درس اخلاق در محضر بزرگان
قسمت :3⃣2⃣ #فصل_چهارم دمِ غروب، دیدیم عده ای روی پشت بام اتاقی که ما توی آن نشسته بودیم راه می روند،
🌹🍃
🍃
قسمت :5⃣2⃣
#فصل_چهارم
قلبم تالاپ تلوپ می کرد و نفسم بند آمده بود.
صمد که صدایم را شنیده بود، از وسط دریچه خم شد توی اتاق. صورتش را دیدم. با تعجب داشت نگاهم می کرد. تصویر آن نگاه و آن چهره مهربان تپش قلبم را بیشتر کرد. اشاره کردم به بقچه. خندید و با شادی بقچه را بالا کشید.
دوستان صمد روی پشت بام دست می زدند و پا می کوبیدند. بعد هم پایین آمدند و رفتند توی آن یکی اتاق که مردها نشسته بودند.
بعد از شام، خانواده ها درباره مراسم عقد و عروسی صحبت کردند.
فردای آن روز مادر صمد به خانه ما آمد و ما را برای ناهار دعوت کرد. مادرم مرا صدا کرد و گفت: «قدم جان! برو و به خواهرها و زن داداش هایت بگو فردا گلین خانم همه شان را دعوت کرده.»
چادرم را سرکردم و به طرف خانه خواهرم راه افتادم. سر کوچه صمد را دیدم. یک سبد روی دوشش بود. تا من را دید، انگار دنیا را به او داده باشند، خندید و ایستاد و سبد را زمین گذاشت و گفت: «سلام.» برای اولین بار جواب سلامش را دادم؛ اما انگار گناه بزرگی انجام داده بودم، تمام تنم می لرزید. مثل همیشه پا گذاشتم به فرار.
خواهرم توی حیاط بود. پیغام را به او دادم و گفتم: «به خواهرها و زن داداش ها هم بگو.»
ادامه دارد....
🕊🌹
🍃
🌹🍃
🍃🌹🍃
قسمت :6⃣2⃣
#فصل_چهارم
بعد دو تا پا داشتم و دو تا هم قرض کردم و دویدم. می دانستم صمد الان توی کوچه ها دنبالم می گردد. می خواستم تا پیدایم نکرده، یک جوری گم و گور شوم. بین راه دایی ام را دیدم. اشاره کردم نگه دارد. بنده خدا ایستاد و گفت: «چی شده قدم؟! چرا رنگت پریده؟!»
گفتم: «چیزی نیست. عجله دارم، می خواهم بروم خانه.» دایی خم شد و در ماشین را باز کرد و گفت: «پس بیا برسانمت.» از خدا خواسته ام شد و سوار شدم. از پیچ کوچه که گذشتیم، از توی آینه بغل ماشین، صمد را دیدم که سر کوچه ایستاده و با تعجب به ما نگاه می کرد.
مهمان بازی های بین دو خانواده شروع شده بود. چند ماه بعد، پدرم گوسفندی خرید. نذری داشت که می خواست ادا کند. مادرم خانواده صمد را هم دعوت کرد. صبح زود سوار مینی بوسی شدیم، که پدرم کرایه کرده بود، گوسفند را توی صندوق عقب مینی بوس گذاشتیم تا برویم امامزاده ای که کمی دورتر، بالای کوه بود. ماشین به کندی از سینه کش کوه بالا می رفت.
راننده گفت: «ماشین نمی کشد. بهتر است چند نفر پیاده شوند.» من و خواهرها و زن برادر هایم پیاده شدیم. صمد هم پشت سر ما دوید. خیلی دوست داشت در این فرصت با من حرف بزند، اما من یا جلو می افتادم و یا می رفتم وسط خواهرهایم می ایستادم و با زن برادرهایم صحبت می کردم.
ادامه دارد.
🕊🌹
🍃
درس اخلاق در محضر بزرگان
🌹🍃 🍃 قسمت :5⃣2⃣ #فصل_چهارم قلبم تالاپ تلوپ می کرد و نفسم بند آمده بود. صمد که صدایم را شنیده بود
🌹🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
قسمت :7⃣2⃣
#فصل_چهارم
آه از نهاد صمد درآمده بود. بالاخره به امامزاده رسیدیم. گوسفند را قربانی کردند و چندنفری گوشتش را جدا و بین مردمی که آن حوالی بودند تقسیم کردند. قسمتی را هم برداشتند برای ناهار، و آبگوشتی بار گذاشتند.
نزدیک امامزاده، باغ کوچکی بود که وقف شده بود. چندنفری رفتیم توی باغ. با دیدن آلبالوهای قرمز روی درخت ها با خوشحالی گفتم: «آخ جون، آلبالو!» صمد رفت و مشغول چیدن آلبالو شد. چند بار صدایم کرد بروم کمکش؛ اما هر بار خودم را سرگرم کاری کردم. خواهر و زن برادرم که این وضع را دیدند، رفتند به کمکش. صمد مقداری آلبالو چیده بود و داده بود به خواهرم و گفته بود: «این ها را بده به قدم. او که از من فرار می کند. این ها را برای او چیدم. خودش گفت خیلی آلبالو دوست دارد.» تا عصر یک بار هم خودم را نزدیک صمد آفتابی نکردم.
بعد از آن، صمد کمتر به مرخصی می آمد. مادرش می گفت: «مرخصی هایش تمام شده.» گاهی پنج شنبه و جمعه می آمد و سری هم به خانه ما می زد. اما برادرش، ستار، خیلی تندتند به سراغ ما می آمد. هر بار هم چیزی هدیه می آورد. یک بار یک جفت گوشواره طلا برایم آورد. خیلی قشنگ بود و بعدها معلوم شد پول زیادی بابتش داده. یک بار هم یک ساعت مچی آورد. پدرم وقتی ساعت را دید، گفت: «دستش درد نکند. مواظبش باش. ساعت گران قیمتی است. اصل ژاپنه.
🕊🌹
🍃
🌹🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃
🌹قسمت :8⃣2⃣
#فصل_چهارم
کم کم حرف عقد و عروسی پیش آمد. شب ها بزرگ ترهای دو خانواده می نشستند و تصمیم می گرفتند چطور مراسم را برگزار کنند؛ اما من و صمد هنوز دو کلمه درست و حسابی با هم حرف نزده بودیم.
یک شب خدیجه من را به خانه شان دعوت کرد. زن برادرهای دیگرم هم بودند. برادرهایم به آبیاری رفته بودند و زن ها هم فرصت را غنیمت شمرده بودند برای شب نشینی. موقع خواب یکی از زن برادرهایم گفت: «قدم! برو رختخواب ها را بیاور.»
رختخواب ها توی اتاق تاریکی بود که چراغ نداشت؛ اما نور ضعیف اتاقِ کناری کمی آن را روشن می کرد. وارد اتاق شدم و چادرشب را از روی رختخواب کنار زدم. حس کردم یک نفر توی اتاق است. می خواستم همان جا سکته کنم؛ از بس که ترسیده بودم. با خودم فکر کردم: «حتماً خیالاتی شده ام.» چادرشب را برداشتم که صدای حرکتی را شنیدم. قلبم می خواست بایستد. گفتم: «کیه؟!» اتاق تاریک بود و هر چه می گشتم، چیزی نمی دیدم.
ـ منم. نترس، بگیر بنشین، می خواهم باهات حرف بزنم.
صمد بود. می خواستم دوباره دربروم که با عصبانیت گفت: «باز می خواهی فرار کنی، گفتم بنشین.»
اولین باری بود که عصبانیتش را می دیدم. گفتم: «تو را به خدا برو. خوب نیست. الان آبرویم می رود.»
ادامه دارد...✒️
🌹🕊 🕊🌹
🍃
|•🌱..🌼•|
#قائمانه
✨•قسم به سوره فرقان
ظهور مےخواهیم
به آیه آیه قرآن
ظهور مےخواهیم
💚•کنارت اے گل نرگـس
جهان ما زیبا ست
بس است این غم و هجران
ظهور مےخواهیم
#السلامعلےالمهدےوعلےآبائه
#اللّٰهُمَّعَجِّللِوَلیِّڪَالۡفَرَج
#روزهاےبےقرارے
♥️•|{دلـنوشتــہ}|•♥️
@darseakhlaghebozorgan 💐
─┅═༅🍃🖤🍃༅═┅─
التماس دعا ی فرج 🤲
🍃🍃🍃🍃🌼🍃🍃🍃🍃
🔸شکایت اعضا و جوارح از زبان🔸
امام سجاد عليه السلام فرمودند:
اِنَّ لِسانَ ابْنِ آدَمَ یُشْرِفُ عَلى جَمیعِ جَوارِحِهِ کُلَّ صَباحٍ فَیَقُولُ: کَیْفَ اَصْبَحْتُمْ؟ فَیَقُولُونَ: بِخَیْرٍ اِنْ تَرَکْتَنا، وَ یَقُولُونَ: اَللّهَ اَللّهَ فینا وَ یُناشِدُونَهُ وَ یَقُولُونَ: اِنَّما نُثابُ وَ نُعاقَبُ بِکَ؛
هر بامداد زبان آدمیزاد بر دیگر اعضایش توجه مى کند و مى گوید: چگونه هستید؟ حالتان چطور است؟ آنها مى گویند: اگر تو ما را رها کنى خوبیم، خدا را خدا را نسبت به ما به یاد آور و او را به خدا قسم مى دهند و مى گویند: پاداش و کیفر ما تنها به خاطر توست.
اصول کافى، ج 3، ص 177
#تبلیغ_غدیر_واجب_است
🍃🍂
@darseakhlaghebozorgan 💐
─┅═༅🍃🖤🍃༅═┅─
التماس دعا ی فرج 🤲
🌺 اللهم عجل لولیک الفرج 🌺
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
✅از همین اول #صبح بسم الله رو که گفتی به امام زمانت توسل کن ، نیت کن،تا مراقب زبانت باشی 👌☺️
🎊 مسابقه و پویش سوم
#من_امامم_را_دوست_دارم (۳)
#قربان_تا_غدیر با جوایز نفیس برای ۳ نفر 🌹
💯 شرکت کننده ۷۵
حضرت امیرالمؤمنین علے علیه السلام میفرمایند:
قُلُوبُ الرِّجَالِ وَحْشِيَّةٌ، فَمَنْ تَأَلَّفَهَا أَقْبَلَتْ عَلَيْه
دل هاى مردم گريزان است، به كسى روى آورند كه خوشرويى كند. 😊😍
📚 نهجالبلاغه ،حکمت 50
#غدیر
#دهه_امامت
پخش کنید تا سین بخوره 🎉☺️
#عیدقربان وغدیرمبارک♥️😍
شرکت در چالش و ارسال عکس و حکمت👇
http://eitaa.com/joinchat/692322305C94913cbdfa
#مسابقه👆👆👆
#جایزه
─┅═༅🍃🖤🍃༅═┅─
🎊 مسابقه و پویش سوم
#من_امامم_را_دوست_دارم (۳)
#قربان_تا_غدیر با جوایز نفیس برای ۳ نفر 🌹
💯 شرکت کننده ۷۶
امیرالمؤمنین عليه السلام میفرمایند:
حريص فقير است، حتّى اگر كران تا كرانِ دنيا را مالك شود
الحَريصُ فَقيرٌ ولَو مَلَكَ الدُّنيا بِحَذافيرِها
غررالحكم حدیث1753
#غدیر
#دهه_امامت
پخش کنید تا سین بخوره 🎉☺️
#عیدقربان وغدیرمبارک♥️😍
شرکت در چالش و ارسال عکس و حکمت👇
http://eitaa.com/joinchat/692322305C94913cbdfa
#مسابقه👆👆👆
#جایزه
─┅═༅🍃🖤🍃༅═┅─
⚠️ شرط رسیدن به مادیات، بیدینی نیست!
👤آیتالله بهجت:
▫️از دین دست برداشتیم تا دنیای ما بیشتر و بهتر شود، علاوه بر اینکه از معنویات پایین آمدیم، به ضرر دنیای ما تمام شد و همهی خیرات از دست ما رفت، غافل از اینکه سرچشمهی همه خیرات اوست، و از ناحیهی او باید به ما برسد ...
▫️میخواستیم با کنارهگیری از معنویات و دوری از دین در مادیات پیشرفت و ترقی کنیم، بدتر در مادیات هم عقب ماندیم، غافل از اینکه شرط رسیدن به مادیات، بیدینی نیست، وگرنه هر فرد بیدینی باید متمول و ثروتمند میبود.
📚 در محضر بهجت، ج٢، ص۴٠٠
@darseakhlaghebozorgan 💐
─┅═༅🍃🖤🍃༅═┅─
التماس دعا ی فرج 🤲