این جلسه ما در محضر سوره بروج بودیم 😍
تدبر در قرآن ، اون هم با سبک و کلاس داری استاد جان باعث شده فضای کلاس هامون بس نگفتنی باشه 👌
بماند که این جلسه یکی از رفقای فعال و پر سوالمون کنار استاد جان جا خوش کرده و بخش وسیعی از کلاس رو به نفع خودشون خصوصی کرده بودند ، ولی این استاد جان ما هم بیدی نیست که با این بادها بلرزه و خدایی نکرده کلاس از دستشون در بره 😅
هر از گاهی یک سوال می پرسیدند و کلاس رو به چالش می بستند!! تا ما بحثمون بالا می گرفت خودشون آهسته و در نهایت آرامش پاسخ سوالات اون رفیق رو هم می دادند ☺️
بماند که باز هم با این وجود کنجکاوی تمام ابعاد وجود من رو دربر گرفته بود 😁
و کم کم احساسم نسبت به این رفیق داشت تو مایه های #نه_میبخشیم_نه_فراموش_میکنیم می شد!! 😂
که استاد جان با چشمکی ، گوشه ای از شیطنت های خودم رو بهم یادآوری کردند و من هم که دیگه حرفی برای گفتن نداشتم سکوت کردم 🙈
#مشق_های_بلاد_ایمان
کلاس تموم شد ، اما اینجا برعکس مکان قبلی که بودیم ، در یک محل شلوغ و پر رفت و آمد هست و صدامون از یه حدی بلند تر نباید بشه!!
بگو بخندهامون ادامه داشت ولی خنده های از ته دل ولی با صدای آهسته🙈
خفه شدیم انقدر تو خودمون خندیدیم 😂😂😂
به همراه استاد جان که از کلاس بیرون اومدیم تازه اونجا هر دو متوجه شدیم دقیقاااا روبروی موسسه مون یک کتابخونه عمومی هست که متعلق به مسجده ، با دیوارهای شیشه ای 😍😍😍
که کتابهای منظم چیده شده داخل قفسه ها چنان دلبری می کرد که نگوووو ...
دو نفر عاشق کتاب و چنین کتابخانه ای در پیش رو 😍
من و استاد جان، بدون هماهنگی و بدون اینکه کلمه ای بینمون رد و بدل بشه هر دو با سرعت به سمت این کتابخونه جذاب و دلبر در حرکت بودیم که ... 😐
تا رسیدیم متوجه شدیم کتابخونه برای آقایون هست و ظاهرا ما اجازه ورود نداریم 😑
با وجود اینکه از پشت دیوارهای شیشه ای پیدا بود که فقط آقای کتابدار داخل کتابخونه حضور داشتند اما به هر حال ما اجازه ورود نداشتیم ❗️
#نه_میبخشیم_نه_فراموش_میکنیم 😅😂
کمی از پشت شیشه کتابها رو نگاه کردیم و سعی می کردیم از همون فاصله تشخیص بدیم کتابهای توی قفسه چی هستند 😂😂😂
بعدش هم راهمون رو گرفتیم و در نهایت تاسف و تاثر راهمون رو ادامه دادیم
#مشق_های_بلاد_ایمان