💢بعضے کارها مثل لیمو شیرین هستند اولش شیرینہ؛
اما بعد از گذشت مدت کوتاهے تلخ میشہ ...
🔻درست مثل گناه
اولش باعث لذت کاذب است ؛
اما تا آخر عمرت باید جواب همون گناهت رو بدی
🕊أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🕊
هدایت شده از محفل مادر ارجمند بی بی ام فروه سلام الله علیها
قرار معنوی هر روز
به رسم ادب و احترام روز خود را با قرائت زیارت امام صادق علیه السلام شروع میکنیم روز خوبی در کسب فیوضات معنوی از درگاه خداوند برای همه شما دوستان طلب میکنیم به برکت صلوات بر محمد و آل محمد
زیارت نامه امام صادق
الَسَّـلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الإمامُ الصّادِقُ، الَسَّـلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الْوَصِیُّ النّاطِقُ،الَسَّـلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الْفائِقُ الرّائِقُ، الَسَّـلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا السَّنامُ الاَعْظَمُ،
الَسَّـلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الصِّراطُ الاَقْوَمُ، الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا مِصْباحَ الظُّلُماتِ،الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا دافِعَ المُعْضِلاتِ، الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا مِفْتاحَ الخَیْراتِ،
الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا مَعْدِنَ الْبَرَکاتِ، الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا صاحِبَ الحُجَجِ وَالدَّلالاتِ،الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا صاحِبَ الْبَراهِینَ الْواضِحاتِ، الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا ناصِرَ دِینِ اللّهِ،
الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا نَاشِرَ حُکْمِ اللّهِ، الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا فاصِلَ الخِطاباتِ، الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا کاشِفَ الکُرُباتِ، الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا عَمِیدَ الصّادِقِینَ،
الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا لِسانَ النّاطِقِینَ، الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا خَلفَ الخائِفِینَ،الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا زَعِیمَ الصّادِقِینَ الصّالِحِینَ، الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا سَیِّدَ الْمُسْلِمِینَ،
الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا هادِیَ الْمُضِلِّینَ، الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا سَکَنَ الطّائِعِینَ، اَشْهَدُ یامَوْلایَ اَنَّکَ عَلَى الهُدى، وَالعُرْوَهُ الوُثْقى، وَشَمْسُ الضُّحى،
وَبَحْرُ الْمَدى، وَکَهْفُ الْوَرَى، وَالْمَثَلُ الاعْلى، صَلَّى اللّهُ عَلى رُوحِکَ وَبَدَنِکَ، والسَّلامُ عَلَیْکَ يَا مَوْلايَ یا جعفر بن محمد و عَلى آبائِكَ جَمِيعاً وَ رَحْمَةُ اللهِ وَ بَرَكَاتُه .
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
✅ بسياري از معنويات انسان با اين دعا درست ميشود
🔸استاد آیت الله فاطمي نیا
🔹درروايت داريم كه ده مرتبه قبل از طلوع آفتاب
وده مرتبه قبل از غروب اين دعارا بخوانيد
"لاإلهَ إلّاالله وحدَه لاشريكَ له، له المُلك و له الحمد،
يُحْيي وُيميتُ و يميتُ ويُحيي وهو حيٌّ لا يموتُ، بِيَدِه الخَيْر
و هو علي كلِّ شيءٍ قدير"
🔹بسياري از معنويات انسان با اين دعا درست ميشود،
اگر بااعتقاد وتوجه گفته شود افسردگي ها با اين دعا برطرف ميشود ،
به شرط اينكه از روي امتحان خدا نباشد!
بايد از امتحان كردن خدا دست برداريم !
بسياري از خوبان ما هنوز هم خدا را امتحان ميكنند؛
اينكه بعضي ميگويند اين دعا را بخوان ببين چه ميشود؟
اين امتحان كردن خداست!
🔹بايد با تمام وجود إنَّ الله علي كلّ شيءٍ قدير
( خداوند بر همه چيز قادرو تواناست) را قبول داشت.
بدترين سخن اين است كه گفته شود دعا كردم و نشد!
زيارت رفتم و نشد!
اين نشدگفتن ها خطرناك است!
اين نااميدي ها و اين نحو برخورد با دعا و توسلات
خطرناك و شيطاني است!
🔹هيچ دعا كننده اي دست خالي برنميگردد؛
اگر به صلاحش باشد همان را به او ميدهند
و اگرهم به صلاحش نباشد، بهتر از آن را به شما می دهد
حکایاتی از دارالصادقیون رفسنجان
https://chat.whatsapp.com/JrU54TNanEZJXb6e9z9bfB
https://eitaa.com/darolsadeghiyon
✅بانویی که امام حسین علیه السلام، سه بار در قبر به دیدنش آمد!
✍ائمه اطهار به ویژه امام زمان(علیه السلام) تاکید فراوانی بر مداومت به خواندن زیارت عاشورا داشته اند. این زیارت از ناحیه خود خداوند متعال نازل شده و از احادیث قدسی به شمار می رود. از حاج محمدعلی روایت شده که: در یزد مرد صالح و فاضلى بود که به فکر آخرت خویش بود و شبها در مقبره اى خارج شهر یزد که به آن مزار گویند، مى خوابید.
💠این مرد همسایه اى داشت که از کودکى در مکتب و غیره با هم بودند، تا اینکه بعدها باج خواهى و پول زورگرفتن را انتخاب کرد و تا آخر عمر هم چنین مى بود، تا اینکه مرد و در همان مقبره مذکور دفن کردند. هنوز یک ماه نگذشته بود که حاج محمد على او را در خواب دید، با حالت زیبا و سر حال از نعمت!! او گوید: نزدش رفتم و به او گفتم: تو از کسانى نبودى که در باطن نیکو باشی و کار تو جز عذاب نتیجه اى نداشت، چگونه به این مقام رسیدى؟! آن مرد گفت: آرى مسئله همانطور است که تو گفتى، من تا دیروز در سخت ترین عذاب بودم،
تا اینکه همسر استاد اشرف آهنگر از دنیا رفت و او را در اینجا دفن کردند و اشاره کرد به مکانى که صد ذراع فاصله داشت. و در همان شبى که او را به خاک سپردند، حضرت امام حسین(علیه السلام) سه بار به دیدن او آمدند. و در مرتبه سوم دستور فرمود: تا عذاب را از اهل این قبرستان بردارند، به این جهت حال من نیکو شد و در نعمت و وسعت قرار گرفتم. حاج محمدعلى گوید: با تعجب از خواب بیدار شدم، استاد اشرف آهنگر را نمى شناختم و جاى او را نمى دانستم، در میان بازار آهنگرها جستجو نمودم تا استاد اشرف را پیدا کردم.
از او پرسیدم،آیا شما همسر دارى؟ گفت: داشتم، ولى دیشب فوت نمود و او را در فلان جا دفن کردیم. از او پرسیدم: آیا همسر شما به زیارت امام حسین (علیه السلام) رفته بود؟ گفت: خیر. پرسیدم: آیا مصیبت حضرت را مى نمود؟ گفت: خیر. پرسیدم: آیا او براى امام حسین مجلس مصیبت برپا مى کرد؟ جواب داد: خیر، منظورت از این سوالها چیست ؟
💥آن مرد داستان خواب خود را بیان کرد و گفت مى خواهم رمز آن ارتباط میان او و امام حسین را دریابم. استاد اشرف گفت: آن زن همواره به خواندن #زیارت_عاشورا مداومت داشت...
📚شیخ عباس قمی، کتاب شریف مفاتیح الجنان
【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】
🧚♀️ارزش
شخصی قبل از فوتاش به پسر خود گفت: این ساعت را پدربزرگت به من هدیه داده است. تقریبا ۲۰۰ سال از عمرش میگذرد. پیش ازاینکه به تو هدیه بدهم، به فروشگاه جواهرات برو و بپرس که آن را چه مقدار پول میخرند. پسر به جواهر فروشی رفت و برگشته به پدرش گفت: صدوپنجاه هزارتومان قیمت دادند. پدرش گفت: به بازارکهنه فروشان برو، پسر رفت و برگشت و به پدرش گفت: ده هزارتومان قیمت کردند و گفتند بسیار پوسیده شده است. پدر از پسرش خواست به موزه برود و ساعت را نشان دهد. پسر به موزه رفت و برگشت و به پدرش گفت: مسئول موزه گفت که پانصد میلیون تومان این ساعت را میخرد و گفت موزه من این نوع ساعت راکم دارد و آن را در جمع اشیای قیمتی موزه میگذارد. پدرش گفت: میخواستم این را بدانی که جاهای مناسب ارزش تو را میدانند. هرگز خود را در جاهای نامناسبت جستجو مکن و اگر ارزشات را هم پیدا نکردی خشمگین نشو. کسانی که برایت ارزش قائل میشوند، از تو قدردانی میکنند. در جاهایی که کسی ارزشات را نمیداند حضور نداشته باش؛ ارزش خودت را بدان!
گوهر خود را مزن بر سنگ هر ناقابلی
صبر کن پیدا شود گوهر شناس قابلی
حکایاتی از دارالصادقیون رفسنجان
https://chat.whatsapp.com/JrU54TNanEZJXb6e9z9bfB
https://eitaa.com/darolsadeghiyon
ملاقات حضرت ابراهیم علیه السلام با ماریا عابد پیر
حدود 22 قرن پیش ، شخصی بود به نام ( ماریا ) کنار دریا زندگی می کرد ، او منظره های زیبا و قشنگ دریا و دشت سرسبز ، گیاهان ، شکوفه ها ، گلهای قشنگ و شاداب ، دلربا ، و مرغان و پرندگان رنگارنگ ، گوناگون رفت و آمد آنها و صدا و ترانه و چه چه دلنواز آنها ، آن هم در هوای بسیار مطبوع و گوارای بهاری کنار دریا را می دید و می شنید .
غروب کنار دریا و شب مهتابی و ستارگان چشمک زن و هوا و فضای معطر و با صفای صبحگاهان و خیلی چیزهای دیگر را نیز می دید که همه با نظم ، زیبایی و قشنگی مخصوصی ، هر کدام در جای خود به زندگی ادامه می دهند .
با خود می گفت : اینها همه نشانه وجود خدای بزرگ است ، او است که چنین منظره های شاد و باصفا را پدید آورده ، او است که این نظم و هماهنگی را آفریده ، اوست که ماه و خورشید و کوه و دشت و دریا و پرندگان و آهوهای قشنگ را خلق کرده است . . . آری این همه نقشه های عجیب که در در و دیوار جهان موجود است ، همه نشانه های اوست ، بنابراین هرکس درباره خدای آنها نیندیشد ، همچون نقش دیوار خواهد بود .
ماریا دور از اجتماع ، با فکر آزاد و باز خود به زودی پی برد که خداوند بزرگ ، این جهان را آفریده و باید به سوی او رفت و بندگی او کرد .
از آن پس ( ماریا ) دل از دنیا کنده و لباس مویین می پوشید ، و همواره در یاد خدا بود ، و ستایش و سپاس او می کرد ، و چون عاشق دلداده ، با همه وجود به عبادت خدا مشغول بود صدای دلنواز بلبلان ، کنار غنچه های رنگارنگ ، و صوت امواج ملایم دریا ، و ناله مناجات گونه پرندگان دیگر در نیمه های شب و سحرگاهان باعث می شد که ماریا بیشتر عبادت خدا کند ، و سجده هایش را طولانی تر نماید و هماهنگ با سایر موجودات به راز و نیاز با خدا بپردازد .
او دیگر از آن پس ( عابد ) خوانده می شد ، زیرا چنان شیفته خدا شده بود که همواره در یاد خدا بود و عاشقانه خدا را پرستش می کرد ، و زندگی را سالها به این ترتیب گذراند ، گرچه بسیار سالخورده شده بود اما دلی شاد و جوان داشت .
ماریا گاهی در دشت خرم و آزاد و سبز کنار دریا گردش می کرد ، روزی در حال گردش ، چند گاو و گوسفند بسیار زیبا ، چشم او را خیره کرد ، به نزدیک رفت ، جوان بسیار زیبایی را دید که چند گاو و گوسفند را در بیابان می چراند ، چهره گوسفندان به قدری زیبا بود که آدم می خواست شب و روز به آنها نگاه کند ، و پوست گاوها و بچه هایشان به قدری شفاف و براق بود که گویا روغن صاف بر بدن آنها مالیده اند ، خلاصه منظره بسیار دلربا و قشنگ بود ، به ویژه اینکه جوانی با قد و قامتی همچون سرو ، و با سیمایی همچون ماه درخشنده در کنار آن گوسفندها و گاوها به چوب دستیش تکیه داده بود و آنها را می چراند . ( ماریا ) که از این منظره ، شگفت زده شده بود ، خود را به نزدیک جوان رساند ؟ و پرسید : تو کیستی و این گاو و گوسفندان از کیست ؟
جوان گفت : من ( اسحاق ) فرزند ابراهیم خلیل علیه السلام که از پیامبران بزرگ الهی است هستم .
ماریا تا این سخن را شنید ، عشق و شور سرشاری به دیدار ابراهیم علیه السلام پیدا کرد ، از آنجا رد شد و از آن پس همواره از خدا می خواست که زیارت ابراهیم خلیل علیه السلام را نصیبش گرداند .
ابراهیم خلیل روزی از خانه بیرون آمد و تصمیم گرفت که به سیر و سیاحت و گردش در دشت سرسبز و خرم فلسطین بپردازد ، او همچنان که به گردش خود ادامه می داد کوه های سر به فلک کشیده و گیاهان رنگارنگ و شکوفه ها و گلها و هوای آزاد و گوارا را می دید و نشانه های خدا را مشاهده می کرد و لذت می برد به گونه ای که می خواست دل از کوه ، دشت و صحرا نکند و به خانه بر نگردد ، در این سیر خود به نزدیک دریای مدیترانه آمد ، و مدتی نیز به دیدن منظره های دریا و کرانه دریا پرداخت و آثار خداوند بزرگ را از نزدیک می دید و روح پاکش به عشق خدا نزدیک بود از بدن کوچکش به سوی ملکوت پرواز کند . . . قلبش به یاد خدا می تپید ، و همه وجودش همراه گلها ، غنچه ها ، بلبلها و پرندگان دیگر صحرایی ، با خدا سخن می گفت و محور نور و عظمت خدا شده بود .
ابراهیم علیه السلام همچنان به دیدار از دریا و اطراف دریا ادامه می داد ناگهان دید پیرمردی در گوشه ای از همه چیز دست کشیده و مشغول نماز و عبادت است ، رکوع ها و سجده های مکرر ، و حالت روحانی آن پیرمرد ، ابراهیم علیه السلام را به خود جلب کرد ، ابراهیم علیه السلام از همه چیز برید و به سوی او متوجه شد ، و با عجله خود را به نزد آن پیر مرد عابد ( که همان ماریا ) بود رسانید ، دید او لباس مویین پوشیده و صدایش به نام خدا بلند است .
ابراهیم که دوستان و یادکنندگان خدا را بسیار دوست داشت ، در حدی که حاضر بود جانش را فدای آنها کند ، نزد او نشست تا نمازش تمام شود ، پس از نماز او پرسید :
تو کیستی ، برای چه کسی نماز می خوانی ؟
عابد گفت : من بنده خدا هستم و برای خدا نماز می خوانم .
ابراهیم در ف
کر فرو رفت که آیا آن عابد ، خدای حقیقی را می پرستد و یا چیزهای دیگری را به نام خدا پرستش می کند ، از این رو پرسید : منظور تو از این خدا کیست ؟
عابد گفت : خدا کسی است که تو و مرا آفریده است .
ابراهیم علیه السلام دریافت که عابد ، خدای حقیقی را پرستش می کند ، بسیار خوشحال شد از اینکه در این سیر و گردش ، دوست عزیز و همکیشی را پیدا کرده است ، از این جهت با چهره ای باز و پر محبت به عابد رو کرد و گفت :
عقیده ، روش و شیوه تو مرا مجذوب کرد ، محبت تو در جای جای دلم قرار گرفت ، اگر مایل باشی دوست دارم با تو ماءنوس باشم و همچون یک برادر مدتی در کنارت بسر برم .
عابد گفت : من نیز مقدم شما را گرامی می دارم و از دیدارت خوشوقتم ( با توجه به اینکه عابد هنوز نمی دانست که او ابراهیم خلیل علیه السلام است ) .
ابراهیم علیه السلام پرسید : منزل تو کجا است که هرگاه خواستم به زیارت و دیدارت بیایم .
عابد گفت : منزل من آن طرف دریا است . ولی چون در جلو ، آب است و وسیله ای هم در اینجا نیست ، تو نمی توانی با من بیایی .
ابراهیم گفت : پس تو چگونه از روی آب به منزل خود می روی ؟ عابد گفت : من چون بنده خدا هستم و همواره عبادت او را می کنم ، خداوند به من لطف کرده ، به آب فرمان داده که مرا غرق نکند از این رو به اذن خدا روی آب راه می روم تا به منزل خود می رسم .
ابراهیم گفت : همان خدایی که به تو چنین لطفی کرده ، شاید به من نیز چنین لطفی کند و آب دریا را تحت تسخیر من نیز قرار دهد ، نباید ناامید بود ، بنابراین برخیز با هم به منزل تو برویم و امشب را در منزل تو باشیم .
عابد برخاست و همراه ابراهیم علیه السلام به سوی دریا روانه شدند ، وقتی به دریا رسیدند ، عابد به خدا توکل کرد و با یاد خدا پا روی آب گذاشت و روی دریا حرکت کرد ، ابراهیم نیز بسم اللّه گفت و به دنبال عابد حرکت کرد ، بی آنکه غرق شود ، یا ترس و وحشت کند .
عابد تعجب کرد ، جای تعجب هم بود ، زیرا او در تمام عمر طولانیش جز خود کسی را سراغ نداشت که روی آب راه برود ، ولی اینک می بیند این تازه مهمان ناشناس خیلی آرامتر و مطمئن تر از خود با سرعت از روی آب راه می رود ، فهمید که در دنیا بندگانی هم هستند که در بندگی از او بالاترند ، چنانکه گفته اند : ( دست بالای دست بسیار است ) . این دو به راه خود ادامه دادند تا به ساحل دریا رسیدند و از آنجا به منزل عابد رفتند .
عابد که لحظه به لحظه به شخصیت معنوی و بزرگ ابراهیم علیه السلام پی می برد ، کم کم احساس کوچکی نزد ابراهیم می کرد ، از این رو بیشتر به ابراهیم احترام می گذاشت و از پیدا کردن چنین دوست ، بسیار خوشحال بود .
ابراهیم علیه السلام که دوست خوبی پیدا کرده بود و ( ماریا ) نیز به مهمان بزرگوار و عزیزی رسیده بود ، با هم به گفتگو پرداختند و از وضع روزگار صحبت می کردند ، تا اینکه ابراهیم علیه السلام از او پرسید ، غذای تو از کجا به دست می آید ؟
عابد اشاره به چند درخت بزرگی که در چند قدمی منزلش بودند کرد و گفت : این درخت ها هر سال میوه بسیار می دهند ، وقت رسیدن محصول میوه های این درخت ها را جمع می کنم و در تمام روزهای سال از آن می خورم و همین مقدار برای من کافی است .
سپس سخن از مرگ و روز قیامت و فانی بودن دنیا یه میان آمد ، ابراهیم پرسید : کدام یک از روزها از همه روزها بزرگتر است ؟
عابد گفت : آن روزی که خداوند ، انسانها را به پای حساب می کشد و آنچه در دنیا انجام داده اند ، مو به مو رسیدگی می کند و نیکان را به بهشت و بدان را به جهنم می فرستد که روز قیامت نام دارد .
ابراهیم از جواب جالب و کامل عابد خوشحال شد و به او گفت : بیا با هم برای خود مؤ منان گنهکار دعا کنیم تا خداوند آنها را در آن روز بزرگ ، نجات دهد و از خطرهای آن روز حفظ کند .
عابد با ناراحتی گفت : من دعا نمی کنم .
ابراهیم پرسید : چرا ؟
عابد گفت : مدت سه سال است یک خواسته ای دارم هر چه دعا می کنم و از خدا می خواهم که خواسته ام را برآورد ، دعایم به استجابت نمی رسد و خواسته ام برآورده نمی شود ، از این رو دیگر از خدا شرم دارم تا دعای دیگر کنم ، لابد بنده خوبی نیستم که دعایم مستجاب نمی شود .
ابراهیم علیه السلام گفت : دوست عزیز . هیچگاه چنین سخن نگو ، اگر خداوند دعا را مستجاب می کند یا مستجاب نمی کند علت دارد ؟ عابد گفت : چه علتی دارد ؟
ابراهیم گفت : هرگاه خداوند بنده ای را دوست داشته باشد ، نفس و مناجات و راز و نیاز او را نیز دوست می دارد ، مدتی دعای او را مستجاب نمی کند تا آن بنده ، بیشتر در درگاه خدا راز و نیاز و مناجات کند ، ولی به عکس اگر نسبت به بنده ای خشمگین باشد ، گاهی دعای او را زود مستجاب می کند یا ناامیدش می کند که او دیگر دعا نکند ، زیرا خدا از نفس و مناجات او بدش می آید ، مناجات و راز و نیازی که از دل پاک و با صفا برخیزد ، ارزش دارد ، نه مناجات و راز و نیاز دروغین که از دل ناپاک برمی خیزد .
خوب ، حال بگو بدانم
دعای تو چیست که در این سه سال مستجاب نشده است ؟
عابد گفت : روزی در محلی مشغول نماز و عبادت بودم ، و سپس گردشی کردم ناگاه جوانی بسیار زیبا را دیدم که چند گوسفند و گاو را می چراند که آنها نیز آنچنان قشنگ و خوش رنگ و جالب بودند که در تمام عمرم چنین زیبایی را ندیده بودم ، به خصوص آن جوان به قدری نورانی بود که گویا نور از پیشانیش می بارید ، رفتم جلو و از او پرسیدم تو کیستی ؟ در جواب گفت : من فرزند ابراهیم خلیل علیه السلام هستم و این گوسفندها و گاوها نیز از آن ابراهیم علیه السلام است که من آنها را می چرانم . محبت ابراهیم خلیل در دلم جای گرفت ، از آن روز تا حال قلبم برای دیدار ابراهیم خلیل علیه السلام می تپد که نزدیک است به سوی او پرواز کند ، از این رو از آن روز تا حال دعا می کنم که خداوند افتخار زیارت ابراهیم علیه السلام را به من بدهد ولی هنوز دعایم مستجاب نشده است .
ابراهیم بی درنگ خود را معرفی کرد و در حالی که لبخندی در چهره داشت گفت : من ابراهیم خلیل هستم و آن جوان پسرم می باشد .
عابد دریافت که دعایش مستجاب شده ، تا ابراهیم علیه السلام را شناخت با شور و شوق برخاست و دست محبت برگردن ابراهیم علیه السلام نهاد و او را در آغوش گرفت و بوسید و با دلی سرشار از معنویت و خلوص و امید گفت : ( الحمد لله رب العالمین ؛ حمد و سپاس و شکر خداوند جهانیان را که مرا به آرزویم رسانید . ) سپس عابد گفت : اینک وقت را غنیمت شمرده برای همه مردان و زنان با ایمان دعا کنید تا خداوند آنها را از خطرهای روز قیامت نجات بخشد ، ابراهیم علیه السلام دست به دعا بلند کرد و با دلی پاک و حالتی روحانی عرض کرد : ( خدایا ! پروردگارا ! تو را به عزت و جلالت ، همه مردان و زنان با ایمان را از خطرات و سختیهای روز قیامت نجات بده . )
عابد گفت : آمین . ( 3 )
به این ترتیب عابد به آرزویش رسید و دعایش بر آورده شد ، ابراهیم علیه السلام نیز در سیر و سیاحت خود ، دوست خداشناس و خوبی پیدا کرد و گاهی به دیدار او می رفت ، و هر دو از این دوستی ، خوشحال و شاد شدند .
و سرانجام این دو بزرگمرد درسهای زیر را به ما آموختند :
1- باید دباره نشانه های خدا در جهان فکر کرد ، و خدا را به خوبی شناخت .
2- باید خدا را با جان و دل عبادت و پرستش کرد و همواره در یاد او بود ، و از نعمت های متنوع و بسیار او شکر و سپاس گفت .
3- باید دوستان خوبی برگزید ، و دنبال دوستان خداجو رفت و با دوستان خدا خوب بود و با دشمنان خدا دشمن .
4- باید ما اهل مناجات و راز و نیاز با خدای بزرگ باشیم و روح و جان خود را با مناجات ، صفا بخشیم .
5- باید هیچگاه روز حساب و کتاب و سخت قیامت را فراموش نکنیم ، و با اعمال نیکمان برای آن روز توشه تهیه کنیم تا در آن روز رو سفید باشیم .
6- بالاخره باید هم برای خود و هم برای دیگران دعا کنیم ، تا خداوند همه را از خطرها نجات دهد و همگی را ببخشد .
حکایاتی از دارالصادقیون رفسنجان
https://chat.whatsapp.com/JrU54TNanEZJXb6e9z9bfB
https://eitaa.com/darolsadeghiyon
✅ پادشاه و سه وزیر
🍎خیلی قشنگه🍎بخونید .مطمئن باشید درس میگیرید از این پیام بزرگ.
در یکی از روزها،
🤴🏻پادشاه سه وزیرش را فراخواند و از آنها درخواست کرد کار عجیبی انجام دهند...
از هر وزیر خواست تا کیسه ای برداشته و به باغ قصر برود
و اینکه این کیسه ها را برای پادشاه با میوه ها
🍎🍏🍊🍌🍈🍑🍓🍇🍒🍋🍐🍍🥥🍅
و محصولات تازه پر کنند
☝ همچنین از آنها خواست که در این کار از هیچ کس کمکی نگیرند و آن را به شخص دیگری واگذار نکنند...
وزرا از دستور شاه تعجب کرده
❗❗❗❗❗❗❗
و هر کدام کیسه ای برداشته و به سوی باغ به راه افتادند
🍎🍏🍐🍊🍋🍑🥥🍅🥕🥒🥭🍑🍒🍈🍍🥝🥔🍓🥑🍍🍎
🌴🌾🌿🌲🌳🌱
😇وزیر اول که به دنبال راضی کردن شاه بود بهترین میوه ها و با کیفیت ترین محصولات را جمع آوری کرده و پیوسته بهترین را انتخاب می کرد تا اینکه کیسه اش پر شد.
😊 اما وزیر دوم با خود فکر می کرد که شاه این میوه ها را برای خود نمی خواهد و احتیاجی به آنها ندارد و درون کیسه را نیز نگاه نمی کند،پس با تنبلی و اهمال شروع به جمع کردن نمود و خوب و بد را از هم جدا نمی کرد تا اینکه کیسه را با میوه ها پر نمود.
😁و وزیر سوم که اعتقاد داشت شاه به محتویات این کیسه اصلا اهمیتی نمی دهد کیسه را ازعلف و برگ درخت و خاشاک پر نمود.
روز بعد پادشاه دستور داد که وزیران را به همراه کیسه هایی که پر کرده اند بیاورند.
وقتی وزیران نزد شاه آمدند،به سربازانش دستور داد،ﺳﻪ وزیر را گرفته و هرکدام را جدا گانه با کیسه اش به مدت سه ماه زندانی کنند.
🏚️در زندانی دور که هیچ کس دستش به آنجا نرسد و هیچ آب و غذایی هم به آنها نرسانند.
✅وزیر اول پیوسته از میوه های خوبی که جمع آوری کرده بود می خورد تا اینکه سه ماه به پایان رسید.
✅اما وزیر دوم،این سه ماه را با سختی و گرسنگی و مقدار میوه های تازه ای که جمع آوری کرده بود سپری کرد.
✅و وزیر سوم قبل از اینکه ماه اول به پایان برسد از گرسنگی مُرد.
خیلی از ما فکر می کنیم که اعمال ما چه سودی برای خدا دارد؛و شاید با این فکر انحرافی در کارهای انسانی و اخلاقی و دینی خود اهمال کنیم.😔
👈در حالی که دستورات خداوند برای خود ماست و او بی نیاز از اعمال ماست.👉
حال از خود این سؤال را بپرسیم،ما از کدام گروه
هستیم؟
زیرا ما الان در باغ دنیا بوده و آزادیم تا اعمال خوب یا اعمال بد و فاسد را جمع آوری کنیم،
اما فردا زمانی که به
مَلک الموت امر می شود تا ما را در قبرمان زندانی کند،
در آن زندان تنگ و تاریک و در تنهایی...
آنجاست که اعمال خوب و پاکیزه ای که در زندگی دنیا جمع کرده ایم به ما سود می رسانند.
خداوند می فرماید:
(وَتَزَوَّدُواْ فَإِنَّ خَیْرَ الزَّادِ التَّقْوی بقره۱۹۷)
*توشه بگیرید که بهترین توشه ها پرهیزکارى است*
لحظات زندگیتان خدایی
🌺🌺ﺑﺎﺑﺎ 🌺🌺
ﭘﺴﺮﯼ ﭘﺪﺭﺵ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ شام ﺑﻪﺭﺳﺘﻮﺭﺍنی ﺑﺮﺩ ...
ﭘﺪﺭ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﭘﯿﺮ ﻭ ﺿﻌﯿﻒ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ،
ﻏﺬﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﺨﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﺮ رﻭﯼﻟﺒﺎﺳﺶ ﻣﯿﺮﯾﺨﺖ..
ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺩﺭ ﺭﺳﺘﻮﺍﺭﻥ ﺑﺎ ديده ﺣﻘﺎﺭﺕ ﺑﺴﻮﯼ ﻣﺮﺩﭘﯿﺮ ﻣﯿﻨﮕﺮﯾﺴﺘﻨﺪ،
ﻭ ﭘﺴﺮ ﻫﻢ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﺑﻮﺩ و درعوض غذا را به دهان پدر میگذاشت ...
ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ پدر ﻏﺬﺍﯾﺸﺎﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ، ﭘﺴﺮ ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﯽ ﭘﺪﺭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ ﺑﺮﺩ،
ﻟﺒﺎﺳﺶ ﺭﺍ ﺗﻤﯿﺰ ﮐﺮﺩ، ﻣﻮﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺷﺎﻧﻪ ﺯﺩ ﻭ ﻋﯿﻨﮏﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ تميز و ﺗﻨﻈﯿﻢ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩ ...
ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺩﺭ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺁﻥ ﺩﻭ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﻭ ﺑﺎ ﺣﻘﺎﺭﺕ ﺑﺴﻮﯼ ﻫﺮ ﺩﻭ آنان ﻣﯿﻨﮕﺮﯾﺴﺘﻨﺪ!!
ﭘﺴﺮ ﭘﻮﻝ ﻏﺬﺍ ﺭﺍ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﻭ ﺑﺎ ﭘﺪﺭ ﺭﺍﻫﯽ
ﺩﺭب ﺧﺮﻭﺟﯽ ﺷﺪ.
ﺩﺭ این هنگام ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺍﺯ ﺟﻤﻊ
ﺣﺎﺿﺮﯾﻦ بلند شد و ﺻﺪﺍ ﮐﺮﺩ:
ﭘﺴﺮ... ﺁﯾﺎ ﻓﮑﺮ نمیکنی ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ باقی ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﯼ؟!
ﭘﺴﺮ ﭘﺎﺳﺦ داﺩ؛ خیر ﺟﻨﺎﺏ...فكر نميكنم ﭼﯿﺰﯼ باقی گذاشته باشم!
ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﭘﯿﺮ ﮔﻔﺖ :
خیر ﭘﺴﺮم. اشتباه میکنی. ﺑﺎﻗﯽ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﯼ!
پسر با تعجب پرسید: چه چیز را؟!
آن مرد پیر گفت: تو ﺩﺭﺳﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﭘﺴﺮﺍﻥ...
ﻭ ﺍﻣﯿﺪﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﻪ ﭘﺪﺭﺍﻥ باقی گذاشته ای...
و ﺧﺎﻣﻮﺷﯽ ﻣﻄﻠﻖ ﺑﺮ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ
ﺣﺎﮐﻢ ﺷﺪ..!!
قسم بر پینه ی دستانت، که بوی نان میدهد
و قسم بر چشمان همیشه نگرانت...
قسم بر بغض فرو خورده ات که شانه ی کوه را لرزاند
حنانه ۲:
جواب دندان شکن میثم صفرپور 😉
📝 به شعر آبتین پوریا ‼️
⚠اول شعر پوریا رو بخونید
↭↭↭↭↭↭↭↭↭↭↭↭
😡😡😡
↴آبتین پوریا
من اگر کافر و بی دین و خرابم؛ به تو چه؟؟؟
من اگر مست می و شرب و شرابم ؛ به توچه؟؟؟
تو اگر مستعد نوحه و آهی٬ چه به من؟؟؟
من اگر عاشق سنتور و ربابم ؛ به تو چه؟؟؟
تو اگر غرق نمازی٬چه کسی گفت چرا؟؟؟
من اگر وقت اذان غرقه به خوابم ؛ به تو چه؟؟؟
تو اگر لایق الطاف خدایی٬ خوش باش.
من اگر مستحق خشم و عتابم ؛به تو چه؟؟؟
گرچه دنیا سراب است به گفتار شما
من به جِد طالب این کهنه سرابم ؛به تو چه؟؟؟
تو اگر بوی عرق میدهی از فرط خلوص!
و من از رایحه ی مثل گلابم؛ به تو چه؟؟؟
من اگر ریش٬ سه تیغ کرده ام از بهر ادب .
و اگر مونس این ژیلت و آبم ؛ به تو چه؟؟؟
تو اگر جرعه خور باده کوثر هستی!
من اگر دُردکش باده ی نابم ؛ به تو چه؟؟؟
تو اگر طالب حوری بهشتی٬ خب باش!
من اگر طالب معشوق شبابم ؛ به تو چه؟؟؟
تو گر از ترس قیامت نکنی عیش عیان.
من اگر فارغ از روز حسابم ؛ به تو چه؟
↴جوابیه شاعر گرامی میثم صفرپور👌🏻👇
👇
کفر و بی دینی ات ای یار ، به ما مربوط است,
بشنو این پند گهربار ، به ما مربوط است.
تو که با لهو و لعب در پی مستی هستی،
میکنی جمع گرفتار ، به ما مربوط است.
بی خیالت بشوم بارش طوفان بلا،
میرسد از درو دیوار ، به ما مربوط است.
آنچه آمد به سر طایفه نوح نبی ،
میشود واقعه تکرار ، به ما مربوط است.
من اگر لایق الطاف خدایم ، به تو چه؟
تو کنی جامعه بیمار ، به ما مربوط است.
تو اگر می بخوری در پس خانه ، چه به من؟
گر بیایی بر انظار ، به ما مربوط است.
تو به این کوه گنه عامل شیطان گشتی،
شده ای نوکر دربار به ما مربوط است.
گر نبندیم بر پوزه او قلاده،
میدرد همچو سگ هار ، به ما مربوط است.
گر تو سوراخ کنی کشتی این جامعه را،
میشود غرق به ناچار به ما مربوط است.
مست کن لیک نبینم که تو مستی کردی،
عربده کوچه وبازار؟ به ما مربوط است.
تو که با چنگ و ربابت همه مردم را،
میکنی مستعد نار ، به ما مربوط است.
به جهنم که خودت را بکشی در خانه،
در خیابان بزنی دار به ما مربوط است.
دین من داده اجازه که دخالت بکنم،
تا نبینم زتو آزار ، به ما مربوط است.
امر معروف کنم ، نهی زمنکر بپذیر،
تا ابد ، ترمز اشرار ، به ما مربوط است.
🔸🔹🍃🌸🍃🌺🔸💞
د 🌷
#یک_داستان_یک_پند
✍️ استاد اخلاق و معرفت و دانشمند متواضع ، استاد فاطمی نیا نقل می کنند از زبان علامه جعفری و او از زبان آیتاللهخویی، که:
🍀 در شهر خوی حدود 200 سال پیش دختر ماهرخ و وجیهه و مومنهای زندگی میکرد که عشاق فراوانی واله و شیدای او بودند. عاقبت امر با مرد مومنی ازدواج کرد. این مرد به حد استطاعت رسید و خواست عازم حج شود، اما از عشاق سابق میترسید که در نبود او در شهر همسر او را آزار دهند. به خانه مرد مومنی (به ظاهر) رفت و از او خواست یک سال همسر او را در خانه اش نگه دارد تا این مرد عازم سفر شود. اما نه تنها او ،بلکه کسی نپذیرفت.
عاقبت به فردی به نام علی باباخان متوسل شد، که لات بود و همه لات ها از او میترسیدند. علی باباخان گفت : برو وسایل زندگی و همسرت را به خانه من بیاور.
این مرد چنین کرد، و بار سفر حج بست و وسایل خانه را به خانه علی بابا آورد. همسرش را علی بابا تحویل گرفت و زن و دخترش را صدا کرد و گفت مهمان ما را تحویل بگیرید.
مرد عازم حج شد، و بعد یک سال برگشت، سراغ خانه علی بابا رفت تا همسرش را بگیرد.
خانه رسید در زد، زن علی بابا بیرون آمده گفت: من بدون اجازه علی بابا حق ندارم این بانو را تحویل کسی دهم . برو در تبریز است، اجازه بگیر برگرد.
مرد عازم تبریز شد، در خانه ای علی بابا خان را یافت، علی باباخان گفت، بگذار خانه را اجاره کردم تحویل دهیم با هم برگردیم، مرد پرسید، تو در تبریز چه میکنی؟
علی باباخان گفت: از روزی که همسرت را در خانه جا دادم از ترس این که مبادا چشمم بلغزد و در امانتی که به من سپرده بودی خیانت کنم، از خانه خارج شدم و من هم یک سال است اهل بیتم را ندیدهام و اینجا خانهای اجاره کردهام تا تو برگردی. پس حال با هم بر می گردیم شهرمان خوی.
❖زهد با نیت پاک است نه با جامه پاک
❖ای بس آلوده که پاکیزه ردایی دارد
❀اللهم اهدنا الصراط المستقیم❀
حکایاتی از دارالصادقیون رفسنجان
https://chat.whatsapp.com/JrU54TNanEZJXb6e9z9bfB
https://eitaa.com/darolsadeghiyon