.
ماگم را دادم دست علی که برود و بدهد به آقای خادم و بگوید چای شیرین میخواهد. دفعهی قبل گفت که «من خجالتم» و نرفت. این بار گفتم اگر خجالت نشود و برود حتما یک تیک کار خوب میگیرد. هربار که هشت تیک کار خوب بگیرد تهش به جایزه میرسد و حالا فقط دوتا تیک مانده بود به جایزه.
کلاهش را تا ابروها کشید پایین تا دل خجالتش نشکند. کُند و سنگین چند قدم برداشت. صورتش را چرخاند طرفم. با دستهایم هوا را هل دادم طرفش. پایش را کشید روی زمین و رفت جلوی خادمهای سبز پوش. اولی کلاهش را کشید بالاتر. دومی شکلات به او داد و سومی ماگ را از دستش گرفت و پرسید: تلخ باشه یا شیرین؟ و احتمالا علی فقط لبهایش را تکان داده بود که خادم گوشش را برد سمتش. بار دوم بلند و سریع گفت «چای شیرین» و خادم سه بار سرش را تکان داد، ماگ را لب به لب پر کرد و به او داد. محمولهی چای شیرین را که به دستم رساند، خودش را از سنگ کنار باغچه کشید بالا. چند دور دوید و با بلندترین صدا خندید. شکلات را هم داد به خواهرش و تیک آخر را گرفت.
[از جمعه]
@daroniyat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
_آدم که بیدل نمیشه آقا!
🎬 •باد ما را با خود خواهد برد•
@daroniyat