eitaa logo
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
488 دنبال‌کننده
719 عکس
79 ویدیو
1 فایل
اینجا مکانی برای سالم زیستن و درمان شماست با افتخار موسسه درمانی طب سنتی طیبات جهت درمان قطعی و تضمینی بسیاری از بیماری های لاعلاج داروهای صددرصد گیاهی را در اختیار شما قرار می دهد. مشاوره👇 @tebsaalem
مشاهده در ایتا
دانلود
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#خـاطرات‌سـیده‌زهـرا‌حـسینے❤️🍃 #به‌اهتمام‌سیده‌اعظم‌حسـینـے💞🌸 #فـصـل‌چـهــارم4⃣ #قـسـمـت‌شـشـم6⃣ 🌸
❤️🍃 💞🌸 ⃣ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 دست و پاهایمان را که آبکشی کردیم ، بیرون آمدیم ، دیگر غیر من کسی تا آن موقع به عنوان کمک نمانده بود ، حتی بیرون غسّالخانه هم شلوغ شده بود. جلوی غسّالخانه عدّه‌ای ایستاده بودند ، خودشان را میزدند و گریه زاری میکردند. چهره یکی از زنها به نظرم آشنا می‌آمد ، جلو رفتم ، خانم نوری معلم دوران ابتدایی‌ام بود ، حال خیلی بدی داشت ، گریه هایش دلم را به درد آورد ، آخر او زن همیشه شادی بود ، هیچ وقت او را بدون لبخند ندیده بودم. وقتی سلام کردم و تسلیت گفتم با گریه سلام کرد و گفت:(الهی داغ برادر نبینی) طاقت نیاوردم و به سمت خانه حرکت کردم. به خانه که رسیدم منصور در را برایم باز کرد ، رفتم داخل حیاط ، دا جلوی طارمه بود ، انگار خیلی درب و داغان بود. سلام که کردم گفت:(ها ، چه عجب اومدی!؟) به نظر می‌آمد که از دستم عصبانی بود ، به شوخی بهش گفتم:(میخوای برگردم؟) چپ چپ نگاهم کرد و رفت داخل آشپزخانه. نشستم لب حوض و مشغول شستن جوراب هایم شدم ، از همان جا پرسیدم:(دا چه خبر؟) گفت:(چه خبر ، گذاشتی رفتی؟!) پرسیدم:(بابا کجاست؟) گفت:(هیچی اونم تو که رفتی یه سر اومد خونه دوباره رفت و گفت:منتظرمن نمونید ، آماده‌باش دادن) بعد که دید سر شیر آب نشسته ام صدایش در آمد و گفت:(پاشو ، پاشو برو حموم) گفتم:(باشه الان میرم) خیلی خسته و داغان بودم ولی اگر حرفش را گوش نمی کردم دست از سرم بر نمی داشت ‌، از سر ناچاری بلند شدم و خودم را توی حمام کشاندن با لباس زیر دوش ایستادم به دستهایم با تعجب نگاه می‌کردم و از خودم می‌پرسیدم:(چطوری با این دستا کشته ها رو جابجا کردم) اصلا نا نداشتم خودم را بشورم ، لباسهایم را زیر دوش لگدمال کردم و چپاندم ، بعد لیلا را صدا زدم تا آنها را پهن کند ، لیلا که بی صبرانه پشت در منتظر من بود لباس ها را گرفت ، شنیدم که دا به او می گوید:(اینا رو روی بند رخت پهن نکن ، بندازشون رو فنس) به خودم گفتم:(دا وضعیت غسّالخونه رو ببینه چی میخواد بگه؟!) وقتی از حمام بیرون آمدن خیلی دلم میخواست بروم بیفتم روی تخت ، ولی مجبور بودم کار کنم تا بهانه دست دا ندهم ، لیلا هم پا به پای من این طرف و آن طرف می آمد و سوال پیچم می‌کرد. می‌خواست درباره وضعیت جنت آباد بداند ، من هم خسته بودم و حوصله حرف زدن نداشتم. شام را آوردیم و سفره را پهن کردیم بچه ها دور سفره نشسته بودند ، شیطنت میکردند و غذا می‌خوردند ، به آنها نگاه می کردم دستم به غذا نمی رفت شکمم قارو قور می کرد ولی اصلا اشتها نداشتم ، حتی دیدن گوشت های غذا حالم را بد می کرد ، دا هی میگفت:(چرا هیچی نمیخوری ، از صبح سرپا بودی) می‌خواستم بگویم:(نمیدونی تو دلم چه غوغایی برپاست) ولی به گفتن اینکه:(اشتها ندارم) اکتفا کردم ، یک تکه نان برداشتم و رفتم توی حیاط. بعد رفتم و سفره را جمع کردم ، رختخواب ها را پر کردم در همان حال به خودم میگفتم:(وقتی قراره آدم بمیره دیگه این چیزا چه ارزشی داره ، خوردن و خوابیدن چه معنایی دارد ، خیلی ساده تر از اینا میشه زندگی کرد) وقتی با لیلا ظرفها را می‌شکستیم گفت:(منم فردا باهات میام) گفتم:(نمیشه اگه تو بیای دا دست تنها میمونه ، اونوقت به بابا چغولی میکنه اونم نمیزاره هیچکدوممون بریم) بعد برایش گسسته گریخته از چیزهایی که دیده و کارهایی که کرده بودم تعریف کردم ، دا می‌رفت و می‌آمد و یکی در میان حرف هایم را می شنید و صدّام را نفرین می کرد. کارمان که تمام شد نمازم را خواندم و رفتم افتادم روی تخت خیلی خسته بودم دلم میخواست بخوابم ، ولی زینب نمی گذاشت. از وقتی پایم را توی خانه گذاشته بودم می خواست خودش را به من بچسباند ، وقتی آمد توی اتاق و با لحن کودکانه اش گفت:(می خوام پیشت بخوابم) دلم نیامد دوباره دست به سرش کنم گفتم:(بیا) او را کنارم گرفتم و به موهایش دست کشیدم ، حالا که او را در بغل داشتم و معصومیت و لطافت اش را حس می کردم دیگر نمی خواستم به هیچ چیز جنت آباد فکر کنم ، ولی زینب پرسید:(کجا بودی) گفتم:(جنت آباد) گفت:(چیکار میکردی) ماندم چه بگویم مکث کردم و گفتم:(کار داشتیم ، الانم خیلی خستم) برای اینکه ذهنش رو منحرف کنم گفتم:(امروز چی کار کردید؟!) گفت:(هیچی خسته شدم همش توی خونه ایم ، دا نمیزاره بریم بیرون میگه خطرناکه ، بابا هم که نیومده) گفتم؛(دا راست میگه نباید برید بیرون ، بابا هم هر جا باشه دیگه پیداش میشه) بعد با خودم گفتم:(چه تو خونه چه بیرون ، دیگه هیچ فرقی نداره همه جا خطرناکه) زینب که خوابید ، لیلا که کنارم دراز کشیده بود شروع کرد به پرسیدن... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 (فـصل‌چـهارم)❤️🍃 💫💞🌸 💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞