eitaa logo
در مسیر شهادت
637 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
668 ویدیو
15 فایل
❧ هشت سال دفاع مقدس ما صرفاً یک امتداد زمانی و فقط یک برهه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی زمانی نیست؛ گنجینه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی عظیمی است که تا مدتهای طولانی ملت ما میتواند از آن استفاده کند. #سیدنا #راهیان_نور_مجازی ⇢سازمان بسیج دانش آموزی استان قزوین ❥
مشاهده در ایتا
دانلود
Γ🌿🌻🔗°○ ابراهیم‌مےگفت: دنیاهمین‌است‌،تاآدم‌عاشق‌دنیاست وبہ‌این‌دنیاچسبیده، حال‌وروزش‌همین‌است امااگرانسان‌سرش‌رابہ‌سمت‌آسمان‌ بالابیاوردوکارهایش‌رابرای‌رضای‌خدا انجام‌دهد، مطمئن‌باش‌زندگیش‌عوض‌مےشود وتازه‌معنےزندگےکردن‌رامےفهمد(: ♥! 🆔 @darentezareshahadat
🔴 دشمن در کمین است ❣مقام معظم رهبری: ❌💯 توجّه داشته باشید که دشمن -من که مدام تعبیر دشمن را بیان می‌کنم، یک عدّه‌ای ناراحت می‌شوند که چرا فلانی مدام می‌گوید دشمن بله، باید تأکید کرد تا مردم فراموش نکنند که دشمنشان در کمین است- به‌‌طور دائم دارد کار می‌کند برای اینکه جوان‌ها را مأیوس کند، منحرف کند، از راه باز بدارد؛ آنهایی را که معتقد نیستند غرق در فساد کند، و آنهایی را که معتقدند، منحرف و زاویه‌دارِ از خطّ انقلاب کند؛ دشمن دائم دارد برنامه‌ریزی می‌کند. ۹۹/۱۲/۲۵ 🆔 @darentezareshahadat
تا ظهورت چقدر فاصله داریم آقا؟ آه! از جمعه بی تو گله داریم آقا من شب جمعه قرار تو دلم می‌خواهد صبح فرداش کنار تو دلم می‌خواهد به خدا منتظر آمدنت می‌مانیم پای این عشق، اویس قرن‌ات می‌مانیم تو دلت بیشتر از ما تب هجران دارد سحر وصل همیشه شب هجران دارد تا به اندازه شمعی که ز سر می‌سوزد پر پروانه به امید سحر می‌سوزد خیر از جمعه ندیدیم به والعصر قسم بی تو ما طعنه شنیدیم به والعصر قسم ــ خراسانی 🆔 @darentezareshahadat
امام سجاد(علیه السلام) صدقه پنهانی آتش خشم پروردگار رافرومی نشاند. 🆔 @darentezareshahadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ این کشتی مورد حمله‌ دزدان دریایی قرار گرفته است‼️ 📣 مستند جذاب در عماریار 🌐 b2n.ir/eglan، مرجع عرضه آثار جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی 🆔 @darentezareshahadat
✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨ ✫⇠ رمان زیبای 📌زندگینامه شهید محمدهادی ذوالفقاری...🍃🌹 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @darentezareshahadat ═══✼🍃🌹🍃✼══
بسم الله الرحمن الرحیم... درروزگاری که جامعه ی بی هویت غرب،ازنبود اسطوره های واقعی رنج میبرد،وبرای مخاطبین خود آرنولد وبت من ومرد عنکبوتی وصدها قهرمان پوشالی میسازد، ما قهرمانان واقعی داریم که میتوانند برای تمام جوامع انسانی الگوی واقعی باشند... درروزگاری که آمریکا واسرائیل به کلاهک های هسته ای خود مینازند، محور مقاومت با سیلی محکمی که بر صورت استکبار زده،کلاهک های هسته ای غرب را بی تاثیرترین سلاح ها کرده... رخدادهای سالهای اخیر وواکنش های جوانان نسل سوم انقلاب وجان فشانی های این نسل به همگان ثابت کرد که این جوانان جنگ ندیده وانقلاب نچشیده، ازجوانان پرشور 57 انقلابی ترند... وقتی برچهره ی نورانی مقام معظم رهبری بنگری وامام خمینی راتصور کنی،همین میشود که پرشورتر از نسل اول انقلاب؛آماده ای بالاترین دارایی خود را فدای اسلام وانقلاب نمایی... آری، نسل سوم انقلاب ما اگرچه ابراهیم هادی ندارد، اماجوانانی دارد که کپی برابر اصل شهدای جنگ تحمیلی هستند، کپی برابراصل ابراهیم هادی... اما حکایت این مجموعه به جوانی اختصاص دارد که علاقه عجیبی به شهید ابراهیم هادی داشت.همیشه سعی میکرد مانند ابراهیم باشد، تصویری ازشهید هادی را درجلوی موتورش واتاق خودش زده بود که بسیار بزرگ بود. بااینکه بعد ازجنگ به دنیا آمده بود وچیزی ازآن دوران راندیده بود،شهدارا خوب میشناخت. کتاب سلام برابراهیم رابارها خوانده بود ومانند بسیاری ازجوانان این سرزمین میخواست ابراهیم را الگوی خود قراردهد. نوع لباس پوشیدن وبرخورد وگفتار ورفتار او همه ی دوستان را به یاد شهید ابراهیم می انداخت.اوابراهیم هادی ازنسل سوم انقلاب بود. اجازه بدهید کمتر حاشیه برویم برخی دوستان به ما میگفتند ابراهیم هادی برای دوران جنگ بود.درآن زمان،همه ی مردم انقلابی و...بودند. اما حالا دیگر دوران این حرفا تمام شده، اصلا نمیشود آنگونه زندگی کرد... اماجواب ما برای آنها که این تفکر رادارند،زندگی آقا هادی ذوالفقاری است. جوانی که زندگی اش، اخلاق ورفتارش برای مادرس شد ونشان داد که خلق وخوی ابراهیم هادی راخوب فرا گرفته. پس بیایید تا هادی نسل سوم رابهتر بشناسیم.. منبع زندگینامه ی 🌷 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @darentezareshahadat ═══✼🍃🌹🍃✼══
سال1367 بود که محمدهادی یاهمان هادی به دنیا آمد.اودرشب جمعه وچندروز بعداز ایام فاطمیه به دنیا آمد. وقتی تقویم راکه می بینند مصادف است با امام هادی (ع)برهمین اساس نام اورا محمد هادی میگذارند. عجیب است که اوعاشق ودلداده ی امام هادی(ع)شد ودراین راه ودرشهر امام هادی(ع)یعنی سامراء به شهادت رسید. خانواده هادی میگویند ؛هادی اذیتی برای مانداشت.آنچه میخواست راخودش به دست می آورد. ازهمان کودکی روی پای خودش بود.مستقل بار آمد واین، روی آینده ی زندگی اوخیلی تاثیر داشت.هادی ازاول یک جوردیگر بود. حال وهوایش وخواسته هایش مثل جوانان هم سن وسالش نبود... محمدهادی ویژگی های خاصی داشت همیشه دائم الوضو بود. مداحی میکرد. اکثراوقات ذکر سینه زنی هیئت رامیگفت اخلاص او زبانزد رفقا بود. اگرکسی ازاو تعریف میکرد خیلی بدش می آمد. وقتی که شخصی اززحمات او تشکر میکرد، میگفت:خرمشهر را خدا آزاد کرد،یعنی ماکاری نکرده ایم، همه کاره خداست وهمه ی کارها برای خداست. هادی علاقه ی زیادی به شهید ابراهیم هادی داشت وهمیشه جلوی موتورش یک عکس بزرگ از شهید ابراهیم هادی نصب داشت.و در خصلت ها خود را خیلی به ابراهیم نزدیک کرده بود. ازخصوصیات بارز هادی کمک پنهانی به نیازمندان چه درایران وچه درعراق بوده است که این از اظهارات بعضی ازنیازمندان بعد ازشهادتش روشن شد. انرژی اش را وقف بسیج و کارفرهنگی و هیئت کرده بود و بیشتر وقتش درمسجد محله وپایگاه درکنار دوست صمیمی واستادش زنده یاد همسفر شهدا سید علیرضا مصطفوی وانجام کارهای فرهنگی میگذشت. پس از پرواز ناگهانی سید علیرضا در تابستان سال 88 هادی آرام وقرار نداشت و بسیار غمگین بود. زیرا نزدیکترین دوست خود را درمسجد از دست داده بود. سال بعد از عروج آقاسید علیرضا همه ی دوستان راجمع کرد و تلاش نمود تا کتاب خاطرات سیدعلیرضا مصطفوی چاپ شود. اوهمه ی کارهارا انجام میداد اما میگفت ؛راضی نیستم اسمی ازمن به میان آید. کتاب همسفرشهدا چاپ شد. هادی بعداز پایان خدمت، چندین کار مختلف راتجربه کرد وبعداز آن راهی حوزه علمیه شد. زیرا راهی جز طلبگی درنجف پاسخگوی غوغای درون هادی نبود ودرنهایت شهادت چه زیبا او را برگزید... وهادی، فدای امام هادی(ع)شد.. منبع زندگینامه ی 🌷 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @darentezareshahadat ═══✼🍃🌹🍃✼══
28.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 | 🔻به وقت دلتنگی نوروز امسال هم تموم شد در دل هممون خاطره ای موند از هزار خوشی و یک از سفر ❤️ 🎞 تدوینگر: خادم الشهدا سعید امیری ➕ به راهیان نور بپیوندید👇 🆔 @darentezareshahadat
خــداوندا مرا شرم و حيا ده دلی پاک و پر از مهر و صفا ده دلی کـز او محبت خيزد و مهر به نيکان آنچه را دادی به ما ده دلــم را با حقيقت آشنا کن يقين و باور و صبـرم عطا کن مرا صبری بده چون صبر ايوب دلم را خالی از شرک و ريا کن مرا دور کن از بخل و حسادت ز بغض و کينه و کفر عداوت مرا آنی به خـود مگذار يارب موفق کـن بــه انجام عبــادت 🆔 @darentezareshahadat
اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عج‌و‌باب‌الحوائج🌼 🍃🌸السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🌸🍃 🍃🌺السَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.🌺🍃 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم... @darentezareshahadat
108565_173.mp3
2.3M
🌴 دعای با نوای حاج محمود کریمی | بشنویم و زمزمه کنیم به نیت فرج، رفع ویروس منحوس و خطیر کرونا و استشفای مریضان 🌴 🆔 @darentezareshahadat
سخت‌است‌امّا . . گذشتند‌از‌هر‌آنچہ‌که قلبشان‌را وصل‌ِزمین‌میکرد!(:🕊 این‌قانون‌ِپرواز‌است.. گذشتن‌برای‌رھا‌شدن🌱! 🆔 @darentezareshahadat
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 با صدای آهنگ ملایم گوشیم از خواب بیدار شدم بعد از چند دقیقه از رخت خواب بلندشدم و به صورتم آب زدم . لباسام و عوض کردم و بابا رو بیدار کردم و تا وقتی آماده شه دوتا استکان چای ریختم... بعد خوردن چای،نشستیم تو ماشین. ۱۵ دقیقه بعد کنار مغازه نزدیک آرامگاه نگه داشتم و گلاب خریدم. بعد اینکه واسه شهدای گمنامی که تو آرامگاه دفن شده بودن فاتحه خوندیم رفتیم طرف قبر مامان، کنارش نشستیم و فاتحه خوندیم چند دیقه بعد ریحانه و روح الله هم اومدن. ریحانه یه نایلون پر از گلبرگای سرخ دستش بود قران و گرفتم دستم و شروع کردم به خوندن بابا هم سرش پایین بود و ذکر میگفت ریحانه گلاب و ورداشت و ریخت رو قبر و با دستش سنگ قبر و پاک کرد روح الله هم بعد چند دقیقه خداحافظی کرد و رفت همه سکوت کردیم و فقط صدای گریه های ریحانه بود که این سکوت و میشکست! چند صفحه که خوندم قران و بستم. رفتیم تو ماشین و برگشتیم خونه. مثله همیشه،وقتایی که از پیش مامان برمی گشتیم دلم میگرفت...! هر کی به کاره خودش مشغول شد ریحانه میخواست ناهار درست کنه که بهش گفتم از بیرون سفارش میدم بره درسش و بخونه و وسایلش و جمع کنه رفتم سراغ لبتابم و مشغول شدم! زنگ زدم و قورمه سبزی سفارش دادم بعد یک ربع که سفارشمونو آوردن سفره رو گذاشتم و بقیه رو صدا زدم حوصله ام سر رفته بود ناهار و که خوردیم دیگه نتونستم تو خونه بمونم. ماشین وگرفتم و رفتم کنار دریا... نشستم روی سنگچینای کنار ساحل. انقدر همونجا موندم تا آشوبی که تو دلم راه افتاده بود آروم شه! به ساعتم نگاه کردم.دیگه باید حرکت میکردیم برگشتم خونه.ریحانه و بابا آماده بودن نماز مغرب و که خوندیم وسایل و تو ماشین گذاشتیم و حرکت کردیم . سکوت بینمون آزار دهنده بود ولی به نظر میرسید کسی حال شکستنش و نداره. داداش علی و خانومش شاید یه هفته دیگه میومدن تهران. چون فرشته تازه به دنیا اومده بود، زن داداش میترسید ببرتش مسافرت! ریحانه رو صدا زدم جواب که نداد از تو آینه بهش نگاه کردم .بیهوش شده بود.برام سوال بود چطور میتونست تو ماشین انقدر راحت بخوابه؟ باباهم به جاده خیره بود تصمیم گرفتم با صدای قرآن سکوت ماشین و بشکنم بعد ۴ ساعتِ خسته کننده بلاخره رسیدیم ریحانه که تمام مسیر وخواب بود،بیدار کردم و به کمکش وسایل و از ماشین خالی کردیم وقتی وسایل و تو خونه مرتب کردیم رفتم و دوش گرفتم . ۲۰ دقیقه بعد سرحال اومدم بیرون! حالم بهتر شده بود و خستگیم از تنم در رفت ریحانه با وسایلی که آورده بودیم شام درست کرد بعد اینکه شام خوردیم خودم ظرفا و جمع کردم و با وجود مخالفت ریحانه شستمشون بابا رو فرستادم بخوابه. واسه فردا صبح براش نوبت گرفته بودم. وقتی کارام تموم شد قرآنم و برداشتم .وقتایی که تنها و بیکاربودم چندتا آیه حفظ میکردم. این چندتا آیه روهم۱۴جزء شده بود.ولی میخواستم بقیشم حفظ شم. رفتم کنار بابا که آروم خوابیده بود. پیشونیش و بوسیدم‌. نگاه کردن به چهره ی بابا بهم آرامش میداد. حس میکردم از نبودش خیلی میترسم. دستش و گرفتم و انقدر قرآن خوندم که وقتی به خودم اومدم ساعت از۲ شبم گذشته بود. قران وبوسیدم و بستم. بدون اینکه رخت خوابی پهن کنم دراز کشیدم و خوابیدم بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ 🆔 @darentezareshahadat
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 با تمام وجودم از خدا خواستم‌ بابا رو برام‌نگه داره به پشتی تکیه دادم و سرم و به دیوار پشت سرم چسبوندم انقدر ذکر گفتم و گریه کردم که متوجه گذر زمان نشدم همش به ساعتم‌نگاه میکردم و منتظر تماس ریحانه بودم بهش گفته بودم عمل باباکه تموم شد بهم خبر بده قرآنی که اون شب که تو پالتوم پیداش کرده بودم همیشه باهام بود. بازش کردم. خوندن یا حتی نگاه کردن به کلمه های قرآن باعث آرامشم میشد. یه ساعت بعد چشمام خسته شد . قرآن و بستم و انگشتام و رو چشمام فشار دادم وقتی دیدم خبری نشد از نماز خونه اومدم بیرون و رفتم پیش بچه ها تو سالن انتظار نشسته بودن ریحانه سرش و رو شونه ی روح الله گذاشه بود و گریه میکرد روح الله هم به رو بروش خیره شده بود. علی با دستاش سرشو میفشرد. زن داداشم کلافه ومضطرب بچه رو تکون میداد تا شایدآروم بگیره. قوت قلب گرفته بودم . سعی کردم روحیه شونو عوض کنم باید توکل میکردن نه اینکه وا برن و جا بزنن. اروم زدم رو سر ریحانه و گفتم چتهه آبغوره گرفتی ؟ خودتو واسه شوهرت لوس میکنی !!فاصله رو حفظ کن خواهر !!! مکان عمومیه !!! علی با شنیدن صدام سرش و بالا اورد و یه نیمچه لبخندی تحویل داد. ریحانه هم گفت : + ولم کن محمد _چی و ولت کنم پاشو ببینم بازوشوگرفتم و کشیدمش طرف آب سرد کن لیوان و پر آب سرد کردم یخوردشو رو دستم ریختم و پاشیدم روصورت ریحانه که صداش بلند شد : + اهههه محمددد!!! یه دستمال از جیبم در اوردم و دادم دستش و گفتم : _خواهرم به جای گریه بشین دعا کن گریه میکنی که چی بشه ؟ چیزی نشده که باباهم چند دیقه دیگه صحیح و سالم میارن بیرون ناراحت میشه اینجوری ببینتت بعد به شوهر بی عرضت که چیزی نمیگه که به من میگه چرا گذاشتی خواهرت گریه کنه دستشو گرفتم و با لبخند ادامه دادم : _بخند عزیزم الان باید با امید به خدا توکل کنی بقیه ی آب و هم دادم دستش و گفتم : _اینو هم بخور لبخند زد ازش دور شدم رفتم طرف زن داداش و بهش گفتم : _ بدین من فرشته رو خسته شدین زن داداشم از خدا خواسته بچه رو داد به من و یه نفس راحت کشید راه میرفتم و آروم سوره های کوچیکی که حفظ بودم ، میخوندم بچه هم دیگه گریه نمیکرد و ساکت شده بود انقدر خوندم و راه رفتم که هم سرگیجه گرفتم و دهنم کف کرد،هم فرشته خوابش برد دادمش دست باباش خواستم بشینم که با باز شدن در صرف نظر کردم و رفتم سمت دکتر سبز پوشی که بیرون اومد دکتر به نگاه مضطربم با یه لبخند جواب داد و گفت : +عمل خوبی بود خداروشکر.مشکلی نیست تا ۲۴ ساعت آینده بهوش میان ان شا الله منتظر جوابی نموند و رفت خداروشکرر کردم و خبر و به بقیه که جمع شده بودنم رسوندم همه خوشحال شدن ریحانه پرید بغلممم در گوشش گفتم : _ اییش دختره ی لوس!! انقدر خوشحال بود که بیخیال جواب دادن به من شد فاطمه: کلافه و داغون رفتم رو ترازوی تو اتاقم هر هفته یه کیلو کم میکردم از دیدن قیافه خودم تو آینه میترسیدم شده بودم چوب خشک کتابم و که میدیدم کهیر میزدم واقعا دیگه مرز خر خونی و گذرونده بودم از خونه بیرون نمیرفتم جز برای دادن آزمونای کانون رسیده بودیم به خرداد و فردا باید اولین امتحان نهاییم و میدادم دیگه جونی برام‌نمونده بود دراز کشیدم‌تو اتاقم که مامانم با یه لیوان شیر اومد تو گذاشتش رو میز و بدون اینکه چیزی بگه از اتاق رفت بیرون یه نفس عمیق کشیدم خداروشکر چند وقتی بود که بخاطر زنجیرم بهم گیر نمیداد مجبور شده بودم بگم دادم به یه نیازمندی بعدِ کلی داد و بیداد و دعوا بالاخره سکوت پیشه کرد و راضی شد خداروشکر الان دیگه بیخیالش شده بود درِ کشوی دِراور و باز کردم و کلوچه و پسته هامو از توش در اوردم و مثه قحطی زدها آوار شدم سرش ساعت کوک کرده بودم تا فردا صبح زود بیدار شم درس بخونم و یه دور کتابو مرور کنم واسه امشب دیگه توانی برام‌نمونده بود. تا اراده کردم از خستگی چشام بسته شد و خوابم برد از استرس چندباری از خواب پریدم ولی سعی کردم دوباره بخوابم ساعت ۸ صبح امتحان داشتیم‌ هر چی سعی کردم واسه نماز بیدار شم و بعدش بشینم درس بخونم نتونستم اصلا نمیتونستم چشامو باز نگه دارم نزدیکای ساعت هفت و نیم بود که بابا بیدارم کرد +پاشو پاشو امتحانت دیر میشه‌ پتو رو از روم کنار زدم و نشستم رو تخت وقتی چشام به ساعت افتاد داد زدم _یا خدا چرا بیدارم نکردین؟ +خیلی خسته بودی بیدارت کردم ولی نشدی محکم زدم تو سرم و _بدبخت شدم بدبخت شدم وایییی من دوره نکردم این کتاب کوفتیو بابا همونجور که از اتاق خارج میشد گفت : +بسه دیگه یه ساله داره میخونی هر روز چرا انقدر سخت میگیری!؟ جوابی ندادم فرم مدرسمو تو پنج دیقه پوشیدم‌ مشاورم همیشه میگف واسه لباس پوشیدنت مدیونی بیشتر از ۵ دیقه وقت بزاری و تایم درس خوندنتو هدر بدی بہ قلمِ🖊 💙و 💚 🤓☝️
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° بابا تو ماشین منتظرم نشسته بود تا نشستم ، گاز ماشینو گرفت و حرکت کرد سمت مدرسه از استرس به خیابونای جاده خیره شده بودم بابا گفته بود ایام امتحانا خودش منو میبره و میاره که بیش تر از این استرس نگیرم و برام دلگرمی باشه‌ بهش نگاه کردم ؛ دستشو برد سمت کتش و یه شکلات در آورد از توش و سمتم دراز کرد و گف +بیا اینو بگیر فشارت میافته از امتحانت میمونی ازش گرفتمو تشکر کردم یه چند دقیقه که گذشت دم مدرسه پیادم کرد ازش خدافظی کردمو از ماشین پیاده شدم رفتم تو سالن امتحانات به هیچ کدوم از بچه ها دقت نکردم‌ ریحانه رو هم ندیدم از رو شماره کارتم صندلیمو پیدا کردم و نشستم روش‌ آیت الکرسی پخش میشد تو دلم باهاش خوندم بعد آیت الکرسی مدیر اومد و حرف زد که هیچی ازشون نفهمیدم تو ذهنم دونه دونه اسما و جمله ها و تعریفا رو رد میکردم ماشالله انقدر مطالبِ این زیستِ کوفتی زیاد بود که چندتا صلوات تو دلم فرستادم که آروم شم معلم زیست اومد و نشست تو کلاسمون و مراقبمون شد کاش از خدا یه چیز دیگه میخواستم‌ بعد اینکه ورقه ها رو پخش کرد روشو کرد سمت ما و گفت +بچه ها یه صلوات بفرستیدو شروع کنید ورقه رو گرفتم و شروع کردم به نوشتن‌ پنج دقیقه از وقتمون مونده بود سه بار از اول نگاه کردم به ورقه هر کاری کردم یه سوال از بخش ژنتیک یادم نیومد، چرا یادم میومد ولی شک داشتم ورقه رو دادم و از سالن اومدم بیرون. خیلی حالم بد بود بابا گفته بود خودش میاد دنبالم؟ مگه میشه وسط دادگاه بزنه بیاد دنبالِ من رفتم دم مدرسه دیدم ریحانه هنوز نرفته وایستاده یه گوشه دلم نمیخواست نگام کنه منم رفتم گوشه ی دیگه و منتظر یکی شدم که بیاد دنبالم پنج دقیقه صبر کردم اصلا دلم نمیخواست وقتم اینجا تلف شه اراده کردم برم زنگ بزنم یکی بیاد دنبالم یا که اگه نمیان خودم تاکسی بگیرم به محض اینکه قدم اول رو برداشتم ریحانه اومد سمتم محکم زد رو شونم و گفت : +بله بله؟ فاطمه تویی؟ اه چرا اینجوری شدی تو دختر؟! ناچار بغلش کردم یه لبخند مصنوعی زدم که ادامه داد: +وای اول نشناختمت تو با خودت چیکار کردی؟ بسه بابا انقد خر نزن چیه اخر خودت و به کشتن میدیا _بیخیال ریحانه جان تو خوبی؟ بابات خوبن؟ + اره‌ ما هم خوبیم چه خبر؟ _خبر خیر سلامتی چشاش گرد شد با تعجب گفت +عه عینکی شدی؟ از کی تا حالا _از همون روزی که واسه گرفتن جزوه اومدم خونتون +عه !ببین چیکارا میکنیا میخواست ادامه بده که یکی از اون طرف خیابون بوق زد هر دومون خیره شدیم بهش میخواستم ببینم کی تو ماشینه که ریحانه داد زد +عه داداشم اومد. من دیگه باید برم فعلا عزیزم. موفق باشی وقتی گف داداشم ضربان قلبم تند شد ! خیلی وقت بود که ندیده بودمش دلم خیلی براش تنگ شده بود برگشتم سمت ریحانه و _مرسی عزیزم همچنین خدانگهدار مث جت از خیابون رد شد و نشست تو ماشین فاصله خیلی زیاد بود هر کاری کردم نشد ببینمش! تا ریحانه در ماشینو بست ماشین از جاش کنده شد منم دیگه زنگ زدن و بیخیال شدم و ترجیح دادم تاکسی بگیرم دونه دونه امتحانامون رو دادیم و فقط مونده بود عربی که فکر کنم از بَدوِ آفرینش نفرین شده مخصوصا این معلمِ لعنتیش! قاجارِ احمق! با اون لبخندِ توهین آمیز و قیافه ی استغرالله ببین چجوری دهنِ آدمو باز میکنن بعد از اینکه یه دور مرور کردم کتاب رو، لباس پوشیدم و از اتاق رفتم بیرون. نشستم رو صندلی کنار میز پیش بابا و مامان و یه لقمه برا خودم برداشتم‌ که مامان گفت: +فاطمه خیلی زشت شدی به خدا‌ این چه قیافه ایه که برا خودت درست کردی؟ رژیم میگیری درس رو بهونه میکنی فکر میکنی من خنگم؟ دلم نمیخواست قبلِ امتحان بحث کنم که هم اعصابم خورد شه؛‌ هم نتونم تمرکز کنم سعی کردم حتی کوچکترین توجه هم به حرفاش نکنم لقمه آخریمو برداشتمو از جام پاشدم‌ و گفتم _بریم بابا ؟ بابا با این حرف من از جاش بلند شد و رفت سمت در از مامان خداحافظی کردم و رفتم کفشمو پام کردم و نشستم تو ماشین که بابا حرکت کرد خدا رو شکر تا اینجای امتحانام خوب و موفقیت آمیز بود اگه این عربیِ کوفتی رو هم خوب میدادم که میشد نورِ علی نور تو این چند وقت فقط همون یک بار محمد رو دیدم بقیه روزا یا شوهر ریحانه میومد دنبالش یا خودش با تاکسی میرفت مثل اینکه محمد دوباره رفته بود تهران اصلا این بشر چیکارست که هر روز میره تهران دیگه نزدیکای مدرسه شدیم بابا دقیقا تو حیاط مدرسه نگه داشت از ماشین پیاده شدم برای بابا دست تکون دادم و وارد سالن شدم پله های سالن امتحانات رو دونه دونه رد کردم و یه راست رفتم تو کلاس رو صندلیم نشستم خیره شدم به کارت ورود به جلسم که رو میز چسبیده بود منو ریحانه جدا بودیم من تو یه کلاس اونم یه جا دیگه بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ 🆔 @darentezareshahadat
بابڪ همیشہ تو ذهنش دنبال ڪاراے بزرگ بود و بہ عبارتے دوست داشت اسطوره باشہ 😎 تو هر ڪارے. یادمہ یہ روز تو مسیر پل بوسار بہ چهار راه گلسار داشتیم قدم میزدیم ڪہ ازش پرسیدم: "بابڪ براے چے میخواے برے مدافع حرم بشے؟ " بابڪ گفت: "حسین میخوام برم از ناموس ڪشورم دفاع ڪنم تا داعش رو همونجا تو سوریہ نابودش ڪنیم و بہ دلم افتاده من شهید میشم بعد همہ جا عکسمو میزنن شهید مدافع حرم." من بهش گفتم: "تو ڪہ قسمت زاغہ و مهمات هستے و نیروے عملیاتے نیستے و یجورایے پشت خط میمونے و بهت اجازه نمیدن جلو برے بجنگے." گفت: "من فقط پام اونجا برسہ اینقدر خواهش و تمنا میکنم کہ منو ببرن جلو و در صف عملیات باشم." منم بهش خندیدم گفتم: آره جون خودت تو رو میبرن جلو شهیدم میشے حتما.😉😂😂" شوخے شوخے واقعا همہ اینا جدے شد.😢 یڪ روز با دوستان دیگہ تو ڪوچہ رد میشدیم ڪہ یهو دیدم جلوے خونہ مادربزگش شلوغہ. شوڪہ شدم.دیدم میگن بابڪ شهید شده😳.🖤 باورم نمیشد اصلا...💔 🆔 @darentezareshahadat
وظیفه‌ی‌خیلی‌هامون‌الان‌جهادِعلمیه !... اینکه‌یه‌عده‌تون اصراربه‌حضوردرجبهه‌ی‌مثلاجنگ‌نرم‌دارید وبه‌این‌بهونه درس‌ومدرسه‌روبیخیال‌شدید یعنی حرف‌آقاروزمین‌انداختید…! سربازی‌که وظیفه‌شو‌به‌موقع‌ندونه‌وخودش‌رو‌سرگرم کاری‌کنه‌که‌دراولویتش‌نیست... به‌درد اسیریِ‌دشمن‌میخوره 🆔 @darentezareshahadat
همیشہ میگفت : در زندگی ، آدمی موفق تر است ڪه ⇜ در برابر عصبانیت دیگران " صبور " باشد ⇜ و ڪار بی منطق انجام ندهد و این رمز موفقیت او در برخوردهایش بود :)) 🆔 @darentezareshahadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•🌿🎞•° سربازان امام زمان از هیچ چیز جز گناهان خویش نمی‌ترسند...✌🏻🇮🇷 📝 📸 🆔 @darentezareshahadat
📝خاطرات شهدا | 🔻 مهربان بودن یعنی این.. 🔅 باید با اتوبوس می‌رفت مدرسه. امـا گاهی پیـاده می‌رفت تا پولش رو جمع‌کنه و برای خواهرش چیزی بخـره و خوشحالش کنه... می‌گفت: دوسـت دارم زندگی‌ام طوری باشه که اگر کسی به فرش زیر پایم نیاز داشت ، کوتاهی نکنم... عروسی که کرد، پدرش یک فرش ماشینی بهش هدیه داد؛ عبدالله هم فرش رو داد به یک نیازمند و برای خودش موکت خرید... 📍خاطره‌ای از زندگی علمدار روایتگریِ شهدا حاج‌عبدالله ضابط 📚 کتاب شیدایی ، صفحات ۱۱ و ۱۹ ➕ به راهیان نور بپیوندید👇 🆔 @darentezareshahadat
✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨ ✫⇠ رمان زیبای 📌زندگینامه شهید محمدهادی ذوالفقاری...🍃🌹 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @darentezareshahadat ═══✼🍃🌹🍃✼══