eitaa logo
در جستجوی آرامش
420 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
915 ویدیو
12 فایل
اگر پیشنهاد یا انتقادی دارید، با ما در میان بگذارید . با ارسال مطلب یا داستان یا حکایت جالب ما را همراهی کنید. در صورت تمایل اعلام کنید تا جزء مدیران شوید و مطلب و پست بزارید . لحظه هاتون سرشار از رحمت خدا و آرامش باشه . @myazdd @darjostojuyearamesh
مشاهده در ایتا
دانلود
از خودتان به بهترین نحو مراقبت کنید. جوری از سلامت جسم و روانی خود مراقبت کنید که انگار فرزند عزیز خودتان هستید،فرزندی که اورا بسیار دوست دارید. 🦋🍂 @darjostojuyearamesh ‌‌╆━━━┅═💚═┅┅──┄ 2503
🌿🌺﷽🌿🌺 🦋ما می توانیم‌پزشک‌ روحی خودمان باشیم یعنی از لحظ روحی سلامتیمان را چک کنیم بیشترسردردها به خاطر تایید نکردن خودمان است وقتی شاد نیستیم ومدام در حسرت گذشته به سر می بریم قلبمان درد می گیرد وقتی حسد می ورزیم وخشمگین می شویم واین به کرات تکرار میشود همان غده های کوچک سرطانی در اعضای بدنمان شروع به رشد می کنند وقتی از جنسیتمان ناراضی هستیم بیماریهای مربوط به آن را به خود جذب می کنیم. وقتی دلسرد از همه چیز وهمه کس می شویم افسردگی به سراغمان می آید. وهزاران بیماریهای کوچک وبزرگ دیگر که خودمان باافکار وبا اعمال وبا اندیشه هایمان به خود جذب می کنیم. تمام مواردی که خداوند ما را از آنها بر حذر می دارد یعنی دروغ وحسد وکبر وکینه و انتقام وهمه گناهان کوچک وبزرگ‌برای سالم بودن ودر آرامش بودن خودمان است. هر چیزی که خدا ما را از آن منع می کند درواقع برای سلامت جسم وروح خودمان است وگرنه برای خالقی با آن عظمت گناه کردن منو تو چه اهمیتی دارد. این موارد را خار وکوچک نشمریم تا در سلامت جسم وجان به سر ببریم. 🦋👇 ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• @darjostojuyearamesh 🌺🌿🌺🌿 2504
✍🏻شخصی تنها کفشی را که داشت برای تعمیر نزد پینه دوز برد. از آنجا که پینه دوز در صدد تعطیل کردن دکانش بود، به او گفت: فردا برای تحویل کفش هایت بیا.با ناراحتی گفت: اما من کفش دیگری ندارم که تا فردا بپوشم. پینه دوز شانه بالا انداخت و گفت: به من ربطی ندارد، اما می توانم یک جفت کفش مستعمل تا فردا به تو قرض بدهم.فریاد کشید: چی؟! تو از من می خواهی کفشی را بپوشم که قبلا پای کس دیگری بوده ؟پینه دوز با خونسردی جواب داد:حمل افکار و باورهای دیگران تو را ناراحت نمی کند، ولی پوشیدن یک جفت کفش دیگری تو را می آزارد؟ داشتن ذهن پاک نعمتی است بس بزرگ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌@darjostojuyearamesh 2505
‌ 📚پینه‌دوز و آهنگری که دو تا زن داشت پينه‌دوزى بود که دو تا زن داشت. روبه‌روى دکان او آهنگرى بود که کار و کاسبى خوبى داشت. آهنگر، هر روز مى‌ديد پينه‌دوز از جيب خود دستمالى که نان و گوشت در آن پيچيده درمى‌آورد و نان و گوشت را مى‌خورد. روزى به او گفت: تو که دو تا زن داري، با اين کسب ضعيفت چطور هر روز نان و گوشت مى‌خوري؟ پينه‌دوز گفت: زن‌هايم از لج يکديگر هر کدام سعى مى‌کند از من بيشتر پذيرائى کنند، اين است که من هر روز نان و گوشت دارم. تو هم برو يک زن ديگر بگير، ببين چطور از تو پذيرائى مى‌کنند.آهنگر رفت و يک زن ديگر گرفت. زن آهنگز متوجه شد مدتى است که شوهر او دير به خانه مى‌آيد. او را تعقيب کرد و فهميد که زن گرفته است. او را از خانه بيرون کرد. آهنگر رفت به خانهٔ زن دوم خود آنجا هم زن فهميده بود که آهنگر زن داشته است او را راه نداد. آهنگر ناچار راه افتاد و رفت به ديزى‌پزى و يک ديزى گرفت و خورد. گوشت کوبيدهٔ اضافى را هم لاى نان گذاشت و پيچيد توى دستمال خود.جائى نداشت برود. ناچار رفت به مسجد که آنجا بخوابد. داخل مسجد ديد گوشه‌اى چراغى سوسو مى‌زند. به آن طرف رفت. ديد مرد پينه‌دوز آنجا نشسته است. به او گفت: اين چه بلائى بود به سر من آوردي؟ پينه‌دوز گفت: من شش ماه است که در اينجا تنها زندگى مى‌کنم، خواستم رفيقى داشته باشم و تنها نباشم. حالا نان و گوشتت را آوردي؟ آهنگر گفت: بله، گفت: خوب صبح بنشين آن را بخور، ببين چه کيفى دارد!آهنگر گفت: تو که اين بلا به سرت آمده بود، ديگر چرا مرا دچارش کردي؟ صبح تا شب زحمت بکشم، آن وقت بيايم در خانهٔ دائى‌کريم بخوابم؟ پينه‌دوز گفت: حالا چند شب با هم هستيم تو که پول داري، مهر يکى از زن‌هايت را بده و راحت شو. اما من بيچاره که پولى ندارم تا زنده هستم بايد شب‌ها در خانهٔ دائى‌کريم بخوابم 📙قصه‌هاى مشدى گلين‌خانم ـ ص ۳۵۴ @darjostojuyearamesh 2506
اگر به دری برخوردید که سراسر قفل است قبل از آنکه به فکر باز کردن قفل ها بیفتید از خودتان بپرسید: آیا درب دیگری وجود ندارد؟ همیشه درگیر شدن بهترین راه حل نیست. 👤 وین دایر @darjostojuyearamesh 2507
حکایتی آشنا روستای ما دو ارباب داشت که همیشه با یکدیگر اختلاف داشتند و هر کدام هم کلی چماقدار دور و بر خود جمع کرده بودند. یک روز اختلافات بالا گرفته بود و قرار شده بود فردا برای چماق کشی با طرفداران اربابِ مقابل به صحرا برویم، اما من یک روز مانده به چماق کشی ، به در خانه ارباب خودمان رفتم، در نیم‌باز بود . با گفتن یاالله وارد حیاط خانه شدم دیدم دو ارباب در حال کشیدن قلیان هستند ! گفتم : ارباب مگر فردا چماق کشی نیست؟! پس چرا با هم قلیان می کشید ؟ ! اربابمان گفت : شماها قرار است دعوا کنید نه ما ! @darjostojuyearamesh 2508
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁨🔹اگه بد میاری، از کجاست؟ حکایت «تاج سلیمان» ازمولانا @darjostojuyearamesh 2509
قسمت(۱) دم پنجره نشسته پشت به روشنایی داشت، چنان که پرتو آفتاب فروشونده بر گردن و پس گردن ستبرش میتافت. تازه رسیده بود. پس از ماهها این برای نخستین بار روزی را بیرون، در دشت و روستا، گذرانده بود، راه رفته و از این آفتاب بهاری سر مست گشته بود. آفتابی همچون میناب مستی زا، که هیچ سایه ای از درختان برهنه بدان نمی آمیزد، بلکه از خنکی هوای زمستان رو به زوال نیروهم می گیرد. آنت زمزمه ها در سر داشت، رگهایش می طپید، چشمانش سرشار از سیلابهای روشنایی بود. سرخ و زرین، زیر پلکهای بسته، زرین و سرخ، در پیکرش. همچنان که بیحرکت و کرخ گشته روی صندلی نشسته بود، يك دم در بیخودی فرورفت... آبگیری میان جنگل، با لکه ای از آفتاب، بر گونه چشمی. گرداگرد آن، دایره ای از درختان با تنه های خزه پسته. هوس تن شویی. آنت خود را برهنه می یابد. دست سردآب بر پاها و زانوانش می ساید. وارفتگی لذت. آنت، در آبگیر سرخ و زراندود، برتن برهنه خود می نگرد... ناراحتی مبهمی که در بيان نمی آید. گویی که چشمهای دیگری در کمین اند و نگاهش می کنند. برای گریز از آن، پیشتر می رود، و اينک تا زیر چانه اش در آب است. آب پرچین و شکنج آغوشی زنده می گردد، پیچکهای چرب گون برساقهایش میپیچند. آنت می خواهد خود را رها کند، اما در لای و لجن فرو می رود. بالای بالا، قرص آفتاب بر فراز آبگیر به خواب رفته است. خشمگین با پاشنه به ته آبگیر می کوبد و بار دیگر به سطح آب می آید. آب اکنون خاکی و تیره و آلوده است. و همچنان اما، برزره رخشان آن، آفتاب... آنت شاخه بيدی را که روی آبگير خم گشته است به چنگ می گیرد، تا خود را از آن پلشتی خیس بیرون بکشد. شاخه پر برگ برسان بال پرنده شانه ها و کپلهای برهنه را می پوشاند. سایه شب فرود می آید، و هوای خنک نیز بر پس گردن آنت... از کرخی بیرون می آید. به زحمت اگر چند ثانیه ای در آن حال به سر برده باشد. آفتاب در پس تپه های سن کلو ناپدید می گردد. و این هوای خنک سرشب. آنت، از مستی بدر آمده و اندک لرزه ای بر تن نشسته، از جا بر می خیزد، و، آزرده و خشمگین از آن که خود را بدان هوس ناروا سپرده است، ابرو در هم می کشد و می رود، درته اطاق خود، در برابر آتش می نشیند. آتش مهربان هیزم که غرض از آن بیشتر خوشایند چشم است و همصحبتی تا گرم کردن: زیرا از پنجره باز، به همراه نفس نمناک يک شب آغاز بهار، پرچانگی خوش آهنگ مرغان از سفر بازگشته که آماده خواب می شدند از باغ به درون می آمد. آنت به اندیشه فرو می رود. ولی این بار چشمانش باز است. باریگر در جهان معتاد خود پای گرفته، در خانه خود است. خودش است: آنتری‌ویر. همچنان که به سوی زبانه آتش که چهره جوانش را سرخ میدارد خم گشته است و با پا ماده گربه سیاه خود را که شکم را به گرمای هیزم شعله ور فراداده نوازش می کند، ماتم خود را که یك دم از یاد برده بود زنده می کند؛ چهره کسی را که از دست داده (و نقش آن از قلبش گریخته است) به یاد می آورد. بارخت سوگواری، درحالی که نشانه های نازدوده گذار مصيبت بر پیشانی و در چینهای لبانش دیده میشود و پای پلکهایش از اشکهای تازه ریخته اندکی باد کرده است، این دختر درشت اندام که نمی توان گفت زیباست، اما تندرست و شاداب است و مانند طبیعت نو بهار سرشار از شيره زندگی است، دختری خوش ریخت، با موهای بلوطی رنگ انبوه، گردن بور آفتاب خورده، گونه ها و چشمها چون گل، - در آن حال که می کوشد تا پرده های پراکنده اندوه خود را بار دیگر بر نگاه فراموشکار و سرشانه های گرد خود بکشد، - به بیوه زن جوانی می ماند که می بیند سایه دلدار از او می گریزد. به راستی هم آنت در قلب خود بیوه بود؛ اما آن که سایه اش را به سرپنجه خود می خواست نگهدارد پدرش بود. اینک شش ماه می گذشت که او را از دست داده بود. ترجمه @darjostojuyearamesh 2510
دو چيز روح انسان را نوازش مي كند. يكي صدا زدن خداست و ديگري گوش سپردن به صداي او. اولي در نيايش و دومي در سكوت... ورود 👇 @darjostojuyearamesh 2511
دل ویرانه عمارت کردن خوشتر از کاخ برافراختن است امروز زادروز پروین اعتصامی است ای دل، اول قدم نیکدلان با بد و نیک جهان، ساختن است صفت پیشروان ره عقل آز را پشت سر انداختن است ای که با چرخ همی بازی نرد بردن اینجا، همه را باختن است اهرمن را بهوس، دست مبوس کاندر اندیشهٔ تیغ آختن است عجب از گمشدگان نیست، عجب دیو را دیدن و نشناختن است تو زبون تن خاکی و چو باد توسن عمر تو، در تاختن است دل ویرانه عمارت کردن خوشتر از کاخ برافراختن است رخشندهٔ اعتصامی معروف به پروین اعتصامی در ۲۵ اسفند ۱۲۸۵ خورشیدی در شهر تبریز به دنیا آمد پدرش یوسف اعتصامی آشتیانی (اعتصام الملک) از رجال نامی و نویسندگان و مترجمان مشهور اواخر دورهٔ قاجار بود و در آن زمان ماهنامه ادبی «بهار» را منتشر می کرد. مادرش اختر فتوحی فرزند میرزا عبدالحسین ملقب به مُقدّم العِداله و متخلص به "شوری"از واپسین شاعران دوره قاجار، اهل تبریز وآذربایجانی بود. وی تنها دختر خانواده بود و چهار برادر داشت. در سال هزار و دویست و نود و یک در حالی که کودکی بیش نبود با خانواده به تهران آمد. از این رو پروین از کودکی با مشروطه خواهان و چهره های فرهنگی آشنا شد و ادبیات را در کنار پدر و از استادانی چون دهخدا و ملک الشعرای بهار آموخت. در دوران کودکی، زبان های فارسی و عربی را زیر نظر معلمان خصوصی در منزل آموخت.پایان نامهٔ تحصیلی خود را از مدرسهٔ آمریکایی تهران گرفت و در همانجا شروع به تدریس کرد. نوزده تیر ماه ۱۳۱۳ با پسر عموی پدرش فضل الله همایون فال ازدواج کرد و چهار ماه پس از عقد ازدواج به کرمانشاه، خانه شوهر رفت. پیوند زناشویی وی با پسر عمویش که رئیس شهربانی کرمانشاه بود و اخلاقی نظامی داشت و با روحیات شاعرانه پروین سازگار نبود بیش از دو و نیم ماه دوام نداشت. وی پس از جدایی از همسر، مدتی کتابدار کتابخانهٔ دانشسرای عالی بود. دیوان اشعار وی بالغ بر ۲۵۰۰ بیت است. وی در پانزدهم فروردین ۱۳۲۰ شمسی به علت ابتلا به حصبه درگذشت و در حرم فاطمه معصومه در قم در مقبرهٔ خانوادگی به خاک سپرده شد. @darjostojuyearamesh 2512
@darjostojuyearamesh دست از اثبات حقانیت اسلام بردارید؛ چون اسلام واقعاً برحق است، بیایید اثبات کنید که خودتان مسلمان هستید... این چیزی ست که نیاز به اثبات دارد... به همین سیاق، باید خطاب به تمام مذهبیون دنیا گفت: «دست از اثبات وجود خدا بردارید، وجود خدا نیازی به اثبات ندارد؛ شما با رفتار نیکتان، اثبات کنید که به وجود خدا اعتقاد دارید و خدایتان، مادیات و قدرت نیست!» 2513
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁨🔹حرص و شهوت پیری سرش نمی‌شه... حکایت «پیرزن و شیطان» از مولانا @darjostojuyearamesh 2514
🔴تهدید شیخ رجبعلی خیاط به سرنوشت بلعم باعورا! ✳️شیخ روزی فرمود: امام جمعه زنجان و جمعی از محترمین تهران-ظاهراً- به این جا آمدند، در اثر این آمد و رفت حالتی به من دست داد که: به به به جایی رسیدم که شخصیت ها به دیدن من می آیند و ... 💠شب هنگام حالت عجیبی به من دست داد، حالم خیلی گرفته شد،با حالت تضرع و زاری و اظهار نیاز به درگاه خداوند متعال،صفای باطن بازگشت. 💥در فکر فرو رفتم که اگر این حالت ادامه پیدا می کردتکلیف من چه بودو چرا اینطور شدم؟! در این فکر بودم که بلعم باعورا را به من نشان دادند و گفتند: اگر این حالت ادامه پیدا می کرد مثل او می شدی،نتیجه همه زحماتت این بود که با شخصیت ها محشور بودی،دنیا را داشتی و در آخرت چیزی نصیب نمی شد. ♻️ این ماجرا گذشت روزهای جمعه جلسه داشتیم،یک روز جلسه طول کشید و نزدیک ظهر شد،صاحب منزل و رفقا گفتند:همین جا ناهار را صرف کنید،ما هم قبول کردیم .این داستان چند هفته تکرار شد . 🍃 در یک جلسه که سفره خیلی رنگین بود یک قالب کره خوب در وسط سفره قرار داشت که توجه همه را به خود جلب کرد. ⚡️به ذهنم آمد : که این سفره به خاطر من است، اصل مجلس و رفقا نیز به خاطر من دعوت شده اند،بنابراین من به خوردن این کره اولویت دارم. ⛔️با این اندیشه قدری نان برداشتم و تا دراز شدم که از آن کره بردارم دیدم بلعم ِ باعورا در گوشه اتاق به من می خندد! که دستم را کشیدم... 🔴توضیح: بلعم باعورا عالمی بود که به واسطه ی مقامات بالا دعایش مستجاب می شد. وی 12 هزار شاگرد داشت اما در نتیجه هواپرستی و خودخواهی به یاری ستمگر عصر خود برخاست تا آنجا که آماده شد لشگر حضرت موسی را نفرین کند. 🔱قرآن کریم در سوره اعراف آیه 176 ضمن اشاره به سرنوشت عبرت انگیز این دانشمند هواپرست او را به سگ تشبیه کرده است... 👇✍ @darjostojuyearamesh 2515
میخواستم بنویسم (بدون شرح) ولی دستم لرزید خیلی حرف درونش بود... @darjostojuyearamesh 2516
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁨🔹مردی با ضربۀ خنجر مادرش را کشت، از او پرسیدند: چرا این کار را کردی، چرا حق مادری را رعایت نکردی؟ مرد گفت... ۶. حکایت «مردی که مادرش را کشت» @darjostojuyearamesh 2517
🌹 در محضر حاج اسماعیل دولابی (ره) : در جنگ صفین جاسوسان معاویه در لشکر امیر المؤمنین «علیه السلام» نوشته‌هایی پخش کردند مبنی بر اینکه معاویه قصد دارد سدی را که مشرف بر اردوگاه لشگریان حضرت است، بشکند تا آب همه‌ی آنها را ببرد. مالک اشتر مساله را به عرض حضرت رساند. حضرت فرمودند: نگران نباش، چنین اتفاقی نخواهد افتاد. شب هنگام، عمروعاص تعدادی مامور بالای سد برد و دستور داد طبل بزنند و سر و صدا ایجاد کنند که گویا مشغول خراب کردن سد هستند. مالک سراسیمه دستور داد سپاهیان امیر المؤمنین «علیه السلام» شکاف دره را خالی کنند. به محض اینکه دره خالی شد، لشگریان معاویه دره را اشغال کردند و مالک متوجه شد که فریب حیله‌ی معاویه را خورده است و به یاد فرمایش حضرت امیر «علیه السلام» افتاد، لذا دستور حمله داد و با یک کارزار سخت سپاهیان معاویه را از دره بیرون راند و دوباره در آن محل مستقر شد. سپس مالک با شرمندگی خدمت حضرت رسید و عرض کرد: آیا از من راضی شدید؟ حضرت فرمودند: من از تو راضی بودم، حالا راضی‌تر شدم. خوبان به خاطر خطاهای دوستانشان بر آنها خشم نمی‌گیرند و این ما هستیم که باید از آنها رضا شویم و اگر به آنچه آنها با ما می‌کنند راضی شدیم، آنها از ما راضی‌تر می‌شوند. @darjostojuyearamesh 2518
قسمت(۲) در اواخر پائیز، رائول ری‌وبر که می توان گفت هنوز جوان بود- چه پنجاه سال تمام نداشت- به فاصله دوروز بر اثر يک حمله اورمی در گذشت. با آن که تندرستی اش، ہر اثر زیاده روی ها، از چند سال پیش او را ناگزیر از احتیاط و مدارا می کرد، باز انتظار آن نداشت که پرده چنین به ناگهان بر او فرود آید. این آرشیتکت پاریسی که روز کاری در ویلارومن به سر برده بود، مردی خوش آب و گل، زيرک، با اشتهایی بیرون از حد متعارف، کسی که در محافل اعیانی به صد اشتیاق پذیره اش میشدند و مقامات رسمی چیزی از او دریغ نمی داشتند، در سراسر زندگی خوبش، بی آن که نشان دهد که خود خواستار آن است، توانسته بود سفارشها، افتخارات، کامرواییهای عشقی را روی هم انبار کند. او از آن چهره های پاریسی بود که عکس و تصویر دستی و همچنین کاریکاتور مجله‌ها اورا نزد مردم سرشناس کرده بود: پیشانی گرد با شقیقه های برجسته، سر فرود آورده، گویی گاو نری در حال حمله، چشمان ور آمده با نگاهی بی باک، موها سفيد و پر پشت، کوتاه و رو به بالا، با يک سر ناخن ریش زیر دهان خندان و پر خوار، ورویهم ظاهری نکته سنج، گستاخ وخوش ادا و بی آزرم. در جامعه اهل هنر و خوشگذرانی پاریس، همه با او آشنا بودند. و هیچکس او را نمی شناخت. مردی با سرشت دو گانه که بسیار خوب می توانست برای بهره کشی از اجتماع خود را با آن سازش دهد، ولی همچنین می توانست زندگی نهفته جداگانه ای برای خود داشته باشد. مردی با سوداهای نیرومند و رذایل پر توان که، با همه خوگیری بدانها، پرهیز داشت که چیزی از آن که موجب رسیدگی گردد به مشتریان خود نشان دهد، - مردی که یک موزه پنهانی (شایست وناشایست fas ac nefas) برای خود داشت که درش را جز به روی تنی چند انگشت شمار که محرم بودند نمی گشاد، مردی که اخلاق و پسندعامه را به ریشخند می گرفت، اما زندگی ظاهری و کارهای رسمی خود را با آن سازگار میداشت. هیچکس او را نمی شناخت، نه کسی از دوستان و نه کسی از دشمنانش... دشمنانش؟ او هیچ دشمن نداشت. حد اعلی رقیبانی که بر سر راهش ایستاده و بد دیده بودند؛ ولی آنان از او کینه ای به دل نداشتند: او، پس از آن که کلاهشان را پس معرکه می انداخت، چندان هنرمندانه از ایشان دلربایی می کرد که آنان، مانند مردم کمرویی که پایشان راکسی لگد کند، کم مانده بود که لبخند زنان از او پوزش بخواهند. مرد زمخت حیله ساز در این شگرد توفیق یافته بود که مناسبات نیکوی خود را با رقيبانی که از میدان به در می کرد و معشوقگانی که روی از ایشان می گرداند حفظ کند. ترجمه @darjostojuyearamesh 2519
ما قبل از هر چیز گرفتار فقر اخلاقی، فقر روحی و فقر فکری هستیم. این نفاق و ریا که در محیط ما حکمفرماست نتیجه فقر اخلاقی و روحی ماست. اگر این درد را چاره کنیم، بسیاری از دردهای دیگر ما چاره خواهد شد. @darjostojuyearamesh 2520
📔داستانی از یک دانشجوی بلوچ دانشجوی ادبیات دانشگاه تهران بودم، یکی از دانشجویان کلاس ما بلوچ بود بعضی وقتها با لباس بلوچی سر کلاس میآمد... خلاصه که سوژه کلاس ما بود مخصوصا بخاطر لهجه اش! استاد ادبیات ما کاظم دزفولیان که یکی از اساتید برتر دانشگاه بود، روزی برای تحقیق به ما گفت متنی را تنظیم کنید که کاملا فارسی باشد. چند روز بعد وقتی استاد سر کلاس آمد نگاهی به کلاس انداخت و دانشجوی بلوچ را که آنروز لباس بلوچی پوشیده بود بلند کرد، همه زدند زیر خنده!! دانشجوی بیچاره از خجالت قرمز شده بود میخواست دوباره بشیند که استاد با عصبانیت کلاس را به سکوت خوانده و او را پیش آورد. سپس از ما خواست دلیل خنده خود را نوشته و به او بدهیم. استاد پیش از اینکه نوشته ها را بخواند گفت: دلیل انتخاب دانشجوی بلوچ بخاطر این بوده که از بین تمامی تحقیق ها فقط تحقیق این دانشجو صد درصد فارسی بوده است، چون به زبان بلوچی نوشته شده است و قوم بلوچ یکی از اصیل ترین اقوام ایرانی‌ست که در طول تاریخ بخوبی توانسته زبان و فرهنگ و لباس خود را حفظ کند. سپس رفت سراغ نوشته ها و گفت: یکی نوشته، شلوار چین دار و گشاد این دانشجو خنده دار است!! و دیگری نوشته این دانشجو حرف (ف) را (پ) تلفظ میکند! استاد پاسخ داد: اگر شما مجسمه های دوران اشکانیان و ساسانیان را ببینید متوجه خواهید شد، که ایرانیان باستان به همین شکل لباس می پوشیدند. بلوچ ها و کردها و لرها و بسیاری اقوام نیز شلوارهای گشاد و چین دار دارند! و این لباس کهن ایرانیان است. در ایران باستان ما حرفی بنام (ف) نداریم مثلا ایرانیان باستان به فارسی میگفتند پارسی و به فیروز، پیروز میگفتند، پس از ورود اسلام بود که حرف (ف) بجای (پ) استفاده شد و بلوچ ها حرف (ف) را نمی‌توانند تلفظ کنند چون اجداد ایرانیان هم نمیتوانستند تلفظ کنند. مثلا اگر کتیبه های باستانی را برای یک کودک بلوچ بخوانیم تاحدودی متوجه مفهوم آنها خواهد شد. سپس رو کرد به دانشجوی بلوچ و گفت سرت را بالا بگیر وخجالت نکش. چون تو یک ایرانی اصیل هستی و آنانی باید خجالت بکشند که لباس بیگانگان را پوشیده... و به زبان بیگانگان سخن میگویند و ادعای یک ایرانی را هم دارند. نا خودآگاه همگی ایستادیم و شرمسار از کرده خویش، ایستاده برای بلوچ کف زدیم... @darjostojuyearamesh 2521
🔆 دوازده نشانه ی 🔆 1. بلوغ معنوی هنگامی است که دیگر درصدد این نیستید که دیگران را تغییر دهید و به جای آن روی تغییر خود متمرکز می‌شوید. 2. بلوغ معنوی هنگامی است که مردم را آنچنان که هستند بپذیرید. 3. بلوغ معنوی هنگامی است که بفهمید که هر کس از منظر دید خود در حق است. 4. بلوغ معنوی هنگامی است که یاد بگیرید ببخشید و گذشته رها کنید. 5. بلوغ معنوی هنگامی است که بتوانید در رابطه‌ هیچ توقع و انتظاری نداشته باشید و بدون چشمداشت بورزید. 6. بلوغ معنوی هنگامی است که بفهمید که هرچه می‌کنید برای صلح و خویش می‌کنید. 7. بلوغ معنوی هنگامی است که دیگر به دنیا اثبات نکنید که چقدر عاقل هستید. 8. بلوغ معنوی هنگامی است که به دنبال تأیید گرفتن از دیگران نباشید. 9. بلوغ معنوی هنگامی است که دیگر خود، فرزندان و خانواده تان را با دیگران نکنید. 10. بلوغ معنوی هنگامی است که با خودتان در صلح باشید. 11. بلوغ معنوی هنگامی است که بتوانید تفاوت میان نیاز و خواسته درک کنید و قادر باشید خواسته‌های نفسانی و بی ارزش را رها کنید. ( نیاز آن چیزی است که اگر نباشد ما قادر به زندگی نیستیم و خواسته تمایلاتی است که برای زندگی ما غیرضروری و به عبارتی همان است). 12. بلوغ معنوی را هنگامی به دست می‌آورید که از درون شاد باشید بدون وابستگی به زندگی همچون مقام و مدرک و امکانات رفاهی... درونی با ملاکهای ارزشمند درونی همچون ادب، احترام، حیا، تواضع، محبت، سخاوت و خدمت رسانی به دیگران، ایمان ، امیدبخشی به خود و دیگران و ... بدست می آید 😊 ✅ در حدیثی از آقا امام رضا علیه السلام آمده است: بهترین بندگان خداوند کسی است که بیشترین خیر را به دیگران برساند. ✅ در قولی دیگر پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم میفرمایند مسلمان واقعی کسی است که دیگران از دست و زبانش در امان باشند. خیرتان روز افزون و عیدتان مبارک😍 @darjostojuyearamesh 2522
سلام 🌹💐🌷🌹 همراه اولی ها ستاره ۱۴۰۰ ستاره ۱ مربع رو بزنید از ۱۰۰۰ تومن تا ۵۰ هزار تومن شارژ به مناسبت نوروز ۱۴۰۰ هدیه میده که تاریخ انقضا ۱۳ فروردین هست. # 1 * 1400 * پیشاپیش سال نو مبارک. 🌹💐🌷🌹💐🌷🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توانایی آرام ماندن از جمله مهارت‌های بسیار مهم زندگی است که بسیار نادیده گرفته شده است. بدترین تصمیمات را هنگامی می‌گیریم که آرامشمان را از دست داده‌اییم یا دچار اضطراب و آشفتگی شده‌اییم. ترس به‌طورِ کشنده‌ای می‌تواند توانایی ما را برای مقابله با مشکلات واقعی و زیربنایی از بین ببرد. آرام‌تر بودن اصلا به این معنا نیست که فکر کنیم همه چیز به خیر و خوشی تمام خواهد شد، بلکه صرفا بدین معناست که با وضعیت ذهنی بهتری با چالش‌های حقیقی زندگیِ‌مان روبه‌رو خواهیم شد. 📘آرامش ✍🏻 @darjostojuyearamesh 2523
🌺 زیبا بیندیشید: فراموش مکن که: انسان مانند رودخانه است؛ هر چه عمیق تر باشد آرام تر است. انسان بزرگ بر خود سخت می گیرد و انسان کوچک بر دیگران. انسان قوی از خودش محافظت می کند و انسان قوی تر از دیگران. وقطعاً این قدرت را فقط می توان در پناه پروردگار داشت. هرکس که به او نزدیک تر است، قدرت مندتر است، آرام تر و متواضع تر است. و تابش نور او را می توان در تمامی جوانب زندگی اش دید. از رها كرن نترس باور كن هيچكس نمي تواند چيزي كه مال توست را از تو بگيرد و تمام دنيا نمي توانند چيزي كه مال تو نيست را برايت حفظ نمايند همه چيز ساده است “زندگي” “عشق” “دوست داشتن” “عادت كردن” “رفتن” ” آمدن” اما چيزي كه ساده نيست باور اين “ساده بودن ها” ست در “حسرت گذشته” ماندن، چيزي جز از دست دادن امروز نيست. 🦋🍂 @darjostojuyearamesh ‌‌╆━━━┅═💚═┅┅──┄ 2524
🌼از سفارش های لقمان ✍حضرت امام صادق (علیه‌السلام) فرمودند : حضرت لقمان (رض) فرزندش را چنین سفارش نمود : اى پسرم! سرور اخلاق حكيمانه ، دين خداى متعال است. مَثَل دين ، مانند درخت استوار است ؛ ايمان به خدا ، آب آن است و نماز ريشه‌هاى آن ، و زكات تنۀ آن ، و برادرى در راه خدا شاخه‌هاى آن ، و اخلاق نيكْ برگ‌هاى آن، و بيرون آمدن از گناهان ، ميوۀ آن ؛ و همان‌گونه كه درخت، جز با ميوۀ پاكيزه به كمال نمى‌رسد، دين نيز جز با بيرون آمدن از گناهان كامل نمى‌گردد. 👌 اى پسرم! هر چيزى نشانه‌اى دارد كه بدان شناخته مى‌شود. دين نيز سه نشانه دارد : 1️⃣ پاك‌دامنى 2️⃣ دانش 3️⃣ و بردبارى 📚 بحار‌ الأنوار ، ج 13 ، ص 420 . @darjostojuyearamesh 2525
قسمت(۳) در کار زناشویی توفیقش اندکی کمتر بود. زنش این بدسلیقگی را داشته بود که از هوسبازیهایش رنج ببرد. و گرچه، به گمان او، زنش در بیست و پنج سالی که از پیوندشان می گذشت، می بایست به خوبی فرصت عادت کردن یافته باشد، باز خانم ریوی یر هرگز نتوانسته بود تن به آنچه هست بدهد. زنی بود در پاکدامنی خود عبوس، بارفتاری اندک مایه سرد، به همان سردی زیباییش که خاص زنان شهر لیون است، دارای عواطفی نیرومند اما در خود فرو رفته، بی کمترین مهارتی در نگهداری شوهر، و با اینهمه عاری از این هنر بس سودمند که در باره آنچه نمی توانست مانع شود خود را به ندانستن بزند. بزرگواریش بیش از آن بود که زبان به شکایت بگشاید، اما این را هم نتوانست که دندان روی جگر نهد و پیش شوهر وانمود نکند که میداند و رنج می برد. و از آنجا که رائول مردی حساس بود، -یا دست کم خود چنین می پنداشت، پرهیز داشت که در این باره بیندیشد؛ ولی از زنش که نمی توانست خود خواهیش را از این بهتر پرده پوشی کند کینه به دل می گرفت. سالها بود که آنها تقريبا جدا از هم زندگی می کردند؛ اما، بر اثر موافقتی ناگفته، این امر را از چشم دیگران پنهان می داشتند؛ چنان که حتی دخترشان آنت هرگز از آن بویی نبرد. دختر در صدد بر نیامده بود که در باره ناسازگاری پدر و مادر خود غور رسی کند؛ این کار خوشایند او نبود. برای جوانان همان گرفتاریهای خودشان به خوبی کافی است. به جهنم گرفتاریهای دیگران!... نهایت تردستی رائول در آن بود که دخترش را هواخواه خود کرد. البته برای این منظور دست به هیچ کاری نزد: و این بالاترین نشانه هنر اوست. نه يک كلمه سرزنش، نه کمترین اشاره به تقصیرهای خانم ریوی یر. آری، جوانمرد بود؛ کار کشف این تقصیرها را بر عهده خود دختر می گذاشت. ودختر البته هم کشف کرد: چه، او نیز در پنجه افسونگری پدرش بود. و مگر می توانست تقصیر را به گردن مادر نگذارد، که زن چنان کسی بود و از بیعرضگی این سعادت را بر خود حرام می کرد! در این نبرد نابرابر، بیچاره خانم ریوی یر پیشاپیش مغلوب بود. و او، با زودتر مردن، این شکست را به کمال رسانيد. رائول یکه تاز میدان و تنها فرمانروای قلب دختر خود شد. ترجمه 2526