سلمان فارسی و جوان بیهوش
روزی سلمان فارسی در کوفه از بازار آهنگران می گذشت، جوانی را دید که بی هوش روی زمین افتاده و مردم به اطرافش جمع شده اند.
مردم خدمت #سلمان رسیده از او تقاضا کردند که بر بالین جوان آمده دعایی به گوش او بخواند!
هنگامی که سلمان نزد جوان آمد، جوان او را دید به حال آمد و سرش را بلند کرد و گفت:
یا سلمان! این مردم تصور می کنند من مرض صرع (عصبی) دارم و به این حال افتاده ام، ولی چنین نیست، من از بازار می گذشتم، دیدم آهنگران چکش های آهنین بر سندان می کوبند، به یاد فرموده خداوند افتادم که می فرماید: و لهم مقامع من حدید: بالای سر اهل #جهنم چکش هایی از آهن هست.
از ترس خدا عقل از سرم رفت و این حالت به من روی داد. سلمان به آن جوان علاقه مند شده و محبت وی در دلش جای گرفت و او را بردار خود قرار داد.
و همیشه در کنار یکدیگر بودند تا جوان مریض شد، در حال جان کندن بود، سلمان به بالین او آمد و بالای سرش نشست.
آنگاه به ملک الموت خطاب کرد و گفت:
ای ملک الموت! با برادرم #مدارا و مهربانی کن!
از ملک الموت جواب آمد که ای سلمان! من نسبت به همه افراد مؤمن مهربان و رفیق هستم.
📚(داستان98بحار الانوار)
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @darol_quran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ #نکته
💠پل فراموش شده!
یک وقتی، یک عرب بیادبی، پشت سر حضرت سلمان یک حرفی زد. محاسن حضرت سلمان را تشبیه به عضو یک حیوانی کرد. خبر به حضرت سلمان رسید. گفتند: فلانی، پشت سرِ شما گفته ریشِ شما مثل عضوِ فلان حیوان است.
عاقل، سلمان است. ببینید ایمان، اینجا خودش را نشان میدهد. حالا بندهی نوعی بودم، کمظرفیت، میگفتم: خودت و بابایت و اخلافت و اجدادت همینی هستید که گفتی. حواله میکردم برای خودش.
سلمان گفت:.....
@darol_quran
#داستان
#سلمان
#صبر