eitaa logo
دریچه
231 دنبال‌کننده
511 عکس
105 ویدیو
1 فایل
«دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹 برپایی میز کتاب در دیر 🔻 کتب استقبال‌شده: فر و فر و فر ۱۷ جلد عسل مثل یه قصه داداش ابراهیم رنگ آمیزی بزرگ راهیار ۳جلد عارف ۱۲ساله عمو قاسم به شرط عاشقی اسطوره های عشق دکل مردی که زبان کبوترها را میدانست 🔺۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۲ ▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر @dariche_bu
🔹 بازدید مدیرکل میراث فرهنگی از دفتر مطالعات 🔺 مدیرکل میراث فرهنگی، صنایع دستی و گردشگری استان بوشهر از دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی بازدید کرد. 🔻 اسماعیل سجادی منش، مدیرکل میراث فرهنگی، صنایع دستی و گردشگری استان بوشهر، به همراه ابراهیمی، معاون میراث فرهنگی و امیری، مدیر روابط عمومی این اداره کل صبح امروز، یکشنبه، ضمن بازدید از دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر در مورد ظرفیتهای واحد تاریخ شفاهی دفتر مطالعات در قبال میراث فرهنگی در استان بوشهر با محققین این دفتر به بحث و گفتگو پرداخت. ▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر @dariche_bu
🔴 معمای خانه سالمندان 🔹 کنگان؛ فاطمه احمدی: پروژه‌ی کشف حجاب در بوشهر کلید خورده بود. هرجا پیرمرد_پیرزنی را می‌دیدم، ول‌کنش نبودم! از مسجد و مصلای نماز تا بازار و کوچه‌ها و محله به محله ... 🔹 جمعه‌ای بود و از مصلای نماز جمعه با بابا، بی‌بی خدیجه پروین رو می‌رسوندیم خونه. خانمی حدودا ۷۰ ساله و خوش‌صحبت. دو دل بودم که ازش در مورد خاطرات کشف حجاب بپرسم یا نه!؟ دلمو زدم به دریا. -بی‌بی‌جان زمان رضاشاه، مامانتون سیتون تعریف نکرده بوده که سربازا چادر از سرشون در آورده باشن؟ سری به نشانه‌ی تایید تکان داد. -بِلِه. دِیم وقتی دور هم می‌نشستیم سیمون می‌گفت: اوسا(آن موقع) می‌رفتن سر چَه (چاه) آب بیارن و لباساشون هم نفنوف بود و جومه‌ی عربی روش می‌پوشیدن. میناراشون که بزور ازشون وامیسَدَن(برمی‌داشتن) اونا هم مجبور بودن که گوشه‌ی جومه‌ی عربی یا مشک آب‌شون رو به جای مینار بذارن رو سرشون. تو دلم بشکن می‌زدم. -بی‌بی‌جان عجججب خاطره‌ای! الان هم که رسیدیم خونه‌تون و موقع استراحت‌تونه، عصری با اجازه‌تون یسر میام پیشتون برای ضبط خاطره. -بفرما عزیزوم، خونه‌ی خودته. 🔹 بعد از شنیدن این خاطره با خودم می‌گفتم قطعا «کنگان» هم که تو نقشه آخرین نقطه‌ی ایرانه، پس خبرایی بوده! به مرور خاطرات زیادی را ثبت کردیم‌. تا اینکه حدود یک‌سال پیش اوایل خردادماه، به ذهنمان رسید که به خانه‌ی سالمندان هم سری بزنیم. بعد از هماهنگی و گرفتن شماره‌ی مدیر، قرار شد فردا صبح‌اش سری به آنجا بزنم. برای اینکه دست خالی نرفته باشم، سری به میوه فروشی زدم و میوه‌های تابستونه شونو گرفتم. چیزی حدود ۱۰ دقیقه تا خانه‌ی سالمندان مسیر بود. تو راه همه‌اش به این فکر می‌کردم که چطور باید برخورد کنم؟ وقتی دیدم‌شون چی باید بگم؟ تو همین فکر و خیال‌ها بود که خودم رو درست در ورودی خانه‌ی سالمندان دیدم. 🔹 به محض اینکه وارد شدم، دم در مردی حدودا ۶۰ ساله رو دیدم که مدام با خودش بلند بلند حرف میزد. برگشتم سلام کردم، که با حالت دعوا گفت: _با من سلام نکنید، اصلا هیچکس با من سلام نکنه! اینجا هیچکس حق نداره با من سلام کنه. بعد هم دوباره همین جملات رو برای بار دوم تکرار می‌کرد. مات و مبهوت مونده بودم. اوضاع خوبی نبود! حال آدم دگرگون می‌شد واقعا. 🔹 خودم رو به دفتر مدیریت رسوندم. با خانمی که موضوع رو از قبل، تلفنی باش در میون گذاشته بودم دوباره صحبت کردم و کارمو توضیح دادم. با صبوری و حوصله گفت: عزیزم دو سه نفر بیشتر نمی‌تونن اینجا بت کمک کنن، پیرمردی هست که متولد ۱۳۱۷. چند دقیقه‌ای بعد با ویلچر آوردنش توی راهرو و روی مبل گذاشتنش. با لهجه‌ی شیرین جمی اولش برام چند بیتی شعر خوند و یه معما ازم پرسید. جوابش رو بلد نبودم و با لبخند و شیرینی خاصی خودش جوابش رو بهم گفت.معروف بود به شاعر خانه‌ی سالمندان. 🔹 کمی اولش درد و دل کرد. گفت خیلی دلم برای فاطمه تنگ شده‌. گفتم بابا جان فاطمه کیه؟ خانممه! اون تهران پیش دخترشه و منم که اینجا خانه‌ی سالمندانم. اصلا غم عجیبی به دلم نشسته بود. کلمه برای ابراز همدردی کم آورده بودم. کمی که گذشت مصاحبه رو شروع کردیم. خودش رو که معرفی کرد، فهمیدم موذن مسجد محله‌ی حسین آباد بوده و قدیم هم کار بنایی می‌کرده. دو تا خاطره از کشف حجاب اجباری، اما در دوره پهلوی دوم برام تعریف کرد. 🔹 یکی از خاطراتش مربوط به روستای «تُنبَک» بود که موقع کارِ بنایی، خودش به چشم دیده بود که دنبال خانم‌ها افتادن برای کشیدن مینار و خاطره‌ی دومش هم در مورد خانمش فاطمه بود تو «کنگان». با لهجه‌ی شیرینی جمی تعریف می‌کرد: _فاطمه رفته بوده سی اُو(آب)، که جاندارا(ژاندارم‌ها)، اَش(بهش) می‌رسن که بِطوله‌اش در بیارِن، او هم سنگی اَشان(بهشان) می‌زنه و فِرار می‌کنه. خیلی فاطمه زن زرنگی بودااا ... . 🔹 دو سه روز پیش، اتفاقی داشتم تو یکی از گرو‌ه‌های مجازی می‌چرخیدم که اعلامیه‌ی فوتش رو دیدم. اولش باورم نشد! ثانیه به ثانیه‌ی لحظاتی که پیشش بودم، برام تداعی شد. اگر چه باورکردنی نبود؛ ولی ناخودآگاه فاتحه‌‌ای بر زیر زبانم آمد و برایش آرزوی همنشینی با اولیا‌ را کردم. روحش شاد. ▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر @dariche_bu
دریچه
🔴 خوابی چنین میانه میدانم آرزوست 🔹 روستانگاری؛ فاطمه احمدی: سالم آباد، کلات و کرّی مقصد چهارمین اردوی بود. 🔹 مصاحبه رو از روستای کلات شروع کردیم. زمستون بود و به خاطر بارون خوبی که زده بود، تو روستا توله‌های تِجیک و تر و تازه‌ای سبز شده بود. توی گودی آخر روستا، خانمی رو درست موقعی که مشغول چیدن توله بود، گیر انداختم. - سلااام بی‌بی جان، حالتون خوبه؟ خدااا قوت. - بی‌بی‌ات حضرت زهرا عزیزوم. 🔹 برای اینکه تصمیم بگیرم مصاحبه رو باهاش شروع کنم یا نه؟ تند تند و پشت سر هم چنتا از سوالای اصلی‌مو پرسیدم. - بی‌بی‌جان در مورد قدیم یادتون میاد سیتون گفته باشن مینار از سر خانوما می‌کشیدن؟ - ها، او موقع ظلم بی، دَسمال از سر زن‌ها می‌کشیدن جون، دِیم خیلی سیم تعریف می‌داد... - بی‌بی‌جان، زمان انقلاب چی؟ تظاهرات هم می‌رفتین؟ - هاااا، شاه که می‌خواست بره، بهشتی و رجایی که شهید شدن، همش می‌رفتیم ما... هاا جون. - خب بی‌بی‌جان وایسین یه‌لحظه، جاده‌ی اصلی که الان دارین چی؟ یادتونه که کِی براتون کشیدن؟ - جاده هم اوسا ما هِدِکان بودیم، ازدواج که کردم بعد اومدم کلات. مال جهاد اومدن آب انبار زدن، جاده کشیدن. - باریکلا، باریکلا سی بی‌بیم. بی‌بی حالا مو می‌تونم یکمی هم وقتتون بگیرم با گوشیم صداتون ضبط کنم؟ 🔹 کارش رو تعطیل کرد و مصاحبه رو همون‌جا روی زمین کنار گود پر از توله شروع کردیم. عصمت خِدری؛ اولین راوی خوش صحبت و باصفای من در کلات بود. بعد از آن، از چند نفری مصاحبه گرفتم و برای استراحت کوتاهی آمدیم پایگاه بسیج روستای بغلی؛ کرّی. 🔹 نهار خورده نخورده، از شوق و ذوق با بچه‌ها از پایگاه زدیم بیرون. تک و توکی رو تو کوچه و خیابون می‌شد دید. ظهر بود و احتمال زیاد مشغول استراحت بودن. تو مسیر، آقایی رو دیدیم که کنار ماشینش وایساده و دبه‌های ۲۰ لیتری رو از آب شیرین پر می‌کنه. کار رو که بش توضیح دادیم، آقای دشتی رو تو کرّی به عنوان کسی که خیلی از قدیم می‌فهمه معرفی کرد. خونه‌شون رو نشون‌مون داد. 🔹 خودمون رو رسوندیم. جلو خونه‌‌شون یه درخت خیلی بزرگ و تنومندی بود که سایه انداخته بود. در حیاط بزرگی هم داشت و بخش سمت راستی خونه‌شون از بیرون، چیزی شبیه قلعه‌های قدیمی که منظر و بالانشین داشتن، به نظر می‌رسید. از زمین سنگی قاپیدم و در زدم. خبری نشد! روی در طنابی که اومده بود بیرون رو دیدم. این وضعیت برام غریب نبود. خونه‌ی مادربزرگ خودم، روزها طنابی رو از در می‌نداختن بیرون و معنی هم داشت. اینکه اگر کسی میاد، پشت در نمونه و در به روش بازه و قدمش هم بر چشم! طناب رو کشیدم و رفتم تو. چند بار پشت هم، یاالله، یاالله گفتم. 🔹 وارد حیاط که می‌شدی سمت راستش آغل بود و رو به روت پله‌هایی که نرده‌‌ی آهنی داشت و می‌رفت بالا تا به ورودی درشون برسه و جوجه و مرغ و خروس‌های کاکل قرمزی که رو پله‌های جلو خونه وایساده بودن. از پله‌ها بالا رفتم و در هال رو زدم. با صدای بفرما رفتم تو. 🔹 مرد مسنی که کلاه پشمی هم سرش گذاشته بود رو دیدم. حدس زدم آقای دشتی باشه. و بعد از یه سلام علیک و احوال پرسی، بش گفتم: حاجی شما آقای دشتی هستین؟ - ها بابام، خودمم. - اومدم از قدیم چنتا سوال ازتون بپرسم. - اگر چیزی بلد باشم که میگم. خانمش رو که کنار بخاری خوابیده بود، صدا زد: بی بی سکینه، بی بی سکینه مهمون داریم. 🔹 کلی عذرخواهی کردم که ببخشید بد موقع مزاحم شدم و اومدم از حاجی مصاحبه بگیرم. خانم خوش سیما و مهربونی بود و به گرمی ازم استقبال کرد. این چه حرفیه جون، خیلی خوش اومدی خونه‌ی خودته. 🔹 باباحاجی تو همین فرصت رفته بود تا آبی به سر و صورتش بزنه و برگرده، بی بی سکینه ازم پرسید از کجا اومدی؟ و چند سالته؟ همین سوالات باب آشنایی را باز کرد. من هم همین‌طور که حواسم به صحبتاش بود، قاب عکس دو تا روحانی رو دیوار جلویی نظرمو جلب کرد. خونه‌شون حس خوبی بهم می‌داد. از بی بی پرسیدم: این دو تا عکس سید که تو قاب‌اَن، کی هستن؟ گفت که یکیش عمومه و یکیش بابامه. عموم از سادات محمدی روستای بوالخیر، نماینده‌ی منطقه‌ی رودباران بوشهر، بعد از شهید شهریاری بوده. 🔹 پیش خودم گفتم عجب جایی روزیم شده بیام. باباحاجی اومد. مصاحبه رو شروع کردیم. خیلی آروم و با طمانینه با اُورکت و کلاه پشمی و شلوار کردی اومد نشست رو زمین. بعد ازحدود کمتر از یک ساعت گفت که من دیگه باید برم. گفتم: باباجان من هنوز سوالام که تموم نشده! گفت: باید برم بز و کهره‌هام رو ببندم. تو اوج مصاحبه بودیم و منم محو حرف‌هاش... چاره‌ای نبود! گفتم باباجان پس من اگه مزاحم نیستم میمونم و با بی بی سکینه مصاحبه می‌گیرم و بعد اذان با شما. 🔹 مصاحبه‌ با بی بی سکینه رو شروع کردیم. ارادت خاصی به شهید محمدحسن ابراهیمی داشت. از زمانایی گفت که خونه‌ی شهید پشت خونه‌شون بوده و صدای نوحه خونیش از تو حموم میومده. تا ر
دریچه
بع ساعت قبل اذان مصاحبه طول کشید. نوه‌های حاجی اومدن خونه‌شون و شلوغ شده بود، مصاحبه رو قطع کردم. نماز مغرب و عشا رو تصمیم گرفتم همون‌جا بخونم. صدای الله اکبر و ذکر گفتنای حاجی موقع وضو گرفتنش، نظرمو به خودش جلب کرد. دلم جلا گرفته بود. 🔹نمازش رو که خوند، اومد تو هال جاشو انداخت که بخوابه. گفتم باباجان پس ادامه‌ی سوالاتم چی؟ گفت: من باید بخوابم و صبح زود بیدار شم. هنوز نیم ساعت از اذون نگذشته بود و ساعت حدودا ۷ بود. تعجب کرده بودم؛ ولی با اصرار من و بی‌بی سکینه قرار شد مصاحبه رو حدقل تا نیم ساعتی ادامه بدیم. اذیتش نکردم و تو همون حالت خوابیده ازش سوال می‌گرفتم. صدای در هال اومد، پشت سر هم سه تا از بچه‌های برادر بابا حاجی، اومدن دست‌شو بوسیدن و رو مبل نشستن. 🔹 کمک بی‌بی سکینه ازشون پذیرایی کردم و اومدم با باباحاجی برای ادامه‌ی مصاحبه. همینجوری داشتم سوال می‌پرسیدم و اونم جواب میداد که دیگه صدایی نشنیدم! وسط مصاحبه با آرامش دوست داشتنی و توصیف نشدنی خاصی، خوابش رفته بود. آرامشش رو خریدار بودم. کمی تو جمع مهمون‌ها نشستم و قبل از اینکه از خونه‌شون برم، شماره‌ی بی بی سکینه را گرفتم و تکی زدم تا شماره‌مو ذخیره کنه. 🔹 از آن اردوی روستانگاری تا الان بیش از سه چهار ماهی می‌گذرد؛ اما هر بار به بهانه‌ای اسم بی‌بی سکینه محمدی، خانم باباحاجی روی صفحه‌ی گوشی‌ام می‌آید. یک بار تماس گرفت تا کتابی را که در مورد شهید محمدحسن ابراهیمی داشت، به من هدیه بدهد و دو بار دیگر برای احوال پرسی. آدم در برابر مهر و لطف و صفای‌شان می‌ماند که چه بگوید! ▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر @dariche_bu
🔹 برپایی میز کتاب در حاشیه جشن میلاد حضرت معصومه (س) و روز دختر در عالیشهر 🔺۳۱ خرداد ۱۴۰۲ 🔻 کتابهای استقبال شده: سیب آخر کتاب قصه کوچک ۲ جلد درآغوش پرچم سفره رنگین رنگ آمیزی قهرمان من نهال هلو قهرمان ب شکل خودم زینب خانم الو مامان.. توشهید نمیشوی مردی ک زبان کبوترها را میدانست ۲ جلد مرا با خودت ببر نعمت جان ▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر @dariche_bu
🔴 آقا رضا جان خجسته زاد روزت غرق گل باد امام هشتمین آقا رضا جان به روی ماه تابان مدینه و در ایران زمین آقا رضا جان به رسم زائران آرزومند سلامی دلنشین آقا رضا جان مبارک باشد این فرخنده میلاد به نور هفتمین آقا رضا جان پدر شادان و مادر خنده بر لب زتو مولود دین آقا رضا جان جهان نورانی از نور وجودت که شد نور یقین آقا رضا جان امام مهربان ماه خراسان پناه مومنین آقا رضا جان سلام و صد سلام خالصانه ازین بندر نشین آقا رضا جان 🔻سراینده عظیم عظیم پناه (شاعر کنگانی) ▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر @dariche_bu
🔹 تقدیر رهبر انقلاب از دو کتاب دیگر انتشارات راهیار 🔹 رهبر معظم انقلاب در دیدار با اعضای کنگره ملی شهدای سبزوار و نیشابور ضمن تقدیر از تهیه کنندگان کتاب‌های «شهید آوردند» و «ایام سبزوار» گفتند: «کار خوب و برجسته ای انجام دادند. نگاه کردم تورق کردم خیلی خوب بود.» 🔹 ایشان همچنین فرمودند: یکی از وظایف بزرگ ما این است که خودمان را به جوانهایمان بشناسانیم؛ این کار آن‌چنان ‌که باید انجام نمیگیرد؛ قبل از انقلاب که این کارها تقریباً صفر و نزدیک به صفر بود. بنده مکرّر به سبزوار و نشابور آمده‌ام، مانده‌ام، سخنرانی‌ها کرده‌ام، با مردم مأنوس بوده‌ام؛ آن وقتها این حرفها نبود و اهمّیّتی به گذشته‌ی باعظمت و پُرشکوه این شهرها داده نمیشد. نشابور و سبزوار دو گنجینه‌اند؛ گنجینه‌ی تاریخ اسلام و تمدّن اسلامی ما و تمدّن ایرانیِّ ما. دو گنجینه‌اند که باید حفظ بشوند، بایستی معرّفی بشوند. 🔹 کتاب‌های «شهید آوردند» و «ایام سبزوار» توسط واحد سبزوار دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی تولید و منتشر شده است. ▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر @dariche_bu
دریچه
🔴 روستای ساحلی و روضه به زبان انگلیسی 🔹 روستانگاری؛ مهدی مقدسی: ظهر بود که به روستا رسیدیم. محل است
🔹 مادر شهید محمدحسن ابراهیمی به فرزند شهیدش پیوست 🔻 محمدحسن ابراهیمی، متولد ۱۳۴۶، اهل دشتی، که برای تبلیغ از سوی جامعه‌المصطفی به گویان، کشوری در آمریکای جنوبی، رفته بود، در اردیبهشت ۱۳۸۳ در آن کشور به شهادت رسید. ▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر @dariche_bu
🔹 برپایی میز کتاب در مصلی نماز جمعه کنگان 🔺 جمعه 12 خرداد 1402 🔻 کتب استقبال شده: قهرمان من ۳ جلد کتاب‌های مردان واقعی ۴ جلد رنگ آمیزی بزرگ راهیار ۴ جلد قهرمان مثل خودت 2 جلد زندگی با ضرب المثل‌ها به توان شانه‌هایت به اضافه‌ی مردم امواج اراده ها عسل مثل یه قصه در مکتب مصطفی دشمن یک چشم اسطوره‌های عشق فر و فر و فر صدا میاد غواص قهرمان ▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر @dariche_bu
🔴 یا مردم را نمی‌شناختیم یا امام را 🔹 روستانگاری؛ فاطمه اسلامفر: قبل از آغاز اردوهای روستانگاری، محورهای پژوهش را با وسواس خاصی معین و حول برخی از آن‌ها گفتگو کرده بودیم. یکی از محورها «رحلت امام» بود. نه اینکه اهمیت نداشته باشد اما قبل از آغاز، حداقل برای من محور دارای اولویتی نبود. 🔹 از رحلت امام، فقط تصویر آن تشییع میلیونی که هر ساله از تلویزیون پخش می‌شد در ذهنم مانده بود. گمان نمی‌کردم در حوالی بوشهر، دورترین روستاها از مرکز، خود بشود مرکزی برای عزای امام رحلت یافته. 🔹 خاطرات رحلت امام، از همان ابتدای کار حیرت زده‌ام کرد. وقتی اولین‌بار از عجب‌ناز ۶۵ ساله درباره رحلت امام پرسیدم، انگار که داغش را تازه کرده باشم هی سر تکان می‌داد: «اولش ترسیدیم نکنه شاه برگرده، برای امام تا یکسال لباس سیاه تنمون بید، عروسیها دیگه برگزار نکردیم، ساز و نغاره ممنوع شد، در خونه‌ها پرچم مشکی زدیم،» 🔹 یا بعدها برادر یکی از شهدای روستای سالم اباد می‌گفت: «برای برادر شهیدم فقط گریه کردم، اما شنیدم امام وفات کرد از هوش رفتم» 🔹 وقتی ستاره‌ی روستای کلات می‌گوید:« انگاری تو روستا زلزله اومده بید، همه فریاد و شیون، حتی بعد از اینهمه سال هنوزم مراسم می‌گیریم برای امام» 🔹 یا سمنبر روستای تلشکی شروه‌ی جانسوزی که برای امام خواند را دوباره بخواند برایم. 🔹 یا آن مدیر ۴۵ ساله مدرسه روستای کری، رحلت امام را خاطره تلخ دوران کودکی‌اش بداند و بگوید آنقدر گریه کرد که همه نگران حالش شده بودند. 🔹 و آن پیرزن روستای دوهوک که مثل خیلی‌های دیگر، اسم امام را که آوردم اشک بود که جاری شد نه حرف. 🔹 نمی‌دانم روستا را نمی‌شناختیم یا امام را! اما تصورمان این نبود داده‌ها و خاطرات حول رحلت امام چنان پرمحتوا، پرشور و متاثرکننده باشد که علی‌رغم آن‌که در ادامه مجبور به حذف برخی محورها شده بودیم اما پرسش از رحلت امام در روستا بشود پای ثابت تمام مصاحبه‌هایمان. 🔹 اگر راوی خاطره‌ای از جنگ با انگلیسی‌ها و انقلاب اسلامی و دیگر محورها هم برای گفتن نداشت، اما روایت رحلت امام و یکی دومحور دیگرمان همان تجربه مشترک جمعی همه بود که درباره‌اش حرف داشتند و خاطره... 1⃣ بخش اول ▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر @dariche_bu