eitaa logo
دریچه
233 دنبال‌کننده
510 عکس
104 ویدیو
1 فایل
«دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر
مشاهده در ایتا
دانلود
دریچه
🔴 خاله کتابی 🔹 کنگان؛ میزکتاب؛ فاطمه احمدی: صبح جمعه با صدای بیدار باش بابا از خواب بیدار شدیم. - بچه‌ها بلند شین که امروز هوا خیلی خوبه و می‌خوایم بریم طرفای دیّر و بردخون تو طبیعت سی خومون بگردیم. 🔹 به سختی از جا کنده شدم. اولین کاری که کردم گوشیمو برداشتم و به ذهنم رسید که تو گروه *بانوان کتابخون کنگون* خبر بدم که متأسفانه امروز میز کتاب‌مون برقرار نیست. پیام رو که گذاشتم، آماده شدم و با خانواده رفتیم. 🔹 جایی که بابا ما رو می‌برد تقریباً خبری از نت نبود و فضای مجازی رو هم تا موقع برگشت چک نکردم. 🔹 عصری که برگشتیم، پیام‌رسان بله رو که چک کردم، دیدم آقای مقدسی از پیام یه نفر تو گروه کتابخون، توی ایتا خبر داده بود. پیام رو که دیدم خیلی ذوق زده شدم! 🔹 مامان محمدحسین توی گروه نوشته بود که امروز محمدحسین با شوق و ذوق اومده بوده مصلا و برات نامه‌ای هم نوشته و با خودش آورده و تو نبودی! 🔹 بغض کردم و پیش خودم گفتم: چقدر این بچه‌ها با صفان واقعا. از مامانش خواستم که از نامه عکس بگیره و برام بفرسته. تک تک کلمات نامه رو که می‌خوندم بیشتر و بیشتر تو پوست خودم نمی‌گنجیدم و زیر لب دعا می‌کردم که خدا بچه‌های خوب رو برای مامان، باباهاشون حفظ و نسل‌شون رو زیاد کنه. 🔹 با خودم فکر کردم که میز کتاب ما نسبت به روزهای اول شروعمون چقدر متفاوت شده! اولش که شروع کرده بودیم، هر چقدرم می‌ایستادی و داد میزدی، کمتر کسی توجه میکرد که اصلا میز کتابی هم هست یا نه؛ ولی حالا رفته‌ رفته، کار خودش رو کرده و بین مردم جا باز کرده. حالا هفته‌ای نیست که میز بذاریم و پای میز غلغله نشه و اگر هم نباشیم، سراغی نگیرن!!! 🔹 و اما متن نامه: سلام من محمدحسین هستم. من لحظه شماری می‌کنم که جمعه برسه، می‌دونید چرا؟ خُب الان بهتون می‌گم. من هر جمعه از خاله کتابی، کتاب می‌خرم.اون درباره‌ی من یه قصه‌ی خیلی خیلی قشنگ نوشته، من یه عالمه خاله رو دوست دارم. چون خیلی کمکش کردم برای فروش کتاب و هر وقت که کتاب جدیدی میاره به من میگه. من الان دارم این نامه رو برای خاله کتابی می‌نویسم. می‌دونید چرا میگم خاله کتابی؟ چون فامیلشون رو از یاد بردم. خاله هر وقت که من رو میبینه میگه: سلام دوست خوب من. خلاصه من الان می‌خواهم برم مصلا و با خاله سلام کنم و ازش کلی کتاب بگیرم و نامه رو بهش بدم. ▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر @dariche_bu
🔹 اکران «غریب» در بوشهر 🔻 فردا چهارشنبه ساعت ۲۰ - سالن نیمای جنوب ▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر @dariche_bu
🔴 تو گفتی و من هم باور کردم 🔹 روستانگاری؛ فاطمه اسلامفر: مثل کارآگاه‌ها اطراف را مدام زیر نظر داشتم. توی میدانی که وسط روستا قرار داشت، هفت هشت تا مرد نشسته بودند. با سنین مختلف. چشمانم با دیدن‌شان برق زد، گرمای هوا که داشت کلافه‌ام می‌کرد را فراموش کردم، و گفتم «حتما یکی‌شان می‌تواند راوی ما باشد دیگر». 🔹 تعلل نکردم. به سمت‌شان رفتم. همه روی نیمکت و سکنچه نشسته بودند. زیر سایه درخت گِز. سلامم را جواب دادند و منتظر بودند که ببینند چه گویم و چه خواهم. 🔹 اولین اردوی روستانگاری دفتر بود و اولین حرکتم برای مصاحبه در روستا. سینه را صاف کرده و شروع کردم به توضیح دادن: «چند تا دانشجو هستیم از دفتر تاریخ شفاهی بوشهر، می‌خوایم خاطرات مردم رو حول چندتا موضوع بررسی کنیم». در گیر و دار اینکه از کدام محور شروع کنم، یک‌مرتبه اسم کشف حجاب روی زبانم جاری شد و گفتم: میگن دوره پهلوی اول، اینجا چادر و مینار و مقنا از سر خانمها درمیاوردن، خاطره‌ای نشنیدید؟ 🔹 قبل از اینکه واکنش‌شان را ببینم، خیلی زود از اینکه با این موضوع سر صحبت را شروع کردم پشیمان شدم، در خیالم با مشت توی پیشانی خودم کوبیدم و یک لعنتی هم گفتم. 🔹 می‌دانستم برخی‌ها ممکن بود نسبت به پهلوی حساس باشند و مواجهه‌شان با این چنین حرفی منفی. درستش این بود با خاطره گرفتن از رئیس‌علی دلواری و جنگش با انگلیسی‌ها شروع می‌کردم، با او که در محبوبیت و شجاعتش اختلاف نظری وجود نداشت و نقطه مشترک همه بود. 🔹 خلاصه، چند نفری اظهار بی‌اطلاعی کردند. یکی از آقایان که جوان‌‌تر هم بود و توقع چندانی نداشتم خاطره‌ای داشته باشد، آرام گفت: ها شنیدُم که همینجا توی «هلیله» هم ای کارِکو کِردن. یه زنی کچل هم بیده، هر چه گفته عامو مو کچلوم، کاریم نداشته باشید، مینارش دراوردن دیدِن واقعا کچله. دوباره چشم‌هایم برق می‌زند و سریع پرسیدم از کی شنیدید؟ 🔹 قبل ازینکه او پاسخی بدهد، یکی دیگر از مردها سریع گفت: نه بابا، ازین خبرا نبوده، هیچ‌ کشف حجابی هم توی هلیله، دوره پهلوی اتفاق نیفتاده، اونا چیکار داشتن به این چیزا، مردم داشتن زندگیشون رو می‌کردن. 🔹 خب گاومان زایید. البته زیاد پیش می‌آمد که مردم بگویند اتفاق نیفتاده یا اطلاعی نداریم، اما برخی‌ها از جهات دیگر موضوع را به کلی نفی می‌کردند. 🔹 بدون کلام جانبدارانه‌ای، شانه‌ای بالا انداختم و گفتم: _نمیدونُم والا، از برخی از اهالی همی روستا شنیدم، گفتم ببینم شما چیزی می‌دونید یا نه! _نه، الکیه، پهلوی کاری نداشته با زنها! تو بوشهر و منطقه ما همچین اتفاقی نیفتاده! روی زبانم «بسیارخوب» جاری شد و توی دلم «تو گفتی و منم باور کردم»! 🔹 رو کردم به همان مردی که خاطره کشف حجابش نیمه تمام مانده بود، اسمش را پرسیدم و شماره‌اش را ذخیره کردم: «آقای انصاری، راوی کشف حجاب - روستای هلیله» چند سوالی هم از قحطی جنگ جهانی دوم و رئیس علی پرسیدم. 🔹آخرش هم گفتم چند نفری را معرفی کنند که سنشان بالا باشد و بتوانند خاطره تعریف کنند. آقای انصاری دوسه نفر را معرفی کرد، یکیشان «دی کاظم» بود، مادر همان آقایی که سفت و سخت ایستاده بود که در دوره پهلوی خبری نبوده. در آبی رنگ خانه‌یشان را نشانم داد، مستقیما سراغش رفتم. 🔹 با دی کاظم،۷۰ ساله مصاحبه گرفتم. از قضا خاطره کشف حجاب هم داشت، توی هلیله برای مادرش، چنین اتفاقی افتاده بود! یعنی برای مادربزرگ همان آقایی که گفته بود: «پهلوی، کاری با زنها نداشته و مردم داشتند زندگی‌یشان را می‌کردند»! ▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر @dariche_bu
🔹 برپایی میز کتاب انتشارات راهیار در حاشیه نماز جمعه برازجان 🔺 کتب انتخاب‌شده توسط برازجانی‌ها: رنگ آمیزی بزرگ راهیار ۵ جلد عزیز خانم اسطوره عشق ابوعلی کجاست ۲ جلد مردی ک زبان کبوترها می‌دانست عاشقانه ها دفتر اول ۲جلد تو شهید نمی شوی شهید فرهنگ فر و فر و فر ۴جلد شهید احمد کاظمی آرزوهای دست ساز 🔻 ۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۲ ▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر @dariche_bu
🔹 برپایی میز کتاب در مصلی نماز کنگان 🔻 میز کتاب انتشارات راهیار در کنگان، بیش از یکسال است که بصورت مستمر در بخش خواهران مصلای این شهر برقرار است و در میان میزهای کتاب دفتر مطالعات بوشهر قدیمی‌تر محسوب می‌شود. از عوامل این ثبات، بی‌تردید تشویق‌ها و همکاری‌های امام جمعه و مسئولین ستاد نمازجمعه کنگان و البته اشتیاق اهالی کتاب‌خوان این شهر است. کنگان شهری هفتاد هزارنفری در جنوب استان بوشهر است. 🔻 کتب استقبال‌شده: کتب مجموعه مردان واقعی ۱۲ جلد کتب مجموعه قهرمان من ۷ جلد زینب خانم رنگ آمیزی بزرگ راهیار برپا کاف.میم عسل مثل یه قصه پرنیان تنها میان سرخپوست‌ها غواص قهرمان قهرمان به شکل خودم به توان شانه‌هایت اسطوره‌های عشق 🔺۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۲ ▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر @dariche_bu
🔹 برپایی میز کتاب در دیر 🔻 کتب استقبال‌شده: فر و فر و فر ۱۷ جلد عسل مثل یه قصه داداش ابراهیم رنگ آمیزی بزرگ راهیار ۳جلد عارف ۱۲ساله عمو قاسم به شرط عاشقی اسطوره های عشق دکل مردی که زبان کبوترها را میدانست 🔺۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۲ ▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر @dariche_bu
🔹 بازدید مدیرکل میراث فرهنگی از دفتر مطالعات 🔺 مدیرکل میراث فرهنگی، صنایع دستی و گردشگری استان بوشهر از دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی بازدید کرد. 🔻 اسماعیل سجادی منش، مدیرکل میراث فرهنگی، صنایع دستی و گردشگری استان بوشهر، به همراه ابراهیمی، معاون میراث فرهنگی و امیری، مدیر روابط عمومی این اداره کل صبح امروز، یکشنبه، ضمن بازدید از دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر در مورد ظرفیتهای واحد تاریخ شفاهی دفتر مطالعات در قبال میراث فرهنگی در استان بوشهر با محققین این دفتر به بحث و گفتگو پرداخت. ▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر @dariche_bu
🔴 معمای خانه سالمندان 🔹 کنگان؛ فاطمه احمدی: پروژه‌ی کشف حجاب در بوشهر کلید خورده بود. هرجا پیرمرد_پیرزنی را می‌دیدم، ول‌کنش نبودم! از مسجد و مصلای نماز تا بازار و کوچه‌ها و محله به محله ... 🔹 جمعه‌ای بود و از مصلای نماز جمعه با بابا، بی‌بی خدیجه پروین رو می‌رسوندیم خونه. خانمی حدودا ۷۰ ساله و خوش‌صحبت. دو دل بودم که ازش در مورد خاطرات کشف حجاب بپرسم یا نه!؟ دلمو زدم به دریا. -بی‌بی‌جان زمان رضاشاه، مامانتون سیتون تعریف نکرده بوده که سربازا چادر از سرشون در آورده باشن؟ سری به نشانه‌ی تایید تکان داد. -بِلِه. دِیم وقتی دور هم می‌نشستیم سیمون می‌گفت: اوسا(آن موقع) می‌رفتن سر چَه (چاه) آب بیارن و لباساشون هم نفنوف بود و جومه‌ی عربی روش می‌پوشیدن. میناراشون که بزور ازشون وامیسَدَن(برمی‌داشتن) اونا هم مجبور بودن که گوشه‌ی جومه‌ی عربی یا مشک آب‌شون رو به جای مینار بذارن رو سرشون. تو دلم بشکن می‌زدم. -بی‌بی‌جان عجججب خاطره‌ای! الان هم که رسیدیم خونه‌تون و موقع استراحت‌تونه، عصری با اجازه‌تون یسر میام پیشتون برای ضبط خاطره. -بفرما عزیزوم، خونه‌ی خودته. 🔹 بعد از شنیدن این خاطره با خودم می‌گفتم قطعا «کنگان» هم که تو نقشه آخرین نقطه‌ی ایرانه، پس خبرایی بوده! به مرور خاطرات زیادی را ثبت کردیم‌. تا اینکه حدود یک‌سال پیش اوایل خردادماه، به ذهنمان رسید که به خانه‌ی سالمندان هم سری بزنیم. بعد از هماهنگی و گرفتن شماره‌ی مدیر، قرار شد فردا صبح‌اش سری به آنجا بزنم. برای اینکه دست خالی نرفته باشم، سری به میوه فروشی زدم و میوه‌های تابستونه شونو گرفتم. چیزی حدود ۱۰ دقیقه تا خانه‌ی سالمندان مسیر بود. تو راه همه‌اش به این فکر می‌کردم که چطور باید برخورد کنم؟ وقتی دیدم‌شون چی باید بگم؟ تو همین فکر و خیال‌ها بود که خودم رو درست در ورودی خانه‌ی سالمندان دیدم. 🔹 به محض اینکه وارد شدم، دم در مردی حدودا ۶۰ ساله رو دیدم که مدام با خودش بلند بلند حرف میزد. برگشتم سلام کردم، که با حالت دعوا گفت: _با من سلام نکنید، اصلا هیچکس با من سلام نکنه! اینجا هیچکس حق نداره با من سلام کنه. بعد هم دوباره همین جملات رو برای بار دوم تکرار می‌کرد. مات و مبهوت مونده بودم. اوضاع خوبی نبود! حال آدم دگرگون می‌شد واقعا. 🔹 خودم رو به دفتر مدیریت رسوندم. با خانمی که موضوع رو از قبل، تلفنی باش در میون گذاشته بودم دوباره صحبت کردم و کارمو توضیح دادم. با صبوری و حوصله گفت: عزیزم دو سه نفر بیشتر نمی‌تونن اینجا بت کمک کنن، پیرمردی هست که متولد ۱۳۱۷. چند دقیقه‌ای بعد با ویلچر آوردنش توی راهرو و روی مبل گذاشتنش. با لهجه‌ی شیرین جمی اولش برام چند بیتی شعر خوند و یه معما ازم پرسید. جوابش رو بلد نبودم و با لبخند و شیرینی خاصی خودش جوابش رو بهم گفت.معروف بود به شاعر خانه‌ی سالمندان. 🔹 کمی اولش درد و دل کرد. گفت خیلی دلم برای فاطمه تنگ شده‌. گفتم بابا جان فاطمه کیه؟ خانممه! اون تهران پیش دخترشه و منم که اینجا خانه‌ی سالمندانم. اصلا غم عجیبی به دلم نشسته بود. کلمه برای ابراز همدردی کم آورده بودم. کمی که گذشت مصاحبه رو شروع کردیم. خودش رو که معرفی کرد، فهمیدم موذن مسجد محله‌ی حسین آباد بوده و قدیم هم کار بنایی می‌کرده. دو تا خاطره از کشف حجاب اجباری، اما در دوره پهلوی دوم برام تعریف کرد. 🔹 یکی از خاطراتش مربوط به روستای «تُنبَک» بود که موقع کارِ بنایی، خودش به چشم دیده بود که دنبال خانم‌ها افتادن برای کشیدن مینار و خاطره‌ی دومش هم در مورد خانمش فاطمه بود تو «کنگان». با لهجه‌ی شیرینی جمی تعریف می‌کرد: _فاطمه رفته بوده سی اُو(آب)، که جاندارا(ژاندارم‌ها)، اَش(بهش) می‌رسن که بِطوله‌اش در بیارِن، او هم سنگی اَشان(بهشان) می‌زنه و فِرار می‌کنه. خیلی فاطمه زن زرنگی بودااا ... . 🔹 دو سه روز پیش، اتفاقی داشتم تو یکی از گرو‌ه‌های مجازی می‌چرخیدم که اعلامیه‌ی فوتش رو دیدم. اولش باورم نشد! ثانیه به ثانیه‌ی لحظاتی که پیشش بودم، برام تداعی شد. اگر چه باورکردنی نبود؛ ولی ناخودآگاه فاتحه‌‌ای بر زیر زبانم آمد و برایش آرزوی همنشینی با اولیا‌ را کردم. روحش شاد. ▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر @dariche_bu
دریچه
🔴 خوابی چنین میانه میدانم آرزوست 🔹 روستانگاری؛ فاطمه احمدی: سالم آباد، کلات و کرّی مقصد چهارمین اردوی بود. 🔹 مصاحبه رو از روستای کلات شروع کردیم. زمستون بود و به خاطر بارون خوبی که زده بود، تو روستا توله‌های تِجیک و تر و تازه‌ای سبز شده بود. توی گودی آخر روستا، خانمی رو درست موقعی که مشغول چیدن توله بود، گیر انداختم. - سلااام بی‌بی جان، حالتون خوبه؟ خدااا قوت. - بی‌بی‌ات حضرت زهرا عزیزوم. 🔹 برای اینکه تصمیم بگیرم مصاحبه رو باهاش شروع کنم یا نه؟ تند تند و پشت سر هم چنتا از سوالای اصلی‌مو پرسیدم. - بی‌بی‌جان در مورد قدیم یادتون میاد سیتون گفته باشن مینار از سر خانوما می‌کشیدن؟ - ها، او موقع ظلم بی، دَسمال از سر زن‌ها می‌کشیدن جون، دِیم خیلی سیم تعریف می‌داد... - بی‌بی‌جان، زمان انقلاب چی؟ تظاهرات هم می‌رفتین؟ - هاااا، شاه که می‌خواست بره، بهشتی و رجایی که شهید شدن، همش می‌رفتیم ما... هاا جون. - خب بی‌بی‌جان وایسین یه‌لحظه، جاده‌ی اصلی که الان دارین چی؟ یادتونه که کِی براتون کشیدن؟ - جاده هم اوسا ما هِدِکان بودیم، ازدواج که کردم بعد اومدم کلات. مال جهاد اومدن آب انبار زدن، جاده کشیدن. - باریکلا، باریکلا سی بی‌بیم. بی‌بی حالا مو می‌تونم یکمی هم وقتتون بگیرم با گوشیم صداتون ضبط کنم؟ 🔹 کارش رو تعطیل کرد و مصاحبه رو همون‌جا روی زمین کنار گود پر از توله شروع کردیم. عصمت خِدری؛ اولین راوی خوش صحبت و باصفای من در کلات بود. بعد از آن، از چند نفری مصاحبه گرفتم و برای استراحت کوتاهی آمدیم پایگاه بسیج روستای بغلی؛ کرّی. 🔹 نهار خورده نخورده، از شوق و ذوق با بچه‌ها از پایگاه زدیم بیرون. تک و توکی رو تو کوچه و خیابون می‌شد دید. ظهر بود و احتمال زیاد مشغول استراحت بودن. تو مسیر، آقایی رو دیدیم که کنار ماشینش وایساده و دبه‌های ۲۰ لیتری رو از آب شیرین پر می‌کنه. کار رو که بش توضیح دادیم، آقای دشتی رو تو کرّی به عنوان کسی که خیلی از قدیم می‌فهمه معرفی کرد. خونه‌شون رو نشون‌مون داد. 🔹 خودمون رو رسوندیم. جلو خونه‌‌شون یه درخت خیلی بزرگ و تنومندی بود که سایه انداخته بود. در حیاط بزرگی هم داشت و بخش سمت راستی خونه‌شون از بیرون، چیزی شبیه قلعه‌های قدیمی که منظر و بالانشین داشتن، به نظر می‌رسید. از زمین سنگی قاپیدم و در زدم. خبری نشد! روی در طنابی که اومده بود بیرون رو دیدم. این وضعیت برام غریب نبود. خونه‌ی مادربزرگ خودم، روزها طنابی رو از در می‌نداختن بیرون و معنی هم داشت. اینکه اگر کسی میاد، پشت در نمونه و در به روش بازه و قدمش هم بر چشم! طناب رو کشیدم و رفتم تو. چند بار پشت هم، یاالله، یاالله گفتم. 🔹 وارد حیاط که می‌شدی سمت راستش آغل بود و رو به روت پله‌هایی که نرده‌‌ی آهنی داشت و می‌رفت بالا تا به ورودی درشون برسه و جوجه و مرغ و خروس‌های کاکل قرمزی که رو پله‌های جلو خونه وایساده بودن. از پله‌ها بالا رفتم و در هال رو زدم. با صدای بفرما رفتم تو. 🔹 مرد مسنی که کلاه پشمی هم سرش گذاشته بود رو دیدم. حدس زدم آقای دشتی باشه. و بعد از یه سلام علیک و احوال پرسی، بش گفتم: حاجی شما آقای دشتی هستین؟ - ها بابام، خودمم. - اومدم از قدیم چنتا سوال ازتون بپرسم. - اگر چیزی بلد باشم که میگم. خانمش رو که کنار بخاری خوابیده بود، صدا زد: بی بی سکینه، بی بی سکینه مهمون داریم. 🔹 کلی عذرخواهی کردم که ببخشید بد موقع مزاحم شدم و اومدم از حاجی مصاحبه بگیرم. خانم خوش سیما و مهربونی بود و به گرمی ازم استقبال کرد. این چه حرفیه جون، خیلی خوش اومدی خونه‌ی خودته. 🔹 باباحاجی تو همین فرصت رفته بود تا آبی به سر و صورتش بزنه و برگرده، بی بی سکینه ازم پرسید از کجا اومدی؟ و چند سالته؟ همین سوالات باب آشنایی را باز کرد. من هم همین‌طور که حواسم به صحبتاش بود، قاب عکس دو تا روحانی رو دیوار جلویی نظرمو جلب کرد. خونه‌شون حس خوبی بهم می‌داد. از بی بی پرسیدم: این دو تا عکس سید که تو قاب‌اَن، کی هستن؟ گفت که یکیش عمومه و یکیش بابامه. عموم از سادات محمدی روستای بوالخیر، نماینده‌ی منطقه‌ی رودباران بوشهر، بعد از شهید شهریاری بوده. 🔹 پیش خودم گفتم عجب جایی روزیم شده بیام. باباحاجی اومد. مصاحبه رو شروع کردیم. خیلی آروم و با طمانینه با اُورکت و کلاه پشمی و شلوار کردی اومد نشست رو زمین. بعد ازحدود کمتر از یک ساعت گفت که من دیگه باید برم. گفتم: باباجان من هنوز سوالام که تموم نشده! گفت: باید برم بز و کهره‌هام رو ببندم. تو اوج مصاحبه بودیم و منم محو حرف‌هاش... چاره‌ای نبود! گفتم باباجان پس من اگه مزاحم نیستم میمونم و با بی بی سکینه مصاحبه می‌گیرم و بعد اذان با شما. 🔹 مصاحبه‌ با بی بی سکینه رو شروع کردیم. ارادت خاصی به شهید محمدحسن ابراهیمی داشت. از زمانایی گفت که خونه‌ی شهید پشت خونه‌شون بوده و صدای نوحه خونیش از تو حموم میومده. تا ر
دریچه
بع ساعت قبل اذان مصاحبه طول کشید. نوه‌های حاجی اومدن خونه‌شون و شلوغ شده بود، مصاحبه رو قطع کردم. نماز مغرب و عشا رو تصمیم گرفتم همون‌جا بخونم. صدای الله اکبر و ذکر گفتنای حاجی موقع وضو گرفتنش، نظرمو به خودش جلب کرد. دلم جلا گرفته بود. 🔹نمازش رو که خوند، اومد تو هال جاشو انداخت که بخوابه. گفتم باباجان پس ادامه‌ی سوالاتم چی؟ گفت: من باید بخوابم و صبح زود بیدار شم. هنوز نیم ساعت از اذون نگذشته بود و ساعت حدودا ۷ بود. تعجب کرده بودم؛ ولی با اصرار من و بی‌بی سکینه قرار شد مصاحبه رو حدقل تا نیم ساعتی ادامه بدیم. اذیتش نکردم و تو همون حالت خوابیده ازش سوال می‌گرفتم. صدای در هال اومد، پشت سر هم سه تا از بچه‌های برادر بابا حاجی، اومدن دست‌شو بوسیدن و رو مبل نشستن. 🔹 کمک بی‌بی سکینه ازشون پذیرایی کردم و اومدم با باباحاجی برای ادامه‌ی مصاحبه. همینجوری داشتم سوال می‌پرسیدم و اونم جواب میداد که دیگه صدایی نشنیدم! وسط مصاحبه با آرامش دوست داشتنی و توصیف نشدنی خاصی، خوابش رفته بود. آرامشش رو خریدار بودم. کمی تو جمع مهمون‌ها نشستم و قبل از اینکه از خونه‌شون برم، شماره‌ی بی بی سکینه را گرفتم و تکی زدم تا شماره‌مو ذخیره کنه. 🔹 از آن اردوی روستانگاری تا الان بیش از سه چهار ماهی می‌گذرد؛ اما هر بار به بهانه‌ای اسم بی‌بی سکینه محمدی، خانم باباحاجی روی صفحه‌ی گوشی‌ام می‌آید. یک بار تماس گرفت تا کتابی را که در مورد شهید محمدحسن ابراهیمی داشت، به من هدیه بدهد و دو بار دیگر برای احوال پرسی. آدم در برابر مهر و لطف و صفای‌شان می‌ماند که چه بگوید! ▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر @dariche_bu
🔹 برپایی میز کتاب در حاشیه جشن میلاد حضرت معصومه (س) و روز دختر در عالیشهر 🔺۳۱ خرداد ۱۴۰۲ 🔻 کتابهای استقبال شده: سیب آخر کتاب قصه کوچک ۲ جلد درآغوش پرچم سفره رنگین رنگ آمیزی قهرمان من نهال هلو قهرمان ب شکل خودم زینب خانم الو مامان.. توشهید نمیشوی مردی ک زبان کبوترها را میدانست ۲ جلد مرا با خودت ببر نعمت جان ▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر @dariche_bu
🔴 آقا رضا جان خجسته زاد روزت غرق گل باد امام هشتمین آقا رضا جان به روی ماه تابان مدینه و در ایران زمین آقا رضا جان به رسم زائران آرزومند سلامی دلنشین آقا رضا جان مبارک باشد این فرخنده میلاد به نور هفتمین آقا رضا جان پدر شادان و مادر خنده بر لب زتو مولود دین آقا رضا جان جهان نورانی از نور وجودت که شد نور یقین آقا رضا جان امام مهربان ماه خراسان پناه مومنین آقا رضا جان سلام و صد سلام خالصانه ازین بندر نشین آقا رضا جان 🔻سراینده عظیم عظیم پناه (شاعر کنگانی) ▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر @dariche_bu
🔹 تقدیر رهبر انقلاب از دو کتاب دیگر انتشارات راهیار 🔹 رهبر معظم انقلاب در دیدار با اعضای کنگره ملی شهدای سبزوار و نیشابور ضمن تقدیر از تهیه کنندگان کتاب‌های «شهید آوردند» و «ایام سبزوار» گفتند: «کار خوب و برجسته ای انجام دادند. نگاه کردم تورق کردم خیلی خوب بود.» 🔹 ایشان همچنین فرمودند: یکی از وظایف بزرگ ما این است که خودمان را به جوانهایمان بشناسانیم؛ این کار آن‌چنان ‌که باید انجام نمیگیرد؛ قبل از انقلاب که این کارها تقریباً صفر و نزدیک به صفر بود. بنده مکرّر به سبزوار و نشابور آمده‌ام، مانده‌ام، سخنرانی‌ها کرده‌ام، با مردم مأنوس بوده‌ام؛ آن وقتها این حرفها نبود و اهمّیّتی به گذشته‌ی باعظمت و پُرشکوه این شهرها داده نمیشد. نشابور و سبزوار دو گنجینه‌اند؛ گنجینه‌ی تاریخ اسلام و تمدّن اسلامی ما و تمدّن ایرانیِّ ما. دو گنجینه‌اند که باید حفظ بشوند، بایستی معرّفی بشوند. 🔹 کتاب‌های «شهید آوردند» و «ایام سبزوار» توسط واحد سبزوار دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی تولید و منتشر شده است. ▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر @dariche_bu
دریچه
🔴 روستای ساحلی و روضه به زبان انگلیسی 🔹 روستانگاری؛ مهدی مقدسی: ظهر بود که به روستا رسیدیم. محل است
🔹 مادر شهید محمدحسن ابراهیمی به فرزند شهیدش پیوست 🔻 محمدحسن ابراهیمی، متولد ۱۳۴۶، اهل دشتی، که برای تبلیغ از سوی جامعه‌المصطفی به گویان، کشوری در آمریکای جنوبی، رفته بود، در اردیبهشت ۱۳۸۳ در آن کشور به شهادت رسید. ▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر @dariche_bu
🔹 برپایی میز کتاب در مصلی نماز جمعه کنگان 🔺 جمعه 12 خرداد 1402 🔻 کتب استقبال شده: قهرمان من ۳ جلد کتاب‌های مردان واقعی ۴ جلد رنگ آمیزی بزرگ راهیار ۴ جلد قهرمان مثل خودت 2 جلد زندگی با ضرب المثل‌ها به توان شانه‌هایت به اضافه‌ی مردم امواج اراده ها عسل مثل یه قصه در مکتب مصطفی دشمن یک چشم اسطوره‌های عشق فر و فر و فر صدا میاد غواص قهرمان ▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر @dariche_bu
🔴 یا مردم را نمی‌شناختیم یا امام را 🔹 روستانگاری؛ فاطمه اسلامفر: قبل از آغاز اردوهای روستانگاری، محورهای پژوهش را با وسواس خاصی معین و حول برخی از آن‌ها گفتگو کرده بودیم. یکی از محورها «رحلت امام» بود. نه اینکه اهمیت نداشته باشد اما قبل از آغاز، حداقل برای من محور دارای اولویتی نبود. 🔹 از رحلت امام، فقط تصویر آن تشییع میلیونی که هر ساله از تلویزیون پخش می‌شد در ذهنم مانده بود. گمان نمی‌کردم در حوالی بوشهر، دورترین روستاها از مرکز، خود بشود مرکزی برای عزای امام رحلت یافته. 🔹 خاطرات رحلت امام، از همان ابتدای کار حیرت زده‌ام کرد. وقتی اولین‌بار از عجب‌ناز ۶۵ ساله درباره رحلت امام پرسیدم، انگار که داغش را تازه کرده باشم هی سر تکان می‌داد: «اولش ترسیدیم نکنه شاه برگرده، برای امام تا یکسال لباس سیاه تنمون بید، عروسیها دیگه برگزار نکردیم، ساز و نغاره ممنوع شد، در خونه‌ها پرچم مشکی زدیم،» 🔹 یا بعدها برادر یکی از شهدای روستای سالم اباد می‌گفت: «برای برادر شهیدم فقط گریه کردم، اما شنیدم امام وفات کرد از هوش رفتم» 🔹 وقتی ستاره‌ی روستای کلات می‌گوید:« انگاری تو روستا زلزله اومده بید، همه فریاد و شیون، حتی بعد از اینهمه سال هنوزم مراسم می‌گیریم برای امام» 🔹 یا سمنبر روستای تلشکی شروه‌ی جانسوزی که برای امام خواند را دوباره بخواند برایم. 🔹 یا آن مدیر ۴۵ ساله مدرسه روستای کری، رحلت امام را خاطره تلخ دوران کودکی‌اش بداند و بگوید آنقدر گریه کرد که همه نگران حالش شده بودند. 🔹 و آن پیرزن روستای دوهوک که مثل خیلی‌های دیگر، اسم امام را که آوردم اشک بود که جاری شد نه حرف. 🔹 نمی‌دانم روستا را نمی‌شناختیم یا امام را! اما تصورمان این نبود داده‌ها و خاطرات حول رحلت امام چنان پرمحتوا، پرشور و متاثرکننده باشد که علی‌رغم آن‌که در ادامه مجبور به حذف برخی محورها شده بودیم اما پرسش از رحلت امام در روستا بشود پای ثابت تمام مصاحبه‌هایمان. 🔹 اگر راوی خاطره‌ای از جنگ با انگلیسی‌ها و انقلاب اسلامی و دیگر محورها هم برای گفتن نداشت، اما روایت رحلت امام و یکی دومحور دیگرمان همان تجربه مشترک جمعی همه بود که درباره‌اش حرف داشتند و خاطره... 1⃣ بخش اول ▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر @dariche_bu
🔴 خیرالنساء 🔹 بندر دیّر؛ میز کتاب؛ پریناز احمدی: طبق معمولِ هر هفته، پای میز کتاب نشسته بودیم که خانم ۶۰ ساله‌ای درب ورودی مصلی رو باز کرد و گفت: سلام دخترای عزیزوم. ما هم بلند شدیم، سلام کردیم و بعدم دعوتش کردیم به میز کتاب. 🔹 همین‌طور که مشغول دیدن کتابا بود، بهش گفتم میخواید کتابا رو معرفی کنم براتون؟گفت: بله. شروع کردم به توضیح کتاب‌های بتوان شانه‌هایت، مادر ایران، نعمت جان و خیرالنساء . 🔹 تعریف از خیرالنساء بالا گرفته بود که الگوی نه شرقی نه غربی زن رو معرفی میکنه. بعد گفت: - خب انتخابم رو کردم، همینو میخوام اما هفته دیگه میام. - مسئله‌ای نیست، کتابو ببرید هفته آینده بیاید حساب کنید. - واقعا اعتماد می‌کنید!!!!؟ - من هر هفته شما رو اینجا می‌بینم، می‌شناسمتون. - ماشاالله چه دختری!! 🔹 تشکری نثارم کرد، کتابو برداشت و رفت. 🔹 هفته بعدش دوباره اومد و با شوق و ذوق خاصی گفت: - اینجاسی چه!؟ (عه شما اینجایید) - بله، در خدمت شماییم گفت که اومدم برای تسویه. ازش پرسیدم کتابو هم خوندید؟ گفت: - آره نصفش رو خوندم، اما واقعا نیفهمُم چه بُگُم. خیلی کِشنگ بی!( نمیدونم چی بگم. خیلی قشنگ بود) - واقعاً؟!! - آره. اصلا عجيب بی... (بود) 🔹 حتی فکرشم نمیکردم که نصفش رو خونده باشه. اما توی صحبت‌هاش میشد لذت تعریف کتابو فهمید... ▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر @dariche_bu
🔹 برپایی میز کتاب در مصلی نماز جمعه دیّر به مناسبت سالگرد ارتحال حضرت امام(ره) 🔺 یکشنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۲ 🔻 کتب استقبال شده: مجموعه‌ی مردان واقعی ۶ جلد مجموعه‌ی قهرمان من ۶ جلد رنگ آمیزی مجموعه پیشرفت ۴ جلد در مکتب مصطفی ۲ جلد آخرین نماز در حلب ۲ جلد قهرمان به شکل خودم شهید احمد کاظمی مرضیه فرنگیس شهید فرهنگ شهید علم از برف تا برف خانه‌دار مبارز به توان شانه‌هایت برپا خانم مربی مربای گل محمدی عزیز خانوم پرچمدار کوچک من یک دونه نون صد دونه نون تولدت مبارک کشتی نجات بچه‌های مسجد بلال به اضافه مردم سلول‌های بهاری تنها در میان سرخ پوست‌ها ▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر @dariche_bu
🔹 میز کتاب در روستای طلحه 🔻 همزمان با برگزاری سالروز رحلت حضرت امام در روستای طلحه شهرستان دشتستان، میز کتاب دفتر مطالعات بر پا شد 🔺 کتب استقبال شده: نعمت جان تو شهید نمی‌شوی عزیزخانم خانم مربی فر و فر و فر صدا میاد ۵ جلد سیب آخر مردی که زبان کبوترها را می‌دانست ▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر @dariche_bu
🔴 خواب و خوراک ازمان گرفته شد 🔷️ روستانگاری؛ فاطمه احمدی: مصاحبه‌مان در روستاهای نوار ساحلی؛ کرّی، کلات و سالم‌آباد تمام شده بود. اگر چه دل کندن از روستا و مردم با صفایش سخت بود، توفیق اجباری شد که با راننده‌ای از روستای بُنجو برگردم کنگان. 🔷️ آقای بُنجویی کارش جاشویی بود و با دریا سر و کار داشت. گهگاهی هم تفنّنی سر و کارش به جاده می‌افتاد. 🔷️به محض اینکه سوار شدم سوالاتش پشت هم ردیف شد. شما کی هستین؟ از کجا اومدین؟ گروه جهادی هستین؟ گذاشتم سوالاتش که تمام شد از کارمان در روستا گفتم. 🔷️دو روزی هست که مهمان شما بودیم. خاطرات اهالی از شهدای روستا شهید محمد حسن ابراهیمی و سلیمی، خاطراتشون رو از ایّام انقلاب، جهاد سازندگی که میومدن جاده می‌کشیدن، پشتیبانی جنگ و رحلت امام گرفتیم. 🔷️ برایش جالب بود و اولین واکنشش این بود: من که سنم به اون موقع‌ها نمی‌رسه و متولد ۵۵ هستم؛ فکر نکنم اینجا خبری بوده باشه ها؛ ولی یادمه بابام می‌رفت جبهه، بولدوزر هم یادمه میومد تو بُنجو. 🔷️نه عموجان اتفاقا کلی خاطره از روستای کلات و کرّی گرفتیم. حدود یک ساعت و نیم تا کنگان راه داشتیم و من هم همچنان موتورم برای مصاحبه گرم بود. 🔷️سریع حساب کتابی سر سنش کردم و به ذهنم اومد هیچ چیزی هم که نداشته باشه، روایت بُنجویی ۱۳ ساله از رحلت امام باید شنیدنی باشه. 🔷️عموجان، روزی که خبر رحلت امام رو شنیدین رو یادتون میاد؟ شما حدودا ۱۲_۱۳ ساله بودین اون موقع. 🔷️ها، خیلی خوب یادم میاد. صبحی بود که مامانم تو حیاط داشت شیر گاو رو می‌دوشید. من و بابام هم تو حیاط داشتیم کاه و بریده‌ها رو می‌بردیم تو انبار. 🔷️همیشه رادیو روشن بود و خبرها رو گوش می‌دادیم. مشغول کار بودیم که در عین ناباوری خبر فوت امام رو شنیدیم. 🔷️صدای جیغ مادر رفت بالا. شبیه کسی که عزیزش رو از دست داده باشه بی تابی می‌کرد. همون‌روز اینقدر حالش بد شد که برامون غذا هم درست نکرد. تا چند روزی دست و دلمان نه به کار می‌رفت و نه به خوردن. ▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر @dariche_bu
🔴 تجربه روستانگاری با اردوی جهادی 🔷️ روستانگاری؛ فاطمه احمدی: دو سه ماهی میشه که به خاطر نبود ماشین، کار روستانگاری‌مون متوقف شده. از گوشه و کنار می‌شنیدم که یسری گروه‌های جهادی هستن که هر از چندی سری به روستاها می‌زنن؛ ولی شرایط برای رفتن باهاشون جور نمی‌شد. بعضی‌هاشون که اجازه‌ی همراهی نمی‌دادن و بعضی‌های دیگه شون هم دیر به دیر می‌رفتن. 🔷️ بالاخره بعد مدت‌ها چند روز پیش خبردار شدم که یک گروه جهادی به همت جوونای پویای دیّر، قصد داره روزهای زوج و غیر تعطیل در حدود دو سه ساعتی بره روستاهای اطراف. اگرچه زمانش کم بود؛ ولی با خودم گفتم: «بهتر از این نمی‌شه، خود خودشههه!» 🔷️ همین خبر کافی بود که اولین جرقه‌ی حضور مجدد تو روستاها زده بشه. با مسئولش تماس گرفتم و بعد از هماهنگی، امروز تجربه‌ی اولین حضور و همراهیم با گروه‌های جهادی تو روستای اُلی شمالی شروع شد. 🔷️صبح با شور و هیجان غیرقابل وصفی از خواب بیدار شدم. باید دنبال رابطی تو اُلی می‌گشتم تا در مورد روستا اطلاعاتی رو بگیرم. از قبل ظهر، زنگ پشت زنگ و دریغ از جواب! پیام اومد که تب و لرز دارم و دیگه نتونستیم صحبت کنیم! 🔷️ از طرفی چهار و نیم عصر باید تو روستا می‌بودیم. از اسنپ که پیاده شدیم، اَفتُو جینگ(آفتاب) و تَش‌باد زودتر از اهالی که تو کیچه پس کیچه پیداشون نبود، سلام داغی بهمون کرد. 🔷️ نمی‌دونستم که از کجا و چطور باید شروع کنم! از خانمای تو حسینیه پرس و جو کردم و خونه‌ی شورای روستا رو بهم نشون داد. با یکی از خواهرای جهادی زدیم بیرون. هر چه در می‌زدیم بی‌فایده بود. در بعدی و بعدی و بعدی ...! روستا از هیاهو و صدای اهالی خالی بود و جز صدای کولر و باد که تو دل درختای کُنار و گِز روستا می‌پیچید، چیزی نمی‌شنیدیم. پیش خودم می‌گفتم: «عامو چه توقعی داری؟!! تو کله‌ات داغِن، مردم سی خوشون خوابن ظهر گرماها!». 🔷️در زدن‌های پشت هم کارساز شد. عمو سلمان و خانمش به عنوان اولین راویان برای گپ و گفت جلوم نشستن. اگر چه اینجور مواقع کنترل مصاحبه کار سختیه؛ ولی چاره‌ای نبود. 🔷️ روایت‌های پر از حرارت خاله بدری سر ذوقم آورده بود و مصاحبه رو به اوج خودش رسونده بود. _دلمون خوش بی وقتی از رادیو شنیدیم که آقِی خمینی میخا بیاد. _خاله جان چی شنیده بودین ازش؟ چقد می‌شناختینش؟ چرا خوشحال شدین مگه؟ _او زمان سخت بی دِی، آرامش نداشتیم. ما با دخترا می‌رفتیم سر چاه، یه کُو‌‌ْر گُتّی( کُهور بزرگی) چندتا لات زیرش بودن مست کرده بودن و بلند صدا می‌دادن سی خوشون و داد و فریاد داشتن. وقت خبر، ریختن رو سرمون و مشروب رو لباسامون خالی کردن و ما هم پاتیلامون ول کردیم و زَهله تِرِکُو، بدو بدو واگشتیم خونه و بعدش بُوامون بامون اومد رفتیم دریا طهارت گرفتیم. سخت بی دِی، ایسا همه امکاناتی هسه و ما ناشکریم. 🔷️مصاحبه‌ی با خاله بدری و حاجی که تمام شد، مجدد رفتیم سراغ شورای روستا. وقت تنگ بود و قرار بود زودی برگردیم. صدای خش خش جارو رو خوب می‌شنیدم از پشت در. بدو بدو و با عجله‌ در که به روم باز شد، سلام و علیکی کردم و گفتم خاله جان اگه میشه چند دقیقه‌ای میشه حاجی رو ببینم؟! چنتا سوال از زمان‌ قدیم دارم و خیلی زحمت نمیدم‌. همه‌اش چند دقیقه بود؛ اما چند دقیقه‌ی پر برکتی شد. 🔷️حاجی عینکش رو زد. از اولین چیزی که با افتخار شروع کرد، معنای اُلی‌ بود. _بذار بت بگم که اسم روستام به معنای چیه! اُلی به معنای اُولی: برتر یا اولینه. ما بابابزرگامون آدمای زبر و زرنگی بودنا. 🔷️با کمی گپ و گفت متوجه شدم که پدربزرگ حاجی؛ از مبارزین کشف حجاب رضاخانی و عموی مادرش هم، یکی از همراهان خالو حسین بردخونی در جنگ با انگلیسی‌ها بوده که شهید می‌شه. خودش هم اولین مسئول شورای روستایی از سال‌های ابتدایی دهه ۶۰ بوده که پیگیری‌ و همکاری‌اش با جهادسازندگی بردخون، رفع محرومیت‌های ویژه‌ای از اُلی می‌کنه. حرف‌هاش و خاطراتش نشون از هویت و ریشه‌ی دیرینه می‌داد. 🔷️اصلا دلم نمیومد از پای صحبتاش بلند شم. با محبت فراوان خودش و خانمش برای شام دعوتم می‌کنند. تشکر می‌کنم و از حاجی می‌خوام که خودش رو برای یه مصاحبه‌ی مفصل برای سری بعد آماده کنه. دلم می‌خواست شرایط جور می‌بود و می‌موندم. ولی کار گروه جهادی تا اذان مغرب تمام بود و باید بلند می‌شدیم که برگردیم. ▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر @dariche_bu
🔹 برپایی میز کتاب در مصلی نماز جمعه دیّر 🔺 جمعه ۱۹ خرداد ۱۴۰۲ 🔻 کتب استقبال شده: رنگ آمیزی مجموعه‌ی پیشرفت ۱ جلد سرت را به خدا بسپار ۱ جلد مجموعه‌ی مردان واقعی ۱ جلد مجموعه‌ی قهرمان من ۵ جلد ترجمه الغارات ۱ جلد یک دونه نون صد دونه نون ۱ جلد عاشقانه‌ها (ج۲) ۱ جلد وزیر قلابی ۱ جلد تنها برای یک لبخند ۱ جلد آپارتچی ۱ جلد پرچم دار کوچک من ۱ جلد به اضافه مردم ۱ جلد دختر تبریز ۱ جلد سیب آخر ۱ جلد ▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر @dariche_bu
🔹 برپایی میز کتاب در مصلی نماز جمعه کنگان 🔺 جمعه ۱۹ خرداد ۱۴۰۲ 🔻 کتب استقبال شده: مجموعه‌ی قهرمان من ۱۰ جلد زینب خانم ۶ جلد مجموعه‌ی مردان واقعی ۳ جلد مردی که زبان کبوتر ها را می‌دانست ۳ جلد خانم مربی ۱ جلد منم یه مادرم ۱ جلد عسل مثل یه قصه ۱ جلد اسطوره‌های عشق ۱ جلد پرچمدار کوچک من ۱ جلد کاف.میم ۱ جلد ▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر @dariche_bu
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 کتاب آن بانوی صدخروی... 🔻 معرفی کتاب خیرالنسا کاری از گروه حسیبا 🔺 گروه حسیبا، مجموعه چند دختر دبیرستانی ساکن عالیشهر در استان بوشهر است که کتاب‌های فاخر جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی را در فضای مجازی معرفی کرده و در قالب میز کتاب به دست مردم می‌رسانند. ▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر @dariche_bu
🔴 با مردم؛ برای مردم 🔹 با چند نفر از ریش سفیدان روستا و جوانان دور هم نشسته بودیم که گفتم: _مِی ما میفهمیدیم سد سازی چنن؟ _نه والا! _خدا رحمت کنه بوات. انگار همین دیروز بود که آقای بهزادی سی مو گفت: تو باید ناظر باشی، یعنی ری سر کارگرا وایسی که اَلد(درست) کار کنن. 🔹 ادامه دادم: مهندس پردل هم وقتی کارگرها سنگ‌چین سد را انجام می‌دادند می‌گفت: سنگ‌ها رو باید بصورت کِجِکی(مُورب) بزارین که او(آب) از کِرِشون(کنارشان) رد نشه. می‌خواست قلق کارو بهمون یاد بده. میتونستن بیان کارشونو انجام بدن و برن اما هدفشون این بود که با مردم ارتباط بگیرن، به مردم بها میدادن. 🔹 همگی حرفم را تایید کردند و دعای خیر بود که از زبانشان برای جهادی‌ها روانه میشد. صدای همهمه جمعیت باعث شد از جایمان بلند شویم. چشمانم را تیز کردم و دیدم که دو ماشین از جاده‌ای که دستساز خود جهادی‌ها بود و چند سالی است طعمش را میچشیم، به سمت ما می‌آید. 🔹 جمعیت طاقت نمی آورد و برای استقبال روانه می‌شود. سلام و صلوات ها با قدم‌های بلند مردم در روستا طنین انداز شد که نشان از محبت عمیق و کشش دو طرفه دارد. همینکه چرخ‌ها از حرکت ایستاد و در ماشین ها باز شد به طرف جهادی‌ها هجوم آوردیم، در آغوش گرفته و غرق بوسه‌اشان کردیم. 🔹 خانمها اما حال و هوای خودشان را دارند به سمت ماشین‌ها رفته و بوسه‌ها نثار آنها میکنند. بچه‌ها هم به طبع بزرگترها زیر دست و پا عرض ارادتشان را نشان میدادند و دل در دلشان نبود که این استقبال پرشور تمام شود تا برنامه‌های پخش فیلم و بازی‌ها توسط مسؤل فرهنگی جهادی شروع شود. 🔺 رحمن دهوکی؛ شهرستان دشتی؛ روستای دهوک تحقیق و تدوین: پریوش اسلامفر ▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر @dariche_bu
🔹 پنجشنبه شهدایی همراه با میز کتاب 🔻 بوشهر؛ ۲۵ خرداد ۱۴۰۲ ▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر @dariche_bu
🔴 سرباز فراری در لاورده 🔷️ حیدری مسئول جهاد کنگان، روزی برای توزیع کوپن آمده بود لاوردِه. مردم روستا هم برای گرفتن کوپن از صبح تا ظهر پشت سر هم می‌آمدند خانه‌ی ما. همان‌روز حاج خانم، گِمنه برنج و کاتُخِ گوشتِ کهره‌ای تدارک دیده بود. مَجمَع را که آوردیم دور هم ناهار خوردیم و حیدری برای بازدید رفت هفت‌چاه. 🔷️مشغول جمع کردن بساط ناهار بودم که با صدای شلیک تیر، سراسیمه پریدم بیرون. با خودم می‌گفتم: خدایا یعنی چی شده؟ پایم را که از در گذاشتم بیرون چندتا مامور نیروی انتظامی مسلح به دستور جناب سروان احمدی به زور مرا گرفتند و در لندکروز نشاندند. _آقا چی شده؟ یکی بگه چه شده؟ به چه جرمی منو گرفتین آخه؟ _به یه سرباز فراری جا دادی! تازه میگی چی شده؟ خودمون دیدیم همین امروز از خونه‌ی تو زد بیرون و دوباره از دستمون در رفت. 🔷️هر چه تقلا می‌کردم و قسم برات می‌آوردم، انگار نه انگار! به قرآن متوسل شدم. _جناب سروان مِگِه نِشنیدی که میگن تا یِقین نِکردی نِباید سی کسی تهمت بِزنی؟! _هیچی نگو! خودمون دیدیم. پات برسه کنگون پوستت کنده‌ان. 🔷️مرا تا گلوگاه بردند.منتظر ماشینی بودند تا مرا بفرستند کنگان. همین‌طور که تقلا می‌کردم و برای اثبات بی‌گناهی‌ام اصرار، حیدری را دیدم که با ماشین می‌آید. _بلوچی چه شده؟ اینجا چه می‌کنی؟ _حاجی محمود والا میگن سرباز فِراری تو خونه‌ات بوده. مو هم از همه جا بی‌خبرم و هر چی می‌گُم کاری نکردم، بی فایده‌ان. 🔷️حیدری را می‌دیدی، نمی‌دیدی! با نهیبی رو به جناب سروان برگشت و گفت. _تو اصلا این آدمو می‌شناسی کیه؟ خبر داری ما وقت و بی وقت هربار میایم اینجا جامون خونه‌ی این آدمه! هر جا مشکلی داریم اولین نفر بلوچی‌ه که سینه سپر می‌کنه. خدا خوشش میاد زن پیری تو خونه تنها چشم انتظارش گذاشتی؟ اگه تا تهران هم کارش بکشه، خودم باش می‌رم. حالا یه کسی اومده کوپن بگیره از کجا بفهمه که سرباز فراری بوده؟ وقتی که همیشه در خونه‌اش به رو همه بازه! 🔷️با وساطت حیدری ماجرا فیصله پیدا کرد. آن موقع که نه خبری از آب و برق بود، نه مدرسه! رفت و آمد از جاده‌های پر پیچ و خم و کوهستانی لاوردِه هم، کار هر کسی نبود! خودمان هم با سلام و صلوات می‌رفتیم و می‌آمدیم. سماجت‌ جهادی‌ها برای آمدن و کمک رسانی به روستا خاطرشان را برایم عزیز کرده بود و هر کمکی از دستم بر می‌آمد انجام می‌دادم. حضورشان نه فقط برای تامین امکاناتی چون جاده، برق، مدرسه و آب به روستا بود، همین اعتماد دو طرفه در مسائلی که دامن‌گیرمان بود، به موقع کارساز میشد. 🔺 خاطره قیصر بلوچی - روستای لاورده شهرستان کنگان - تحقیق و تدوین: فاطمه احمدی ▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر @dariche_bu
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 وقتی عملیات احیا، پیشرفت رقم میزند 🔹 معرفی کتاب «عملیات احیا»؛ کاری از گروه حسیبا 🔺 گروه حسیبا، مجموعه چند دختر دبیرستانی ساکن عالیشهر در استان بوشهر است که کتاب‌های فاخر جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی را در فضای مجازی معرفی کرده و در قالب میز کتاب به دست مردم می‌رسانند. 🔻 به «حسیبا» بپیوندید: https://eitaa.com/joinchat/4200530103C40c95c1427
🔹 هم‌اکنون/ حضور ناخدا امید مغانی در برنامه سیدخندان 🔻 ناخدا امید مغانی، ناخدای ناوشکن دنا، بزرگ‌شده روستای طلحه شهرستان دشتستان در استان بوشهر است. 🔺 ناوشکن دنا، یکی از ناوهای ناوگروه۸۶ است که به تازگی از ماموریتی افتخارآمیز به وطن بازگشته است. ▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر @dariche_bu