.
موهایم را توی مشت کوچکش گرفته و میکشد. هر چند ثانیه نگاه به صورتِ جمع شدهام میکند و میخندد. میخواهم بگویم نکن! یادِ پستِ فلان مادرِ فرهیخته میافتم که نوشته بود با خودش قرار گذاشته به فرزندش نگوید نکن. میگویم: آاااای. دخترک میخندد و محکمتر موهایم را میکشد میگویم: دردم میاد مامانی. باز میخندد. ریشههای موها دست انداخته به رشتههای عصبی و تند تند به مغز پیام درد میفرستد. مغزم چاووشی را تا ته زیاد کرده:
«دست منو به موی تو محتاج کشیدن چشماتو شبیه شب معراج کشیدن»
چشمهاش را نگاه میکنم. برق میزند مثل یک گوی شیشهای تیره.
مچ دستش را میگیرم تا فشار کمتر شود. جیغ میکشد. از وقتی مادر شدهام چیزی مثل گوگل ترنسلیت نصب شده رویم. جیغش را میفهمم. یعنی ولم کن. ول که میکنم دستش مثل کشِ رها شده، با موهایم پرت میشود عقب. تیک تیکِ جداشدن ریشهها را میشنوم. درد تا لایههای داخلی جمجمهام میپیچد. چشمهایم پر اشک و مشتش پر از مو میشود. با لذت نگاهشان میکند و دوباره چنگ میاندازه داخل موهام. من که با خودم قراری نگذاشتهام. دستش را میگیرم و بلند میگویم : نکن نکن نکن!!!
#خرده_روایتهای_مادری
#دستِ_منو_به_موی_تو_محتاج_کشیدن
@daroniyat