eitaa logo
در مسیر شهادت
661 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
668 ویدیو
15 فایل
❧ هشت سال دفاع مقدس ما صرفاً یک امتداد زمانی و فقط یک برهه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی زمانی نیست؛ گنجینه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی عظیمی است که تا مدتهای طولانی ملت ما میتواند از آن استفاده کند. #سیدنا #راهیان_نور_مجازی ⇢سازمان بسیج دانش آموزی استان قزوین ❥
مشاهده در ایتا
دانلود
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️حسن ظن به خدا موجب نجات است 👌 بسیار شنیدنی 🎤حجت الاسلام 🆔 @darentezareshahadat
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙 ویژه 🍃تو نگاهم نکنی در بر مردم هیچم 🍃نگهت عزت دنیای من و عقبا شد 🎤کربلایی 👌بسیار دلنشین 🆔 @darentezareshahadat
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙 🍃دست توسل بزن بنام غفار ما 🍃توبه شکستی بیا هر آنکه هستی بیا 🎤حاج 👌بسیار دلنشین 🆔 @darentezareshahadat
ای خدای مهربانم ... ای عاشقانۀ دل کوچک من ... گفتی فاصله‌ات با من یک نفس است گفتی تو از اهل زمین جدا شو، من سکوتت را معنا می‌کنم… ای آرامش مطلق ... دلم تو را می‌خواهد همین کنار ، نزدیکِ نزدیک ، بی ترسِ فرداها دلم می‌خواهد تنها تو را نفس بکشد… دلم تو را می‌خواهد که مصفایش کنی… یا رب تو مرا به نفسِ طناز مده با هر چه به جز توست مرا ساز مده من در تو گریزان شدم از فتنۀ خویش من آنِ توام ، مرا به من باز مده 🆔 @darentezareshahadat
اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عج‌و‌باب‌الحوائج🌼 🍃🌸السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🌸🍃 🍃🌺السَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.🌺🍃 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم... @darentezareshahadat
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌴 دعای با نوای حاج محمود کریمی | بشنویم و زمزمه کنیم به نیت فرج، رفع ویروس منحوس و خطیر کرونا و استشفای مریضان 🌴 🆔 @darentezareshahadat
دعاى روز هفتم ماه مبارک رمضان 🌱بسم الله الرحمن الرحیم 💫اللهمّ اعنّی فیهِ على صِیامِهِ وقیامِهِ وجَنّبنی فیهِ من هَفَواتِهِ وآثامِهِ وارْزُقْنی فیهِ ذِکْرَکَ بِدوامِهِ بتوفیقِکَ یا هادیَ المُضِلّین. 🤲خدایا یارى کن مرا در این روز بر روزه گرفتن وعبـادت وبرکنارم دار در آن از بیهودگى وگناهان وروزیم کن در آن یادت را براى همیشه به توفیق خودت اى راهنماى گمراهان
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
جزء هفتم ♥️🌿 ✨صوت تحدیر استاد معتز آقائی🔊 🆔 @darentezareshahadat
رمان نویسندگان : فاطمه زهرا درزی ؛ غزاله میرزاپور 🆔 @darentezareshahadat
❤️📚 📚 🌸🍃 🌺 به ریحانه نگاه کردم که هنوز خوابش نبرده بود. _ریحانه جان. میشه بری کنار یه دقه کولمو بگیرم؟ ریحانه از جاش بلند شد پشت سرش منم پاشدم که کولمو داد دستم. ازش تشکر کردمو گرفتم که گفت +هر چ میخای بگیری بگیر بزارمش بالا. سوییشرتمو از توش برداشتمو زیپشو بستم. از زیر چادر سوییشرتمو تنم کردمو زیپشو تا ته کشیدم بالا پاهامو گذاشتم رو صندلی و تو بغلم جمعش کردم. نمیدونم.... از بی مهری محمد بود یا از اینکه کنار پنجره نشستم.... وجودم یخ زده بود. حس میکردم میلرزم از سرما. میخواستم به خوزم مسلط باشم. چشمامو بستم سعی کردم بخوابم..... دیگه از سرما سردرد گرفته بودم. به دور و برم نگاه کردم. اکثرا خوابیده بودن ریحانه هم کنار من خوابش برده بود. دلم نمیخواستم دیگه به محمد نگاه کنم. ولی ناچار سرمو برگردوندم عقب. تو دستش مفاتیح بود و مشغول خوندش بود. از نگاهم روشو برگردوند سمتم. میخاستم بگم سردمه ولی خجالت میکشیدم. بیخیال شدم و سرمو چرخوندم دیگه از سرما تو خودم مچاله شده بودم. به ساعتم نگاه کردم تقریبا ۱ بود. بی اختیار گوشیمو روشن کردمو زنگ زدم به مامان. نمیدونم بعد چندتا بوق جواب داد. ولی میدونم با شنیدن صداش اشکم در اوند خودمو کنترل کردم که نگران نشه _سلام مامان +سلام عزیزم خوبی؟چیشده؟اتفاقی افتاده؟ _نگران شدین؟ +به ساعت نگاه کردی؟ _ببخشید .مامان +جانم _من خیلی سردمه . +سوییشرتتو پوشیدی؟ _اره . +بازم سردته؟ دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم صدام از گریه بلند شد. _اره مامان. خیلی سردمهههه. نمیتونم بخوابم +گریه میکنی فاطمه؟ بچه شدی؟ از ریحانه یه چیزی بگیر. این همه ادم هست اونجا. گریه میکنی دیوونه؟؟ سعی کردم آروم شم. ازش خداحافظی کردم وگفتم که یه کاری میکنم. دلم نمیومد بیدارش کنم. نمیدونستم دلیل گریه هامو... ولی مطمئن بودم بخاطر سرما نیست ... سرما بهونه بود... چادرمو کشیدم رو سرم و سعی کردم بهش فکر نکنم. __ صدای تو گوشم منو از حالت خواب و بیداری در آورد . دقت کردم. صدای محمد بود. دورِ اهنگ گوشیم رسیده بود به صدای مداحی محمد . چشامو باز کردم و جز تاریکی چیزی ندیدم به خاطر چادری بود که کشیده بودم رو صورتم ... گوشیمو به سختی از تو جیبم در اوردم و بهش نگاه کردم. ساعت ۳ بود. خب خوب بود. بالاخره داره میگذره این تایمِ نفرین شده. خواستم تکون بخورم که یه چیز سنگین مانع شد . سرمو از زیر چادر در اوردم یه چیزی روم بود. دادمش کنار و بهش خیره شدم. پالتو بود ... چشامو مالوندم و بیشتر دقت کردم. یه پالتوی مردونه بود. عه... پالتوی محمد بود . همونی ک اون روز از تو جیبش دنبالِ قرص گشتم. همونی که لاش قرآن گذاشتم. چسبوندمش به بینیم و بوش کردم بوی عطر خودش بود. ولی! ولی کی اینورو من کشیده بود؟ امکان نداره! یعنی میشه؟وای خدایا! از هیجان جلوی دهنمو گرفتم که جیغ نزنم. با تعجب به ریحانه که غش کرده بود نگاه کردم از لای صندلیِ خودمو ریحانه عقب و نگاه کردم. محمد بیدار بود .با گوشیش ور میرفت . یعنی محمد ؟! مگه میشه اصلا!!! امکانش هست؟ به هیچ عنوان این آدمی که من میشناختم اینکارو نمیکرد! اصن از کجا فهمید ک من سردمه؟! یا اصن مگه این ب من نزدیک میشه که بخواد.. فکرا رو از سرم بیرون کردم شاید پالتوی آدم دیگه ای بود. اخه اونم امکان نداره خب کار کی میتونست باشه؟ یعنی میشه ک این پالتوی محمد باشه؟ من دارم خواب میبینم؟ پالتو رو کشیم رو صورتم بوی عطرش به بینیم رسید! این حس اوجِ آرامش و همزمان اوجِ هیجآن بود ... چه متناقض نمایِ آرامبخشی... چه تضادِ قشنگی... گرما و عطری ک رو پالتوش بود باعث شد خوابم ببره ... _ محمد: بعدِ توقف تو یکی از پمپ بنزینای تو راهِ تهران حرکت کردیم. نگه داشته بود تا بریم به کارایِ ضروریمون برسیم. برام خیلی عجیب بود که چرا امامزاده هاشم نگه نداشتن . ریحانه خیلی اصرار داشت که فاطمه رو بیدار کنه ولی من مانع شدم و گفتم که تازه خوابش برده. جریانِ گریه هاشو واسه ریحانه تعریف کردم و باهم ی دل سیر خندیدیم. دلم براش سوخت. اومدیم بالا تو اتوبوس ریحانه خواست بشینه که چشم به فاطمه افتاد که مث مورچه جمع شده بود. فقط با عقلم جور در نمیومد که چجوری رو اون صندلی چپیده. چادرشو رو سرش کشیده بود و هیچی ازش پیدا نبود. دلم سوخت به حالش. ریحانه محو فاطمه بود و بهش میخندید. داشتم نگاشون میکردم که ریحانه گفت +ببین دختره رو به چه روزی انداختی؟ خب اگ اونجا مینشست میخواست روت انتحاری کنه؟ چه عیبی داشت؟ ینی دلم میخواد بفهمه آه بکشه دودمانت بره هوا با چشمای گرد شده نگاش کردم. خیلی لباس تنم بود. به محض ورود به اتوبوس پالتوم و در اوردم . بهـ قلم🖊 💚و💙 ☝️ 🆔 @darentezareshahadat
❤️📚 📚 🌸🍃 🌺 میخاستم بزارمش رو صندلیم که سمت ریحانه گرفتمش..... _بیا اینو بنداز روش من که میخام بزارمش رو صندلی. حالا باشه رو فاطمه هم زیاد فرقی نمیکنه. پشت چششو نازک کرد و پالتو رو ازم گرفت و کشید رو فاطمه.... نشستم سرجام و به ساندویچی که از کولم در اورده بودم مشغول شدم. ___ تقریبا نزدیکای ساعت ۳ بود. گوشیمو باز کردم ببینم چه خبره که دیدم فاطمه تکون خورد. دلم میخواست بدونم واکنشش چیه وقتی پالتوم و میبینه. اصن میدونه ماله منه؟؟ خب.... این از کجا بدونه. اگه ندونم هم قطعا واکنششی نمیده. مشغول نگاه کردنش بودم که دیدم با تعجب به پالتوم زل زده. قیافش خنده دار بود برام. دقیق نمیتونستم ببینمش کگه اینکه یخورده جا به جا میشدم. حس کردم داره برمیگرده سمت من که دوبارع خودمو مشغول گوشی نشون دادم ولی حواسم پیش خودش بود. یه خورده گذشت که دیدم پالتومو تو دستاش گرفته. دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم. میخواستم یهو بترکم از خنده. نمیدونم رفتارش عجیب بود یا.... ولی فقط یه چیزیو خوب میدونستم اونم این بود که با حضور فاطمه من باید فقط بخندم. سرمو بردم پایین و دستمو گرفتم جلو دهنم که مشخص نشه دارم میخندم... یه خورده گذشت که خوابش برد. ______ اذان صبح وچند دقیقه ای میشد که دادن.‌.. قرار شد دم یه مسجد نگه دارن‌ . هوای بیرون سرد بود ‌.‌‌ اتوبوس چند بار جلو و عقب کرد و بعدش نگه داشت. ریحانه رو بیدار کردم و گفتم دوستشم بیدار کنه. نگام افتاد به پالتوم . نمیدونستم چجوری باید تو این سرما بدون پالتو برم بیرون. از ی طرفم خجالت میکشیدم بهش بگم پالتومو بهم بده‌ کلا بیخیال شدم که با صدای ریحانه از خواب پرید دست کشید به چشاشو خودشو درست کرد. چشم ازش برداشتمو بغل دستیمو که از اول راه تا خودِ الان یه کله خوابیده بود بیدار کردم و خودمم از اتوبوس پایین‌ رفتم. از قبل وضو داشتم برا همین فوری رفتم سمت مسجد و نمازمو خوندم . بقیه اقایون تازه وارد مسجد شدن. نگام خورد به محسن. یه لبخند بهش زدمو گفتم _حاج اقا التماس دعا!! اونم خوابالود یه لبخند زد و نشست رو به قبله. از سرما به خودم میلرزیدم .ولی جز تحمل هیچ راهِ چاره ای نبود. رفتم سمت دسشویی... بعدِ دستشویی دوباره وضو گرفتمو سریع رفتم تو اتوبوس‌. چهار ستون بدنم از سرما میلرزید! این دختره هم با پالتوی من رفت. ای خدا... چند دقیقه منتظر موندیم تا همه اومدن. دیگه یخورده عادی تر شده بودم‌ . ریحانه و فاطمه اخرین نفر بودن . همه که نشستن اتوبوس حرکت کرد. به محسن نگاه کردم که کنار خانومش نشسته بود. یه لبخند بهش زدمو دوباره رومو برگردوندم. به فاطمه نگاه کردم که پالتوم تنش بود و از زیر چادر خیلی پف کرده بود. دیگه حس کردم چیزی ازم نمونده نمیدونم چیشد که پوف زدم زیر خنده و با صدای بلند خندیدم. ریحانه و فاطمه برگشتن سمتم‌ ولی من سعی کردم بی اعتنایی کنم که نفهمه دارم به اون میخندم. دیگه بعد نماز کسی نخوابید. فاطمه هم از تو نایلونش ساندویچش و در اورده بود و با ریحانه تقسیم کرد. نمیدونم چرا ولی دلم میخاست به منم بده‌ . بدون اینکه حتی بهم نگاه کنه ساندویچشو خورد. بیخالش شدم و سرم و به گوشی گرم کردم...! __ فاطمه ریحانه خوابیده بود حوصله ام سر رفته بود و خوابمم نمیبرد یاد کتابی که با خودم آورده بودم افتادم میخواستم برم بگیرمش ریحانه پاهاشو تو بغلش جمع کرده بود نگام به محمد افتاد که یه تسبیح تودستش بود و ساعد دستش و رو چشماش گذاشته بود برام سوال بود که چرا خوابش نمیگرفت هر وقت دیدمش بیدار بود به سختی از جام بلند شدم و دستم به صندلی ریحانه گرفتم تا نیافتم کولم و آوردم پایین و کتابم و از توش گرفتم و دوباره گذاشتمش بالا نگاهی به محمد ننداختم نشستم سرجام‌ پالتوو از تنم در آوردم و انداختم رو ریحانه که وقتی بیدار شد بده به محمد سرم و تکیه دادم به شیشه و شروع کردم به خوندن کتاب محو کتاب شدم و به هیچی توجه نداشتم خیلی خوشم اومد اونقدر خوندم که تقریبا بیشتر مسافرا بیدار شدن و نور خورشید افتاد به چشمام ساعتم و نگاه کردم ۹ شده بود نگام افتاد به محمد چشماش بسته بود چ عجب بلاخره خوابید نگه داشتن واسه صبحانه قرار نبود بریم پایین ریحانه بازوی محمد و تکون داد و گفت :داداش پاشو صدات میکنن محمد گیج به ریحانه نگاه کرد رو چشماش دست کشید و بلند شد رفت جلو همونطور ک میرفت تسبیحش و دور مچش پیچید چند دقیقه بعد یکی با یه کارتون که توشو نمیدیدم اومد وقتی به ما رسید کارتون و سمت ما گرفت ریحانه دوتا نایلون برداشت ویکی و انداخت بغلم . بهـ قلم🖊 💚و💙 ☝️ 🆔 @darentezareshahadat
❤️📚 📚 🌸🍃 🌺 دوتا خرما و یه قاشق کوچیک یه بار مصرف با پنیر و مربای هویج تو نایلون بود محمد با یه کارتون که انگار توش آبمیوه بود نزدیک میشد به جلوییا که پخش کرد رسید به من و ریحانه انگار صورتش و آب زده بود، چون موهای رو پیشونیش خیس بود ریحانه دوتا ابمیوه پرتقالی برداشت و به محمد گفت: داداش اگه تونستی اب جوش بگیر برامون. محمد چیزی نگفت و به پشت سری هامونم ابمیوه داد کارتون خاای و دستش گرفت رفت پیش راننده برگشت وسط اتوبوس و گفت: آقایون اگه کسی آبجوش میخواد فلاسک بده براش بیارم محسنم بلند شد دوتا غلاسک بهش دادن محمدم یکی گرفت و اومد پیش ریحانه فلاسک کوچیک ریحانه ام برداشت چند دقیقه بعد همشو پر ابجوش کردن و اوردن داد دست ریحانه و گفت: مراقب باش نریزه روتون ریحانه گفت لیوانم و دربیارم محمدم نشست سرجاش واسه خودش چیزی نگرفته بود ریحانه یه لیوان چایی با خرما داد دستش و واسش لقمه میگرفت سختش شده بود پالتوی محمد و داد بهش و محمد گذاشتش بالا متوجه نگاهش شدم ولی توجه ای نکردم و دوباره سرگرم خوندن کتاب شدم ریحانه گفت: چی میخونی؟ _دخترشینا + عه منم خوندم خیلی کتاب قشنگیه _اوهوم داشت نگام میکرد که گفتم: تو پالتو روم انداختی؟ خندیدو گفت: اره داشتی یخ میزدی. محمدم سردش نبود پالتوشو در اورده بود. گرفتم انداختم روت. یه پوزخند زدم که باعث شد با تعجب نگام کنه. به یه لبخند سرد تبدیلش کردم و نگاهم و رو کتاب چرخوندم متوجه نگاه ریحانه و محمد بهم شدم ولی توجه ای نکردم .داشتم به این فکر میکردم که چقدر فکر های احمقانه به سرم زد اصلا چی شد که بخودم اجازه دادم خیال کنم ممکنه ازم خوشش اومده باشه من ادم ضعیفی نبودم ولی بشدت جلوی محمد از خودم ضعف نشون میدادم. ترجیح دادم از الان طور دیگه ای رفتار کنم با این کارهام نه تنها چیزی عوض نمیشد بلکه همچی بدترهم میشد به خودم لعنت فرستادم که پالتوش رو تنم کردم ریحانه متوجه شد یه چیزیم هست. چون دیگه سوالی نپرسید و گذاشت تو حال خودم باشم میخواستم بهم خوش بگذره و از این فرصتی که پدرم بهم داد نهایت بهره رو ببرم کتابم تموم شد یه لبخند غمگین زدم و احساس کردم به شخصیت قدم خیر حسودیم میشه چه عشق قشنگی داشت دلم به حال ریحانه سوخت کلافه به در و دیوار اتوبوس نگاه میکرد با خنده زدم رو پاش که با تعجب نگام کرد گفتم: _چه خبر ازآقاروح الله تون؟خوبین باهم ؟چرا نیومدن؟ ریحانه خوشحال از اینکه مثل قبل شده بودم از زندگی مشترک و خانواده شوهرش گفت چندین بار متوجه نگاه متعجب محمد به خودم شدم ولی کوچک ترین اعتنایی بهش نکردم و تمام حواسم رو دادم به ریحانه انقدر حرف زدیم و خندیدم که تشنمون شد بطری آب معدنی تو یخچال جلوی محمد بود ریحانه به محمد گفت برامون آب بیاره محمد هم به حرفش گوش کرد بطری رو در اورد و داد دست ریحانه و خودش رفت جلوی اتوبوس پیش محسن ____ ساعت دوونیم شده بود واسه ناهار و نماز نگه داشتن البته محمد همون زمان که اذان شد و قرار شد راننده ها جاشون رو عوض کنن رفته بود پایین و نمازش رو خونده بود سوییشرتم رو تنم کردم چادرم رو روی سرم مرتب کردم و همراه ریحانه و شمیم رفتیم پایین محمد پشت سرمون اومد و با چند نفر دیگه رفت طرف رستوران ماهم رفتیم دستشویی تا وضو بگیریم شمیم خیلی دختر خون گرمی بود و خیلی زود باهم صمیمی شده بودیم. چادرش رو براش نگه داشتم تا وضو بگیره نگام افتاد به روسری حریرش که خیلی خوشگل بسته بود به سرش گفتم: _چه خوب بستی روسریتو لبخند زد و گفت: +لبنانی بستم.خیلی آسونه بزار بهت یاد میدم وضوش رو گرف گیره های روسریش رو گذاشت تو جیبش و گفت: +نگاه! اینجوری باید ببیندی با دقت بهش نگاه کردم لبخند زدم وگفتم: _اهان فهمیدم چادرش رو گرفت و سرش کرد و پایینش رو جمع کرد تا به زمین نخوره واسه من رو هم نگه داشت ریحانه با اخم ساختگی بهم نزدیک شد گفت: +هه فاطمه خانوم به این زودی منو فروختی ؟؟نو دیدی رفیق کهنت رو ول کردی خندیدیم و گفتم: +من غلط بکنممم وضو گرفتیم و بعداز خوندن نماز رفتیم تو رستوران انقدر خندیدیم شکمم درد گرفته بود با وارد شدن به رستوران خودمونو کنترل کردیم شمیم گفت :بچه های ما اونجان هرکی با خانوادش نشسته بود رفتیم و روبه روی محمد و محسن نشستیم نگام افتاد به جوجه کباب روی میز تمام سعیمو کردم بخودم بقبولونم محمدی وجود نداره خود خودم شده بودم به بچه ها یه چیزایی رو میگفتم که باعث میشد از ترس محسن و محمد ریز ریز بخندن آخرشم ریحانه طاقت نیاورد و زد رو بازوم و گفت: +وایی فاطمه توروخدا ترکیدم از خنده بذار غذام رو بخورم دلم براشون سوخت و ترجیح دادم فعلا به حال خودشون بزارمشون غذام رو زودتر از همه خوردم . بهـ قلم🖊 💚و💙 ☝️ 🆔 @darentezareshahadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نماهنگ | هدایت‌های ایمانی 🔻 صدای حضرت آیت‌الله خامنه‌ای را در جلسه ۶ تدریس طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن بشنوید 🆔 @darentezareshahadat
. . رجب‌را‌نفهمیدیم:)✘ شعبان‌راتقدیم‌ڪردے🤞🏻🦋 شعبان‌را‌رَهاڪردیم....👣 به‌رمضان‌میهمانمانڪردے•📿🌙• تو‌بگواین‌همہ‌دوسٺ‌داشتن‌براےچہ؟:) ••اَللّهُمَّ رَبَّ شَهْرِ رَمَضان💛•• 🌖|... 💌|... @darentezareshahadat
🌸شهید نورالله ‌اخترے🌸 گفتـــم: ببیــــنم‌توےدنــیاچه‌آرزویےداری؟» قدرےفڪرڪردوگفت: «هیچی» گفتم: یعنےچۍ؟مثلاًدلت‌نمیخوادیه‌ڪاره‌اےبشۍ،ادامه‌ تحصیل‌بدےیاازاین‌حرفهادیگہ؟! گفت: «یه‌آرزودارم.ازخداخواستم‌تاسنم‌ڪمه وگناهم ازاین‌بیـشترنشده،شهیدبشم. @darentezareshahadat
ۅقتی دلم به سمت تۅ مایل نمی شۅد باید بگۅیم اسم دلم دل نمی شۅد تا نیستـے تمام غزل ها معلق اند این شعر مدتی ست که کامل نمیشود 💛 @darentezareshahadat
من خیابانی هستم حوالی آزادی انقلاب شانزلیزه فلسطین پیروزی کشاورز برزیل فرشته فرقی نمی‌کند هرکجا که باشم هنوز فقط همه از من عبور میکنند @darentezareshahadat
شاید شهــ♥ــادت آرزوۍ همه باشد اما یقیناً جز ڪسی بدان نخواهد رسید . . . ڪاش بجای زبان با ، طلب می ڪردم @darentezareshahadat
به همین مناسبت توجه شما را به یک خاطره از این بانوی خدوم که در تاریخ ۲۲ اردیبهشت ۹۹ منتشر گردید جلب می کنم. 👇👇👇👇 ◽️بعداز افطار مختصر؛ به آقا گفتم دیگر هیچ چیزی برای سحر و افطار نداریم. حتی نان خشک. ️فقط لبخندی زد. این مطلب را چند بار تا وقت استراحت شبانه آقا تکرار کردم. وقت سحر هم آقا برخاست آبی نوشید و گفتم دیدید سحری چیزی نبود؛ افطار هم چیزی نداریم. باز آقا لبخندی زد. بعد نماز صبح گفتم. بعد از نماز ظهر هم گفتم. تا غروب مرتب سر و صدا کردم که هیچی نداریمااااا. اذان مغرب را گفتند. آقا نماز مغرب را خواند و بعد فرمودند: امشب سفره افطار نداریم؟ گفتم پس از دیشب تا حالا چه عرض می‌کنم؛ نداریم، نیست. آقا لبخند تلخی زد و فرمود یعنی آب هم در لوله‌های آشپزخانه نیست؟ خندیدم و گفتم : صد البته که هست. رفتم و با عصبانیت سفره‌ای انداختم و بشقاب و قاشق آوردم. پارچ آب را هم گذاشتم جلوی آقا. هنوز لیوان پر نکرده بود. صدای در آمد. طبقه پایین پسر عموی آقا که مراقب ایشان بود رفت سمت در . آمد گفت: حدود ده نفری از قم هستند. آقا فرمود تعارف کن بیایند بالا. همه آمدند. سلام و تحیت و نشستند. آقا فرمود : خانم چیزی بیاورید آقایان روزه خود را باز کنند. من هم گفتم بله آب در لوله‌ها به اندازه کافی هست. رفتم و آوردم. آقا لبخند تلخی زد و به مهمانان تعارف کرد تا روزه خود را باز کنند. در همین هنگام باز صدای در آمد. به آقا یوسف همان پسر عموی آقا گفتم: برو در را باز کن این دفعه حتما از مشهدند. الحمدلله آب در لوله ها هست. فراوان. مرحوم نواب چیزی نگفت. یوسف رفت در را باز کند. وقتی برگشت دیدم با چند قابلمه پر از غذا آمد. گفتم اینا چیه؟ گفت: همسایه بغلی بود؛ ظاهرا امشب افطاری داشته و به علتی مهمانی آنان بهم خورده. گفت بگویم هر چی فکر کردند این همه غذای پخته را چه کنند؛ خانمش گفته چه کسی بهتر از اولاد زهرای مرضیه سلام الله علیها. گفته بدهند خدمت آقا سید که ظاهرا مهمان هم زیاد دارد. آقا یک نگاه به من کرد. خندید و رفت. من شرمنده و شرمسار؛ غذاها را کشیدم و به مهمانان دادم. کارشان که تمام شد، رفتند. آقا به من فرمود: دو نکته: اول این که یک شب سحر و افطار بنا به حکمتی تاخیر شد چقدر سر و صدا کردی؟ دوم :وقتی هم نعمت رسید چقدر سکوت کردی؛ از آن سر و صدا خبری نیست؟ بعد فرمود : مشکل خیلی‌ها  همینه. نه سکوتشون از سر انصافه، نه سر و صداشون. وقتِ نداشتن، جیغ می زنند. وقتِ داشتن، بخل و غفلت.... خاطره ای بود از همسر محترم روحانی مجاهد و انقلابی، شهید حجت الاسلام و المسلمین مجتبی نواب صفوی نوّرالله مرقدهما ♦️اللهم صل علی محمد و آل محمد♦️ @darentezareshahadat
💚 مبادا روزي شود كه ياد و نام از كوچه ها محو شود و در محافل فراموش شود. پيرو خط مبارك باشيد و خداي متعال را بخاطر اين نعمت بزرگ شاكر باشيد كه چه بسا اگر نعمت بزرگ ولايت نبود مشخص نبود كه چه مصيبتي برسر ما و نواميس ما مي آمد. و را كنار بگذاريد و دنبال وحدت باشيد. خود را قيامت بدانيد نه ساكن دنيا. به دنياي فاني دل مبنديد و در فكر آخرت باشيد . اگر مسلماني در زندگي مشكلي داشت به ياريش بشتابيد و از تجملات زندگي پرهيز كنيد . به فرموده مسجد سنگر است و از شما مي خواهم عاجزانه مي خواهم كه اين سنگر الهي را خالي يا خلوت نكنيد. 🌷 🌷 •┈┈••✾•🌷🍃🍃🌷•✾••┈┈• شادےروح شهدا صلوات @darentezareshahadat
🌷 ●سید همیشه یک تو جیبی كوچیك داشت و هر وقت كه فرصت می كرد سریع قرآنش رو باز می كرد و می خوند، ●دوستاش می گفتن:هر وقت آماده نماز جماعت می شدیم همیشه صف اول نماز بود و وقتی روحانی نداشتیم آقا سید بزرگوار جلو می ایستادن وامام جماعت ما می شدن. ●اگه از در مورد رفتارش با والدین سوال کنید، میگه آقا سید مصداق بارز آیه ی شریفه ی : بود. 🌷 🌷 ولادت : ۱۳۶۳ خمین ، مرکزی شهادت : ۱۳۸۹/۱/۳۰ منطقهٔ سنگهای‌آذرین ، شمالغرب‌کشور به دست ضدانقلاب •┈┈••✾•🌷🍃🍃🌷•✾••┈┈• شادےروح شهدا صلوات @darentezareshahadat
: اي امام، بدان كه ملت ما مانند ملت كوفه نيست و تا آخرين قطره ی خون را از تو جدا نخواهيم ساخت و راه تو را ادامه خواهيم داد. ما و از حسين درس را آموخته ايم و خطبه ی گهر بار امام حسين (ع) را كه در صحراي كربلا فرمودند: «هل من ناصر ينصرني ؟»آيا كسي هست كه مرا ياري كند؟ اي امام حسين (ع) اگر نبودم كه تورا در صحراي كربلا ياري كنم حالا در صحراي كربلاي ايران هستم و حسين زمان را ياري خواهم كرد و با نثار خون خود درخت اسلام را آبياري خواهم كرد. ای پدر،مادر،برادر و عمه،تنها وصیت من این است که درمرگ خونین من عزاداری نکنید که باعث شود دیگر پدرومادران،نگذارند به جبهه بروند. ای جوانان،شما گوش به مفسدان نگیرید.شمارا از نترسانند و لحظه ای ازمسأله ی غافل نشوید و قدم های خودرا استوارتر در راه خونین (ع) بگذارید. 🌷 🌷 ✨شهیدی از بندر دیلم •┈┈••✾•🌷🍃🍃🌷•✾••┈┈• شادےروح شهدا صلوات @darentezareshahadat
❣﷽❣ ✍ از امام دوازدهم چه می دانید.......؟؟؟؟ 🍂حضرت مهدی(عج) در چند سالگی به امامت منصوب شدند؟ ✅ 5 سالگی 🍂غیبت صغری امام زمان(عج) چند سال طول کشید؟ ✅69سال 🍂غیبت کبری امام زمان(عج)از چه سالی شروع شد؟ ✅از سال 329 قمری 🍂اولین نشانه ظهور حضرت مهدی(عج) چیست؟ ✅طلوع خورشید از مغرب 🍂نمایندگان امام زمان(عج)در غیبت کبری چه کسانی هستند؟ ✅مراجع شیعه که عالم به فقه، روایت و کتاب خدا هستند 🍂کدام معصوم فرموده :«زمان ظهور مربوط به خداوند است و هرکس آن را معین کند،دروغ گفته است»؟ ✅حضرت مهدی(عج) 🍂امام زمان(عج) در چه روزی ظهور خواهند کرد؟ ✅جمعه 🍂حضرت مهدی(عج) از کجا ظهور خواهد کرد؟ ✅شهر مکه 🍂هنگام ظهور چه تعداد زن همراه حضرت ولی عصر(عج) هستند؟ ✅13 زن 🍂اولین شخصی که در زمان ظهور با آن حضرت بیعت می‌کند، کیست؟ ✅جبرئیل(ع) 🍂کدام پیامبر هنگام ظهور با ایشان نماز می گذارند؟ ✅حضرت عیسی(ع) 🍂نام شمشیر آن حضرت چیست؟ ✅سیف الله 🍂چه تعداد دعای بزرگ از طرف حضرت مهدی(عج) وارد شده است؟ ✅40 دعا 🍂کدام مسجد به دستور خاص حضرت مهدی(عج) بنا شده است؟ ✅مسجد مقدس جمکران 🍂بزرگترین عبادت در زمان غیبت کبری چیست؟ ✅انتظار فرج امام زمان(عج) 🍂کدام زیارت مربوط به امام زمان(عج) است؟ ✅زیارت شریف آل یاسین 🌺🍃دعای مخصوص حضرت ولیعصر(عج) چیست؟ ✅👈دعای عهد 🍂کدام دعاست که از طرف آن بزرگوار توصیه شده هر روز خوانده شود؟ ✅دعای فرج @darentezareshahadat
🌿💗 خدایا تو تنها ‌امید‌ منی..♥️ تو‌ تموم‌‌ سختیا..' بالا ‌و پایین ‌زندگی..' غما و‌ شادیا..' من ‌دلم ‌قرصِ به ‌بودنت..✋🏻 تو‌ به‌ من ‌نزدیکی ‌و‌ حس ‌بودنت‌ کنارم‌ غما ‌رو از ‌یادم ‌می‌بره..💥 ‌تو‌ کنارمی ‌و لحظه ‌به ‌لحظه‌ آرامش ‌به‌ قلبم ‌‌سرازیر‌ میشه..♥️🖇 ‍‍‍دایِ‌مهربونم💕 @darentezareshahadat