eitaa logo
دریچه
230 دنبال‌کننده
511 عکس
105 ویدیو
1 فایل
«دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹 برپایی میز کتاب در هیئت رزمندگان اسلام خورموج 🔻 شب تاسوعا 🔺 کتب استقبال‌شده: راض بابا داداش ابراهیم 3 جلد شهید علم 2 جلد چشم حاج آقا در مکتب مصطفی فرنگیس عارف 12 ساله ابوعلی خانه دار مبارز 2 جلد موشک من 2 جلد بچه های فرات کشتی نجات موسای عزیز آبگینه به مهمانی می رود 2 جلد زینب خانم یک دونه نون صد دونه نون آقا معلم به جای موشک کاغذی آزاده کارآگاه می شود چخ چخی ها ▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر @dariche_bu
🔴 برای مادرانِ شهیدانِ بی‌سَر 🔹 وارد اتاقی شدم. جنازه‌ای کفن‌پوش روبه‌رویم دراز به دراز خوابیده بود. محمدعلی بود! می‌دانستم! سلانه سلانه به سمتش رفتم. چند نفری گِردش ایستاده بودند. چهره‌ها برایم جز تصویری مات و مبهم نبودند. 🔹 بی‌مقدمه گفتم:«می‌خوام صورتشو ببوسم!» میخواستم دست بکشم روی صورتش، لب‌هایش، چشم‌هایش. انگشتانم تیزی ریش نوجوانی‌اش را لمس کند و برای باقی عمرم که دیگر نمی‌بینمش سیر نگاهش کنم. 🔹 نمی‌دانم چرا گریه‌شان شدت گرفت. باید کفن را باز می‌کردند به‌جای این گریه‌ها. دستم را سمت کفن بردم. همسرم بی‌مقدمه گفت:«سَر نداره! پسرت سر نداره فاطمه!» پسرم سر نداره؟! 🔹 قلبم آتش می‌گیرد و جگرم می‌سوزد. اما مگر فقط پسر من است که بی‌سَر مانده! آتش قلبم هر چه بیشتر گُر می‌گرفت، خدا صبر را هم بیشتر تزریق می‌کرد در رگ‌هایم، در بند بند وجودم. 🔹 گفتم:«پا چی؟ پا که داره؟ مادر هم که داره، میخوام پاهاشو ببوسم» انتهای کفن را باز کردند. نمی‌دانم ابتدایش بود یا انتهایش. لبم را روی پاهایش گذاشتم و هی بوسیدم و هی بوییدم...» 🔹 دوسال بعد از شهادت محمدعلی، پسر دیگری را باردار شدم. توی بیمارستان، بعد از زایمان، وقتی هنوز بچه را ندیده بودم، به دخترم که بالای سرم ایستاده بود فقط یک چیز گفتم:«بچه سر داره؟!» 🔺 خاطره از سرکارخانم فاطمه کامکاری ، مادر شهید محمدعلی ظهرابی، خواهر شهیدان محمدعلی، عباس و حسین کامکاری و مادر همسر شهید غضنفر جمیری / تحقیق و تدوین: فاطمه اسلامفر ▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر @dariche_bu
🔴 اگر کافری، کافرم 🔹 روستانگاری؛ کوروش زارعی: بهمن ماه بود. از دفتر برای هماهنگی اردو پیام دادند که دو سه روز دیگر روستانگاری داریم. هستی؟ من که روستانگاری قبلی زیر دندانم مزه کرده بود، با خودم گفتم هرجور شده باید برنامه ریزی کنم بروم. 🔹 یک روز قبل از شروع دهه فجر، به عنوان روز اردو تعیین شد و راهی روستا شدیم. از قبل شنیده بودیم که روستای ویژه‌ای است و بزرگترهایشان‌ راویان خوبی هستند و می‌توانند یک دل سیر صحبت کنند. برای محقق جماعت چه خبری از این بهتر؟ بنابراین احتمال می‌دادیم که هرکدام از ما با یکی دو جین خاطره روستا را ترک کنیم. 🔹 به روستا که رسیدیم، آستین همت را بالا زدیم و رفتیم برای پیدا کردن راوی و گرفتن مصاحبه. انصافا‌ هم روستا سوژه‌های زیادی داشت. تا ظهر با سه نفر مصاحبه گرفتم. تعداد مصاحبه‌ها خوب بود اما کیفیت‌شان چنگی به دل نمی‌زد و آن طور که دلم را صابون زده بودم، محتوا و خاطره گیرم نیامده بود. به خاطر همین هم زود تمامشان میکردم. 🔹 مثلا یکی از مصاحبه‌هایم با پیرمرد و پیرزنی بود که وسط گپ و گفتمان با هم دعوایشان‌ شد و لجشان‌ از یکدیگر را سر من و سوالاتم خالی میکردند و جواب نصف و نیمه می‌دادند. البته ناگفته نماند که دعوایشان هم قشنگ بود. 🔹 ظهر که برای استراحت در حسینیه جمع شدیم، شاکی از روستا و اهالی‌اش به مسئول دفتر گفتم اینها اهل مصاحبه کردن نیستند و همکاری نمی‌کنند. یا زیر بار صحبت کردن نمی‌روند، یا اگر راضی یه حرف زدن می‌شوند، مثل کسی که در اتاق بازجویی نشسته و نمی‌خواهد اسم هم دستانش‌ را بگوید رفتار می‌کنند. اما ظاهرا فقط من نبودم که چنین مشکلی داشتم و محقق‌های دیگر هم کم و بیش با این چالش رو به رو شده بودند. 🔹 بعد از کمی استراحت، دوباره آماده شدیم برای مصاحبه (بخوانید مبارزه). مثل تیمی شده بودیم که وارد یک بازی حیثیتی شده و می‌خواهد هرجور هست مقاومت حریف را بشکند. خانم‌های گروه به سراغ راوی‌هایشان رفتند و من و مسئول دفتر ماندیم و مردم نم پس نده‌ی روستا. 🔹 بعد از کلی پرس و جو، پیرمردی را معرفی کردند و گفتند مسن‌ترین آدم روستاست و اطلاعات زیادی دارد. هر طور بود خانه‌اش را پیدا کردیم. مسئول دفتر گفت رصدی کن اگر چیزی نداشت زود بیا بیرون که وقتمان بیشتر از این گرفته نشود. با خودم گفتم هر طور شده باید این یکی را به حرف بیاورم. 🔹 وارد خانه شدم. پیرمرد در حیاط مشغول رسیدگی به باغچه‌اش بود. عروسش گفت گوش‌هایش خیلی سنگین است و باید خیلی بلند صحبت کنی. خودش هم زحمت معرفی کردن من به پیرمرد و راضی کردنش برای دل کندن از باغچه را کشید. 🔹 بعد از چند دقیقه وارد اتاق کوچک پیرمرد شدیم. همین که نشستم گفت : خب بگو ببینم کارت چیست؟ گفتم: پدر جان من از بوشهر مزاحمتان‌ شدم. دارم در مورد زمان‌های قدیم روستا تحقیق میکنم. به گوشش اشاره کرد که یعنی نشنیدم چه گفتی. فهمیدم کار سختی دارم. 🔹 دوباره توضیح دادم. به سختی متوجه شد. گفت: خب. یعنی میخواهی بدونی انقلاب چطور بوده و چی شده؟ گفتم بله.گفت فهمیدم. خواستم اولین سوالم را بپرسم که شروع کرد از مریضی‌های خودش گفتن و این که دکتر‌ها چه دارو‌هایی برایش تجویز‌ کرده‌اند. 🔹 در اولین فرصت کلامش را قطع کردم و پرسیدم :حاج آقا زمان انقلاب توی روستا راهپیمایی داشتید؟ گفت چی گفتی؟ من که تا پیش از این فاصله نشستنم‌ با هیچ‌کدام از راوی‌ها اینقدر نزدیک نبود، توی گوشش داد زدم و سوالم را تکرار کردم. با این که خودم از صدای بلندم داشتم سر درد می‌گرفتم و با خودم می‌گفتم الآن است که بچه‌هایش با خیال این که دعوا شده بیایند جدایمان کنند، از نگاهش فهمیدم که متوجه سوالم نشده. 🔹 خواستم قید مصاحبه را بزنم. در شک بین بلند شدن و نشدن بودم که پیرمرد گفت: ببین من نمی‌دانم قصد و منظورت از آمدن به اینجا و این سوالات چیست. فقط میگم "اگر تو مسلمانی منم مسلمانم؛ اگر تو کافری منم کافرم." ماندم چه بگویم. بلند شدم و از این که مزاحمش شدم عذرخواهی کردم. تا دم در اتاق دنبالم آمد باز گفت : اگر تو خدا رو می‌پرستی منم می‌پرستم؛ اگر نمی‌پرستی منم نمی‌پرستم. 🔹 بالاخره از او خداحافظی کردم و از خانه خارج شدم. بنده‌ی خدا فکر میکرد من برای سنجیدن اعتقادش رفته‌ام و می‌خواهم ببینم چقدر به انقلاب پایبند است. 🔹 شب موقع برگشت از روستا، مسئول دفتر همینطور که به کوچه پس کوچه‌ها نگاه می‌کرد گفت: نخواستیم؛ این شما و این روستایتان. جمله‌ای اگر نگویم حرف دل همه‌ی ما، حداقل حرف دل من یکی بود. ▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر @dariche_bu
🔴 آمار استقبال مردم از میز کتاب در خورموج 🔹 از 20 تیرماه تا 15 مردادماه در مکتب مصطفی 5 جلد موشک من 13 جلد عارف 12 ساله 4 جلد عاشقانه جلد آبی 2 جلد من هم رباط می سازم 14 جلد موشک کاغذی 12 جلد عزیز خانوم 4 جلد چخ چخی ها 3 جلد تو شهید نمی شوی 1 جلد برنده واقعی 5 جلد آقا معلم 4 جلد فرو فروفر صدا میاد 16 جلد یک دونه نون 15 جلد دشمن یک چشم 3 جلد بالهای مهربانی 4 جلد ابوعلی 4 جلد مردی که زبان کبوترها می دانست 9 جلد تصادف دوست داشتنی 4 جلد غواص قهرمان 5 جلد سیب آخر 7 جلد سرمشق 3 جلد چشم حاج آقا 2 جلد دختر تبریز 3 جلد کشتی نجات 3 جلد شروه ای برای حبیب 1 جلد فرنگیس 3 جلد عاشقانه جلد سبز 1 جلد لبخند ابراهیم 1 جلد منم یه مادرم 1 جلد راض بابا 3 جلد الو مامان من این بالام 10 جلد بهترین میوه 3 جلد قهرمان به شکل خودم 3 جلد داداش ابراهیم 8 جلد شهید علم 2 جلد خانه دار مبارز 3 جلد عدد بچه های فرات 1 جلد موسای عزیز 1 جلد آبگینه به مهمانی می رود 5 جلد آزاده کارآگاه می شود 3 جلد زینب خانم 7 جلد حاج قاسم 3 جلد خاتون و قوماندان 1 جلد چهل قلپ کار 1 جلد مرا با خودت ببر 1 جلد یک بغض و هزاران مشت 3 جلد شهاب دین 1 جلد خیرالنسا و گندمک 1 جلد همیشه فرمانده 5 جلد پرچمدار کوچک من 1 جلد لبخندی به رنگ شهادت 1 جلد ▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر @dariche_bu
🔴 آغاز اولین اردوی روستانگاری در استان فارس 🔹 اولین اردوی روستانگاری در استان فارس، با آموزش و همراهی محققین دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب استان بوشهر آغاز شد. 🔹 با دعوت حوزه هنری انقلاب اسلامی استان فارس، محققین دفتر مطالعات بوشهر روز گذشته در شیراز به ارایه تجربیات خود از اردوهای روستانگاری در جمع محققین استانهای فارس و کهگیلویه و بویراحمد پرداختند. محققین دفتر بوشهر امروز بصورت نمونه در حضور محققین استانهای فارس و کهگیلویه به روستانگاری خواهند پرداخت. 🔺 شهرستان مرودشت؛ روستای دشتک ابرج 🔻۱۸ مرداد ۱۴۰۲ ▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر @dariche_bu
🔹 یادگاری بچه‌های جهاد سازندگی در دشتک 🔻 حمام جهاد سازندگی در روستا؛ لوگوی وسط عکس چهل سال قدمت دارد ▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر @dariche_bu
🔴 برکت انقلاب و مردی که گریه میکند 🔹 روستانگاری؛ فاطمه اسلامفر: سوال را که پرسیدم پیرمرد بلافاصله بغض کرد، سوال غیر منتظره بود اما پیرمرد انگار که آماده بود. با صدایی گرفته و لرزان گفت: «خبر رو که شنیدم زونی‌هام (زانوهام) برید، کمرم شکست». 🔹بغضش فروخورده نشد و اشکش هم جاری شد. 🔹جمع در سکوت فرو رفت. دوستانم انتظارش را نداشتند پیرمرد ۸۰ ساله‌ای که از یکساعت قبل آنطور پرانرژی صدر مجلس نشسته و حرف می‌زند حالا با این سوال، توی جمع ۹ نفره‌ای که ۸تایشان خانم هستند اینطور بی‌مهابا بزند زیر گریه. 🔹بله؛ مرد گریه می‌کند، وسط جمع هم گریه می‌کند، جمع اگر زنانه باشد هم گریه می‌کند. اما برای چه کسی؟ برای چه چیزی؟ 🔹 سکوت را شکستم و سوالاتم را ادامه دادم: «حاجی کجا بودید، داشتید چیکار میکردید وقتی خبر رحلت امام رو شنیدید؟» با دست‌های چروکیده‌اش خیسی چشم‌ها را پاک می‌کند و می‌گوید «داشتم باغ رو آب می‌دادم، تو بلندگوی روستا اعلام کردند، وقتی شنیدم هممون بی‌پدر شدیم، زونیام برید و نشستم اولش، بعدشم باغ رو ول کردم و رفتم سمت مسجد روستا، غلغله بود»! 🔹 ماجراهای ما با پیرمرد اما به اینجا ختم نشد. از وضعیت اقتصادی روز گله می‌کرد و پشت بندش تاکید می‌کرد: «اما هر چیزی که داریم و به دست اوردیم از برکت امام است و انقلاب امام.» 🔹 بعد دیدیم ماجرای این جمله‌اش هم سر دراز دارد. بعد از انقلاب تکیه کلامش شده بود همین! از جنگ که برگشته بود، هر کجا ازش ‌می‌پرسیدند وضعیت جنگ چطور بود، او هم فقط یک چیز می‌گفت «از برکت انقلاب همه چی خوب بود» انقدر گفت و گفت که از آن به بعد توی روستا معروف شد به «برکت انقلاب»! 🔹 برای سربه‌سر گذاشتنش همه توی روستا برکت انقلاب صدایش می‌زدند. او هم بدش نمی‌آمد. 🔹 پسرش یکروز با گلایه می آید و به پدر میگوید بچه‌ها توی مدرسه مسخره‌اش می‌کنند و «پسرِ برکت انقلاب» صدایش می‌زنند. پیرمرد هم خودش وسط مصاحبه می‌خندد و می‌گوید «به پسرم گفتم ناراحتی نداره، چی بهتر ازین، هر کی بهت گفت بگو اره من پسر برکت انقلابم» 🔹 حاجی خودش هم سرش درد می‌کرد برای این سربه‌سر گذاشتن‌ها، کم نمی آورد، برای مقابله به مثل خودش بیشتر دامن می‌زد به ماجرا. می‌گفت توی هر جمعی می‌رفتم، اتوبوس سوار می‌شدم، کسی را میدیدم با صدای بلند می‌گفتم «اهالی به برکت انقلاب حالتون چطوره الان؟»! 🔹 مصاحبه که تمام شد، شماره تلفن پیرمرد را گرفتیم، با خنده گفتم: «پس ما شما رو برکت انقلاب ذخیره می‌کنیم» کیف کرد! 🔺 اولین اردوی در استان - روستای دشتک ابرج شهرستان مرودشت ▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر @dariche_bu
🔴 آخرین جلسه مصاحبه خواهر شهیدان کامکاری برگزار شد 🔹 ضبط خاطرات و زندگینامه سرکار خانم فاطمه کامکاری، مادر شهید محمدعلی ظهرابی، مادر همسر شهید غضنفر جمیری، خواهر شهیدان محمدعلی، عباسقلی و حسینقلی کامکاری در دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر به پایان رسید. 🔹 سرکار خانم کامکاری متولد ۱۳۱۸ فرزند بزرگ خانواده کامکاری و خواهر حاج مراد کامکاری، جانباز انقلاب اسلامی در حمله گارد نظامی به مسجد جامع عطار، در ابتدای محرم ۱۳۵۷ است. 🔻 ۱۴ مرداد ۱۴۰۲ ▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر @dariche_bu
🔴 قاب ماندگار اولین اردوی روستانگاری در استان فارس 🔹 مرودشت؛ روستای دشتک ابرج؛ منزل دانش‌آموز شهید محمدرضا خسروی 🔻 ۱۸ مرداد ۱۴۰۲ ▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر @dariche_bu
🔴 برپایی میز کتاب مصلای نماز جمعه خرموج 🔻 20 مرداد 1402 🔺 کتابهای استقبال شده: ابوعلی کجاست درمکتب مصطفی 2 جلد فر و فر و فر صدا میاد 16 جلد پرچمدار کوچک من یه دونه نون صد دونه نون 14 جلد قهرمان کوچک من مردی که زبان کبوترها را میدانست 2 جلد عزیز خانوم چخ چخیها دشمن یک چشم به جای موشک کاغذی خاتون و قوماندان ۲جلد لبخندی به رنگ شهادت الو مامان من این بالام 2 جلد ▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر @dariche_bu
🔴 برقراری میز کتاب در مصلای کنگان 🔻 ۲۰ مرداد ۱۴۰۲ 🔺 کتابهای استقبال شده: روز آزادی زن منم یه مادرم امسال قبول می‌شوم خاتون و قوماندان ۳ جلد عزیز خانم چهل قلپ کار ۳ جلد آبگینه به مهمانی می‌رود ۲ جلد آقا محسن بطله علی طریقتی ۷ جلد فر و فر و فر ۱۵ جلد ▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر @dariche_bu
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 خندیدم دهانم رفت رو سقف 🔹 این آقا کتاب «چخ چخی‌ها» را از میز کتاب گرفته و خوانده. حالا آمده و دارد از کتاب تعریف میکند 😉 🔻 عالیشهر؛ دهه اول محرم ۱۴۰۲ ▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر @dariche_bu