📜 ۲۷ ذیالحجه 📜
🔘 #بخش_اول
+ قافله سالار گفت:
"با ما هستید یا علیه ما؟"
- گفت:
"علیه شما!"
+ گفت:
"لا حول و لا قوه الّا بالله العلی العظیم."
••• و سپس رو به یاران کرد •••
+ گفت:
"به این سپاه خسته و تشنه آب دهید و اسبانشان را سیراب کنید."
🔹مردان سپاه و اسبان، سیراب شدند و به نماز ایستادند.🔹
🔸پس از سلام نماز، لختی درنگ کرد و سپس رو به سپاه حُربن ریاحی برخاست.🔸
+ گفت:
"ای جماعت کوفیان، نامههاتان به من رسید و فرستادگانتان نزد من آمدند و گفتند امام و رهبری نداریم، دعوت ما را اجابت کن که شاید خدا به واسطۀ تو ما را هدایت کند.لذا از مکه به سویتان آمدم، اگر هنوز بر دعوت خود وفادارید، با من همپیمان شوید."
••• مردان سپاه حُر همهمه کردند •••
+ ادامه داد:
"مگر برایم ننوشتید که حق را برایتان فراهم آورم؟:
- حُر گفت:
"به خدا قسم من نه از این نامهها مطلعم و نه از کسانی که نزد تو آمدند."
+ قافله سالار گفت:
"نامه ها را بیاورید."
• • • نامه ها را که دید • • •
- گفت:
"من به این نامه ها کاری ندارم."
+ قافله سالار گفت:
"بخدا سوگند از جفایتان در شگفت نیستم، نه بر گفته هاتان باور داشتم و نه بر یاریتان سودایی در سر. اگر در این راهی که پیش گرفته اید اصرار ورزید و از حق روی بگردانید، من نیز از شما روی گردانده و باز خواهم گشت!"
✔️ ادامه دارد • • •
● ۳ روز تا #محرم ●
● ۱۱ روز تا #تاسوعا ●
#روایت_کاروان_عشق
#روزشمار_محرم
#مجتبی_فرآورده
┏━━━🍃🌺🍃━━━┓
@darmahzareghoran
┗━━━🍂━━
📜 اول محرم 📜
🔘 #بخش_اول
🔰عبیدالله حُر جعفی نگاه از خیمه گاه کاروانیان گرفت و به تیمار اسب پرداخت •••
••• زمانی نگذشت که صدایی او را خواند •••
+ گفت:
"عبیدالله حُر جعفی، گِران ارمغانی برایت آوردهام اگر بپذیری؟"
- گفت:
"از جانب چه کس؟ اصلاً تو کیستی؟"
+ گفت:
"حجاج بن مَسروق! از جانب حسین بن علی. او ترا به یاری میطلبد."
- گفت:
"یاری او در توان من نیست. وانگهی، اگر جنگی در بگیرد به یقین همه تان کشته می شوید."
+ حجاج گفت:
"میخواهد تو را ببیند."
- گفت:
"نه دوست دارم او مرا ببیند و نه من او را!"
🔸حجاج لحظاتی به او نگریست، سپس به جانب خیمهگاه روان شد.🔸
••• عبیدالله نگاه از او گرفت و تیمار اسب را ادامه داد •••
🔺لحظاتی گذشت و صدای قافله سالار او را به خود آورد.🔻
+ گفت:
"فرزند حُر! در دوران عمرت گناهان و خطاهای زیادی مرتکب شدی، میخواهی از خطاها و گناه هایت توبه کنی؟"
- گفت:
چگونه؟"
+ گفت:
"فرزند دختر پیامبرت را یاری کن و در رکاب او با دشمنانش بجنگ."
✔️ ادامه دارد • • •
●۸ روز تا #تاسوعا ●
●۹ روز تا #عاشورا ●
#روایت_کاروان_عشق
#روزشمار_محرم
#مجتبی_فرآورده
🕯🏴
┏━━━🍃🌺🍃━━━┓
@darmahzareghoran
┗━━━🍂━━
📜 سوم محرم 📜
🔘 #بخش_اول
+گفت:
"چند دِرهم؟"
••• مردان با نگاه به هم، حیا کردند و سر به گریبان بردند •••
🔹مهربان لبخند زد.🔹
+ گفت:
"خجل نباشید، آنقدر دِرهم هست که شما را راضی کنم."
••• بزرگ شان از دیگران رُخصت گرفت. •••
- گفت:
"شصت هزار دِرهم."
🔸کیسه های درهم را، یک به یک شمُرد و به آنان داد.🔸
+ گفت:
"اما به یک شرط!"
••• مردان به او خیره شدند •••
- بزرگ شان گفت:
"به چه شرطی؟"
+ قافله سالار گفت:
"به شرط آنکه زمین کربلا را به صدقه از من بپذیرید، و محبانم را به قبرم رهنمون شوید، و آنان را تا سه روز مهمان کنید!"
🔺مردان، مات ماندند و با دیدگانی اشک آلود، عهد کردند تا همیشه میزبان زائران او باشند.🔻
🔵قافله سالار با آنان وداع کرد و از کنار نهر علقمه براه زد.
🔰خورشید از میان نخل های سر به آسمان کشیده پرتو افشان بود، و او راهی خیمه گاه •••
••• از کنار زنان گذشت •••
🔰 زنان خیمه گاه، نشسته کنار نهر علقمه هر یک به کاری •••
••• بچه ها دویدند و خود را به آب زدند •••
✔️ رباب، عبدالله را در آب بازی داد و رقیه صورت اسماء را شُست.
✔️ هانیه، فاطمه و سکینه را در پُرکردن مشک های آب یاری داد.
✔️ ادامه دارد • • •
● ۶ روز تا #تاسوعا ●
● ۷ روز تا #عاشورا ●
#روایت_کاروان_عشق
#روزشمار_محرم
#مجتبی_فرآورده
🕯🏴
┏━━━🍃🌺🍃━━━┓
@darmahzareghoran
┗━━━🍂━━
📜 یازدهم محرم 📜
🔘 #بخش_اول
🔰حسین سالار است؛ چه سالار قافله، چه سالار شهیدان.و سالار شهیدان بی سر، بر خاک خُفته بود •••
••• ذوالجناح رفت و سر به خون او آغُشت، آنقدر سر بر زمین کوبید، تا جان باخت •••
🔰و پرنده از ریسمان خیمۀ نیم سوخته برخاست،پرواز کرد و خود را به گُودی مقتل رساند •••
••• قدری درنگ کرد، و سپس نالۀ فراق سر داد •••
🔺پَر کشید و بال به خون سالار شهیدان آغُشت، و خونین بال پرواز کرد به آسمان.🔻
🔸آسمان کبود بود و ساکت، و زمین شرمگین و نالان. و فُرات و علقمه مویه کنان، اشک ریز و روان. و نخل های قد کشیده به آسمان، ناله کنان.🔸
••• پرنده به طواف مقتول کربلا، چرخید و چرخید و چرخید و سپس راهی مدینه شد •••
🔰پرندۀ خونین بال، از دروازۀ سَحر عبور کرد و صبحگاهان، به مدینه رسید. بر فراز خانه و حرم رسول الله چرخی زد و حزن آلود خواند، حرم، ناله سر داد و آه کشید و نالید •••
🔵پرنده بر لب بام گِلین خانۀ ام المومنین نشست، فغان کرد و درد آلود، بنی هاشم را خبر کرد •••
••• ام سلمه چشم به پرندۀ خونین بال داشت، که ملتهب از جا جَست •••
🔹خاک به ودیعه گرفته از پیامبر را برداشت.🔹
• • • الله اکبر • • •
🔺خاک به تلاطم آمده بود.🔺
🔴خاک خون شده بود و در خروش می نالید، و مدینه آرام بود و در سکوت •••
••• و مردمان، غافل از زخم سالهای دور! •••
✔️ ادامه دارد • • •
● ۳۸ روز تا #اربعین ●
#روایت_کاروان_عشق
#روزشمار_محرم
#مجتبی_فرآورده
🕯🏴
┏━━━🍃🌺🍃━━━┓
@darmahzareghoran
┗━━━🍂━━
📜 دوازدهم محرم 📜
🔘 #بخش_اول
🔰خورشید، زخم خورده و خونین •••
🔰آسمان گریان، و ملائک به گریه و مویه در طواف •••
••• و کربلا، این همه ماتم را در بر گرفته بود •••
🔰و میان این همه خون، این همه غم، این همه ظلم، این همه درد،یک زن مانده بود! •••
• • • زینب! • • •
✔️دختر علی، خواهر حسین✔️
••• که اکنون، بر بالین برادر بود •••
▪️و سالار شهیدان، سالار بی سر، آرام خُفته بود بر زمین •••
🔺زینب، با سینه ای لبریز از اندوه و غم، بی آنکه بگرید، دیدگانش تَر شد، نوحه سر داد.🔻
+ گفت:
"یا محمدا!"
"• این کشتۀ خونین، حسین تواست."
"• این پیکر بی سر، حسین تواست."
"• این مَرد زخم خورده که نغمۀ حقیقت سروده حسین تواست."
"• و این دختران اسیر، دختران تو."
••• کربلا لرزید، و باد صدایش را با خود بُرد •••
🔹زینب! لحظه ای سکوت کرد و به فغان آمد،🔹
+ گفت:
"• پدرم به فدای آن کسی که او را به ستم کشتند."
"• پدرم به فدای آن کسی که خیمه های او را گسستند."
"• پدرم به فدای آن کسی که امیدی به التیام زخمهایش نیست."
"• پدرم به فدای آن کسی که دلش پُر از غصه و غم بود."
"• پدرم به فدای آن کسی که از محاسنش خون می چکد."
"• پدرم به فدای آن کسی که لب تشنه بود و عطشان شهید شد."
"• پدرم به فدای آن کسی که جدش محمّد مصطفی، پیغمبر خداست."
••• و زینب، به سختی گریست •••
✔️ ادامه دارد • • •
● ۳۷ روز تا #اربعین ●
#روایت_کاروان_عشق
#روزشمار_محرم
#مجتبی_فرآورده
🕯🏴
┏━━━🍃🌺🍃━━━┓
@darmahzareghoran
┗━━━🍂━━
📜 سیزدهم محرم 📜
🔘 #بخش_اول
🔰کاروان به کوفه رسید،اما چه کوفه ای⁉️
➖کوفۀ مردمان غدّار و حیله گر.
➖کوفۀ غرق در نشاط و شادی و رقص و خنده ها.
🔰دروازه های شهر، با برگ های نخل زینت شده بود و مردمان، به انتظار، چشم دوخته بودند به راه •••
••• سرهای بر نی افراشته از دور، در دست سواران نمایان شد •••
❌مردمان هلهله کردند و بر دَف کوبیدند •••
•••بازماندگان کاروان، در حصار سپاه، به کوفه رسیدند•••
🔺سیدالساجدین، در غُل و زنجیر، و زنان و کودکان دست بسته پا برهنه، به پای پیاده.🔻
🔴پیراهن خونین سالار شهیدان، دست به دست چرخید و رقصندگان با شمشیر، به لودگی جان گرفتند •••
🔺سیدالساجدین خُروشید و سوز دل را بیرون داد.🔻
+ گفت:
"ای اُمت بدکردار، بر خانه هاتان باران نبارد که حُرمت جدّ ما را در بارۀ ما مراعات نکردید."
"از مصیبت ما آگاهید، ولی دف می زنید و به شادی هلهله سر می دهید."
"کسانی را در شهر می گردانید، که پایه و اساس دین را در میان شما محکم کردند."
"مگر جدّ ما نبود که شما را از گمراهی نجات داد و به راه راست هدایت کرد؟"
"در قیامت چه پاسخی برای رسول خدا دارید؟"
••• و دیگر سکوت کرد •••
❌ اولین کسی که سنگ پَراند، ندانستم کیست، اما گوییا شیطان بود! که دیگر اهریمنان، یاری اش کردند •••
✔️ ادامه دارد • • •
● ۳۶ روز تا #اربعین ●
#روایت_کاروان_عشق
#روزشمار_محرم
#مجتبی_فرآورده
🕯🏴
┏━━━🍃🌺🍃━━━┓
@darmahzareghoran
┗━━━🍂━━
📜 چهاردهم محرم 📜
🔘 #بخش_اول
🔰همه به انتظار بودند، و ابن زیاد سرخوش از پیروزی در تالار قدم می زد•••
🔰نیزه داران کنار کشیدند و زنان و کودکان کاروان، وارد تالار شدند•••
🔺ابن زیاد، نگاه خود از آنان گرفت و بر تخت نشست.🔻
•••زینب وارد شد، لحظه ای ایستاد•••
🔰بی آنکه به او نظر کند با چرخشی به دست، گَرد و غبار از حجاب برگرفت، مصمم و استوار، حرکت کرد و در جلو بازماندگان کاروان ایستاد•••
••• از ورود پُر غرور او، ابن زیاد آشفته شد •••
_ گفت:
"این زن کیست؟"
••• زینب سکوت کرد •••
_ دوباره پرسید:
"این زن کیست؟"
••• سکوت بود و سکوت •••
🔺و در این سکوت، صدای خُرد شدن غرور و هیبت ابن زیاد شنیده می شد.🔻
_ ابن زیاد به خشم آمد و فریاد کرد:
"گفتم این زن کیست؟"
~ ام وهب گفت:
"بانوی ما زینب، دختر فاطمه!"
_ ابن زیاد خندید و گفت:
"آوازه اش را در شهر شنیده ام."
"اما من از مردم کوچه و بازار نیستم."
"گوشم پُراست از مویه و نوحه گری، پس برای من گریه و زاری نکنید."
🔸زینب، به آرامی لب گشود و با خود نجوا کرد.🔸
+ گفت:
"چگونه می توان به کسی که دستش به خون پاکان آلوده است، امید دلسوزی داشت؟"
••• ابن زیاد، برافروخته برخاست و فریاد کرد •••
_ گفت:
"حمد می کنم خدایی را که شما را نابود و رسوا کرد."
+ و زینب گفت:
"ستایش می کنم خدایی را که با بعثت و رسالت پیامبرش، ما را به کرامت و بزرگواری رساند.
_ گفت:
"این مَکر خدا بود که دروغ تان را بر همگان روشن کرد."
✔️ ادامه دارد • • •
● ۳۵ روز تا #اربعین ●
#روایت_کاروان_عشق
#روزشمار_محرم
#مجتبی_فرآورده
🕯🏴
↬ @darmahzareghoran
┈┈••✾❀🕊🌷🕊❀✾••┈┈