eitaa logo
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
488 دنبال‌کننده
719 عکس
79 ویدیو
1 فایل
اینجا مکانی برای سالم زیستن و درمان شماست با افتخار موسسه درمانی طب سنتی طیبات جهت درمان قطعی و تضمینی بسیاری از بیماری های لاعلاج داروهای صددرصد گیاهی را در اختیار شما قرار می دهد. مشاوره👇 @tebsaalem
مشاهده در ایتا
دانلود
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#خـاطرات‌سـیده‌زهـرا‌حـسینے❤️🍃 #به‌اهتمام‌سیده‌اعظم‌حسـینـے💞🌸 #فـصـل‌چـهــارم4⃣ #قـسـمـت‌پـنجـم5⃣
❤️🍃 💞🌸 ⃣ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 از غسّالخانه بیرون زدم به نظرم ازدحام جمعیت کمتر شده بود ، خیلی از آنهایی که مانده بودند از شدت گریه و عزاداری بی حال شده بودند و این طرف و آن طرف قبرستان بر سر خاک عزیزانشان افتاده بودند. عزاداریِ پیرزن قد بلند و لاغر اندامی توجهم را جلب کرد ، از چروک روی صورتش معلوم بود که خیلی سنّش بالاست ولی با این حال سرحال مانده بود ، توی ابرو و زیر لب تا چانه اش پر از خالکوبی سبز رنگ بود ، پیراهن حریر مشکی با طرح برگ های سبز به تن داشت ، روسری بزرگ ابریشمی را به شکل عمامه روی شله عربی بسته بود ، بنا به آداب و رسوم کردها ، دو دسته مو از دو طرف پیشانی بیرون گذاشته بود ، که تا سر شانه هایش می‌رسید ، به کوردی مرثیه می خواند ، همانطور که راه میرفت دستهایش را دور هم می چرخاند و بعد محکم با مشت چنان توی سینه استخوانی اش می کوبید که صدای آن بلند می شد ، وقتی از کنارش رد شدم دست به نفرین شده بود:(ایشالله صدام داغ جوان هاش رو ببینه ، همانطور که داغ به دل من نشاند) سرم را به طرف آسمان کردم و گفتم:(خدایا خودت به داد مردم برس از بمب گذاری ها ، از غائله عرب و ترورها تا کی باید این بدبختی‌ها سرمون بیاد؟) بعد با جواب هایی که از صبح شنیده بودم خودم را دلداری دادم و حرفهای مردم را مرور کردم:(ظرف امروز و فردا ارتش این ها را عقب می راند ، هواپیماها می آیند و مواضع دشمن را بمباران می کنند و....) با این توجیهات خیالم آرام تر شد و به غسّالخانه برگشتم ، زینب خانم مشغول غسل دادن بود ، دیگر هوا در حال تاریک شدن بود و هنوز کسی برای تحویل گرفتن شهدای گمنامی که از صبح غسل و کفن شده آماده بودند نیامده بود. تمام روز روی آنها برزنت کشیده بودند و برای کسانی که دنبال گمشده هایشان بودند آن را کنار می زدند ، تا این که عزیزانشان را بین آنها پیدا کنند ، هربار با دیدن باز کردن روی جنازه ها حالم دگرگون می شد و بی طاقت می شدم ، چون دیر وقت شده بود کسی که مشخصات شهدا را می‌نوشت به زینب خانم گفت:(بیایید تا روحانی ها و مسئولین هستند اینها را هم دفن کنیم) ، زینب خانوم هم سری تکان داد و با آنها رفت از بردن این جنازه ها باز ناراحت بودم از اینکه بی‌صاحب مانده اند ‌، از اینکه همینطور بی نام ونشان دفن می‌شوند و بعدها خانواده هایشان نمی فهمیدند عزیزانشان کجا به خاک سپرده شده اند ، غیر اینها تعدادی شهید بودند که داخل غسّالخانه کنار دیوار مانده بودند اینها اسم داشتند ولی نمیدانم چه بلایی سر خانواده ها و کس و کارشان آمده بود که تا آن ساعت کسی سراغی از اینها نگرفته بود. زینب که برگشت همه دستشان به کاری بنده بود ، زینب مرا صدا زد و گفت:( بیا اینو بگیر) منظورش جنازه دختر جوانی بود ، از صبح تا آن موقع از زیر چنین کاری در رفته بودم و برای جابه‌جایی کردن شهدا فقط دسته برانکارد را می گرفتم ، ولی حالا باید به خود جنازه دست می زدم. نگاهش کردم تقریبا هم سن و سال خودم بود با این تفاوت که من لاغر و سبزه بودم و او سفید و توپر بود ، معلوم بود دختر شیک پوشی بوده رنگ روسری اش که حالا از سرش آویزان بود با رنگ لباسش همخوانی داشت ، زینب که خسته کار شده بود و انگار از دست دست کردن هم حوصله اش سر رفته بود گفت:(دختر چرا ماتت برده؟) می خواستم بگویم:(نمیتونم) ولی نشد. به موهای پریشان حالت دار دختر که بر اثر سوختگی کز خورده بود و جمع شده بود با لباس قشنگ ولی خون آلود و سوراخ سوراخش که نگاه کردم نتوانستم خودم را متقاعد کنم ، ولی زینب روی جنازه خم شد و گفت:(زود باش ، دیر شد) مجبور بودم برای این جا ماندن حرفش را گوش کنم ، چادرم را دوره کمرم بستم ، چون احساس می‌کردم دختر مرا نگاه می‌کند گفتم:(من سرش رو نمیگیرم) زینب گفت:(چه فرقی میکنه) گفتم:(فرقی نمیکنه من این طرف راحت ترم) رفتم پایین پای دختر ایستادم زینب گفت:(از دست تو دختر) وقتی پاهای جنازه را گرفتم یک لحظه احساس کردم از کمرم تا سرم تیر کشید ، و موهای بدنم سیخ شد ، تمام توانم را به کار بردم قلبم از شدت تپش می خواست از قفسه سینه ام بیرون بیاید ، انگار ساعت ها و دقیقه ها دویده بودم ، گلویم می‌سوخت و نمی توانستم نفس بکشم. زینب که حال و روزم را دید گفت:(یه یا علی بگو و برش دار دختر) دستانم را دور زانوهای دختر قلاب کردم و تا زیر بغلم بالا آوردم. آخرین شهید گمنام را که غسل می‌دادند به اتفاق به کسی که لیست می‌نوشت گفتند:(دیگه شهید تحویل نگیرید ، از پا افتادیم ، ما هم خونه زندگی داریم ، هرچی جنازه اوردن بذارید برای فردا) 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 (فـصل‌چـهارم)❤️🍃 💫💞🌸 💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
❤️🍃﴾﷽﴿🍃❤️ 🍁خدایا روزیم ڪن در آن ترحم بر یتیمان و ........❤️🍃 💔😞 ❤️🍃 @Beit_l_shohada 🍃❤️
#الله‌اڪبـر✊ 💢خرمشهر پس گرفتیم حلب آمدیم موصل رسیدیم قدس خواهیم آمد... #قدس_را_هدف_داریم💔 #سالروز‌آزادسازےخـرمشهر♥️ ❤️🍃 @Beit_l_shohada 🍃❤️
4_505293225813082202.pdf
167K
❤️🍃[•﷽•]‌🍃❤️ کتــ📚ــاب ۱۰۰ خاطره از شهید باڪـــــرے مجموعہ خاطـرات 💔 💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
❣ ✍محبتشان را به راحتی به خانواده ابراز می کردند، خیلی راحت به پسرشان و به من ابراز محبت می کردند. مثلا خیلی راحت می گفتند که خیلی دوستت دارم یا همیشه به امیرعلی می گفتند الهی بابا قربونت بره، الهی بابا دورت بگرده.. ✍وقتی ماموریت بودند و از آنجا تماس می گرفتند و با امیر علی صحبت میکردند شاید بیست تا بوس برای همدیگر میفرستادند. با امیرعلی خیلی رابطه گرمی برقرار کرده بودند و با هم تفنگ بازی و شمیر بازی و جنگ بازی میکردند و اینقدر جدی بازی میکردند که انگار واقعا جنگ شده و اینها دارند با هم می جنگند و وقتی با امیرعلی بازی میکرد واقعا بچه میشد. و این موضوع خیلی در ذهن امیر علی باقی مانده و این خاطرات خیلی برایش شیرین و قشنگ است. 💞 :هـمـسرشـهـید🌹 ❤️🍃 @Beit_l_shohada 🍃❤️
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#خـاطرات‌سـیده‌زهـرا‌حـسینے❤️🍃 #به‌اهتمام‌سیده‌اعظم‌حسـینـے💞🌸 #فـصـل‌چـهــارم4⃣ #قـسـمـت‌شـشـم6⃣ 🌸
❤️🍃 💞🌸 ⃣ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 دست و پاهایمان را که آبکشی کردیم ، بیرون آمدیم ، دیگر غیر من کسی تا آن موقع به عنوان کمک نمانده بود ، حتی بیرون غسّالخانه هم شلوغ شده بود. جلوی غسّالخانه عدّه‌ای ایستاده بودند ، خودشان را میزدند و گریه زاری میکردند. چهره یکی از زنها به نظرم آشنا می‌آمد ، جلو رفتم ، خانم نوری معلم دوران ابتدایی‌ام بود ، حال خیلی بدی داشت ، گریه هایش دلم را به درد آورد ، آخر او زن همیشه شادی بود ، هیچ وقت او را بدون لبخند ندیده بودم. وقتی سلام کردم و تسلیت گفتم با گریه سلام کرد و گفت:(الهی داغ برادر نبینی) طاقت نیاوردم و به سمت خانه حرکت کردم. به خانه که رسیدم منصور در را برایم باز کرد ، رفتم داخل حیاط ، دا جلوی طارمه بود ، انگار خیلی درب و داغان بود. سلام که کردم گفت:(ها ، چه عجب اومدی!؟) به نظر می‌آمد که از دستم عصبانی بود ، به شوخی بهش گفتم:(میخوای برگردم؟) چپ چپ نگاهم کرد و رفت داخل آشپزخانه. نشستم لب حوض و مشغول شستن جوراب هایم شدم ، از همان جا پرسیدم:(دا چه خبر؟) گفت:(چه خبر ، گذاشتی رفتی؟!) پرسیدم:(بابا کجاست؟) گفت:(هیچی اونم تو که رفتی یه سر اومد خونه دوباره رفت و گفت:منتظرمن نمونید ، آماده‌باش دادن) بعد که دید سر شیر آب نشسته ام صدایش در آمد و گفت:(پاشو ، پاشو برو حموم) گفتم:(باشه الان میرم) خیلی خسته و داغان بودم ولی اگر حرفش را گوش نمی کردم دست از سرم بر نمی داشت ‌، از سر ناچاری بلند شدم و خودم را توی حمام کشاندن با لباس زیر دوش ایستادم به دستهایم با تعجب نگاه می‌کردم و از خودم می‌پرسیدم:(چطوری با این دستا کشته ها رو جابجا کردم) اصلا نا نداشتم خودم را بشورم ، لباسهایم را زیر دوش لگدمال کردم و چپاندم ، بعد لیلا را صدا زدم تا آنها را پهن کند ، لیلا که بی صبرانه پشت در منتظر من بود لباس ها را گرفت ، شنیدم که دا به او می گوید:(اینا رو روی بند رخت پهن نکن ، بندازشون رو فنس) به خودم گفتم:(دا وضعیت غسّالخونه رو ببینه چی میخواد بگه؟!) وقتی از حمام بیرون آمدن خیلی دلم میخواست بروم بیفتم روی تخت ، ولی مجبور بودم کار کنم تا بهانه دست دا ندهم ، لیلا هم پا به پای من این طرف و آن طرف می آمد و سوال پیچم می‌کرد. می‌خواست درباره وضعیت جنت آباد بداند ، من هم خسته بودم و حوصله حرف زدن نداشتم. شام را آوردیم و سفره را پهن کردیم بچه ها دور سفره نشسته بودند ، شیطنت میکردند و غذا می‌خوردند ، به آنها نگاه می کردم دستم به غذا نمی رفت شکمم قارو قور می کرد ولی اصلا اشتها نداشتم ، حتی دیدن گوشت های غذا حالم را بد می کرد ، دا هی میگفت:(چرا هیچی نمیخوری ، از صبح سرپا بودی) می‌خواستم بگویم:(نمیدونی تو دلم چه غوغایی برپاست) ولی به گفتن اینکه:(اشتها ندارم) اکتفا کردم ، یک تکه نان برداشتم و رفتم توی حیاط. بعد رفتم و سفره را جمع کردم ، رختخواب ها را پر کردم در همان حال به خودم میگفتم:(وقتی قراره آدم بمیره دیگه این چیزا چه ارزشی داره ، خوردن و خوابیدن چه معنایی دارد ، خیلی ساده تر از اینا میشه زندگی کرد) وقتی با لیلا ظرفها را می‌شکستیم گفت:(منم فردا باهات میام) گفتم:(نمیشه اگه تو بیای دا دست تنها میمونه ، اونوقت به بابا چغولی میکنه اونم نمیزاره هیچکدوممون بریم) بعد برایش گسسته گریخته از چیزهایی که دیده و کارهایی که کرده بودم تعریف کردم ، دا می‌رفت و می‌آمد و یکی در میان حرف هایم را می شنید و صدّام را نفرین می کرد. کارمان که تمام شد نمازم را خواندم و رفتم افتادم روی تخت خیلی خسته بودم دلم میخواست بخوابم ، ولی زینب نمی گذاشت. از وقتی پایم را توی خانه گذاشته بودم می خواست خودش را به من بچسباند ، وقتی آمد توی اتاق و با لحن کودکانه اش گفت:(می خوام پیشت بخوابم) دلم نیامد دوباره دست به سرش کنم گفتم:(بیا) او را کنارم گرفتم و به موهایش دست کشیدم ، حالا که او را در بغل داشتم و معصومیت و لطافت اش را حس می کردم دیگر نمی خواستم به هیچ چیز جنت آباد فکر کنم ، ولی زینب پرسید:(کجا بودی) گفتم:(جنت آباد) گفت:(چیکار میکردی) ماندم چه بگویم مکث کردم و گفتم:(کار داشتیم ، الانم خیلی خستم) برای اینکه ذهنش رو منحرف کنم گفتم:(امروز چی کار کردید؟!) گفت:(هیچی خسته شدم همش توی خونه ایم ، دا نمیزاره بریم بیرون میگه خطرناکه ، بابا هم که نیومده) گفتم؛(دا راست میگه نباید برید بیرون ، بابا هم هر جا باشه دیگه پیداش میشه) بعد با خودم گفتم:(چه تو خونه چه بیرون ، دیگه هیچ فرقی نداره همه جا خطرناکه) زینب که خوابید ، لیلا که کنارم دراز کشیده بود شروع کرد به پرسیدن... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 (فـصل‌چـهارم)❤️🍃 💫💞🌸 💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
#آقـا‌جـانـ❤️🍃 در نـدبہ هاے #جمـعــہ💞 تــو را جــسـتجــــو ڪنــم💞 زیباترین بهانہ‌ دنیاے من سلام💞 #اللهم‌عـجـل‌لـولیـڪ‌الـفـرجـ⏰💔😞 ❤️🍃 @Beit_l_shohada 🍃❤️
😂❤️🍃 این قسمت: حـاج صـادق❣ بعد از عملیات بود...💔 حاج صادق آهنگران اومده بود پیش رزمنده‌ها برای مراسم دعا و نوحه خونی🌹 برنامه که تموم شد مثل همیشه بچه‌ها هجوم بردن که حاج صادق رو ببوسن و حرفی باهاش بزنن.😃 حاج صادق که ظاهراً عجله داشت و می خواست جای دیگه‌ای بره ، حیله ای زد و گفت: «صبر کنید صبر کنید من یک ذکر رو فراموش کردم بگم ، همه رو به قبله بشینید و سر به خاک بذارید و این دعا رو پنج مرتبه با اخلاص بخونید».😍 همین کارو کردیم ، پنج بار شد ، ده بار، پونزده بار ، خبری نشد که نشد.😑 یکی یکی سر از سجده برداشتیم و دیدیم مرغ از قفس پریده! 😩💗 ❤️🍃 @Beit_l_shohada 🍃❤️
#شـهـیدحمـید‌رضـا‌نـظام💞 خـواهرم🌹 از بی‌ حـجابـے است اگـر عمر گـل ڪم استـ😞 نـهفتہ بـاش و همـیشہ گـل بـاش😍❣ ❤️🍃مـدافـع‌چــ😍ــادر❤️🍃 💞🌸 @Beit_shohada 🌸💞
✍ سـلام بہ عـزیزانے ڪه تا الان هـمراه ما بودنـ❤️🍃 إِن‌شاءلله از امشب خـتـم رو شروع میڪنیم❣ خـتـم امشب براے 😍❤️🍃 هسـتش مـقـدار ڪه میخواید نذر ڪنید رو ارسال ڪنید👇 @Khadem_l_shohada گـزارش صلـوات‌هاے نـذر شده در ڪانال زیر👇🌹 (ڪانال مربوط به همین ڪاناله عزیزان) @Khatm_salavat
خـتـم امـشب نـثار روح معظّم شـهید ❤️🍃 تـعداد صـلواتے ڪه نذر میڪنید رو ارسال ڪنید🌹👇 @Khadem_l_shohada ڪانال خـتم 👇 http://eitaa.com/joinchat/1121255435C7c096b0f27