📜 پانزدهم محرم 📜
🔘 #بخش_اول
🔰دوباره اسبان زین شدند و لگام خوردند و پرچم های گناه در میان سپاه طغیان و جنایت، و ظلم و ستم و جهل و بیدادگری به اهتزاز درآمدند •••
🔰تا بار دیگر اسلام بدعت، اسلام خلافت و خلیفه گری، اسلام اشرافیت، اسلام دروغ و فریب و سازش و نیرنگ، و اسلام ابوسفیان را به نمایش گذارند •••
🔰و با اسارت بازماندگان روز عاشور به مردمان شهر به شهر بگویند؛ که این ما بودیم که حسین و یارانش را به مسلخ بردیم و آل الله را به اسارت گرفتیم •••
🔴و چه کس بهتر از شمر بن ذالجوشن، این منافق هرجایی برای فرماندهی؟
🔰و همراه شمر، عمرو بن حجاج و شبث بن ربعی و خولی بن یزید اصبحی با هزار سوار، آماده شدند برای بردن کاروان به شام •••
••• و مردمان، این بار آمده بودند به تماشا و تماشاگری •••
🔺سیدالساجدین در غُل و زنجیر، و زنان و کودکان بر اَسترانی عریان.🔻
🔹سیدالساجدین زِدورادور، نگاه سرزنش باری به آن دنیا پرستان کرد.🔹
+ گفت:
"ای مردم! بخاطر دارید که به پدرم نامه نوشتید و با او خُدعه کردید؟"
"با او هم پیمان شدید و هنگام حادثه تنهایش گذاشتید و به ستیز با او برخاستید؟"
"با چه روی می خواهید به رسول الله بنگیرید؟"
"هنگامی که به شما بگوید:
"*عترت مرا کُشتید، حریم مرا شکستید، و شما دیگر از اُمت من نیستید؟*"
✔️ ادامه دارد • • •
● ۳۴ روز تا #اربعین ●
#روایت_کاروان_عشق
#روزشمار_محرم
#مجتبی_فرآورده
🕯🏴
↬ @darmahzareghoran
┈┈••✾❀🕊🌷🕊❀✾••┈┈
📜شانزدهم محرم📜
🔘 #بخش_اول
🔰قافله سالار به شهادت رفته بود،و خدا زنده بود!
•••وسالار شهیدان ناظر!•••
🔰وکاروان او در حرکت،و این کاروان پیوسته در حرکت بود،و هرگز از حرکت باز نایستاد•••
•••نه دیروز،نه امروز،نه فردا،ونه فرداهای دور•••
🔰پیوسته و آرام و روشنی بخش در حرکت بود•••
✔️حرکت،نه در سکوت،حرکت،در خُروش و در جوشش نور•••
🔰رفت تا تار وپود این پرده های ضخیم فریب و نیرنگ اسلام دروغین را از هم بگسلد•••
🔰و در روزگاران قحطی دین محمّدی،آیین بدعتِ خودْ خلیفهپنداری را محو کند،و امامت را روحی دوباره بخشد،و اصالت های مرده را زنده کند•••
* وفریاد زند:
💠"اَللهُ حَیُّ لاَ یَمُوتُ!"💠
🔰"خدا زنده است و هرگز نمی میرد!"🔰
💠"یُریدُونَ لِیُطْفِؤُا نُورَ اللّهِ بِأَفْواهِهِمْ وَ اللّهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَ لَوْ کَرِهَ الْکافِرُونَ"💠
🔰"میخواهند نور خدا را با دهان خود خاموش کنند وحال آنکه خدا کامل کننده نور خویش است،گر چه کافران را خوش نیاید"🔰
🔺و این رسالت بزرگ،بر عهدۀ یک زن بود،و این کاروان پذیرای آن شیر زن🔻
• • •زینب!• • •
♡دختر علی و فاطمه♡
🔰و در آن شرایط،بجا بود سیدالساجدین ساکت باشد و زینب از جانب او علمداری کند•••
🔹و آن زن اولین کس بود که راه سرخ حسین را برای اَبد ترسیم می کرد
🔹و آن زن اولین کس بود که رسالت های خود را یک به یک آغاز می کرد
🔹و آن زن اولین کس بود که پیام رادمردان را به آن نامردمان می گفت
🔹و آن زن اولین کس بود که جوشش خون و فروغ نور حسین را اینگونه سُرود•••
✔️ادامه دارد • • •
● ۳۳ روز تا #اربعین ●
#روایت_کاروان_عشق
#روزشمار_محرم
#مجتبی_فرآورده
📜 هفدهم محرم 📜
🔘 #بخش_اول
🔰شب بود و مظلومیت و سکوت•••
🔰و ماه کم فروغ می تابید•••
🔰و زنان، در نور ماه، گِرد هم به ماتم نشسته بودند•••
🔰اسماء، دختر مسلم بن عقیل، سر بر زانوی مادر داشت، و رقیه موهای او را شانه می زد •••
••• رقیه در اندیشۀ روز عاشور، خود را ملامت می کرد •••
+ با خود گفت:
"کاش لال می شدم و آب طلب نمی کردم."
••• و بار دیگر آن روز را به یاد آورد •••
🔰روز عاشور بود و مشک ها به ضرب تیزی نیزه و شمشیر پاره بود، خیمه گاه بی آب بود، و فریاد العطش از خیمه بر می خواست •••
🔰و او، از عطش طفلان و کودکان خردسال، طاقت از کف داده و به شِکوه آمده بود •••
+ گفت:
"قطره آبی نیست تا این کودکان را سیراب کنیم."
* قافله سالار به عباس گفت:
"عباس برویم برای آب."
••• و عباس، بی محابا مشک ها گِل زین کرد و آماده شد •••
🔹و دو مرد، دو برادر، تاختند سوی آب.🔹
🔺مردان که رفتند، خیمه ها ماندند و زنان و کودکانِ بی پناه.🔻
🔴و سواران سپاه جهل و طغیانگری، یورش بردند سوی خیمه ها، فریاد استغاثه از خیمه ها برخاست، قافله سالار گریزی نداشت جز آنکه باز گردد •••
••• سر اسب چرخاند و بازگشت •••
🔸عباس تنها ماند، و سواران سپاه در برابر او، با شمشیرهای آخته و نیزه به صف شدند •••
🔰عباس شمشیر کشید و بر آنان هجوم بُرد، و از دل آکنده از کینۀ جُنود شیطان راه گشود، بی محابا تا علقمه تاخت •••
✔️ ادامه دارد • • •
● ۳۲ روز تا #اربعین ●
#روایت_کاروان_عشق
#روزشمار_محرم
#مجتبی_فرآورده
🕯🏴
┏━━━🍃🌺🍃━━━┓
@darmahzareghoran
┗━━━🍂━━
📜 نوزدهم محرم 📜
🔘 #بخش_اول
🔰روز از پس روز سپری می شد •••
🔰سیدالساجدین، در غُل و زنجیر •••
••• اما ساکت و در سکوت •••
🔰و زنان سوار بر اَستران عریان •••
••• آرام، ولی بیقرار •••
🔰فاطمه، چشم به بیابان دوخته بود و در خاطرات تلخ روز عاشور غوطه ور بود •••
🔺عصر روز عاشور را به یاد آورد🔻
🔹آن هنگام، که تمام یاران به شهادت رفته بودند🔹
••• و تنها بنی هاشم مانده بودند •••
❌سپاه ظلم و ستم و طغیان و بیدادگری، نا آرام هلهله می کرد و خون می طلبید •••
* و صدای قافله سالار که گفت:
"پسرم، علی جان! آماده شو، جدّت به انتظار تواست."
🔸فاطمه رنگ بر چهره باخت، تا به خود بیاید🔸
🔸علی اکبر، سوار بر اسب سوی میدان شده بود🔸
🔰و آنچه نصیب فاطمه شد، ماندن و تماشای برادر بود •••
* قافله سالار گفت:
"کسی را سوی شما فرستادم که در خِلقت و خُلق و منطق، شبیه تریت مردمان است به رسول الله."
"ما هر زمان دلتنگ جدّمان شویم، به علی اکبر نظر کنیم."
❌اما سپاه کُفر، تحت سلطۀ شیطان بود و اصلاً نمی شنید •••
🔹علی اکبر به میدان که رسید، لحظه ای ایستاد، و پا در رکاب محکم کرد.🔹
+ گفت:
💠"لا حَوْلَ وَلا قُوَّهَ اِلاّ بِاللَّهِ الْعَلِىِّ الْعَظیمِ."💠
🔹نهیبی بر اسب زد و سوی آنان تاخت.🔹
••• رجز می خواند •••
✔️ ادامه دارد • • •
● ۳۰ روز تا #اربعین ●
#روایت_کاروان_عشق
#روزشمار_محرم
#مجتبی_فرآورده
🕯🏴
┏━━━🍃🌺🍃━━━┓
@darmahzareghoran
┗━━━🍂━━
📜 بیست و چهارم محرم 📜
🔘 #بخش_اول
🔰شب بود و سکینه لب فرو بسته بود به سکوت•••
دل داده بود به سکوت، تا شاید باز، نغمه ای از پدر آید به گوش•••
🔰بازماندگان کاروان، با آنکه مسافت ها از کربلا دور بودند، اما دل و روحشان در کربلا مانده بود•••
•••جسم شان اینجا بود، روح شان کربلا•••
🔹به یاد آورد که عصر روز عاشور بود و پدر تنها، آمده بود تا با اهل حرم وداع کند.🔹
* قافله سالار گفت:
"عبدالله را بیاورید تا با او وداع کنم."
🔺رباب چسبیده بود بر زمین، پلک فرو بست و جُم نخورد.🔻
••• سکوت بود و سکوت •••
🔵به صدای عبدالله، که غزل عشق را کودکانه سرود، رباب با شوق و هراس چشم گشود•••
🔸عبدالله خود را بر زمین سایید و به آستانۀ خیمه رسید.🔸
🔰زینب او را بغل گرفت و بوسید، قافله سالار، او را در آغوش گرفت و بویید•••
••• و رباب چشم به آسمان دوخته بود •••
✔️ ادامه دارد • • •
● ۲۵ روز تا #اربعین ●
#روایت_کاروان_عشق
#روزشمار_محرم
#مجتبی_فرآورده
🕯🏴
┏━━━🍃🌺🍃━━━┓
@darmahzareghoran
┗━━━🍂━━
📜 بیست و پنجم محرم 📜
🔘 #بخش_اول
🔰نسیم می وزید و باد شعله های مشعل را بازی می داد•••
••• و پیرمرد، از پس پنجره ناظر بود •••
🔰در تابش نور مشعل، بازماندگان کاروان را دید، که در غم و ماتم، سر به گریبان برده اند•••
🔹مشک آب را برداشت و سوی آنان آمد.🔹
••• کاسه پُر آب کرد و به آنان داد •••
~ گفت:
"خوشا بحال ماتم زدگان، زیرا تسلّی خواهند یافت،"
"خوشا بحال تشنگان عدالت، زیرا که این عطش، فرو خواهد نشست."
••• و نگاه اش به سر آویخته بر نیزه خیره ماند •••
•••مشک را به آنان داد و به تندی رفت•••
🔸لحظه ای بعد، با دو شمعدان نقره برگشت.🔸
🔰به نگهبان نزدیک شد و زمانی با او به گفتگو پرداخت، عاقبت دو شمعدان را به او داد، سر را تا صبح، به امانت گرفت و رفت •••
🔰پیرمرد وارد دِیر که شد، دستی به محراب کشید و سر را صدر محراب گذاشت، و مقابل سر زانو زد •••
••• لحظه ای ساکت ماند •••
🔰همه تن چشم شد و چشم خود را به او سپرد، و سپس، آیات انجیل را تلاوت کرد •••
••• دوباره ساکت شد •••
🔺در کور سوی پیه سوز، سر خونین خودنمایی کرد، دلش به درد آمد و روح اش فغان کشید.🔻
••• برخاست و رفت، و زمانی بعد، با کاسه ای از آب برگشت •••
🔹از پارچۀ محراب، قدری به امانت گرفت، نگاه به سر سپرد و گریه کرد.🔹
🔰خس و خاشاک از سر گرفت و روی او را از خون شُست، دوباره سر را، صدر محراب گذاشت، مقابل آن زانو زد، آرام آرام زمزمه کرد •••
✔️ ادامه دارد • • •
● ۲۴ روز تا #اربعین ●
#روایت_کاروان_عشق
#روزشمار_محرم
#مجتبی_فرآورده
🕯🏴
┏━━━🍃🌺🍃━━━┓
@darmahzareghoran
┗━━━🍂━━
📜 بیست و ششم محرم 📜
🔘 #بخش_اول
🔰روز بود و بازماندگان کاروان، در حصار سپاهِ ظلمت شب، از کوره راهها ره سپرد•••
🔹و رَمله، در خلوتِ تنهایی سوار بر اَستر، به یاد و خاطره ای از قاسم بود.🔹
••• قاسم از خمیه برون شد •••
- رمله گفت:
"کجا قاسم؟"
🔸قاسم، ایستاد و نگاه غمباری به مادر کرد.🔸
+ گفت:
"عمویم تنهاست."
- رمله گفت:
"کجا دُردانۀ مادر؟"
+ گفت:
"بی تابم از شوق دیدار پدر، مادر!"
••• رمله ایستاد و بغض ترکاند و آغوش گشود •••
🔺قاسم، سر بر شانۀ مادر نهاد و او را تسلّی داد.🔻
- رمله گفت:
"برو عزیز مادر. برو."
🔸قاسم عِنان اسب به دست، رفت و مقابل قافله سالار ایستاد.🔸
+ گفت:
"بروم عموجان؟!"
••• قافله سالار تنها نگاهش کرد •••
+ دوباره گفت:
"بروم عموجان؟!"
🔵دست بر سر قاسم کشید و چشمانش به اشک نشست •••
••• محو جمال قاسم، موهایش را مرتب کرد، لباسش را آراست •••
••• و فقط نگاهش کرد •••
🔰قاسم، که از درون می جوشید و می خروشید، به تمنّا، تبسم کرد •••
••• و قافله سالار در سکوت، تنها مهربانی کرد •••
✔️ ادامه دارد • • •
● ۲۳ روز تا #اربعین ●
#روایت_کاروان_عشق
#روزشمار_محرم
#مجتبی_فرآورده
🕯🏴
┏━━━🍃🌺🍃━━━┓
@darmahzareghoran
┗━━━🍂━━
📜 بیست و هفتم محرم 📜
🔘 #بخش_اول
🔰شب بود و بازماندگان کاروان، در اندوه و غم، تن خَسته از این سفر، آرمیده بودند •••
•••آسمان پُر ستاره بود و در التهاب•••
🔰از عمق آسمان ناگاه، نوری درخشید و روشنی بخشید، درهای آسمان از ملکوت گشوده شد، راهی کشیده شد سوی زمین•••
🔰محمّد و ابراهیم و نوح و اسماعیل و اسحاق و آدم، همراه جبرییل، با خیل بسیار ملائک، فرود آمدند به مهمانی و لقاء حسین •••
🔹جبرییل در صندوق را گشود، سر را به آغوش گرفت و بوسید🔹
+ جبرییل گفت:
"مولای من، بر همدم گهواره ات، ناگوار است که تو را چنین ببیند.'
••• سر را به آدم سپرد، آدم او را بوسید •••
~ آدم گفت:
"ای شفیع آدم. آدم از پس هبوط، با گریه بر مصیبت تو رهایی یافت."
••• سر را به اسحاق سپرد، اسحاق سر را بوسید •••
- اسحاق گفت:
"یهود در حسرت فرزندی از موسی بن عمران است تا او را در حد پرستش گرامی بدارند، وای این قوم، اهل بیت نبی را یک به یک به دم تیغ داده اند."
••• سر را به اسماعیل سپرد، اسماعیل سر را بوسید •••
¤ اسماعیل گفت:
"تنها خیال بود که گمان می بردم، که به ذبح من، ذبح عظیم واقع خواهد شد."
••• سر را به نوح سپرد، نوح او را بوسید •••
^ نوح گفت:
"در تو چه گوهری است که کشتی طوفان زده در امواج بلند و مهیب، در سرزمین تو، در کربلا آرام و قرار گرفت."
✔️ ادامه دارد • • •
● ۲۲ روز تا #اربعین ●
#روایت_کاروان_عشق
#روزشمار_محرم
#مجتبی_فرآورده
🕯🏴
┏━━━🍃🌺🍃━━━┓
@darmahzareghoran
┗━━━🍂━━
📜 بیست و هشتم محرم 📜
🔘 #بخش_اول
•••شب بود و مظلومیت و سکوت•••
🔰زینب در قنوت به نماز، سیدالساجدین، سر بر تربت کربلا نهاده بود و با خدای خویش در راز و نیاز•••
🔰پنجاه روز بود که این کاروان، مکه را به مقصد و مقصودی والا ترک کرده بود، و کربلا مقصد بود و آینده ای دور، مقصود!•••
🔰سیدالساجدین، با خروج از کوفه به بعد، تا کنون ساکت بود و در سکوت، بیمار بود، اما بیماری بهانه بود، در شب و روز عاشورا بیمار بود و بعد از آن•••
* گوییا قافله سالار در شب عاشورا به زینب گفته بود:
"همانگونه که خداوند جدّمان را به تار عنکبوتی از مرگ رهایی بخشید، فرزندم علی را به این بیماری از مرگ برهاند، تا زمین از نسل آل محمّد خالی نماند."
🔹سیدالساجدین، سر از سجده برداشت و چون پدر، نگاه سوی آسمان بُرد و آسمان پُر ستاره را نظاره کرد.🔹
••• و در این میان، من بودم و پنجاه روز همراهی این کاروان •••
🔸نه!
🔸تنها من نبودم!
🔸همه بودند•••
🔺همۀ ارواح شیعیان و محبین آل الله، همه با روح شان در این سفر، همراه کاروان بودند.🔻
🔸و همه شاهد بودند که در روز عاشور، چه ها بر قافله سالار گذشت.🔸
🔹شاهد بودند که بر آل الله چه ظلمی واقع شد.🔹
🔵شاهد بودند، چون پیوندی ناگسستنی میان آنان و مولایشان پا برجاست•••
✔️ ادامه دارد • • •
● ۲۱ روز تا #اربعین ●
#روایت_کاروان_عشق
#روزشمار_محرم
#مجتبی_فرآورده
🕯🏴
┏━━━🍃🌺🍃━━━┓
@darmahzareghoran
┗━━━🍂━━
📜اول صفر📜
🔘 #بخش_اول
🔰دروازه های شام گشوده بود وباروها به زر وزیور وحریر ودیبا،زینت شده بود••
•شهریکپارچه جشن بودوسرور•
🔰بانگ شادی،فریاد و هلهله،به صدای طبل ودف وکُرنا،درهم آمیخته بود•••
🔰خبیث ترها،چشمهاسرمه کشیده و دستهاراخضاب کرده وهمراه رقصندگان با شمشیر،تا بیرون شهر به صف بودند••
🔺سپاه ایستاد،و بازماندگان کاروان رااز حرکت باز داشت🔻
🔹زینب یکی ازمردان سپاه راسوی خودخواند🔹
+گفت:
"به فرمانده ات بگو بیاید"
•لحظه ای بعد،شمرسواره آمد•
+زینب گفت:
"ماراازدروازه ای عبور دهید که تماشاگران کمتری دارد"
"وسرهای شهدایمان رااز مادورکنیدتااین جماعت کمتربه اهل بیت پیامبرنظرکنند"
•شمر پوزخند زد•
_گفت:
"همین"
•سر اسب چرخاند و سوی سپاه رفت•
🔰مردان سپاه به هجوم آمدند وباز ماندگان کاروان رابه صف کردند••
🔺یکی ریسمان آورد،دیگری تازیانه کشید🔻
🔵سرهادوباره بر نی شد وسپاه ظلمت و طغیان وبیدادگری،به شادی هلهله کردندوفریادپیروزی سر دادند••
🔰ازسر بالای نی،قطرات خون گرم و تازه بردست مردنیزه دار فرو می افتاد، و مرد،مَست درغفلت بود و هیچ نمی نفهمید••
🔰سرهای شهیدان رامیان بازماندگان برافراشتند وبه ضرب تازیانه آنان را حرکت دادند••
❌دف زنان بر دف کوبیدند ورقصندگان لودگی کردند وشامیان کِل کشیدند××
🔰وبازماندگان کاروان را،ازدروازۀ پُر جمعیت شهرعبوردادند،شامیان در شادی وشعف،پای کوبان رقصیدندو آنان راتماشاکردند••
•بازماندگان کاروان،در زیر نگاه سنگین شامیان،سربه زیر افکندند ونگاه از آنان گرفتند•
✔️ادامه دارد•••
● ۱۹ روز تا اربعین ●
#مجتبی_فرآورده
@darmahzareghoran
┄┅─✵💝✵─┅┄
📜 دوم صفر 📜
🔘 #بخش_اول
🔰یزید بر تخت لَم داده بود و دیگران، صف کشیده بودند در تالار به انتظار•••
🔰پرده ها یک به یک فرو افتاد و گَرد مرگ بر تالار پاشیده شد•••
🔺همه بی حرکت چون مردگان، جُم نخوردند جز یزید.🔻
🔰همه جا همچون ظلمت شب، تاریک شد و سیاه، و یزید وحشت کرد•••
•••مشعلی خاموش، یکباره شعله گرفت و شعلۀ آن رقصان شد•••
🔹شبح پیرمردی ژولیده و کثیف، با گیسوانی بلند ظاهر شد.🔹
•••یزید نگاهی به افراد حاضر کرد•••
🔸کسی جُم نمی خورد، گویی همه مرده بودند.🔸
•••ترسید•••
🔺شمشیر کشید و فریاد کرد.🔻
_ گفت:
"تو که هستی؟"
🔹پیرمردِ ژولیده و کثیف، رقصید و دور او چرخید.🔹
~ گفت:
"منم صاحب نام بزرگ و طبل بزرگ،"
"منم صاحب آتش ابراهیم و هودج در جمل،"
"منم شیخ ناکثان و رُکن قاسطان و ظِل مارقان،"
"منم مسافر کشتی نوح و پی کنندۀ ناقۀ صالح،"
"منم رقاصۀ قتل یحیی،"
"جادو ساز و جادوپرداز با موسی، "گوساله ساز اسراییلیان،"
"منم معمار سقیفه،"
"منم قرآن بر نیزه،"
"منم بدعت در دین محمّد،"
"منم پیشوای طاغوتیان، از قابیل و نمرود و فرعون و هرود، تا آیندگان."
✔️ ادامه دارد • • •
● ۱۸ روز تا #اربعین ●
#روایت_کاروان_عشق
#روزشمار_محرم
#مجتبی_فرآورده
🕯🏴
┏━━━🍃🌺🍃━━━┓
@darmahzareghoran
┗━━━🍂━━
📜 سوم صفر 📜
🔘 #بخش_اول
🔰شامیان، از اطراف و اکناف به شتاب آمدند تا خود را به باب الجیرون رسانند•••
••• کوچه ها مملو از مردمان بود و جنایت یزید، نَقلِ محفل شان •••
🔰باب الجیرون، بار دوم بود که چنین جمع کثیری را به خود می دید•••
❌یکبار به هنگامی که سر نبیِ خدا یحیی را بر آن آویختند×××
❌و امروز که یزید، سر سیدالشهداء را به آن آویخته بود×××
•••تا عبرت مردمان شود و خلافت او را اَرج نهند•••
🔹سر بالای دروازه بود و مردمان در نگاه به سر، سر از فراز باب الجیرون، نگاه سرزنش باری به آنها کرد.🔹
🔰چون که او می دانست، زمانی که خلافت، به جای ولایت بنشیند، بدعت پا بگیرد و معاویه و یزید سر برآورند و نوادگان ابوسفیان حاکم شوند•••
🔸مردمان، سر سوی سر داشتند و گروهی در بُهت، و گروهی به شادی نظاره گر بودند.🔸
✔️ ادامه دارد • • •
● ۱۷ روز تا #اربعین ●
#روایت_کاروان_عشق
#روزشمار_محرم
#مجتبی_فرآورده
🕯🏴
┏━━━🍃🌺🍃━━━┓
@darmahzareghoran
┗━━━🍂━━
📜 چهارم صفر 📜
🔘 #بخش_اول
🔺خطیب بالای منبر بود به سخنرانی🔻
🔰یزید لَم داده بود و نگاه پُر امیدش را دوخته بود به مسلمانان سُفیانی، تا جبران کند زخم حقارتی را که زینب در تالار به جانش نشانده بود•••
•••باز ماندگان کاروان، در گوشه ای ایستاده بودند، مظلوم و غمزده•••
~ خطیب گفت:
"حمد و سپاس خدایی که محمّد را به پیامبری برگزید، و آل ابوسفیان را برگزید به خلافتِ بر مسلمین."
"مردانِ این زنان و کودکان اسیر، آنانی بودند که بر خلیفه شوریدند،"
"سپاس خدا را که آنان را به سزای کردارشان رساند و سردمدارشان، حسین را نیست و نابود کرد."
"حسین فرزند آن کسی بود که فرزندان شما را در صفین کُشت."
"او فرزند کسی بود که حُرمت قرآن را نگه نداشت و به حکمیت تن نداد،"
"او فرزند علی بود. همان کس که هر زمان معاویه دست نوازش بر سر ایتام می کشید،"
"و با بره ها و بزغاله های نوپا از آنان دلجویی می کرد، علی شبانه آنها را به یغما می برد،"
"و حسرت و آه بر دلهای کوچک ایتام می نشاند."
•••به صدای خروش سیدالساجدین، خطیب از سخن ماند•••
+ سیدالساجدین گفت:
"وای برتو! چرا برای خشنودی خلق اکاذیب می گویی؟!"
•••نگاهها سوی او چرخید، یزید ترسید•••
+ سیدالساجدین گفت:
"من هم می خواهم از فراز این چوبها با مردم سخن بگویم."
•••و به سوی منبر حرکت کرد•••
✔️ ادامه دارد • • •
● ۱۶ روز تا #اربعین ●
#روایت_کاروان_عشق
#روزشمار_محرم
#مجتبی_فرآورده
🕯🏴
┏━━━🍃🌺🍃━━━┓
@darmahzareghoran
┗━━━🍂━━
📜 ششم صفر 📜
🔘 #بخش_اول
🔰پردۀ شب بر باب الصغیر گسترده بود و پیه سوز کهنه سوسو می زد•••
🔰نسیم بر ویرانۀ باب الصغیر می وزید و کالبد خسته و رنجور بازماندگان کاروان را نوازش می داد•••
🔹همه آرمیده بودند، بدنها آرام و خَمود، اما روح و روان آنان در خُروش.🔹
🔰سکینه کِز کرده بود، غلتی زد و پلاس را بر خود کشید•••
🔰چهره اش سرشار از غم بود و افسرده، پلک بر هم فِشرد•••
•••در خواب، محو رویایی بود که دید•••
✨ناگاه آسمان نور باران شد.✨
🔹فوج بسیار ملائک، فرود آمدند با پنج مرکب از نور🔹
🔺وصیف از وصائف بهشت، سوی او شد.🔻
+ سکینه گفت:
"این بزرگان کیستند؟"
~ گفت:
"آدم صفوه الله، ابراهیم خلیل الله، موسی کلیم الله و عیسی روح الله."
+ سکینه پرسید:
"آن که دست بر محاسن دارد و گاه فرود آید و گاه برخیزد، او کیست؟"
~ گفت:
"جدَّت رسول الله، به لقاء حسین آمده اند."
🔹سکینه خواست تا سوی او رود🔹
✨بار دیگر آسمان نور باران شد.✨
✔️ ادامه دارد • • •
● ۱۴ روز تا #اربعین ●
#روایت_کاروان_عشق
#روزشمار_محرم
#مجتبی_فرآورده
🕯🏴
┏━━━🍃🌺🍃━━━┓
@darmahzareghoran
┗━━━🍂━━
📜 هفتم صفر 📜
🔘 #بخش_اول
_ یزید گفت:
"قصد دارم وفا کنم، سه حاجتی را که به تو وعده کرده ام."
+ سیدالساجدین گفت:
"اول آنکه، سر مقدس پدرم را به من دهی،"
"دوم آنکه، اموال به غارت رفته مان را باز پس دهی،"
"سوم آنکه، اگر قصد کُشدن مرا داری، بانوان را با فرد امینی به مدینه بفرستی."
_ یزید گفت:
"صورت پدر را، هرگز نخواهی دید،"
"زنان را تو خود به مدینه ببر، از کشتن تو صرف نظر کردم."
"و در ازای اموالتان، چندین برابر عوض می دهم."
+ سیدالساجدین گفت:
"از اموال تو، هیچ نمی خواهیم، اموال تو ارزانی خودت،"
"آنچه از ما به غارت برده اند را باز گردان،"
"چون در میان آنها، بافته ها و مقنعه و گردنبند و پیراهن مادرم فاطمه است."
🔺یزید پذیرفت و بازماندگان کاروان، آمادۀ سفری دگر شدند.🔻
🔹صدای زنگولۀ اشترانِ زینت شده با منگوله ها و زنگوله ها، در کوچه پس کوچه های شهر پیچید🔹
🔸نعمان بن بشیر، همراه قافله بود که بازماندگان کاروان را تا مدینه همراهی کند🔸
🔸رهگذرانِ کنجکاو، به دنبال قافله روان شدند تا به باب الصغیر رسید.🔸
•••بازماندگان کاروان، از ویرانه بیرون آمدند•••
✔️ ادامه دارد • • •
● ۱۳ روز تا #اربعین ●
#روایت_کاروان_عشق
#روزشمار_محرم
#مجتبی_فرآورده
🕯🏴
┏━━━🍃🌺🍃━━━┓
@darmahzareghoran
┗━━━🍂━━
📜 هشتم صفر 📜
🔘 #بخش_اول
🐪رد پای اشتران بر زمین نقش زد تا کاروان به مدینه رسید•••
🔰خورشید سر فرو بُرد و در پس افق رُخ در هم کشید، سیدالساجدین، کاروان از حرکت باز داشت و اقامت گزید•••
•••شاعری رفت و اهل مدینه را باخبر کرد•••
🔺مدینه سراسر عزا و ماتم شد، زانوی غم بغل گرفت🔻
🔰مردمان به سر زنان و شیون کنان آمدند•••
•••ناله کردند و گریستند•••
🔹سید الساجدین حمد کرد پروردگار دو جهان را و زبان به مدح و ثنا و ستایش او گشود.🔹
+ گفت:
"حمد می کنم پروردگارم را که ما را به مصیبتهای بزرگی که در اسلام واقع شد، امتحان کرد."
"اباعبدالله و عترت او را کشتند و زنان و کودکان او را اسیر کردند"
"سر مبارک او را در شهرها بر نیزه گرداندند"
"و این مصیبتی است که نظیر و مانندی ندارد."
"ای مردم! کدامیک از مردان شما پس از این مصیبت با نشاط خواهد بود؟"
"کدام دلی است که از غم و اندوه و درد خالی بماند؟"
"کدام چشمی است که از ریختن اشک امتناع کند؟"
✔️ ادامه دارد • • •
● ۱۲ روز تا #اربعین ●
#روایت_کاروان_عشق
#روزشمار_محرم
#مجتبی_فرآورده
🕯🏴
┏━━━🍃🌺🍃━━━┓
@darmahzareghoran
┗━━━🍂━━
📜 نهم صفر 📜
🔘 #بخش_اول
🔰مدینه دیگر در سکوت نبود•••
🔰مدینه اشک و ماتم بود در عزای خامس آل کسا•••
- محمد حنفیه گفت:
"نور چشمم کجاست، حسین نازنین برادرم کجاست؟"
+ سیدالساجدین گفت:
"عمو جان! یتیم باز گشتم به مدینه!"
🔹ام سلمه، ام المومنین، با تربت به خون نشستۀ حسین، در شهر گذر می کرد و تاب غمِ حسین را نداشت.🔹
•••ام البنین، هراسان سوی بشیر شتافت•••
~ بشیر گفت:
"ام البنین، پسرت عبدالله شهید شد."
^ گفت:
"مرا از حسین آگاه کن."
~ گفت:
"دیگر پسرانت، عثمان و جعفر، در کنارش شهید شدند."
^ گفت:
"از حسین بگو."
~ گفت:
"دستان عباس را قطع کردند و او هم شهید شد."
^ گفت:
"رگهای قلبم را ریش کردی، پسران من و هر کس زیر این آسمان بلند، فدای حسین، از حسین برایم بگو."
~ گفت:
"حسین، بخون غلتید."
🔺ام البنین صیحه ای کشید و بیهوش شد.🔻
🔹زینب در سکوت، با فاصله از حرم ایستاده بود•••
🔹اشک می ریخت و در دلش غوغا بود•••
🔹با تمام توان، نگاه به حرم جدّش دوخته بود•••
•••آرام آرام حرکت کرد به سوی حرم•••
🔸با رنجی که بر دوش می کشید، افتان و خیزان به حرم رسید🔸
•••تمام رمق را بخشیده بود در این سفر•••
🔹حتی فرصت نکرده بود، که برای شهادت فرزندان اش محمد و عون مویه کند•••
🔵هَمُّ و غمَّش همه حسین بود و راه حسین.🔵
✔️ ادامه دارد • • •
● ۱۱ روز تا #اربعین ●
#روایت_کاروان_عشق
#روزشمار_محرم
#مجتبی_فرآورده
🕯🏴
┏━━━🍃🌺🍃━━━┓
@darmahzareghoran
┗━━━🍂━━
📜 دهم صفر 📜
🔘 #بخش_اول
🔰در مصیبت خامس آل کسا مدینه ماتم کده بود•••
🔰مانده بودم تنها، در هراس و التهاب، تکیه دادم به دیوار خانه ای گلین، وسیعتر از زمین•••
🔰در گسترۀ زمین، و در همیشۀ تاریخ، از آسمان بر زمین می بارد، جز این خانه که همه چیز از اینجا به آسمان پَر می کشد•••
🔰گذشته و حال و آیندۀ تاریخ را اهل این خانه رغم زده اند، و ملائک، ذکر و تسبیح و تقدیس، از این خانه آموخته اند•••
🔹در و دیوار این این خانه پُر از خاطره بود🔹
•••خاطراتی تلخ، خاطراتی شیرین•••
🔸گِرد آمدن اهل خانه در زیر کسا، خاطره ای شیرین بود🔸
•••اهل این خانه، همان پنج تن آل عبا بودند•••
🔸محمّد و علی و فاطمه، حسن و حسین.🔸
* محمّد در زیر کسا گفت:
"خدایا! اینان اهل بیت من اند،"
"گوشتشان گوشت من و خونشان از خون من است،"
"رنجشان رنج من و اندوهشان اندوه من است،"
"در صلح ام، با هر که با اینان در صلح است،"
"دشمن ام، با هر که با اینان دشمن است،"
"اینها از من، و من از اینهایم."
🔹خدا آنها را که در زیر عَبا با هم دید، به خود بالید🔹
✨ گفت:
"ای ملائک من، ای ساکنان آسمانهای من"
"آسمان بنا شده و زمین گسترده و ماه تابان و خورشید درخشان، و کهکشانهای چرخان و دریای روان و کشتی در جریان را، نیافریدم مگر بخاطر دوستی این پنج تن زیر کسا."
🔹جبرییل از خدا خواست تا ششمین نفر باشد، جبرییل به آنان پیوست🔹
••• و خدا برای اهل کسا به جبرییل پیغام داد •••
✔️ ادامه دارد • • •
● ۱۰ روز تا #اربعین ●
#روایت_کاروان_عشق
#روزشمار_محرم
#مجتبی_فرآورده
🕯🏴
┏━━━🍃🌺🍃━━━┓
@darmahzareghoran
┗━━━🍂━━
#اربعین
📜 یازدهم صفر 📜
🔘 #بخش_اول
🔰خورشیدِ کم فروغ، با انوار طلایی خود از میان نخل های قد کشیده به آسمان، بر فرات می تابید•••
•••غروب بود، غروبی غمگین•••
🔰نخل های بلند و سر برآورده سوی آسمان، ریشه در زمین سِفت می کردند•••
•••در کنار رود پُر آب فرات•••
🔹از تشنگی لَه لَه می زدند و به انتظار عباس و مشک های پُر آب بودند•••
🔰و من به پای پیاده، سفر کرده از دشت ها و صحراهای تفتیده، به عشق و امیدِ سفر به بهشت خدا بر زمین، کربلا، در سایه سار نخلستان فرات لحظه ای ماندم، تا رنج سفر از تن برون کنم•••
🔸به صدای گریۀ مردی، نگاهم سوی او چرخید🔸
🔺مرد به کنار رود نشسته بود و دست بر آب فرات می سایید.🔻
••• نزد او رفتم •••
~ گفتم:
"غم و دلتنگی ات از چه رو است برادر؟"
•••بغض ترکاند و گریست•••
~ گفتم:
"عزیز از دست داده ای؟"
•••گریه اش بیشتر شد•••
- گفت:
"گنه کارم برادر."
~ گفتم:
"خدا ارحم الراحمین است."
- گفت:
"اما نه برای من."
•••بر خود لرزیدم•••
~ با احتیاط پرسیدم:
"نکند از جانیان روز عاشوری؟"
- گفت:
"کم از آنان ندارم!"
🔸به او نزدیک تر شدم. چهره اش آشنا بود🔸
~ گفتم:
"تو کیستی؟"
- گفت:
"طِرمّاح بن عدی!"
✔️ ادامه دارد • • •
● ۹ روز تا #اربعین ●
#روایت_کاروان_عشق
#روزشمار_محرم
#مجتبی_فرآورده
🕯🏴
┏━━━🍃🌺🍃━━━┓
@darmahzareghoran
┗━━━🍂━━
#اربعین
📜 دوازدهم صفر 📜
🔘 #بخش_اول
⚫️شب بود و کربلا در سکوت آرمیده بود•••
🔰و نسیم شب، بوی خوش این سرزمین عطر آگین را به مشام می رساند•••
🔰ستارگانِ زینت بخشِ آسمان، سوسو می زدند، و ماه، پرتو خود را بر کربلا گسترده بود•••
🔹در گسترۀ زمین، کربلا یکی بود، حسین یکی، و علم دار کربلا یکی🔹
🔹تنها نشان علم دار کربلا، پرچم در اهتزاز قبر عباس بود🔹
•••باد بر آن می وزید و حیات عباس را بشارت می داد•••
🔺سرگشته و شیدا و در اشتیاق سوی قبر سالارشهیدان رفتم🔻
🔰به صدای مویۀ مردی، گوش سپردم و ایستادم•••
•••مرد، سر بر قبر نهاده بود و می نالید•••
- گفت:
"این چه حسرتی است که تا پایان زندگی، در بین سینه و گلو، در آمد و شد خواهد بود؟"
"آنروز به من گفتی؛ ما را رها نکن"
"یاری طلبیدی برای جنگ"
"گفتی؛ از ما جدا نشو"
"گفتم؛ از مرگ گُریزانم."
"اگر حسرت و آه قلب را بِشکافد"
"قلب من در خور شکافتن است"
"اگر جان خود را فدایت می کردم"
"ارزش و کرامت بود، توشۀ قیامت بود"
✔️ ادامه دارد • • •
● ۸ روز تا #اربعین ●
#روایت_کاروان_عشق
#روزشمار_محرم
#مجتبی_فرآورده
🕯🏴
┏━━━🍃🌺🍃━━━┓
@darmahzareghoran
┗━━━🍂━━
#اربعین
📜 سیزدهم صفر 📜
🔘 #بخش_اول
🔰سر بر خاک گذاشته و بخواب رفته بودم، خورشید، خرامان خرامان از پس افق دیده بیرون کشید، نسیم صبحگاه صورتم را نوازش داد، و به تیغ گرما بخشِ خورشید که بر کربلا می تابید•••
•••چشم گشودم و بیدار شدم•••
🔺دیدم نوشته ای بر زمین کربلا حک شده است🔻
•••نگاهم را به آن دوختم•••
🔸سیدالساجدین به دست خود بر قبر حسین نوشته بود🔸
💠هذا قَبْرُ الحُسَیْنِ بنِ عَلِیِّ بنِ أبی طالِب اَلَّذِی قَتَلُوهُ عَطْشاناً غَریباً💠
🔰«این قبر حسین بن علی بن ابیطالب است، که او را تشنه و غریب کشتند.»🔰
🔹اشک در چشمانم خانه کرد و یاد عطش و غربت روز عاشور در خاطرم زنده شد.🔹
🔰دیشب که رسیدم، شب بود و تاریک، هیچ ندیدم، از فرط خستگی و در اندیشۀ سرنوشت عبیدالله بن حُر جُعفی، بر قبر و تربت پاک سالار شهیدان آرمیده بودم•••
•••نفسی تازه کردم و نگاه چرخاندم•••
🔺در جای جای دشت وسیع کربلا، هنوز نشان از روز حادثه بود🔻
🔸پرچم در اهتزازِ بالای قبر عباس، در مجد و شکوه خودنمایی می کرد🔸
🔵و یاران دگر در دل خاک، در پایین پای امام خُفته بودند•••
🔰زن و مردی گویی از دل زمین جوشیدند و قد کشیدند•••
•••پیش آمدند، نزدیک شدند•••
🔸زن سوی قبر دوید، بر قبر فرو افتاد و گریست🔸
🔹مرد شرمگین و سر بزیر، با فاصله از قبر ایستاده بود🔹
•••مرد بر خاک زانو زد و گریست•••
•••قدری گذشت، به او نزدیک شدم•••
~ گفتم:
"از مردمان کوفه ای؟"
•••بیشتر گریست•••
✔️ ادامه دارد • • •
● ۷ روز تا #اربعین ●
#روایت_کاروان_عشق
#مجتبی_فرآورده
#روزشمار_محرم
🕯🏴
┏━━━🍃🌺🍃━━━┓
@darmahzareghoran
┗━━━🍂━━
#اربعین
📜 چهاردهم صفر 📜
🔘 #بخش_اول
🔰آسمان دل گرفته بود و خورشید در غروب روی پوشانده بود•••
🔹کربلا در امتداد زمان گسترده بود🔹
🔰و خیل بسیار ملائک به طواف، گِرد قافله سالار کربلا، همگی در لباس رزم، آماده و در انتظار•••
🔹به انتظار رَجعت حسین لحظه شماری می کردند🔹
•••عده ای گریه و گروهی مویه می کردند•••
•••عده ای در انتظار انتقام، تیغ خود تیز می کردند•••
🔸در غروبی سرخ، آسمان رخشنده تر از خورشید، یکباره درخشید🔸
•••و منِ سرگرشته و مات، حیران ماندم•••
🔺خدایا این چه نوری است؟🔻
🔰نوری زیبا و لطیف، از بلندای آسمان به کربلا تابید•••
🔰از دل پهنای آسمان، ملائک سر ریز شدند و فرود آمدند بر زمین•••
🔹پُر نشاط و در جنب و جوش گِرد حسین چرخیدند🔹
~ از مَلک پرسیدم:
"این نور بی مانند از چیست؟"
+ گفت:
"نور حسین!"
~ گفتم:
"نور حسین همیشگی است، فرق این نورِ دِلرُبا با آن در چیست؟"
+ گفت:
"حسین در شب جمعه مهمان دارد."
~ گفتم:
"مهمان اش کیست؟"
+ گفت:
"خوبان و صالحان، از هر عصر و هر زمان."
~ گفتم:
"من چه؟ می توانم بمانم؟"
+ گفت:
"اینجا زمین برزخ است، برزخ اجازه می خواهد."
~ گفتم:
"از کی؟"
+ گفت:
"از صاحبُ الامر و مالکِ مطلق اش علی!"
✔️ ادامه دارد • • •
● ۶ روز مانده تا #اربعین ●
#مجتبی_فرآورده
#روایت_کاروان_عشق
#روزشمار_محرم
🕯🏴
┏━━━🍃🌺🍃━━━┓
@darmahzareghoran
┗━━━🍂━━
#اربعین
درمحضرقرآن 📖 واهل بیت ع #فقط_به_عشق_علی
🕯🏴 ┏━━━🍃🌺🍃━━━┓ @darmahzareghoran ┗━━━🍂━━ #اربعین
📜 پانزدهم صفر 📜
🔘 #بخش_اول
🔰در هنگامۀ سحر، آسمان آبی و پُرستاره بود•••
🔰سپیدۀ صبح از پس نخل ها سر کشید، و فروغ ستارگان آسمان را به نور خویش با خود بُرد•••
🔰مردمانِ پُر نیاز، دل شکسته گروه گروه آمدند به کربلا، تا تن و جان به دریای زُلال نُدبه بسپارند•••
•••همه بی قرار، سراپا نیاز، اما در سکوت•••
🔹پُر شور و در اشتیاق گِرد حَرم حلقه زدند🔹
🔸یکی دعا می خواند، دیگران زمزمه می کردند🔸
💠"اَلْحَمْدُ لله رَبِّ الْعالَمینَ، وَ صَلَّى اللَّهُ عَلى سَیِّدِنا مُحَمَّدٍ نَبِیِّهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ تَسْلیماً."💠
🔰"ستایش و سپاس برای خدای آفرینندۀ جهانست و درود و تحیّت کامل بر سیّد ما و پیغمبر خدا،محمد مصطفى و آل اطهار اش."🔰
💠"اَللّهُمَّ لَکَ الْحَمْدُ عَلى ما جَرى بِهِ قَضاؤُکَ فى أَوْلِیائِکَ الَّذینَ اسْتَخْلَصْتَهُمْ لِنَفْسِکَ وَ دینِکَ،إِذِ اخْتَرْتَ لَهُمْ جَزیلَ ما عِنْدَکَ."💠
🔰"پروردگارا ترا ستایش می کنم براى هر چه که در قضا و قدر تقدیر کردى بر خاصّان و محبانت، بر آنان که وجودشان را براى حضرتت خالص و براى دینت مخصوص گرداندی"🔰
💠"مِنَ النَّعیمِ الْمُقیمِ، الَّذى لا زَوالَ لَهُ وَ لَا اضْمِحْلالَ، بَعْدَ أَنْ شَرَطْتَ عَلَیْهِمُ الزُّهْدَ فى دَرَجاتِ هذِهِ الدُّنْیا الدَّنِیَّهِ،"💠
🔰"و نعمت باقى و بى زوال ابدى را که نزد توست بر آنان اختیار کردى،بعد از آنکه زهد در مقامات و لذات و زیب و زیور دنیاى دون را بر آنان شرط فرمودى،"🔰
💠"وَ زُخْرُفِها وَ زِبْرِجِها، فَشَرَطُوا لَکَ ذلِکَ، وَ عَلِمْتَ مِنْهُمُ الْوَفاءَ بِهِ،"💠
🔰"آنان بر این شرط متعهد شدند، و تو مى دانستى که به عهد خود وفا می کنند."🔰
💠"فَقَبِلْتَهُمْ وَ قَرَّبْتَهُمْ، وَ قَدَّمْتَ لَهُمُ الذِّکْرَ الْعَلِىَّ، وَالثَّناءَ الْجَلِىَّ، وَ أَهْبَطْتَ عَلَیْهِمْ مَلائِکَتَکَ، وَ کَرَّمْتَهُمْ بِوَحْیِکَ."💠
🔰"پس آنان را مقبول و مقرّب درگاه خود فرمودى و عُلوّ ذکر، [یعنى قرآن را] با بلندى نام و ثناى خاص و عام بر آنان از پیش عطا کردى و فرشتگانت را بر آنان فرو فرستاده و با وحی خود آنان را کرامت بخشیدی."🔰
● ۵ روز مانده تا #اربعین ●
#روایت_کاروان_عشق
#روزشمار_محرم
#مجتبی_فرآورده
🕯🏴
┏━━━🍃🌺🍃━━━┓
@darmahzareghoran
┗━━━🍂━━
#اربعین
📜 هفدهم صفر 📜
🔘 #بخش_اول
🔰در کنار فرات دو تن را دیدم، یکی پیرمردی تکیده و نابینا با محاسنی سپید، دیگری جوانی رشید•••
🔹خواستم به نزدشان روم و با آنان هم سخن شوم🔹
~ ابتدا با خود گفتم:
"شاید از مخالفین باشند،"
🔹اما طاقت نیاوردم، عاقبت سوی شان رفتم🔹
•••هر دو را می شناختم•••
✔️پیرمرد، از اصحاب نبی بود و یار علی، در هجده غزوه همراه نبی بود و راوی سنت او، و در صفین در خدمت علی•••
✔️و مرد جوان، از اصحاب علی•••
🔺نام پیرمرد، جابر بن عبدالله انصاری، و مرد جوان عطیّۀ عوفی🔻
~ با خود گفتم:
"نزدیک نرو، دور بایست،"
"ببین که این تربیت یافتۀ آل نبی، در زیارتِ حسین چه می کند."
•••جابر تن به آب زد و غُسلی کرد•••
🔰و سپس مُحرِم شد، همچو حاجیان که به شوق طواف کعبه به مکه می روند، همیان گشود و خود را به بوی خوش معطر کرد، ذکر گویان به راه افتاد•••
🔺حمد کرد خدا را و ثنا گفت او را، تا به قبر سالار شهیدان رسید.🔻
•••لحظه ای ایستاد، نفسی تازه کرد•••
🔹نابینا بود، اما تو گویی می دانست قبر حسین در این نزدیکی است.🔹
+ به عطیّه گفت:
"دست مرا بگیر و بگذار روی قبر."
🔸عطیّه دستش را روی قبر گذاشت، جابر صیحه ای زد و از هوش رفت🔸
🔺عطیّه ترسید، دست و پایش را گم کرد🔻
•••آب مَشک را بر او پاشید•••
🔴جابر به هوش آمد•••
+ پیاپی گفت:
"یاحسین! یاحسین! یاحسین!"
○لحظه ای ساکت ماند○
•••سکوت بود و سکوت•••
•••صدایی نشنید•••
✔️ ادامه دارد • • •
● ۳ روز تا #اربعین ●
#روایت_کاروان_عشق
#روزشمار_محرم
#مجتبی_فرآورده
🕯🏴
┏━━━🍃🌺🍃━━━┓
@darmahzareghoran
┗━━━🍂━━
#اربعین
درمحضرقرآن 📖 واهل بیت ع #فقط_به_عشق_علی
🕯🏴 ┏━━━🍃🌺🍃━━━┓ @darmahzareghoran ┗━━━🍂━━ #اربعین
📜 هجدهم صفر 📜
🔘 #بخش_اول
🔰علقمه به صدای آرام و روان، به ترنم می خواند•••
•••باد از شاخسار نخل ها گذر می کرد•••
🔰و پرندگان به زیارت سالار شهیدان، فوج فوج به کربلا می آمدند•••
•••و منِ واله و شیدا، کربلا مأوایم شده بود•••
🔹گاه بر مزار حسین بودم، گاه بر مزار عباس، گاه بر مزار یاران.🔹
🔶و اکنون بر مزار باب الحوائج عباس بودم، همان عباس که تمام شهیدان در قیامت به منزلت او غبطه می خورند•••
🔹جسم عباس در خاک آرمیده بود، اما پرچم او همچنان برافراشته بود و در اهتزاز🔹
🔷تا در روزگار قحطی هر فریاد، هر جنبش، هر جوشش و هر کوشش، نام و ذکر دلیر مردی عباس، کالبد خَمود و نیمه جان آدمیان را حیاتی دوباره بخشد•••
🔸عباس، پُر تلاش بود و پُر خروش، در رفع نیاز نیازمندان🔸
🔰خدا که دستان او را گرفت، در اِزا دو بال به او هدیه داد، تا حد و مرزی برایش نماند، زمین و آسمان را در نوردد•••
•••عباس مجال نیافت که نیاز اهل خیام را به آب بر طرف کند•••
🔹خدا در عوض، برآوردن نیاز تمام اهل زمین را به او سپرد🔹
🔵تا بر زمین تشنۀ اهل نیاز ببارد و تشنه دلان را سیراب کند•••
🔷بر مزار عباس نشسته بودم و در اندیشۀ کارستان او، که صدای نوحه و گریه در کربلا پیچید•••
•••صدا آشنا بود، چشم تیز کردم و کربلا را کاویدم•••
🔻کاروانی سیه پوش نزدیک می شد🔺
🔸اشتران از حرکت باز نایستاده بودند هنوز🔸
•••زن و مرد، پیر و جوان بر زمین غلتیدند•••
- یکی گفت:
"یاحسین!"
+ دیگری گفت:
"عمویم عباس!"
~ آن یکی گفت:
"ای وای برادرم، محبوب دلم."
¤ آن کس دیگر گفت:
"غریب پدرم، مظلوم پدرم، عطشان پدرم."
✔️ ادامه دارد • • •
● ۲ روز تا #اربعین ●
#روایت_کاروان_عشق
#روزشمار_محرم
#مجتبی_فرآورده
🕯🏴
┏━━━🍃🌺🍃━━━┓
@darmahzareghoran
┗━━━🍂━━
#اربعین