eitaa logo
در جستجوی آرامش
420 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
915 ویدیو
12 فایل
اگر پیشنهاد یا انتقادی دارید، با ما در میان بگذارید . با ارسال مطلب یا داستان یا حکایت جالب ما را همراهی کنید. در صورت تمایل اعلام کنید تا جزء مدیران شوید و مطلب و پست بزارید . لحظه هاتون سرشار از رحمت خدا و آرامش باشه . @myazdd @darjostojuyearamesh
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت(۱) دم پنجره نشسته پشت به روشنایی داشت، چنان که پرتو آفتاب فروشونده بر گردن و پس گردن ستبرش میتافت. تازه رسیده بود. پس از ماهها این برای نخستین بار روزی را بیرون، در دشت و روستا، گذرانده بود، راه رفته و از این آفتاب بهاری سر مست گشته بود. آفتابی همچون میناب مستی زا، که هیچ سایه ای از درختان برهنه بدان نمی آمیزد، بلکه از خنکی هوای زمستان رو به زوال نیروهم می گیرد. آنت زمزمه ها در سر داشت، رگهایش می طپید، چشمانش سرشار از سیلابهای روشنایی بود. سرخ و زرین، زیر پلکهای بسته، زرین و سرخ، در پیکرش. همچنان که بیحرکت و کرخ گشته روی صندلی نشسته بود، يك دم در بیخودی فرورفت... آبگیری میان جنگل، با لکه ای از آفتاب، بر گونه چشمی. گرداگرد آن، دایره ای از درختان با تنه های خزه پسته. هوس تن شویی. آنت خود را برهنه می یابد. دست سردآب بر پاها و زانوانش می ساید. وارفتگی لذت. آنت، در آبگیر سرخ و زراندود، برتن برهنه خود می نگرد... ناراحتی مبهمی که در بيان نمی آید. گویی که چشمهای دیگری در کمین اند و نگاهش می کنند. برای گریز از آن، پیشتر می رود، و اينک تا زیر چانه اش در آب است. آب پرچین و شکنج آغوشی زنده می گردد، پیچکهای چرب گون برساقهایش میپیچند. آنت می خواهد خود را رها کند، اما در لای و لجن فرو می رود. بالای بالا، قرص آفتاب بر فراز آبگیر به خواب رفته است. خشمگین با پاشنه به ته آبگیر می کوبد و بار دیگر به سطح آب می آید. آب اکنون خاکی و تیره و آلوده است. و همچنان اما، برزره رخشان آن، آفتاب... آنت شاخه بيدی را که روی آبگير خم گشته است به چنگ می گیرد، تا خود را از آن پلشتی خیس بیرون بکشد. شاخه پر برگ برسان بال پرنده شانه ها و کپلهای برهنه را می پوشاند. سایه شب فرود می آید، و هوای خنک نیز بر پس گردن آنت... از کرخی بیرون می آید. به زحمت اگر چند ثانیه ای در آن حال به سر برده باشد. آفتاب در پس تپه های سن کلو ناپدید می گردد. و این هوای خنک سرشب. آنت، از مستی بدر آمده و اندک لرزه ای بر تن نشسته، از جا بر می خیزد، و، آزرده و خشمگین از آن که خود را بدان هوس ناروا سپرده است، ابرو در هم می کشد و می رود، درته اطاق خود، در برابر آتش می نشیند. آتش مهربان هیزم که غرض از آن بیشتر خوشایند چشم است و همصحبتی تا گرم کردن: زیرا از پنجره باز، به همراه نفس نمناک يک شب آغاز بهار، پرچانگی خوش آهنگ مرغان از سفر بازگشته که آماده خواب می شدند از باغ به درون می آمد. آنت به اندیشه فرو می رود. ولی این بار چشمانش باز است. باریگر در جهان معتاد خود پای گرفته، در خانه خود است. خودش است: آنتری‌ویر. همچنان که به سوی زبانه آتش که چهره جوانش را سرخ میدارد خم گشته است و با پا ماده گربه سیاه خود را که شکم را به گرمای هیزم شعله ور فراداده نوازش می کند، ماتم خود را که یك دم از یاد برده بود زنده می کند؛ چهره کسی را که از دست داده (و نقش آن از قلبش گریخته است) به یاد می آورد. بارخت سوگواری، درحالی که نشانه های نازدوده گذار مصيبت بر پیشانی و در چینهای لبانش دیده میشود و پای پلکهایش از اشکهای تازه ریخته اندکی باد کرده است، این دختر درشت اندام که نمی توان گفت زیباست، اما تندرست و شاداب است و مانند طبیعت نو بهار سرشار از شيره زندگی است، دختری خوش ریخت، با موهای بلوطی رنگ انبوه، گردن بور آفتاب خورده، گونه ها و چشمها چون گل، - در آن حال که می کوشد تا پرده های پراکنده اندوه خود را بار دیگر بر نگاه فراموشکار و سرشانه های گرد خود بکشد، - به بیوه زن جوانی می ماند که می بیند سایه دلدار از او می گریزد. به راستی هم آنت در قلب خود بیوه بود؛ اما آن که سایه اش را به سرپنجه خود می خواست نگهدارد پدرش بود. اینک شش ماه می گذشت که او را از دست داده بود. ترجمه @darjostojuyearamesh 2510
قسمت(۲) در اواخر پائیز، رائول ری‌وبر که می توان گفت هنوز جوان بود- چه پنجاه سال تمام نداشت- به فاصله دوروز بر اثر يک حمله اورمی در گذشت. با آن که تندرستی اش، ہر اثر زیاده روی ها، از چند سال پیش او را ناگزیر از احتیاط و مدارا می کرد، باز انتظار آن نداشت که پرده چنین به ناگهان بر او فرود آید. این آرشیتکت پاریسی که روز کاری در ویلارومن به سر برده بود، مردی خوش آب و گل، زيرک، با اشتهایی بیرون از حد متعارف، کسی که در محافل اعیانی به صد اشتیاق پذیره اش میشدند و مقامات رسمی چیزی از او دریغ نمی داشتند، در سراسر زندگی خوبش، بی آن که نشان دهد که خود خواستار آن است، توانسته بود سفارشها، افتخارات، کامرواییهای عشقی را روی هم انبار کند. او از آن چهره های پاریسی بود که عکس و تصویر دستی و همچنین کاریکاتور مجله‌ها اورا نزد مردم سرشناس کرده بود: پیشانی گرد با شقیقه های برجسته، سر فرود آورده، گویی گاو نری در حال حمله، چشمان ور آمده با نگاهی بی باک، موها سفيد و پر پشت، کوتاه و رو به بالا، با يک سر ناخن ریش زیر دهان خندان و پر خوار، ورویهم ظاهری نکته سنج، گستاخ وخوش ادا و بی آزرم. در جامعه اهل هنر و خوشگذرانی پاریس، همه با او آشنا بودند. و هیچکس او را نمی شناخت. مردی با سرشت دو گانه که بسیار خوب می توانست برای بهره کشی از اجتماع خود را با آن سازش دهد، ولی همچنین می توانست زندگی نهفته جداگانه ای برای خود داشته باشد. مردی با سوداهای نیرومند و رذایل پر توان که، با همه خوگیری بدانها، پرهیز داشت که چیزی از آن که موجب رسیدگی گردد به مشتریان خود نشان دهد، - مردی که یک موزه پنهانی (شایست وناشایست fas ac nefas) برای خود داشت که درش را جز به روی تنی چند انگشت شمار که محرم بودند نمی گشاد، مردی که اخلاق و پسندعامه را به ریشخند می گرفت، اما زندگی ظاهری و کارهای رسمی خود را با آن سازگار میداشت. هیچکس او را نمی شناخت، نه کسی از دوستان و نه کسی از دشمنانش... دشمنانش؟ او هیچ دشمن نداشت. حد اعلی رقیبانی که بر سر راهش ایستاده و بد دیده بودند؛ ولی آنان از او کینه ای به دل نداشتند: او، پس از آن که کلاهشان را پس معرکه می انداخت، چندان هنرمندانه از ایشان دلربایی می کرد که آنان، مانند مردم کمرویی که پایشان راکسی لگد کند، کم مانده بود که لبخند زنان از او پوزش بخواهند. مرد زمخت حیله ساز در این شگرد توفیق یافته بود که مناسبات نیکوی خود را با رقيبانی که از میدان به در می کرد و معشوقگانی که روی از ایشان می گرداند حفظ کند. ترجمه @darjostojuyearamesh 2519
قسمت(۳) در کار زناشویی توفیقش اندکی کمتر بود. زنش این بدسلیقگی را داشته بود که از هوسبازیهایش رنج ببرد. و گرچه، به گمان او، زنش در بیست و پنج سالی که از پیوندشان می گذشت، می بایست به خوبی فرصت عادت کردن یافته باشد، باز خانم ریوی یر هرگز نتوانسته بود تن به آنچه هست بدهد. زنی بود در پاکدامنی خود عبوس، بارفتاری اندک مایه سرد، به همان سردی زیباییش که خاص زنان شهر لیون است، دارای عواطفی نیرومند اما در خود فرو رفته، بی کمترین مهارتی در نگهداری شوهر، و با اینهمه عاری از این هنر بس سودمند که در باره آنچه نمی توانست مانع شود خود را به ندانستن بزند. بزرگواریش بیش از آن بود که زبان به شکایت بگشاید، اما این را هم نتوانست که دندان روی جگر نهد و پیش شوهر وانمود نکند که میداند و رنج می برد. و از آنجا که رائول مردی حساس بود، -یا دست کم خود چنین می پنداشت، پرهیز داشت که در این باره بیندیشد؛ ولی از زنش که نمی توانست خود خواهیش را از این بهتر پرده پوشی کند کینه به دل می گرفت. سالها بود که آنها تقريبا جدا از هم زندگی می کردند؛ اما، بر اثر موافقتی ناگفته، این امر را از چشم دیگران پنهان می داشتند؛ چنان که حتی دخترشان آنت هرگز از آن بویی نبرد. دختر در صدد بر نیامده بود که در باره ناسازگاری پدر و مادر خود غور رسی کند؛ این کار خوشایند او نبود. برای جوانان همان گرفتاریهای خودشان به خوبی کافی است. به جهنم گرفتاریهای دیگران!... نهایت تردستی رائول در آن بود که دخترش را هواخواه خود کرد. البته برای این منظور دست به هیچ کاری نزد: و این بالاترین نشانه هنر اوست. نه يک كلمه سرزنش، نه کمترین اشاره به تقصیرهای خانم ریوی یر. آری، جوانمرد بود؛ کار کشف این تقصیرها را بر عهده خود دختر می گذاشت. ودختر البته هم کشف کرد: چه، او نیز در پنجه افسونگری پدرش بود. و مگر می توانست تقصیر را به گردن مادر نگذارد، که زن چنان کسی بود و از بیعرضگی این سعادت را بر خود حرام می کرد! در این نبرد نابرابر، بیچاره خانم ریوی یر پیشاپیش مغلوب بود. و او، با زودتر مردن، این شکست را به کمال رسانيد. رائول یکه تاز میدان و تنها فرمانروای قلب دختر خود شد. ترجمه 2526
قسمت(۴) ساله آخر، آنت در حصار روحی پدر مهربان خود به سر برده بود که سخت دوستش میداشت و، بی آن که اندیشه ناروایی در میان باشد، آن دلرباییهایی را که در سرشت وی بود درباره دختر بکار می بست. و گشاده دستی پدر در این زمینه خاصه از آن رو بود که دیگر در بیرون کمتر مصرفی برای آن می یافت؛ چه، ازدوسال باز هشدارهای آن بیماری که می بایست به مرگ وی بینجامد او را بیشتر در خانه نگه می داشت. از این رو، هیچ چیز در یگانگی گرمی که پدر و دختر را به هم پیوند میداد و قلب نیمه بیدار آنت را سرشار میداشت خللی وارد نکرده بود. دختر بیست و سه تا بیست و چهار سال داشت؛ ولی قلبش جوانتر از این به نظر می رسید؛ شتابی از خود نشان نمیداد. شاید آنت، مانند همه کسانی که آینده درازی در برابر خود دارند، و نیز از آن رو که حس می کرد زندگی ژرفی در او میطپد، می گذاشت که این سرمایه در او انبارشود و شتابی نداشت که به حساب آن برسد. آنت از پدر و مادر خود، هر دو، چیزهایی داشت: طرح رخسار و لبخند دل انگیزش به پدر می رفت؛ و این لبخند در پدر خیلی بیش از آنچه خود گمان می برد نوید می داد، ودر آنت، که پاک مانده بود، خیلی بیش از آنچه خود می خواست؛ و اما آرامش ظاهر، اندازه شناسی در رفتار و نیز، با آن که فکری بسیار آزاد داشت، وقار اخلاقی اش به مادرش میرفت. آنت با دلفریبی این يک و خویشتنداری آن دیگری، از دو سو جذاب بود. کس نمی توانست حدس بزند که از آن دو سرشت کدام يک در او غلبه دارد. سرشت واقعی خود او هنوز ناشناخته مانده بود. هم برای دیگران، و هم برای خودش. از دنیای نهفته اش کس بو نبرده بود. گویی حوایی نیم خفته، در باغ. هنوز بر آرزوهای در کمونش فرصت آگاهی نیافته بود. و این آرزوها را هیچ چیز در او بیدار نکرده بود، زیرا هیچ چیز با آنها در تصادم نیفتاده بود. به نظر میرسید که او همین قدر می باید دست دراز کند تا آنها را به چنگ آرد. و او که به زمزمه شادمانه شان کرخ گشته بود، دست به آزمون پیش نمی برد. شاید هم که آزمون نمی خواست... چه می توان دانست که آدمی تا چه حد می کوشد خود را فریب دهد؟ و مردم از دیدن آنچه در ایشان مایه اضطراب است پرهیز دارند... آنت بهتر می دانست که از این دریای درونی بیخبر باشد. آن آنت که دیگران می شناختند، آن آنت که خود می شناخت، دختری بود بسیار ارام ، سنجيده، منظم، مسلط بر خویش، که برای خود اراده ای و قضاوت آزادی داشت، اما تاکنون هیچ فرصتی برایش پیش نیامده بود که آنها را بر ضد قواعد مرسوم جامعه و خانواده بکار برد. ترجمه @darjostojuyearamesh 2532
(۵) بی آنکه به هیچ رو در وظایف معاشرتی خود غفلت روا دارد، بی آن که از لذات زندگی خویش -که با اشتهای بسیار خوبی هم بدانها روی می آورد- سرخورده باشد، آنت نياز فعالیت جدی تری را در خود حس کرده بود. از این رو خواست تحصيلات رویهم کاملی بکند، دنبال درسهای دانشکده برود، امتحانهایی بگذراند، دو لیسانس به دست آورد. هوش سرشارش می خواست به چیزی اشتغال داشته باشد. آنت پژوهشهای دقیق، خاصه علوم را که در آن از استعداد خوبی برخوردار بود، دوست می داشت؛ و این شاید از آن رو بود که سرشت سالمش، به انگیزه غریزی حفظ تعادل، این نیاز را حس می کرد که می باید انضباط بی چون و چرای يک روش صریح پژوهشی و اندیشه های روشن بی ابهام را در برابر جاذبه اضطراب انگیز این زندگی درونی قرار دهد که خود از روبرو شدن با آن در هراس بود و با همه مراقبتهای او باز در هر مکث که ضمیر آگاهش از فعالیت می آرمید به سراغ او می آمد. این فعالیت روشن و پاکیزه و منظم در این هنگام خرسندش می داشت. نمی‌خواست به آنچه پس از آن روی خواهد نمود بیندیشد. زناشویی برایش کششی نداشت. اندیشه آن را به خود راه نمی داد. پدرش بر این پیشداوریهای او میخندید؛ ولی به مبارزه با آن بر نمی خاست: به سودش بود. مرگ رائول ریوی یر ساختمان منظمی را که او، بیدانسته آنت، ستون اصلی آن بود، از پایه به لرزه در آورد. برای آنت، چهره مرگ ناشناخته نبود. پنج سال پیش که مادرش وی را بدرود گفته بود، با آن آشنا گشته بود. ولی خطوط این چهره همیشه بر یكسان نیست. خانم ریوی یر، پس از چند ماهی معالجه دريک بيمارستان، به خاموشی، همان گونه که زندگی کرده بود، به جهان دیگر رفته و، مانند غمهای زمان زندگی، راز واپسین شکنجه های خویش را برای خود نگه داشته بود. او، از پس خویش، در خودخواهی ساده دلانه ضمير دختر نوخاسته اش، اندوهی ملایم همچون نخستین بارانهای بهار بجا گذاشته بود، همراه با نوعی احساس سبکباری که در دل هم بدان اعتراف نمی شد، و نیز سایه ای از پشیمانی که بیغمی روزهای خوش آن را به زودی فرو پوشاند... ترجمه @darjostojuyearamesh 2533
(۶) مرگ رائول یکسر چیز دیگری بود. ضربت سرنوشت در عین خوشبختی بر او فرود آمده بود. و چون به گمان خود يقين داشت که تا مدتی دراز از سعادت بهره مند خواهد بود، به هنگام رفتن هیچگونه خویشتنداری نشان نداد. دردهای بیماری و نزدیکی مرگ را با فریادهای طغيان پذیره شد له له‌زنان، همچون اسبی که به تاخت از سر بالایی برود، تا آخرین نفسی در میان هول نزع مبارزه کرد. این تصویر های وحشت بار در جان سوزان آنت گویی که در موم نقش بست و او چندین شب از آن دستخوش اوهام بود. در تاریکی اطاق خود، گاه که دراز کشیده نزديک بود به خواب رود یا آن که ناگهان بیدار شده بود، نزع پدر و چهره او را با چنان حدتی مجسم می کرد که گویی خود او بود که می مرد: چشمانش همان چشمان پدر، نفسش همان نفس پدر بود؛ آنت دیگر از هم تمیز شان نمی داد؛ التماس نگاه کلاپیسه شده او را در چشمخانه های خود حس می کرد. چیزی نماند که خود نابود شود. ولی جوانی همراه با تندرستی از انعطافی بسی شگرف برخوردار است! زه هر قدر که بیشتر کشیده باشد، تیر زندگی دورتر پرتاب می شود. روشنایی کور کننده این تصویر های سراسیمه وار بر اثر شدت مفرط خويش خاموش گشت و یادها را در تاریکی فرو برد. چهره و صدا و پرتو افشانی وجود پدر در گذشته همه ناپدید شد: آنت تا سر حد ناتوانی به تاریکی درون خویش چشم دوخت، و دیگر چیزی در آن نیافت، هیچ چیز جز خودش. تنها خودش... تنها. حوای خفته در باغ بیدار میشد و مصاحبه خود را در کنار خويش نمیدید، به آن را که همواره دانسته بود که نزديک اوست، اما در صدد مشخص کردنش بر نیامده بود، کسی را که در اندیشه اش، بی آن که خود پی ببرد، شکل و شمایل رویهم هنوز نامشخص عشق را به خود می گرفت. و ناگهان، باغ از احساس امنیت تهی شد. نفسهای اضطراب انگیز بیرون بدان راه یافته بود: هم نفس مرگ و هم نفس زندگی. مانند انسانهای نخستین در تاریکی شب، آنت چشمها را باز کرد، در بیم از هزاران خطر ناشناخته که در پیرامنش به کمین نشسته بودند، با احساس غریزی نبردی که می باید در پیش گیرد. ناگهان انرژیهای به خواب رفته در او گرد آمدند و با رگ و پی کشیده آماده ماندند. و تنهایی آنت به نیروهای سودایی آکنده شد. ترجمه @darjostojuyearamesh 2534
(۷) تعادل به هم خورده بود. تحصیلاتش، کارهایش، دیگر هیچ جلوه ای برایش نداشت. اهمیتی که در زندگی بر ایشان قایل شده بود به چشمش مسخره آمد. آن بخش دیگر زندگیش، که درد و مصیبت بدان دست یافته بود، با وسعت بیکرانه اش بر او نمایان شد. لرزه ضربتی که بدو رسیده بود، همه تارهای آن را برانگیخته بود: گرداگرد زخمی که از مرگ مصاحب محبوب پدید آمده بود، این همه نیرو های نهانی و نادانسته عشق؛ فضای خالی باز شده آنها را، که از ژرفای دور دست هستی می شتافتند، به خود فرو می کشید. آنت، که از این هجوم شان غافلگیر شده بود، می کوشید تا معنای آن را دگرگون کند به اصرار همه آنها را به موضوع مشخص درد و اندوه خویش باز می آورد: - همه شان را، هم نيش سوزنده و زمخت طبيعت، با نفسهای بهارش که سراپای او را به نم عرق می پوشاند، - هم تاسف شدید و مبهم برسعادت از دست رفته... (یا به آرزو، خواسته ؟) - هم بازوانی که به سوی آن که رو نهفته بود دراز میشد، - و هم آن قلب طپنده که در تمنای گذشته... (با آینده؟) بود. ولی، بدین سان، آنت تنها موفق می شد که ماتم خود را در راز دردآلود اندوه و سودا و شهوتی مبهم مستحيل كند. و این همه او را در عین حال به تحلیل می برد و به سرکشی وا می داشت... در آن شب پایان آوریل، گرایش به سر کشی در او چربید. جان خرد آهنگش از تخیلات سر در گمی که از ماههای بس دراز بی مراقبت گذاشته بود و این خطر آن را می دید بر آشفت. خواست آنها را واپس بزند؛ ولی این کار بی زحمت نگذشت: دیگر گوش شنوا نمی یافت، عادت فرماندهی را از دست داده بود... آنت خود را از افسون نگاه آتشی که در بخاری می سوخت و از سلطه نرم وخدعه آمیز شب که دیگر به تمامی فرا رسیده بود به در کشید از جا برخاست، از خنکی هوا خود را به ربدوشامبر پدر در پوشاند و چراغ را روشن کرد. اطاق کار سابق پدرش. از پنجره های باز آن، از میان برگهای تازه و تنک درختان، منظره شبانه رودخانه سنا دیده می شد، و بر جرم تیره آن که بیحرکت می نمود، همچنین عکس خانه های ساحل روبرو که پنجره هایشان از چراغ بر می فروخت همراه با پرتو روزی که بر فراز تپه های سن کلو میمرد رائول ریوی یر که مرد باذوقی بود، -هرچند که او در عادیات بيمزه دست آموز یا برای ارضای بلهوسیهای خنده آور مشتریان پولدار از بکار بردن ذوق خود اباداشت، -در حومه نزديک پاریس، بر ساحل سن در بولونی يك عمارت قدیمی به سبک لویی شانزدهم برای خود دستچین کرده بود که البته ساخته او نبود. او تنها به همین بس کرده بود که آن را برای زندگی راحت ومناسب سازد. چنان که اطاق کارش می توانست به درد کارهای عاشقانه هم بخورد. ترجمه @darjostojuyearamesh 2535
(۸) می توان پنداشت که این خاصیت بی استفاده نمانده بود. چه بسا ديدارهای دلنشین ریوی یر در آنجا داشته بود که هیچکس از آن بویی نبرده بود: زیرا از این اطاق دری مستقیما به باغ باز می شد. اما از دو سال باز این در دیگر به کار نیامده بود. تنها زنی که در آنجا از او دیدن می کرد آنت بود. آنجا بود که آن دو بهترین گفت و گوها را باهم داشتند. آنت میرفت و می آمد، چیزها راجا بجا می کرد، آب در گلدان میریخت، پیوسته در حرکت بود و سپس ناگهان کتابی بر می داشت و کنج نیمکت که جای مالوف او بود بیحرکت کز می کرد. در آنجا او می توانست نوار ابریشمین رود را بیند که به خاموشی می گذرد، و بی آن که از خواندن سرسری کتاب باز ایستد به گفتگوی سرسری خود با پدر ادامه دهد و پدر، تن آسان و خسته آنجا نشسته بود و با نیمرخ زیر کارش از گوشه چشم کمترین حر کت دختر را می قاپید. این پیر کودک ننر که نمی توانست بدان تن دهد که در جایی که خود هست مرکز همه اندیشه ها نباشد، دختر را با سخنان نیشدار و پرسشهای نوازشگر و ریشخندآمیز و پر توقع و نگران خود به ستوه می آورد تا توجه آنت را به سوی خود بکشد و اطمینان یابد که دختر به راستی به همه گفته هایش گوش می دهد... تا سرانجام، آنت، بیحوصله اما سرمست از آنکه پدر نمی تواند چشم از او بپوشد، همه چیز را کنار می گذاشت و دیگر تنها به او می پرداخت. آنگاه پدر خشنود می شد و با اطمینانی که به توجه شنونده خود داشت، ذخایر گوناگون ذهن پر مایه خود را با گشاده دستی در پایش می ریخت. جلوع رنگهای آتشبازی. ریوی یر دفتر یادهای خود را ورق می زد. البته دقت می نمود که تنها یادهایی را برگزیند که تصویر خوشایندتری از او به دست دهد. و او Delphini ad usum در آنها چنان دست می برد که پسند دختر افتد، - چه با زیرکی به کنجکاویهای نهفته و بیزاریهای ناگهانی که در اوسر بر می داشت پی می برد و درست همان چیزهایی را برایش حکایت می کرد که دختر مایل به شنیدن آن بود. آنت سراپا گوش می شد و از راز گوییهای پدر به خود می بالید. به رغبت می پنداشت که پدرش با او بیش از آن راز دل گفته است که با مادرش در همه دوران زناشویی، کمانش به خود این بود که یگانه امانتدار زندگی خصوصی پدر است. ترجمه @darjostojuyearamesh 2541
(۹) ولی، پس از مرگ پدر، امانت دیگری از او به دستش افتاد، - و آن کلیه کاغذهای او بود. آنت در پی خواندن آنها نبود. حرمت پدر بر آنش میداشت که بگوید این کاغذها از آن وی نیست. احساس دیگری باز خلاف این را در گوش وی زمزمه می کرد. به هر حال می بایست درباره شان تصمیم گرفت: آنت تنها وارث خانواده بود و امکان داشت که خود نیز بمیرد، و این کاغذهای خانوادگی نمی بایست به دست بیگانه بيفتد. از این رو بررسی آنها فوریت داشت، تا خواه آنها را از میان ببرد و خواه نگهدارد. اکنون چند روزی بود که آنت همچو تصمیمی داشت. ولی هرشب، چون خود را در آن اطاق که به یاد پدر محبوب آغشته بود می یافت، دیگر دلش جز بدین رضا نمی داد که ساعتها آنجا بیحرکت بنشیند و خود را به نفوذ بادها بسپارد. این هم بود که در گشودن نامه های گذشته، از تماس پر مستقيم با واقعیت می ترسید... با این همه کار لازم بود. آن شب، آنت عزم جزم کرد. در لطافت نرم و همه جانبه آن شب بس مهرانگیز که آنت با نگرانی حس می کرد اندوهش آب می شود، خواست تا تملک خود را بر مرده بر خود تایید کند. به سوی گنجه کوچکی از چوب گل سرخ به سبک لویی پانزدهم رفت که بیشتر برازنده يک زن عشوه گر بود تا يک مردکار، و ریوی یر در کشو های هفت و هشت طبقه آن که نمونه کوچک و دل انگیزی از آسمانخراشهای آمریکایی می توانست باشد نامه ها و کاغذ های خصوصی خود را جا میداد. آنت زانو زد و کشوی زیرین را باز کرد و برای وارسی بهتر آن را یکسر بیرون آورد. سپس به جای خود در کنار بخاری باز گشت، کشو را بر زانوان خود نهاده روی آن خم شد. در خانه هیچ صدایی نبود. آنت تنها در آن زندگی می کرد، با يک عمه پیر که خانه را راه می برد و چندان به حساب نمی آمد. عمه ویکتورین، خواهر سر به زیر و بی مدعای رائول، همیشه در خدمت برادر به سر برده بود و آن را طبیعی می شمرد، و اکنون هم در خدمت برادر زاده اش همان وظیفه خانه داری را انجام میداد. او که مانند گربه های پیر سرانجام در شمار اثاث خانه در آمده بود، بی شک به همان اندازه به آنها دلبستگی داشت که به خود اهل خانه. شبها، زود به اطاق خود میرفت و حضور دور دست او در طبقه بالا، رفت و آمد پاهای پیرش که نرم و بیصدا کشیده می شد، به اندازه يک حیوان خانگی هم مزاحم اندیشه و خیال آنت نبود. ترجمه @darjostojuyearamesh 2542
(۱۰) أنت با کنجکاوی و اندک آشوب درونی به خواندن پرداخت. ولی غریزه نظم و نیاز آرامشی که در او بود و طلب می کرد تا همه چیز او و پیرامن روشن و مرتب باشد، او را در بر داشتن و باز کردن نامه ها به آهستگی در حرکات و نوعی سردی وارستگی ملزم می داشت، و همین دست کم تا چندی توانست او را به اشتباه اندازد. نخستین نامه هایی که خواند نوشته مادرش بود. لحن ناشاد آن ابتدا تأثرات گذشته را به یادش آورد، تأثراتی که همیشه نیکخواهانه نبود و گاه نیز اندک رنگی از بیحوصلگی داشت، با کم و بیش احساس ترحم در حق آنچه او، با خرد والای خویش، آن را يک عادت به راستی بیمار گونه روحی می شمرد: « بیچاره مامان!»... ولی ، اندک اندک، همچنان که به خواندن ادامه می داد، برای نخستین بار در می یافت که این حالت روحی بی سبب هم نبوده است. اشاره هایی چند به هوسبازیهای رائول مایه نگرانی او گشت. آنت بیش از آن هواخواه پدر بود که بتواند قضاوتی به زبان او کند؛ از این رو زود از آنها گذشت و به خود همچو وانمود کرد که درست نمیفهمد. حرمت پدر دلیلهای بسیار خوبی به دست او می داد که رو برگرداند و نبیند. با اینهمه متانت روحی و محبت سر کوفته خانم ریوی یر براو مكشوف می شد؛ و او خود را از آن سرزنش کرد که با نشناختن قدر مادر باز بر غمهای زندگی فداشده او افزوده است. در همان کشو دسته های دیگری از نامه ها در کنار هم آرمیده بودند. رخی شان حتی از دسته جدا مانده با نامه های مادرش مخلوط شده بودند، و سبکسری بی دغدغه رائول آنها را با هم در اینجا جمع کرده بود، همچنان که نویسندگانشان را در زندگی چند رویه زناشویی خویش. این بار، آرامشی که آنت بر خود تحمیل می کرد به محک آزمایش دشواری گذاشته شد. از برگهای دسته تازه نامه ها صداهایی به گوش می رسید که بسی یگانه تر از صدای خانم ریوی یر بیچاره بود، و بسی مطمئن تر از او به قدرت خویش: صداهایی که حق تملک خود را بر رائول اعلام می کردند. آنت بر افروخته گشت. نخستین واکنش او این شد که نامه هایی را که در دست داشت مچاله کند و در آتش بیندازد. اما باز بير و نشان کشید. آنت برگهایی را که زبان آتش لیسیده و او بیر و نشان آورده بود، دودل نگاه می کرد. بی شک اگر او دمی پیش دلایل پسندیده ای داشت که نخواهد وارد دعواهای گذشته پدر و مادر خود شود، باز دلایل پسندیدہ تری داشت که نخواهد چیزی از روابط عشقی پدرش بداند. ولی این همه اکنون دیگر هیچ وزنی نداشت. آنت شخص خودرا لطمه خورده می دید. گرچه نمی توانست بگوید چگونه، به چه عنوانی برای چه. بیحرکت، سر بزیر، نوک بینی چین خورده، لب ودهن آزرده و به قهر پیش آمده، مانند ماده گربه‌ای خشمگین از وسوسه باز در آتش افکندن کاغذهای گستاخی که در چنگ می فشرد لرزه بر اندامش میدوید. ولی، فشار انگشتانش سست شد و او نتوانست در برابر هوس نظر افکندن بر آنها ایستادگی کند. ناگهان مصمم شد ودست گشود، بار دیگر نامه ها را باز کرد و چروکیدگیهای آن را به دقت با انگشت صاف کرد... و خواند، همه را خواند. ترجمه @darjostojuyearamesh 2545
قسمت(۱۱) آنت با بیزاری -که بی کشش هم نبود- گذر این رابطه های عشقی را که خود چیزی از آن ندانسته بود میدید. رمه ای غریب و رنگارنگ. در عشق همچنان که درهنر، هوس رائول «رنگ زمانه» داشت. آنت پاره ای نامهای محیط خود را باز می شناخت؛ و با احساس دشمنی لبخندها و نوازشهایی را که در گذشته از فلان معشوقه پدر دیده بود به یاد می آورد. برخی دیگر از آنان پایگاه اجتماعی بلندی نداشتند. املای نامه هاشان کمتر از عواطفی که در بیان می آوردند بی بند و بار نبود. آنت لبها را باز بیشتر به تحقیر پیش می آورد. ولی اندیشه ظريفش، که مانند پدر چشمانی تیز بین و شوخ داشت، کوشش خنده آور این زنان را می دید که سر به زیر، دسته ای از موهای پر شکنج به روی چشمان افتاده، نوک زبان را بیرون کشیده بودند و قلم را روی کاغذ میتازاندند. همه این ماجراها- که برخی شان اندکی درازتر و برخی اندکی کوتاهتر بودند و به هر حال هیچگاه عمر بس درازی نداشتند- به دنبال هم می آمدند و می گذشتند و یکی اثر دیگری را می زدودند. و آنت، -آزرده ولی کم اعتنا،- از این جهت ممنونشان بود. هنوز به پایان اکتشاف خود نرسیده بود. در يک كشو، دسته تازه ای از نامه ها که به دقت مجزا نهاده بود، (و آنت توجه یافت که با دقت بیشتری مرتب گشته بود تا نامه های مادرش)،- او را از رابطه پایاتری آگاه کرد. با آن که تاریخ نامه ها بلهوسانه قید شده بود، به آسانی دیده می شد که سالهای درازی را در بر می گیرند. این نامه ها از دوتن بود،- یکی، باخطی پر غلط و سر به هوا که در پهنای کاغذ کج میرفت، در نیمه راه این دسته متوقف می شد، -ودیگری، باخطی که ابتدا بچگانه بود و فشار دست در آن محسوس بود، کم کم حالتی به خود می گرفت و تا آخرین سالها، بلکه هم- و دریافت این نکته بر آنت سخت ناگوار آمد- تا آخرین ماههای زندگی پدرش ادامه می یافت. و آن کسی که این نامه ها را می نوشت، و بخشی از آن دوران مقدس را که او می پنداشت خود به تنهایی از آن برخوردار بوده است از وی می ربود، آری، این مهمان از دو سو ناخوانده، به پدرش مینوشت: -«پدرم»!... ترجمه @darjostojuyearamesh 2548
قسمت(۱۲) احساس زخمی تحمل ناپذیر بدودست داد. با تکانی خشم آلود، روبدشامبر پدر را از روی دوش انداخت. نامه ها از دستش افتاده، روی صندلی خود دوتا شده، چشمانش خشک بود و گونه هایش میسوخت. آنت در خود نمی کاوید. بیش از آن سودازده بود که بداند چه می اندیشد. ولی با همه شور سودایی خود می اندیشید: «گولم زد!...» بار دیگر نامه های منفور را برداشت و این بار تازمانی که آنها را تا آخرین سطر نخواند از دست ننهاد. دهان بسته و سوراخهای بینی گشاده، به قوت نفس می کشید و آتش پنهانی حسد، -و همچنین احساس دیگری، هنوز مبهم، که در او افروخته می شد،- به جانش در افتاده بود. حتی يک ثانیه، آنت، در ورودش به خلوتکده این نامه ها، در دستبردش به رازهای پدر، به مغزش خطور نکرد که مرتکب کاری ناشایست می شود. حتي یک ثانیه درباره حق خویش به شک نیفتاد... (حق خویش! عقل انصاف پیشه دور بود. قدرتی خودکامه که سرشتی پاک دیگر داشت این سخن می گفت!...) برعکس، این آنت بود که درباره پدر می گفت که به حقش۔ آری، به حقش- تجاوز کرده است! با اینهمه آنت به خود باز آمد. يكدم، دریافت چه ادعای سترگی داشته است. شانه ها را بالا انداخت. چه حقی او بر پدر داشت؟ به چه چیزی پدر درباره او موظف بود؟ - غرش آمرانه سودا گفت: «همه چیز». بحث بیهوده بود! آنت که به اندوه و خشم نامعقول رها شده بود، از گزش آن رنج می برد و در همان حال از این نیروهای بیرحم که برای نخستین بار نیش سوزان خود را در تنش فرو می کردند لذتی تلخ بدو دست میداد. پاسی از شب به خواندن نامه ها گذشت. و هنگامی که آنت سرانجام به خفتن رضا داد، تا چندی زیر پلکهای فرو افتاده اش سطرها و واژه هایی نقش می بست که خواندنش او را بر می جهاند، و چنین بود تا که خواب نیرومند جوانی بر او چيره شد. فردای آن شب، باز نامه ها را خوانده و باز در روزهای بعد، بارها و بارها آنها را که پیوسته اندیشه اش را به خود مشغول میداشت خواند. اکنون او تقریبا می توانست این زندگی را -این زندگی دو گانه را که به موازات زندگی خود او سیر کرده بود- پیش خود تصویر کند: مادر، يک گلفروش که رائول دستمایه ای بدو داده بود تا مغازه ای باز کند؛ دختر، کارگر يك مغازه رخت و پیرایه زنانه با يک خیاطخانه (آنت درست نمی توانست بداند). یکی دلفين نام داشت و دیگری (که همان دختر باشد) سیلوی. ترجمه @darjostojuyearamesh 2549
قسمت(۱۲) تا آنجا که از سبک بلعجب و سهل انگارشان (که هر چند برهنگی آن خالی از لطف نبود) فهمیده میشد، آن دو به هم شباهت داشتند. دلفین می بایست زنی دوست داشتنی بوده باشد که با وجود پاره‌ی خرده کلکها که جا به جا در نامه هایش میزد، نمی بایست ریوی یر را با توقعات خود پر خسته کرده باشد. مادر و دختر هیچکدام زندگی را بر خود سخت نمی گرفتند. از آن گذشته، به نظر می رسید که به محبت رائول یقین دارند. و این شاید بهترین وسیله برای حفظ این محبت بود. ولی این یقین گستاخ کمتر از لحن بی اندازه خودمانی شان با پدر آنت را نمی رنجاند. بویژه سیلوی توجه حسودانه آنت را به خود مشغول می داشت. آن دیگری از میان رفته بود، و آنت از غرور خود وانمود می کرد که آن نوع یگانگی را که دلفین با پدرش داشته بود به چیزی نمی گیرد؛ بدین زودی فراموش می کرد که چند روز پیشتر کشف چنان دلبستگیهایی را همچون اهانتی به خود احساس کرده بود. باری، اکنون که یگانگی بسیار عمیق تری پا به میدان می نهاد، رقابت با هر کس دیگر در نظر ش ناچیز می آمد. آنت، با تلاشی سخت، می کوشید تا تصویر این بیگانه را که با همه اکراه او باز به تمامی بیگانه نبود پیش خود مجسم کند. بی تکلفی خندان و آن «تو گفتن»های آسوده این نامه ها، که در آن سیلوی با پدرش چنان رفتار می کرد که گویی یکسر از آن اوست، آنت را بر می آشفت، می کوشید تا در آن دختر بی آزرم چشم بدوزد و شرمنده اش سازد. ولی دخترک فضول نگاه او را تاب می آورد. همچو مینمود که می گوید: -مال خودم است، با او از یک خونم. و هر چه آنت بیشتر می آشفت، این دعوی در او بیشتر راه می یافت. بیش از آن در کشاکش مبارزه با آن بود که اندک اندک به مبارزه و حتی به خود حریف خوگیر نشود. تا به جایی که دیگر نتوانست از آن چشم بپوشد. صبح، نخستین اندیشه ای که به هنگام بیدار شدن به سراغش می آمد، انديشه سیلوی بود؛ و صدای ریشخند آمیز رقیب اکنون به او می گفت: -باتو از یک خونم. يك شب آنت این گفته را چنان به وضوح شنید و چهر ه خواهر ناشناخته را چنان آشکار دید که، در میان خواب و بیداری، دستها را پیش برد که بگیردش. و روز دیگر، با خشم و انکار، دریافت که مغلوب گشته است: میل دیدار خواهر در او چنگ انداخته بود و رهایش نمی کرد. آنت از خانه بیرون رفت، - به جستجوی سیلوی. ترجمه @darjostojuyearamesh 2553
(۱۳) نشانی او روی نامه ها بود. آنت به خیابان من رفت. بعد از ظهر بود و سیلوی در کارگاه. آنت جرأت نکرد پی او برود. چند روزی صبر کرد و یک شب، پس از شام، باز راه آنجا را در پیش گرفت. سیلوی به خانه برنگشته بود؛ یا شاید دوباره بیرون رفته بود: کس درست نمی دانست. آنت که از ناشکیبایی عصبی، در هر بار رفتن، همه روز در پیچ و تاب انتظار به سر برده بود، سرخورده از آنجا باز می گشت؛ و ندای نهفته سست همتی در گوش او می خواند که دست بکشد. ولی او از آنان بود که هرگز از آنچه مصمم بدان گشته‌اند دست نمی کشند؛ - و بویژه از آن رو کمتر به چنین کاری تن میدهند که مانع بیشتر سرسختی می کند، و یا خود از آنچه در پیش است بيمناکند. در یکی از روزهای پایان ماه مه، ساعت نزديک نه بعد از ظهر، آنت باز بدانجا رفت. این بار به او گفته شد که سیلوی در منزل است. طبقه ششم. آنت بالا رفت، بسیار تند، زیرا نمی خواست به خود مجال آن دهد که بهانه هایی برای بازگشتن بجوید. بالا، نفسش گرفت. یک چند روی پا گرد ماند. نمیدانست در برابر خود چه خواهد یافت. يك دالان دراز مشترک، بی فرش، آجرپوش. در دو سوی دالان، دو در نیمه باز: از این مسکن به آن یک، صداهایی در گفت و شنود بودند. پرتو آفتاب غروب از در سمت چپ روی آجرهای سرخ میتافت. سیلوی اینجا منزل داشت. آنت «تك! تك!» به در زد. صدا، بی آن که از پرچانگی باز ایستد، داد زد: «بفرمایید!» آنت در را گشود؛ فروغ آسمان زرین به چهره اش زد. دختر جوانی دید، نیم برهنه، با دامن زبر و شانه های لخت، پاها بی جوراب با دمپاییهای گلرنگ؛ پشت نرم و گوشتالویش را بدو کرده در رفت و آمد بود. پی چیزی روی میز توالت می گشت؛ و در همان حال با خود حرف میزد و با يک پودر زن پودر به بینی خود می مالید. در يک طرف دهانش سنجاقهایی را به دندان گرفته بود، و همچنان خس خس کنان پرسید: -ها چیه باز؟ سپس ناگهان توجهش به يک شاخه یاس رفت که در گلدانی پرآب بود، و بینی اش را با خرخر لذت در آن فرو برد. وقتی که سر برداشت و چشمان خندان خود را در آیینه نگریست، پشت سر خود در آستانه در آنت را دید که هاله ای از آفتاب در میانش گرفته بود و در دل آنجا ایستاده بود. گفت: «هاه!» و برگشت. بازوان برهنه اش را از دوسوی سر بالا آورد و به چابکی سنجاقها را در موهای تازه آراسته اش محکم کرد؛ سپس با دستهای ازهم گشاده به سوی آنت آمد، و ناگهان دستها را عقب کشید و با حرکتی مهربان اما خویشتندار او را پذیره شد. آنت به درون آمد و کوشید چیزی بگوید، اما نتوانسته سیلوی نیز چیزی نمی گفت. يک صندلی به او نشان داد؛ خود نیز یک جامه کار کرده اندرون از پارچه راه راه آبی رنگ به تن کرد و رو به روی آنت روی تخت نشست. هر دو یکدیگر را نگاه می کردند؛ و هر يك منتظر بودند که دیگری آغاز سخن کند... ترجمه @darjostojuyearamesh 2559
(۱۵) چقدر باهم تفاوت داشتند. هر کدام با چشمانی کاونده، دقیق، بی گذشت دیگری را بررسی می کردند و می پرسیدند: «که هستی، تو؟» سیلوی آنت را میدید: بلند بالا، شاداب، چهره پهن، بینی اندکی پخچ، پیشانی را توده موهای بلوطی زرین چتری وار پوشانده، ابروها پر پشت، چشمها درشت و اندکی برجسته به رنگ آبی روشن که گاه بر اثر امواج عاطفی به نحوی شگرف خشن میشد؛ دهن بزرگ، با كرک بوری در دو گوشه لبهای کلفت که معمولا بسته بود و پیش آمده، -گویای حالتی دفاعی، توجه یا یکدندگی، - ولی هنگامی که باز میشد، می توانست با لبخندی دلربا و شرمگین و پر فروغ که سراسر قيافه را دگرگون می کرد آذین پذیرد. چانه و گونه ها پر اما نه فربه، با استخوان بندی محکم کردن و پس گردن و دستها به رنگ عسل تیره؛ پوستی زیبا و کشیده، سیرآب از خونی پاکیزه. کمر اندکی ستبر، بالاتنه کمی چهار گوش، پستانها پهن و بر جسته. چشمان ورزیده سیلوی آنها را زیر پارچه لمس کرد وخاصه روی شانه های زیبا درنگ نمود که هماهنگی کامل آن با گردن - این ستون بور مدور - آنچه را که در این پیکر به کمال نزديک تر بود پدید می آورد. آنت در برازندگی لباس دستی داشت. ظاهرش آراسته بود، و به نظر سیلوی تقریبا هم پر آراسته، - نشانه مراقبتی بیش از اندازه: موها خوب شانه کرده، چنان که یک جعد هم به خود رها نشده بود، يک سنجاق نبود که ایرادی بر آن باشد، همه چیزش مرتب، - وسیلوی از خود می پرسید: «باطنش هم آیا بر همین گونه است؟ » آنت سیلوی را می دید که تقریبا به بالای خود اوست - ( به همان قدو بالا، بله، شاید) - اما کمری باريک داشت، با سری که برای پیکرش کوچک می نمود؛ نیم برهنه در جامه اندرون، پستانها کوچک، هر چند تا حدی فربه بازوان پر گوشت، آنجا نشسته بود و دستها را روی زانوان گرد خود چلیپاوار نهاده روی کفلهای کوچک خود نوسان می خورد. پیشانی و چانه اش نیز گرد بودند؛ بینی اش كوچک و نوک برگشته، موها قهوه ای روشن، بسیار نازک و تا پایین شقیقه ها روییده، جعدی چند روی گونه هایش ریخته، با دسته های موی کوتاه روی پس گردن، و همچنین گردن که سفید بود، بسیار سفید و نازکتر اش. گیاهی که در اتاق پرورش یافته است. دو نيمرخ چهره اش باهم قرينه نبودند. نیمرخ راست، سست و نزار و احساساتی. گویی گربه ای به خواب رفته؛ نیمرخ چپ، زیرکسار و کمینکار، - گربه ای آماده گاز گرفتن. لب بالایی به هنگام سخن گفتن بر می‌گشت و دندانهای نیش خوشخندرا نمایان می کرد. - و آنت دردل می گفت: «وای بر آن که دندانش را در او فرو کند!» چقدر با هم تفاوت داشتند!... و با اینهمه، هردوشان به همان نگاه اول چشمان روشن و پیشانی و آن نگاه و آن چين کنج لبها را باز شناخته بودند که از آن پدر بود... آنت، که خود را باخته بود، بر خود فشار آورد و با صدایی بیرنگ که از فرط هيجان یخ زده می نمود گفت کیست و نام خود را بر زبان آورد. سیلوی بی آنکه چشم از او بر گیرد، گذاشت که او حرف بزند، سپس با لبخند کمی بیرحمانه لبان برگشته اش به آسودگی گفت: - میدانستم. آنت یکه خورد. ترجمه @darjostojuyearamesh 2560
(۱۶) -چه طور؟ -شما را تا کنون بارها دیده ام... با پدر... پیش از گفتن کلمه اخير، سیلوی مکث نامحسوسی کرد. شاید از بدجنسی خواسته بود بگوید: «پدرم». ولی، به دیدن نگاه آنت که به لبانش دوخته بود، دلش، هر چند با اندکی طنز، بر او سوخت. آنت فهمید و سرافکنده نگاهش را بر گرداند، سرخ شد. سیلوی به چهار چشم او را میپابید؛ به آرامی از این سرخ شدن او لذت برد. شمرده و بی شتاب به سخن ادامه می داد. می گفت که در مراسم عزا در کلیسا حضور داشته است و در یکی از راهروهای جنبی بوده و همه چیز را دیده است. با صدای زمزمه وار و اندکی تو دماغیش، بی آن که هیجانی نشان دهد، حرف میزد. ولی اگر او دیدن می دانست، آنت در شنیدن دست داشت. و هنگامی که سیلوی به پایان سخن خود رسید، آنت چشم برداشت و به او گفت: - خیلی دوستش داشتید؟ دو خواهر نگاهی به نوازش به هم افکندند. ولی این تنها يک دم بود. سایه رشکی هم اکنون در چشمان آنت گذشته بود، و او چنین ادامه داد: - او که خیلی دوستتان داشت. صمیمانه می خواست که دل سیلوی را به دست آرد. ولی، به ناخواه او، صدایش رنگ آزرده ای به خود گرفت. سیلوی به گمان خود در آن لحنی بزرگوارانه دید. بیدرنگ، همچون گربه، تیزی چنگالهایش نمایان شد. زود گفت: - ها، بله! مرا خیلی دوست داشت! اندکی مکث کرد؛ سپس برای خوشایند افزود: - شما را هم خوب دوست داشت. بارها، خودش به من گفت. دستهای شوريده آنت، آن دستهای بزرگ و عصبی اش، به لرزه افتاد و فشرده شد. سیلوی چشم بدانها داشت. آنت، با بغضی در گلو، پرسید: - از من زیاد با شما حرف میزد؟ سیلوی معصومانه تکرار کرد: - زیاد. چندان نمی توان يقين کرد که او راست می گفت. اما آنت، که در پنهان کردن اندیشه خود کمتر مهارتی داشت، در گفته دیگران شک نمی کرد؛ و آنچه سیلوی گفته بود بر دلش سخت کارگر آمد... پس، پدرش از او با سیلوی حرف میزد، آن دو با هم از او حرف می زدند! و او خود، تا واپسین روز از همه چیز بی خبر بود؛ پدرش وانمود می کرد که با او راز دل می گوید، اما فرییش می داد؛ او را دور ترک نگه میداشت؛ آنت حتی نمی دانست که خواهری دارد!... نا برابری تا بدین حد ظالمانه او را از پای درآورد. احساس کرد که شکست خورده است. ولی نخواست نشان دهد؛ سلاحی جست و پیدا کرد؛ گفت: - این سالهای آخر، شما خیلی کم دیدیدش. سیلوی، سخت به ناخواه خود تأیید کرد: - این سالهای آخر، البته. ناخوش بود. در خانه نگهش داشته بودند. ترجمه @darjostojuyearamesh 2561