-دَرخودگُم!
- کاش درد آنقدر کوچک میشد که پشتِ میزِ یک کافه مینشست، چای میخورد، ساعتش را نگاه میکرد و با عجله میگفت: خداحافظ !
-دَرخودگُم!
- در گُریختن رستگاری نیست
بمان! و چیزی از خودت بساز که نشکند . . !
-دَرخودگُم!
- I buried you in my head ; I finally put you to rest .
مثلا از این وایب خارجکیا .