دارالقرآن امام خمینی(ره)شهرستان محلات
هر شب با یک #قسمت از کتاب #سلام_بر_ابراهیم 🌹🌿 @darolquran_mahalat
🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_سیزدهم
#ایام_انقلاب
ابراهیم از دوران کودکی عشق و ارادت خاصی به ، امام خمینی (ره) داشت هر چه بزرگتر می شد. این علاقه نیز بیشتر میشد، تا اینکه در سال های قبل از انقلاب به اوج خود رسید...
در سال ۱۳۵۹ بود. هنوز خبری از درگیری ها و مسائل انقلاب نبود، صبح جمعه از جلسه ای مذهبی در میدان ژاله، (شهدا) با، به جهت خانه بر می گشتیم
از میدان دور نشده بودیم که چند نفر از دوستان به ما ملحق شدند. ابراهيم شروع کرد برای ما از امام خمینی (ره) تعریف کردن.
بعد هم با صدای بلند فریاد زد: «درود بر خمینی» ما هم به دنبال او ادامه دادیم. چند نفر دیگر نیز با ما همراهی کردند. تا نزدیک چهار راه شمس شعار دادیم و حرکت کردیم. دقایقی بعد چندین ماشین پلیس به سمت ما آمد. ابراهیم سریع بچه ها را متفرق کرد. در کوچه ها پخش شدیم.
دو هفته گذشت. از همان جلسه صبح جمعه بیرون آمدیم. ابراهیم در گوشه میدان جلوی سینما ایستاد. بعد فریاد زد: درود بر خمینی و ما ادامه دادیم. جمعیت که از جلسه خارج می شد همراه ما تکرار می کرد. صحنه جالبی ایجاد شده بود.
دقایقی بعد، قبل از اینکه مأمورها برسند ابراهیم جمعیت را متفرق کرد. بعد با هم سوار تاکسی شدیم و به سمت میدان خراسان حرکت کردیم.
دو تا چهار راه جلوتر یکدفعه متوجه شدم جلوی ماشین ها را می گیرند و مسافران را تک تک بررسی می کنند. چندین ماشین ساواک و حدود ۱۰ مأمور در اطراف خیابان ایستاده بودند. چهره مأموری که داخل ماشین ها را نگاه می کرد آشنا بود. او در میدان همراه مردم بود!
به ابراهیم اشاره کردم. متوجه ماجرا شد. قبل از اینکه به تاکسی ما برسند در را باز کرد و سریع به سمت پیاده رو دوید. مأمور وسط خیابان یکدفعه سرش را بالا گرفت. ابراهیم را دید و فریاد زد: خودشه خودشه، بگیرش...
مأمورها دنبال ابراهيم دویدند. ابراهیم رفت داخل کوچه، آنها هم به دنبالش بودند. حواس مأمورها که حسابی پرت شد کرایه را دادم. از ماشین خارج شدم. به آن سوی خیابان رفتم و راهم رو ادامه دادم...
ظهر بود که آمدم خانه. از ابراهیم خبری نداشتم. تا شب هم هیچ خبری از ابراهیم نبود. به چند نفر از رفقا هم زنگ زدم. آنها هم خبری نداشتند.
خیلی نگران بودم. ساعت حدود یازده شب بود. داخل حیاط نشسته بودم. یکدفعه صدائی از توی کوچه شنیدم.
دویدم دم در، با تعجب دیدم ابراهیم با همان چهره و لبخند همیشگی پشت در ایستاده. من هم پریدم تو بغلش. خیلی خوشحال بودم. نمی دانستم خوشحالی ام را چطور ابراز کنم. گفتم: داش ابرام چطوری؟ نفس عمیقی کشید و گفت: خدارو شکر، می بینی که سالم و سرحال در خدمتیم .
گفتم: شام خوردی؟ گفت: نه، مهم نیست. سریع رفتم توی خانه، سفره نان و مقداری از غذای شام را برایش آوردم. رفتیم داخل میدان غیاثی ( شهید سعیدی) بعد از خوردن چند لقمه گفت: بدل توی همین جاها به درد می خوره. خدا کمک کرد. با اینکه آنها چند نفر بودند اما از دستشون فرار کردم.
آن شب خیلی صحبت کردیم. از انقلاب، از امام و ... بعد هم قرار نداشتم با هم برویم مسجد لرزاده پای صحبت حاج آقا چاووشی
( #ادامه_در_پیام_بعدی )
#مسابقه_با_پایان_کتاب
🌹🌿🌹🌿🌹
🔸:جهت عضویت و استفاده از مطالب کانال #دارالقرآن امام خمینی(ره)آموزش و پرورش شهرستان #محلات در پیام رسانهای 🇮🇷 #شاد و ایتا از طریق نشانی زیر اقدام فرمایید.👇👇👇
🆔 @darolquran_mahalat
دارالقرآن امام خمینی(ره)شهرستان محلات
🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹 #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_سیزدهم #ایام_انقلاب ابراهیم از دوران کودکی عشق و ارادت خاصی به ،
🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹
#سلام_بر_ابراهیم
#ادامه_قسمت_سیزدهم
#ایام_انقلاب
شب بود که با ابراهیم و سه نفر از رفقا رفتیم مسجد لرزاده، حاج آقا چاووشی خیلی نترس بود. حرف های روی منبر میزد که خیلی ها جرأت گفتنش را نداشتند
حدیث امام موسی کاظم است که می فرماید: «مردی از قم مردم را به حق فرا می خواند. گروهی استوار چون پاره های آهن پیرامون او جمع می شوند »خیلی برای مردم عجیب بود. صحبت های انقلابی ایشان همینطور ادامه داشت.
ناگهان از سمت درب مسجد سر و صدایی شنیدم. برگشتم عقب، دیدم نیروهای ساواک با چوب و چماق ریختند جلوی درب مسجد و همه را میزنند.
جمعیت های خروج از مسجد هجوم آورد. مامورها، هر کسی را که رد می شد با ضربات محکم می زدند. آنها حتی به زن و بچه ها رحم نمی کردند.
ابراهیم خیلی عصبانی شده بود. دوید به سمت در، با چند نفر از مأمورها در گیند. تا مردها چند نفری ابراهیم را می زدند. توی این فاصله راه باز شد. حي از زن و بچه ها از مسجد خارج شدند.
ابراهیم با شجاعت با آنها درگیر شده بود. یکدفعه چند نفر از مأمورها را زد و هم فرار کرد. ما هم به دنبال او از مسجد دور شدیم. بعدها فهمیدیم که در آن شب حاج آقا را گرفتند. چندین نفر هم شهید و مجروح شدند.
ضرباتی که آن شب به کمر ابراهیم خورده بود، کمر درد شدیدی برای او ایجاد کرد که تا پایان عمر همراهش بود. حتی در کشتی گرفتن او تأثیر بسیاری داشت. با شروع حوادث سال ۵۷ همه ذهن و فکر ابراهیم به مسئله انقلاب و امام معطوف بود. پخش نوارها، اعلامیه ها و... او خیلی شجاعانه کار خود را انجام می داد.
اواسط شهریور ماه بسیاری از بچه ها را با خودش به تپه های قیطریه برد و در نماز عید فطر شهید مفتح شرکت کرد. بعد از نماز اعلام شد که راهپیمائی روز جمعه، به سمت میدان ژاله برگزار خواهد شد
#مسابقه_با_پایان_کتاب
🌹🌿🌹🌿🌹
🔸:جهت عضویت و استفاده از مطالب کانال #دارالقرآن امام خمینی(ره)آموزش و پرورش شهرستان #محلات در پیام رسانهای 🇮🇷 #شاد و ایتا از طریق نشانی زیر اقدام فرمایید.👇👇👇
🆔 @darolquran_mahalat