت :
+ جانت سلامت مادر .
مچ دست چپم رو گرفت و به طرف خودش چرخوند ، یکم پول گذاشت کف دستم و دستم رو بست .
+ ببخش دخترم چیز قابل داری نیست .
آخه اینا که خودشون چیزی ندارن بعد به منم کمک می کنن !؟
خجالت زده پول رو از توی دستم در آوردم و بهش دادم .
- این چه کاریه خاله جان ، این همه به من محبت کردید این یکی رو نمی تونم قبول کنم .
+ بگیر دخترم وگرنه ناراحت میشم .
قطعا تا تهران اینا لازمت میشن .
ان شاءالله دفعه بعدی که اومدی، بهم پسش میدی .
به اجبار پول ها رو ازش گرفتم و توی جیبم گذاشتم .
خدا خیرش بده ، چقدر لازم داشتم .
آروم خندیدم و دوباره وارد هال شدیم .
&ادامه دارد
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_پانزدهم
عمو جلال و پدر و مادر سمیه رفته بودن بیرون .
ما سه تا هم خونه تنها بودیم ...
سهراب و سمیه در حال صحبت کردن بودن که با شنیدن کلمه حجتی گوشام تیز شد و همون جور که لیوان های شربت رو بر می داشتم به صحبت هاشونم گوش می دادم .
سهراب با لهجه گفت :
+ عا سمیه ، عا همون پسره بود پارسال اومده بود .
چشماش آبی بود ، آقای حجتی اگر اشتباه نکُنم اسمش بود .
دیشب بچه ها می گفتن تو جاده قدیمیه با بچه های سپاه تا صبح دنبال یه خانومی گشتن ، از فواد شنیدُم که موقع تفحص شهدایی که دیشب پیدا شدن اون خانومه بوده ولی بعد اون غیبش زده و دیگه ندیدنش ...
خیلی دنبالشن .
بچه ها میگن تو اون جاده غیر ممکنه کسی به دادش رسیده باشه و ممکنه گیر حیوونا افتاده باشه .
طفلک !
ولی آقای حجتی توی اون هوا ، داره وجب به وجب خوزستان رو میگرده تا پیداش کنه .
با شنیدن حرفاش موهای بدنم سیخ شد و لرز عجیبی گرفتم .
حجتی دنبال من میگشت ؟!
با این فکر، کارخونه قند سازی توی دلم راه افتاد .
لیوان ها رو توی ظرفشویی گذاشتم و سمیه رو صدا زدم .
سمیه بدو بدو به سمتم اومد ، همین که خواستم لب باز کنم و حرف بزنم سمیه آروم گفت :
+ وای مروا ، اینا با توعن درسته ؟
یه چیزایی راجب فرارم به سمیه گفته بودم برای همین با صدای لرزون گفتم :
- آ ... آره سمیه با منن ، خواهش میکنم سمیه خواهش میکنم به داداشت چیزی نگو به مامانتم بگو حرفی نزنه ، بزار من برم تهران ، نمی خوام با اینا برم .
خواهش میکنم سمیه .
سمیه نگاهی به داداشش انداخت و گفت :
+ سهراب خیلی تیزه باید مراقبش باشم بو نبره ، چند بار ازم پرسید از کجا اومدی و کی هستی گفتم دوست نرگس،دخترِ خاله منیژه ای ولی مطمئنا شک کرده چون اصلا قیافت به جنوبیا نمی خوره !
حالا نگران نباش نیم ساعت دیگه حرکت می کنید .
لیوان ها رو شستم و توی آبچکان گذاشتم .
دستام رو با پشت مانتوم خشک کردم و از کشک هایی که روی اُپن بود یکی برداشتم ، چشمکی به سمیه زدم و با خنده به سمت اتاقش رفتم .
سریع چادر و روسری رو از سَرم در آوردم و گوشه ی اتاق انداختم ، با یادآوری اینکه اینجا اتاق سمیه هست سریع چادر و روسری رو ، روی چوب لباسی آویزون کردم .
هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که تقه ای به درب اتاق خورد .
- کیه ؟
+ مروا جان، سمیه ام.
میتونم بیام تو ؟
- آره عزیزم بیا .
سمیه سریع وارد اتاق شد و درب رو پشت سرش بست .
اومد کنارم روی تخت نشست و سرشو انداخت پایین و پوست انگشت هاشو کند .
- چیشده چرا مضطربی؟
نگاه نگرانی بهم انداخت و گفت:
+ سهراب میخواد باهات حرف بزنه .
این پسر خیلی تیزه .
قطعا یه چیزایی بو برده .
با شنیدن حرف های سمیه ، چشم هام گرد شد .
حالا چه غلطی کنم ؟
نکنه حجتی بیاد و منو ببره !
افکار منفی رو پس زدم .
&ادامـــه دارد
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_شانزدهم
از جام بلند شدم و به طرف در رفتم .
هنوز دستم به دستگیره نرسیده بود که سمیه گفت :
+ مروا کجا؟
- پیش آق داداشت .
+ آخه با این وضعیت؟
نگاهی به خودم انداختم .
چند دقیقه طول کشید تا مشکلش رو پیدا کردم .
محکم کوبیدم به پیشونیم .
سمیه خندون، روسری و چادر رو برداشت و جلوم قرار گرفت .
روسری رو با دقت روی سرم انداخت و با چند تا گیره محکمش کرد و مدل داد .
بعد از اتمام کارش ، چادر رو ، روی سرم انداخت و به طرف آینه قدی هلم داد ...
با دیدن خودم کُپ کردم .
حجاب به قدری روی صورتم نشسته بود که از نگاه کردن به خودم سیر نمی شدم .
بالاخره با صدای سمیه از آینه دل کندم و به طرفش برگشتم .
+مگه خوشگل ندیدی ؟
نخودی خندیدم و گفتم :
- خیلی تغییر کردما !
+ آره .
خوشگل تر شدی .
بدو بریم که سهراب الان صداش در میاد .
لبخندی زدم و گفتم:
- بریم .
دوباره نگاهی به خودم انداختم و با سمیه هم قدم شدم و از اتاق بیرون اومدیم .
سهراب، پشت به ما، درحال حرف زدن با تلفن بود .
× باشه باشه حواسم هست .
نه خیالت راحت ...
بالاخره باید بفهمیم خودشه یا نه ...
آخه کِی دیدی بندو به آب بدم؟
گفتم که
جوری ازش میپرسم که بو نبره ...
باشه باشه .
من باید برم .
فعلا یاعلی .
قطع کردن تلفن و برگشتنش به طرف ما همانا و زل زدنش به ما هم همانا .
× ش ... ش ... ما ... از کی ... اینجا ... یید ؟
با پوزخند گفتم :
- از همون موقعی که به یه بدبختی شک کرده بودید و قرار بود از زیر زبونش بکشید که چی شده ..
&ادامـــه دارد
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_هفدهم
گنگ نگاهم کرد .
همون جور که گوشه چادر رو گرفته بودم گفتم :
- شما فکر میکنید اون خانومی که دیشب فرار کرده من بودم ؟!
با شنیدن حرفم چشماش برق عجیبی زد و تلفن رو روی میز قرار داد .
× من کی گفتم اون خانوم فرار کرده ؟!
گفتم غیبش زده !
ای خاک تو سَرت مروا ، باز سوتی !
با لکنت گفتم :
- خ ... ب ... ه ... هرچی .
سمیه ... ب ... به ... م ... من گفت ... ف ... رار کرده.
چند لحظه ای به صورتم خیره موند و بعد گفت :
× بفرمایید بشینید.
روی مبل رنگ و رو رفته ای نشستم و سمیه هم بلافاصله کنارم نشست .
سهراب هم روی مبل تک نفره ای رو به روی من نشست .
آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
- میشنوم .
سهراب نگاهی به سمیه کرد و گفت :
× میشه برای من یه لیوان آب بیاری ؟
واسه مهمونمون هم یکم میوه بیار .
سمیه نگاه مشکوکی کرد و با ، باشه ای از جاش بلند شد .
- سمیه جان من تازه صبحونه خوردم برای من چیزی نیار .
سمیه سرشو تکون داد و به سمت آشپزخونه رفت .
سهراب نفسی تازه کرد .
× دلیل اینکه گفتم بیاید اینجا این بود که ...
ببینید من اهل مقدمه چینی نیستم !
رُک و رو راست میگم که آقای حجتی دیشب تا صبح وجب به وجب خوزستان رو دنبال اون خانمه گشته .
از طرفی اومدن شما به اینجا ...
اومدن شما به اینجا ...
لا الله الا الله .
شما اون خانومه هستید ؟
سعی کردم خونسردیم رو حفظ کنم .
- چرا فکر می کنید من اون خانومه هستم ؟!
× چون تمام نشانه ها همین رو میگه ...
- من دوست نرگس هستم .
بخاطر طلاق پدر و مادرم ، از تهران پناه آوردم به اینجا ...
حدودا نیم ساعت دیگه هم برمیگردم تهران .
نمی دونم اون دختره احمق روی چه حسابی فرار کرده ...
یعنی همون گم شده ...
ولی شما اشتباه فکر می کنید من اون دختره نیستم .
خواست حرفی بزنه که موبایلش زنگ خورد .
بعد از اینکه تلفن رو قطع کرد رو به من گفت :
× عمو جلال زنگ زده میگه آماده شید تا بیان .
حرفی که خواست بزنه رو یادش رفت و سریع از خونه خارج شد ...
&ادامـــه دارد ......
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_هجدهم
بعد از رفتن سهراب سریع به سمت در دویدم و از پشت پرده نگاهی به داخل حیاط انداختم ، موتورش رو روشن کرد و رفت .
نفس راحتی کشیدم و به سمت مبل ها رفتم .
لیوان آبی که سمیه برای سهراب ریخته بود و سهراب نخورده بود رو یک نفس سر کشیدم و خودمو روی مبل پرت کردم ...
آخیش ، اینم گذشت .
با شنیدن صدای بسته شدن در به خیال اینکه دوباره سهراب برگشته سریع خودم رو جمع و جور کردم .
خاله اَمینه و عمو جلال باهم وارد هال شدن .
بلند شدم و سلامی کردم .
خاله اَمینه با لحن زیبایی که داشت گفت :
+ دخترم بیا اینجا .
همراهش به سمت آشپزخونه قدم برداشتم .
خاله اَمینه از توی در پایینی اجاق گاز یه پلاستیک در آورد و یه قابلمه رو توی پلاستیک گذاشت .
یه پلاستیک مشکی هم از زیر چادرش در آورد و به سمتم گرفت .
+ بیا مروا جان .
این پلاستیک غذا برای تو راهته .
اینم یه هدیه ناقابل از طرف من و سمیه اس .
ذوق زده دستامو به هم کوبیدم و مثل بچه ها پریدم بغلش .
از این همه لطفی که به من داشت متعجب شده بودم .
آخه آدم به این خوبی ؟!
خب دروغ چرا ، توی عمرم همچین آدمایی ندیده بودم .
تشکری کردم و با خنده گفتم :
- خاله جون میگم این کبه هست دیگه ؟!
خاله اَمینه بلند بلند شروع کرد به خندیدن .
+ نه دخترم ، این ظرف کوچیکه توش رنگینکه .
اونم که نافلست .
- تا حالا نخوردم ولی از بوش معلومه که خوشمزست.
خنده ای کرد و گفت:
+ای زبون باز.
لبخندی زدم و بوسی روی گونش کاشتم و با ذوق به سمت اتاق سمیه رفتم .
&ادامـــه دارد ......
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_نوزدهم
توی راهرو سرویس بهداشتی ایستادم و آبی به دست و صورتم زدم .
سمیه همون جور که پلاستیک ها توی دستش بود از هال بیرون اومد .
عمو جلال هم ماشین رو ، روشن کرده بود و دیگه کم کم باید آماده رفتن میشدم.
نفسی کشیدم و با دستم ابروهام رو که بر اثر خیس شدن بهم ریخته شده بودند رو درست کردم .
سمیه که کفشاش رو درست نپوشیده بود به سمتم اومد .
پلاستیک ها رو به دستم داد و مشغول درست کردن کفشاش شد .
خاله اَمینه هم با یه کاسه آب از هال بیرون اومد .
به سمت خاله اَمینه رفتم و گفتم :
- نمی دونم چه جوری ازتون تشکر کنم ، واقعا ممنونم .
خیلی به من لطف داشتید ، ان شاءالله جبران میکنم.
از طرف من سلام عمو اکبر رو برسونید و بخاطر اون شب هم ازشون عذرخواهی کنید .
متوجه شدم خاله اَمینه چشماش پر از اشک شد ولی به روی خودش نیاورد ، منم چیزی نگفتم .
همراه سمیه وارد ماشین شدیم ، سمیه جلو نشست ، منم عقب .
بعد از خداحافظی کردن راه افتادیم .
چقدر زود دلتنگ خاله اَمینه شدما .
هوف ...
سفر خیلی بدی بود البته به جز قسمت آشنایی با سمیه
اینا .
در حال فکر کردن بودم که با دیدن چندتا ماشین جلومون تمام حواسم به سمتشون رفت .
نه ، امکان نداره !
ا ... این آراده ؟!
خدای من !
آراد لباس مشکی به تن کرده بود و یه تابلو بزرگ هم توی دستش بود .
با دیدنش تمام موهای بدنم سیخ شد .
داشتیم کم کم نزدیکشون میشدیم .
هیچ راهی به ذهنم نرسید جز این که به سمیه بگم .
آروم صداش زدم :
- سمیه ، سمیه .
سمیه با شنیدن صدام ، به عقب برگشت .
+ جانم؟
خیلی آروم بهش فهموندم آدمایی که جلومون ایستادن همون بچه های راهیان نورن .
سمیه هول کرد و گفت:
+ عه مروا جان سَرت درد میکنه؟
حتما بخاطر گرماست .
از توی نایلونی که خاله اَمینه بهم داده بود چادری در آورد و به طرفم گرفت .
+ بیا .
دراز بکش و این چادر رو بکش روت .
با تعجب به چادر نگاهی کردم و کاملا کف صندلی دراز کشیدم و سرم رو گذاشتم سمت چپ و پاهام رو سمت راست دراز کردم .
چادر رو هم روم کشیدم ...
بعد از چند دقیقه ، احساس کردم ماشین ایستاد .
از زیر چادر همه چیز سیاه دیده می شد ، ولی یه چیزایی قابل تشخیص بود .
آراد رو دیدم که به سمت عمو جلال اومد .
× سلام آقا .
یه گمشده داریم .
یه خانوم قد بلند و لاغر .
حجاب آنچنانی نداره و ...
و عصبی هم هست .
= لا افهم لا افهم.
سمیه سریع گفت :
+ آقا ، ایشون فارسی متوجه نمیشن .
شما بیاید این طرف تا صحبت هاتون رو براشون ترجمه کنم.
چند لحظه ای مکث کرد و اومد سمت سمیه .
با اومدنش به طرف سمیه، تازه تونستم چهره اش رو ببینم .
چقدر لاغر شده بود ...
موهاش به هم ریخته و نامرتب بود .
آشفتگی از سر و روش می بارید .
دلم براش کباب شد .
خواستم بلند بشم و بگم من اینجام .
چرا اینقدر خودتو اذیت کردی؟
اما به زور خودم رو کنترل کردم ...
اون دیگه قرار بود ازدواج کنه ، بودن و نبودن من اصلا
براش اهمیتی نداشت ، الانم که اینجاست احتمالا به خاطر مسئولیتی هست که بر عهده اش هست .
آراد با سری افتاده ، شروع کرد به صحبت کردن .
× ببینید یه خانمی گم شدن .
احیانا شما اون خانوم رو ندیدید ؟!
احتمال میدیم که اینجا باشند چون آخرین بار اون رو حوالی اینجا دیدند.
از طرفی کاملا قابل تشخیصه که مال این اطراف نیست .
+عکس یا مشخصاتی ازشون دارید؟
× مروا فرهمند .
یه دختر کله شق و قد بلند و لاغر .
و ...
دیگه چیز زیادی نمیدونم .
آها ، کمی شل حجاب هم هستند .
سمیه برگشت طرف عمو جلال :
جملاتی رو به عربی گفت :
+ ..................
( ترجمه : عمو جلال ایناها دنبال مهمان ما هستند.
لطفا نگید که اون با ماست ...
خودش اینطور خواسته.
الان هم بگید که همچین شخصی رو ندیدید . )
عمو جلال نگاهشو از سمیه گرفت و رو به آراد با نگاه مبهمی چند تا جمله رو گفت .
سمیه هم جملات رو برای آراد ترجمه کرد .
آراد با نگاهی به غم نشسته ، تشکری کرد و به سمت دیگه ای رفت .
عمو جلال هم سریع از اونجا دور شد .
&ادامـــه دارد ......
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_بیستم
بعد از گذشت چند دقیقه از زیر چادر بیرون اومدم و نفس راحتی کشیدم .
سمیه به سمتم برگشت و گفت :
+ مروا شانس آوردیما !
- هوف .
آره دختر .
راستی ماجرای این چادره چیه ؟!
توی اون پلاستیک که مامانت داده بود چادر بود؟
سمیه لبخندی زد ، به عقب برگشت و چادر رو برداشت و توی پلاستیک گذاشت ، در همین حین هم گفت :
+ یه هدیه ناقابله عزیزم .
البته چندتا هدیه ناقابل دیگه هم هست .
لبخندی به روش پاشیدم و تشکر کردم .
مانتو و روسریم رو هم مرتب کردم .
بعد از گذشت نیم ساعت به ترمینال رسیدیم .
از ماشین پیاده شدم و همراه با سمیه و عمو جلال به سمت اتوبوس ها حرکت کردیم .
به یه اتوبوس VIP سفیدی رسیدیم ، سمیه گفت :
+ اینم از این مروا جون .
لبخند غمگینی زدم و در آغوشش گرفتم .
- سمیه ...
واقعا نمی دونم چه جوری خوبی هاتون رو جبران کنم.
خیلی بهم لطف داشتید خیلی بهم محبت کردین .
واقعا ممنونم .
با شنیدن صدای مَردی که می گفت مسافر ها سوار اتوبوس بشن نگاهم رو از سمیه گرفتم و سریع به طرف عمو جلال حرکت کردم .
از سمیه خواستم صحبت هام رو براش ترجمه کنه ...
جملاتی رو که گفتم سمیه به عربی به عموش گفت که باعث شد عمو جلال لبخندی بزنه .
بعد از خداحافظی با سمیه و عموش به سمت اتوبوس رفتم .
چقدر دلم گریه میخواست !
نگاهی به پشت سرم کردم و توی دلم گفتم :
خداحافظ مژده .
خداحافظ آیه .
خداحافظ بهار مهربونم .
خداحافظ آ ...
اسم آراد رو نتونستم بگم ، بغض گلومو گرفت و قطره اشکی از چشمم اومد که سریع وارد اتوبوس شدم ...
نگاهی به بیرون انداختم و گفتم :
خداحافظ راهیان نور ...
خداحافظ شهدا .
سرمو به سمت شیشه چرخوندم تا کسی متوجه اشکام نشه و بی صدا شروع کردم به گریه کردن .
&ادامـــه دارد ......
سلام و نور
رفقا از امروز ۷ آذر تا شهادت مادرسادات
چهل روز مونده
شما هم میتونید چله ترک گناه بگیرید :)
#عاشقانه_شهدا
#عاشقانه_همسر_شهدا💛
#مدافع_عشق🌹
با چندتا از خانواده های
سپاه توی یه خونه ساکن شده بودیم🏢
یه روز که حمید از منطقه اومد،
به شوخی گفتم:
" دلم میخواد یه بار بیای و ببینی
اینجا رو زدن ومن هم کشته شدم
اونوقت برام بخونی
فاطمه جان شهادتت مبارک!"😓❤️
بعدشروع کردم به راه رفتن و این جمله رو تکرار کردم😅
دیدم ازحمید صدایی در نمیاد😢
نگاه کردم
دیدم داره گریه میکنه😭
جا خوردم😳
گفتم:
" تو خیلی بی انصافی!☹️
هر روز میری توی آتش و منم چشم به راه تو،
اونوقت طاقت اشک ریختن من رو نداری
و نمیزاری من گریه کنم،
حالا خودت نشستی و جلوی من گریه میکنی؟😔😢
سرش رو بالا آورد و گفت:
"فاطمه جان به خداقسم اگه تونباشی💔
من اصلا از جبهه برنمیگردم"😭
ع
عشق ❤️و عاشقی 💙را هم باید از شهدا آموخت
شهدا اسوه زندگی اند؛قدرشان را بدانیم 🌹
#همسر_شهید_حمید_باکری