#داستـــان
❤️ #عاشقـــانه_دو_مدافـــع❤️
#قسمت_بیست_و_یکم
_پیرزن اونجا افتاده بود...
_با زهرا دوییدیم سمتش،هر چقدر صداش میکردیم جواب نمیداد،اعصابم خورد شده بود گریہ میکردم و بلند بلند صداش میکردم اما جواب نمیداد،تموم کرده بود.
_مامور آمبولانس اومد سمتمون و گفت خانم ایشون تموم کردن،چیکار میکنید⁉️
_نسبتے با شما دارن⁉️
_زهرا جواب داد:نسبتے ندارم،بلند شدم با صداے بلند کہ عصبانیتم قاطیش بود از آدمايے کہ اطرافموݧ بودن علت ایــن اتفاقو میپرسیدم.
_یہ عده میگفتـن کہ گرما زده شده یہ عده میگفتـن زیر دست و پا مونده و...
_هرکی یہ چیزی میگفت،کلافہ شده بودم،یہ نفر اومد دستشو گذاشت رو شونم و صدام کرد:خانم⁉️
_برگشتم یہ خانم میان سال محجبہ بود کہ چهره ے مهربونے هم داشت،ازم پرسید:ایـن خانم باهاتون نسبتے دارن⁉️
_گفتم:نه چطور⁉️
_گفت:مـن شما رو دیدم کہ کنارشون وایساده بودید و حرف میزد بعد از رفتـن شما ایـن پیرزن از جاش بلند شد،در حالے کہ لبخند بہ لب داشت بہ سمت جمعیت میدویید فریاد میزد و میگفت بالاخره اومدے⁉️محمد جان اومدے⁉️
_بعد قاطے جمعیت شد و زیر دست و پا موند،مـن دوییدم طرفش کہ نزارم بره اما بهش نرسیدم و این اتفاق افتاد
_متاسفم واقعا...
_اشک از چشام جارے شد رفتم سمت پیرزن،هنوز قاب عکس تو بغلش بود قاب عکس و برداشتم پشتش نوشتہ بود "محمد جعفرے"
_یاد حرفاش افتادم پس واقعا پسرش اومد دنبالش و اونو برد پیش خودش.
_آمبولانس پیرزن رو برد،قاب عکس دست مـن موند حال بدے داشتم وقتے برگشتم خونہ هوا تاریک شده بود.
_تو خونہ همش یاد اتفاق امروز میوفتادم و اشک میریختم،قاب عکس و همراه خودم آوردم خونہ،شیشش شکستہ بود،داشتم عکس و از داخل قاب در میوردم کہ متوجہ شدم یہ کاغذ پشتشہ.
_کاغذ و برداشتم یہ نامہ بود:
🍃🌹یاهو🌹🍃
_مادر عزیز تر از جانم سلام
_مرا ببخش کہ بدون اجازه ے شما بہ جبهہ آمدم فرمان امام بود و من مجبور بودم از طرفے چطور میتوانستم ببینم دشمن جلوے چشمانم بہ خاک وطنم تجاوز کرده و بہ نوامیس کشورم چشم دارد.
_اگر مـن بہ جبهه نمیرفتم در قیامت چگونہ جواب مادرم حضرت زهرا را میدادم،چگونہ در چشمان مولایم سید و الشهدا نگاه میکردم.
_مطمعـنم خداوند بہ شما و پدر جان صبر دورے و شهادت مـن را خواهد داد.
_مادر جان بعد از مـن بہ جوانان کشور بگو کہ محمد براے حفظ عزت کشور جنگید بگو قرمزي خون و خود را داد تا سیاهے چادر هایشان حفظ شود.
_مادر جان براے شهادتم دعا کـن...
_میگویند دعاے مادر در حق فرزندش،میگیرد
_حلالم کـن...
_پسر خطا کارت "محمد جعفری"
_با خوندن نامہ از گذشتم شرمنده شدم تازه داشتم مفهوم چادرے کہ روسرمہ رو درک میکردم،طرز فکرم کاملا عوض شده بود دیگه اسماء قبلے نبودم بہ قول مامان داشتم بزرگ میشدم
_از طرفے هم جدیدا همش برام خواستگار میومد در حالے کہ مـن اصلا بہ فکر ازدواج نبودم و هنوز زمان میخواستم کہ خودمو پیدا کنم و بہ ثبات کامل برسم.
_اون سال کنکور دادم با ایـن کہ همیشہ آرزوم بود مهندسے برق قبول شم ولے عمرا قبول شدم چاره اے نبود باید میرفتم...*
نویسنده✍️"#السيدةالزينب"
ادامــه.دارد....
اللهم_عجل_لولیک_الفرج
تا_نیایی_گره_از_کار_بشر_وا_نشود
#رمان
♥️ الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج 💬
@daribesoyeyaranashegh
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_بیست_و_یکم
*
دوم شخص مفرد
خیلی خستهم. فکر کنم دو شبه نخوابیدم. نمیدونم چرا بجای محسن بلند شدم برای تعقیبش اومدم اینجا. شاید چون خیلی این آدم برام جالبه.
میدونی جبهه بوده؟ با دوتا از داداشهاش. داداش بزرگترش چندسال بعد جنگ توی یه تصادف مشکوک کشته میشه. اون یکی داداشش باورت میشه رفیق بابا بوده؟ الان جانبازه و نظامی. میشناسمش.
خونوادگی عجیبن!
یعنی میشه یکیشون شهید باشه، یکیشون جانباز، اون یکی جاسوس؟
خیلی دلم میخواد بدونم انگیزهش چیه... چون آدم فوقالعاده خشکیه. نمیشه ازش حرف کشید. اصلاً اهل حاشیه و اینا نیست.
فکر کنم یه چیزی توی گذشته این آدم هست که همه چیز به اون برمیگرده. اصلاً چرا داداشش کشته شده؟ باید برم ببینم اون یکی داداشش کی بوده؟
دیشب ساعت یازده اومد خونه. الانم فکر کنم پنج و نیم صبح باشه که داره در پارکینگشونو باز میکنه بیاد بیرون.
خونهشون بزرگ و حیاط داره... یه تابم گوشه حیاطه. حتما مال بچگی دخترشونه.
واقعاً دارم از خستگی بیهوش میشم. خیلی خوابم میآد... کاش مثل قبل میاومدی کمک میکردی بیدار بمونم.
یادته؟ وقتایی که شب امتحان بازیگوشی میکردم و درس نمیخوندم، بعدش به چه کنم میافتادم. تو هم برای این که من درس بخونم پا به پام بیدار میموندی و وقتی میخواست خوابم ببره صدام میزدی. انقدر شرمنده این کارت میشدم که با خودم میگفتم نامردم اگه بیست نگیرم، و میگرفتم.
وقتی نمره بیستم رو می دیدی انگار دنیا رو بهت داده بودن. ازم کوچیکتر بودی ولی کارات بزرگ بود. نسبت به همهمون احساس مسئولیت داشتی. سفارش مامان بود، نه؟
تو برای ما مادری کردی، اما کی برای تو مادری کرد؟ دوازده سالت بود که مامان رفت. اون موقع یه دختر بینهایت به مادرش نیاز داره. باید همه نازشو بکشن، عاطفه خرجش کنن. اما تو ناز ما رو میکشیدی و عاطفه خرجمون میکردی. انگار چشمه محبتت وصل بود به دریا. تموم نمیشد. نمیدونم از کجا آورده بودی اون همه محبت رو؟
مثل همیشه رفت سر کار. بجز مهمونیای ماهانه فامیلی هیچ جای خاصی نمیره. از تعقیب این آدم هیچی به ما نمیرسه.
باید به خانم صابری بگیم روی دختر و خانمش تمرکز کنه. همین چند دقیقه پیش خانم صابری پیام داد که دخترش میخواد بره اعتکاف.
شاید خوب باشه به خانم صابری بگم بره همون مسجدی که دختره میره. ببینه دختره انقدر قابل اعتماد هست که بشه ازش بخوایم درباره موسسه مامانش بیشتر باهامون حرف بزنه یا نه؟
*
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان_عج
#برای_ایران
════ ════════ ════
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
♥️💬♥️
@daribesoyeyaranashegh
════ ════════ ════
( ♥️ ° 📕 )
📚| #عشق_ودیگرهیچ
✍| #نرجس_شکوریان_فرد
📖| #قسمت_بیست_و_یکم
امیدم ناامید میشود و خوابم زهر...
انگار او تشنهتر بوده برای حرف زدن با کسی تا من.
آه عمیقی میکشد و میگوید:
-ننهام از دست من یه ماهه بیمارستانه! کسی نمیدونه. فقط خودم و مادرم میدونیم.
من به هر دری زدم فایده نداشته. خودم دارم دنبال این حال خوب کن میرم بلکه اون یه کاری کنه؛
ازش خواستم مادرم رو بهم برگردونه. گفتم شاید تو هم بخوای بیای با هم بریم دنبالش.
آدمی که کار بقیه رو راه میندازه قهرمانه دیگه.
قهرمان که شاخ و دم نداره. از کل کشور هم میان سراغش.
فقط چون خودش اهل تابلو بلندکردن نبوده خیلی کسی سر در نمیاره.
خوب تو تابلوشو بلند کن. قاضی هم حرف اضافه زد من پاک میکنم افاضاتش رو!
از اینکه قاضی را زیر مشت و لگد شاهرخ ببینم لذت نمیبرم اما بدم نمیآید سروش را از هستی غایب کند.
شاهرخ پتو را میکشد روی خودش و من امیدم از اینکه سکوت کند ناامید میشود با این حرفش:
- حالا اصلا بلدی بنویسی. گیرم رفتی گشتی یافتی. بلدی کتابش کنی!
هی دنیا! یک روزی که مجازیجات نبود و من عمرم را بین کانالها و چتها تمام نمیکردم، برای خودم قلم به دست بودم. حالا این لوتی دارد از استعداد من میپرسد.
سرم را روی متکا میگذارم و میگویم:
- انشاهام همیشه اول بوده!
پوزخند میزند به جوابم و میگوید:
خوبه. به از هیچ. میدونی میخوام اونو توی رودربایستی بندازیم.
کارو انجام بدیم بعد مجبور بشه بهخاطر تشکر از کاری که براش کردیم، مشکل جفتمون رو رفع و رجوع کنه.
این حرفش آنقدر عجیب هست که روی دستم نیمخیز بشوم و از بالا به صورتش نگاه کنم.
یک معامله را دارد راه میاندازد که یک طرفش بیخبر است و شاید نپذیرد.
من با آدمهای ناشناس نمیتوانم کار کنم.
زیاد اذیت شدهام از کسانی که قول هم دادهاند و سر عهدشان نماندهاند.
آنوقت بروم کاری انجام بدهم برای ناشناسی که نمیدانم منش و روشش چیست.
میخواهم مخالفت کنم که نمیگذارد:
- آخه خیلی طرفدار داره. مادر منم از مشتریای پرتوقعش بوده و هست! شاید اگر کمک تو کنم، هم مشکل تو رو حل کنه، هم مشکل منو... ننهام بیاد خونه، این طوری سوت و کور نمیمونه!
الان که با مادرت حرف زدی دلم خواست دوباره صدای مادر منم توی خونه بپیچه.
دوست ندارم در تنگنا بیندازمش تا برایم تعریف کند چه کرده با مادرش. دراز میکشم و سعی میکنم حواسم را پرت کنم.
پرت کنم از سروش که همبازی کودکیم بود و سر یک شرط مسخره شدیم دشمن جوانی!
دور کنم از سلما که حالا حتماً در خانهشان غوغاست و نمیدانم میتواند حرف نزند و خودش را مشغول درسهایش کند.
دور کنم از قصۀ سربازی و... قرار بود فکر نکنم به هیچ...
•
•
•
قاضی جوان، از وقتی که حکم را برای فرهاد صادر کرد منتظر بود.
دوست داشت ببیند نتیجۀ کار چه میشود.
شب سوم، فکر به فرهاد بیخوابش کرده بود و ترجیح داد برای سرگرم شدن سری به ایمیلش بزند.
به محض باز کردن صفحه، ایمیلی ناشناس توجهش را جلب کرد:
...
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَجْ
.•°°•.💬.•°°•. ⊱
@daribesoyeyaranashegh
`•. ༄༅ ♥️
°•¸.•°࿐
➺
#رمان
#امام_زمان_عج
#ماه_مبارک_رمضان