eitaa logo
درشهرم
200 دنبال‌کننده
274 عکس
1 ویدیو
2 فایل
🤣 باهم #بخندیم تنها، اولین، بهترین، ویژه ترین و خاص ترین کلا رسانه ترین رسانه رسانه طنز آذربایجان غربی😊 روزمرگی های یک خبرنگار طنزنویسی که گلیم باف شد☺ مودور سونیا بدیع ارتباط با مودور ↘️ @sonia_badiee ۰۹۳۵۵۷۹۶۱۶۴
مشاهده در ایتا
دانلود
سنگ قبری که به شکل قالی طراحی شده ! 🔹‏مزار ‎رودلف نوریف، رقصنده‌ نامدار باله‌ شوروی. قالیچه‌‌ روی سنگ قبر، بازسازی هنرمندانه‌ قالیچه‌ محبوب نوریف با موزاییک است 🔹نوریف در تمامی اجراها این قالی را به همراه داشته و برای گرم کردن خود از آن استفاده می‌کرد. 👩‍🍳🧕👩‍🎓🍄🌻🪴 🤌عضو بشید👇 https://eitaa.com/darshahramm
🇮🇷 رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی 🌷قسمت ۳۱ و ۳۲ _حرفش فقط اين بود: زير يک سقف ،روي گليم، ولي... ولي خوشبخت ! اصلان چون جرقه‌اي كه از آتش بيرون بجهدبه  طرف ليلا خيز برداشته و ميگويد: - پس اينه خوشبختي ! - پدر! نميخوام پشت سر حسين حرفي بزنيد بغض گلويش را ميفشرد، روي از پدر به جانبي ديگر برميگرداند، اشک در چشم‌هايش حلقه ميزند به سختي آب دهان فرو داده با لحن گرفته‌اي  ادامه ميدهد: _ولي اگر ميخواين بدونين... بله، من واقعاً خوشبخت بودم هرچند كه توي اين چند سال  زندگي مشترك پيشم نبود و همه اش جبهه بود ولي همسرخوبي بود، دوستم داشت،بهم محبت ميكرد از جون و دل ...فكر ميكنيد خوشبختي  چيه ... مال و منال !...» اصلان رشته‌ی سخن را قطع ميكند  - ولي حالا چي؟ حالا كه رفته ، حالا كه نيست  چي ؟  - حسين هنوزم براي من زنده است ، مدام به خوابم مياد.مخصوصاً اون موقع ها كه  بيقرارش ميشم هميشه با يك دسته گل ، با يك  كاسه‌ی آب ، با يك سبدميوه ، از همه مهمتر با اون لبخند زيباش.. با دست دور تا دوراتاق را اشاره كرده و با هيجان ميگويد: - هر جاي اين خونه رو نگاه ميكنم  ميبينم خاطره‌ی خوشي از او دارم ... اصلاً حضورش رو احساس ميكنم .» اصلان به آرامي بلند ميشود به طرف پنجره ميرود و به حياط خفته  در تاريكي مینگرد. يك باره به طرف ليلا رفته و دستانش را ميان دستانش ميفشرد و با هيجان  ميگويد: - ليلا! اومدم تو رو با خودم ببرم ... دنيا هنوز هم به آخر نرسيده ...تو هنوز جووني ...حرف  بابات رو گوش كن و بيا خونه ...اتاقت همونطور دست نخورده است... با من بيا! صداي رعد و برق مهيبي «امين» را وحشتزده از خواب ميپراند. امين شروع به گريه ميكند. ليلا از اصلان جدا ميشود و به سوي امين ميدود و او را دربغل ميگيرد و مدام  ميبوسد نه پسرم ، نترس ! مامان اينجاست اصلان ناباورانه ، چشم به پسرك ميدوزد، به  آرامي بلند ميشود و دست به ديوار ميگذارد: -باورم نميشه ! باز هم اين چشمهاي آبي ! اين  شعله‌های نيلوفري، عين چشمهاي پدرش،سحر و جادو از اونها ميباره با خود فكر ميكند ك  نكند ليلا افسون برق  جادووَش آنها شده است 🍃🇮🇷ادامه دارد... 🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی 🌷تقدیم به خانواده شهدای کشور عزیزمون بخصوص همسران🌷 💖 کانال مدد از شهدا 💖 👩‍🍳🧕👩‍🎓🍄🌻🪴 🤌عضو بشید👇 https://eitaa.com/darshahramm
🇮🇷 رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی 🌷قسمت ۳۳ و ۳۴ رو به ليلا ميكند كه امين را همچنان دربغل  داشت و نوازش ميكرد مقابل ليلا مينشيند و با اصرار ميگويد: - ليلا! با من بيا! حرفمو گوش كن ! بيا با هم  بريم ... ليلا نگاهي به  پدر و نظری به پسرش مي‌افكند اصلان نگاه او را دنبال ميكند، بريده بريده  ميگويد: - نه ! نه ! بچه‌ات نه ! بچه‌اتو بده به خانواده‌ی  شوهرت، خودت تنها بيا ليلا سر از ناباوري تكان ميدهد: - امين؟! از امينم جدا بشم؟! از تنها يادگار حسين؟؟!  اصلان ميان حرفش ميپرد:  - ميدونم سخته ، ولي به خاطر خودت ... به  خاطر آينده ات ليلا فرزندش را محكمتر درآغوش ميفشرد، غم آلود ميگويد: - نه پدر! تو هيچي نميدوني ... نميدوني كه  آينده‌ی من امينه ... تمام زندگي من امينه... تمام دلخوشيم امينه ، امينه... امين من ... حسينمه ... روح حسينمه ... امينم بوي حسين  رو ميده هيچي تو دنيا نمیتونه منو از امينم  جدا كنه... هيچي...هيچكس ... هيچكس ... اصلان باعجله به طرف در ميرود و به تندي  كلاه و بارانيش را برميدارد ميخواهد از اتاق  بيرون برود كه با صداي لیلا در جای می ایستد...  ـ پدر!  اصلان روي برميگرداند ليلا با قاطعيت به او نگاه ميكند و با لحني  محكم ميگويد: - پدر! وقتي مامان حواراء مُرد... ليلاشو رها كردي؟ تنهاش گذاشتي ؟... دلت می‌اومد... دلت مي‌اومد... اصلان سراسيمه از اتاق بيرون رفت از كمان نگاه ليلا تير سؤالي رها شده بود كه  هيچ پاسخی بر آن نمی‌یافت مرد آستين‌ها را بالا زده است و چوبي را درون  خاك باغچه فروميكند عرق از سر و رويش  ميچكد و دست‌هاي درشت و پر مويش  دست‌هاي مردي سخت كوش و پرتلاش را ميمانند كه چوب ها را محكم در خاك ميفشرد گويي قدرتش را به نمايش گذاشته است 🍃🇮🇷ادامه دارد... 🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی 🌷تقدیم به خانواده شهدای کشور عزیزمون بخصوص همسران🌷 کانال مدد از شهدا 👩‍🍳🧕👩‍🎓🍄🌻🪴 🤌عضو بشید👇 https://eitaa.com/darshahramm
🇮🇷 رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی 🌷قسمت ۳۵ و ۳۶ ليلا سيني چاي را روي ايوان ميگذارد و لبه‌ی چادر را روي دهان میگيرد و به باغچه مينگرد يادش می‌آيد كه حسين اولين چوب اين  داربست را گذاشت چه شوق و ذوقي داشت ...  چه فكر و خيالايي ! همه‌شون رؤيايي ، پاك  وباصفا! دوست داشت وقتي بچه‌مون دنيا مياد و بزرگ  ميشه اولين انگور رو از تاڪ خونه خودمون بخوره... درخت تاك رشد كرده بود و پيچک‌هايش با پيچ و تاب به روي داربست  بالا ميرفت تا آنكه خود را بالای بام رسانده بود يادش می‌آيد از حسين كه با لباس زيتوني سپاه به حياط آمد دستي بر داربست  چوبي گذاشت و نظري به پنجه‌هاي گشوده‌ی برگ‌های تاك انداخت رو به او كرد و گفت : - ليلا! به اميد خدا... اين دفعه كه برگشتم، يك  چوب ديگر هم ميزنم ليلا امين را در بغل داشت چشم‌هايش پر از اشك شده بود و بغضش گلوگير نمی‌توانست  حرفي بزند، فقط  سرش را حركت ميداد حسين ، امين را از آغوش او گرفت و به طرف  درخت توت برد. - ليلا! اين درخت توت هم زيادي شاخ و برگ  داده ، مرخصي كه آمدم يادم باشه هرسش كنم خوب ميدانست كه حسين اين حرف‌ها را براي  دلخوشي او ميزند ولي او دلش بیقرار بود، پر تشويش و ناآرام «من تو چه فكريم. اون تو چه فكريه ، صحيح  و سالم  برگرد... اين‌ها فداي سرت .» حسين به طرف در حياط رفت و پشت به آن  ايستاد امين را بغل او داد و او ساكش را به  دستش، حسين  در را باز كرد، بوسه اي به صورت امين زد و دستي بر بازوي  او فشرد حسين چشم در چشم او دوخت و گفت : - ليلا! مواظب خودت و امين باش ، نگران من  نباش و او با خود واگويه ميكرد: «چطور نگران نباشم ، تو رفتي ... دلم رو به  چي خوش كنم ؟  به در و ديوار،؟ به تاك باغچه، به امين كه بهانه‌ات رو ميگيره يا به خبرهاي جبهه !» احساس عجيبي به او دست  داد. حسين قدم به بيرون خانه گذاشت دلش  از رفتن حسين يكهو فرو ريخت و آرامش زير آوار آن مدفون  شد حسين  را صدازد. حسين  مردّد ايستاد. با خود فكر كرد شايد چشم‌هاي حسين  پر از اشك  شده و نميخواهد او اشكش را ببيند ولي وقتي حسين  سربرگرداند... 🍃🇮🇷ادامه دارد... 🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی 🌷تقدیم به خانواده شهدای کشور عزیزمون بخصوص همسران🌷 💖 کانال مدد از شهدا 👩‍🍳🧕👩‍🎓🍄🌻🪴 🤌عضو بشید👇 https://eitaa.com/darshahramm
🇮🇷 رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی 🌷قسمت ۳۷ و ۳۸ نه تنها اشكي نديد بلكه آرامش و قاطعيت  در آن چشم‌هاي آبي ديد آرامشي كه بر دل پر آشوب او نيز سرازير گشت آخرين نگاهش ، همچون اولين نگاهش بود. پايين پلكان  دانشكده - خانم اصلاني ! ببخشيد مزاحمتون  شدم ، من به عنوان مسؤول جُنگ شعر دانشكده از شما دعوت ميکنم كه با ما در زمينه شعر كه به نظر ميرسه استعداد خوبي  هم دارين ... با ما در اين زمينه همكاري كنين صداي افتادن شيءی بر روي موزائيک‌هاي  حياط ، ليلا را به خود می‌آورد و نگاهش از خاطرات به آن سو كشيده  ميشود علي را ميبيند كه بر لبه‌ی بام نشسته است  و دستي بر چارچوب تكيه  داده ليلا به آن سو ميرود، پتك كوچك را برميدارد و به دست علي  ميدهد علي لبخند ميزند و ليلا بی‌تفاوت ميگذرد. در همين اثنا صداي كوبه‌ی در به گوش ميرسد. ليلا به طرف در رفته ، آن را باز ميكند حاج خانم را ميبيند كه در يك دست ساك  نان  دارد و كنارش امين با يك آبنبات چوبي در دست ايستاده است علي از لبه‌ی بام پايين میپرد. عرق صورت و گردنش را با دستمالي پاك ميكند به طرف مادر و امين ميرود و امين را در بغل ميگيرد و بوسه بر صورتش ميزند. پ.ن :علی برادر شوهر لیلا است حاج خانم به طرف درخت تاك  ميرود و مقابلش مي‌ايستد. - خير ببيني مادر! اين داربست ديگه داشت  درهم ميشكست علي دست بر سر خود كشيده ، ميگويد: - وظيفمه مادر... كاري نكردم ... يكي بايد به  شماها برسه ... به خدا مشغول ذمه‌ايد اگه  كاري داشته باشيد و به من نگين ... اين علي  نوكرتونه - مادرجان ! پسرم ! تو خودت هزار كار و گرفتاري داري ... عيالواري علي با سرفه سينه را صاف كرده و ميگويد: - اين حرفها كدومه مادر! غريبه كه نيستم ... تعارف ميكني .. به خدا قسم اگر دست و پام  هم بشكنه ، باز هم اين علي چاكرتونه ... مگه  اين علي نباشه كه ديگه شماها رو تنها بذاره مادر با مهربانی به او نگاه ميكند و دلسوزانه  ميگويد: - خدا نكنه پسرم ! ان‌شاءالله هميشه خوش و سالم باشي دست به خاك بزني طلا بشه خدا عمر و عزتت  بده علي ، امين را زمين ميگذارد، آستين هايش را پايين می‌آورد و كتش را كه به شاخه‌ی بريده‌ی توت آويزان است ، برميدارد - كجا مادر؟ نهار باش  - نه ديگه به زهره گفتم ناهار ميام خونه ليلا، چادر را زير گلو ميفشارد و رو به علي  ميگويد: - لااقل چايتونو بخوريد، حتماً سرد هم  شده ، ميرم براتون گرمش كنم  علي كت را روي شانه می‌اندازد، از كنج چشم  به ليلا نظر دوخته ، با تبسم ميگويد: - زحمت نكشيد ليلا خانم ، نميخواد گرمش  كنيد، همينطوري هم  ميچسبه 🍃🇮🇷ادامه دارد 💖 کانال مدد از شهدا 👩‍🍳🧕👩‍🎓🍄🌻🪴 🤌عضو بشید👇 https://eitaa.com/darshahramm
🇮🇷 رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی 🌷قسمت ۳۹ و ۴۰ وارد مسجد مي شود، انبوه جمعيت ، چادرها رنگ و وارنگ سرش را پايين می‌اندازد، و به دنبال حاج‌خانم كه دست  امين را در دست دارد به راه می‌افتد زني ميان سال و فربه كه مقنعه‌اي همرنگ  چادرنمازش به سر داشت جايي در كنار خود براي آن دو باز ميكند حاج خانم كنار زن  مينشيند. زن در سخن پيش دستي ميكند: - عروسته ؟ حاج خانم آه كوتاهي  ميكشد: - آره سلطنت خانم ، ليلاست زن حسين  شهيدم ... سلطنت سر از تأسف تكان ميدهد، چشم در چشم ليلا ميدوزد و به مهرباني ميگويد:  - خدا به تو و حاج خانم صبر بده ... پيش  خدا خيلي اجر دارين سپس دست بر دست ديگرش گذاشته و حسرت بار ادامه ميدهد: - هِي هِي هِي! حسين گل بود... تقدير هم گل بر چينه  ليلا سجاده‌اش را مرتب ميكند و تسبيح  زيتوني رنگ را پيرامون مهر قرار ميدهد سنگيني نگاه‌هايی را احساس ميكند كه گاه و بيگاه از صفهاي جلو به او دوخته ميشود، عده‌اي هم درگوشي پچ‌پچ ميكنند. نگاه ترحم آميز آنها را ميبيند ليلا سرش را پايين می‌اندازد و چادر را بر سر جابه جا ميكند، از اين نگاه‌ها بدش مي‌آيد نميخواهد ترحم و تأسف كسي را بر خود و فرزندش ببيند، نداي درونش را ميشنود: «ليلا! چرا سرتو پايين انداختي ! نگاه ميكنن  كه بكنن ، دلشون براي خودشون بسوزه ليلا!سرتو با افتخار بلند كن ... بگذار تو رو خوب  ببينن ... همسر يك شهيد رو... پس غرورت  كجاست ؟ سرتو بالا كن ... با افتخار... بگذار غرورت رو ببينن ...» نماز به پايان ميرسد و نمازگزاران متفرق  ميشوند ليلا دست امين را ميگيرد تا از مسجد بيرون  برود در ازدحام زنان صدايي به گوشش میرسد:  - بيچاره !... چه جوونه !...حيفش ... حالا تا عمر داره بايد يتيم‌داري كنه ....! ليلا با عصبانيت روي به طرف صاحب صدا ميچرخاند زني  را ميبيند، باريك‌اندام و سبزه رو، با چانه‌اي گود افتاده، نگاهش روي او متوقف شده،ابروان درهم فروميكند زن باريك اندام ، لبه‌ی چادر را به دندان ميگیرد و برای فرار از نگاه‌های خشم آلود در ازدحام جمعیت گم میشود 🍃🇮🇷ادامه دارد... 🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی 💖 کانال مدد از شهدا 💖 👩‍🍳🧕👩‍🎓🍄🌻🪴 🤌عضو بشید👇 https://eitaa.com/darshahramm
🇮🇷 رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی 🌷قسمت ۴۱ و ۴۲ حاج‌خانم براي رفتن به نانوايی از ليلا جدا ميشود و ليلا به همراه امين به طرف خانه به  راه می‌افتد سر كوچه که ميرسد مرد چهارشانه‌اي را جلو در خانه ميبيند كه دو جعبه در كنارش روي زمين  قرار دارد. مرد ليلا را كه ميبيند با خوشحالي به طرفش  می‌آيد و امين را با خوشحالي دربغل ميگيرد: - نيم ساعته پشت در منتظرم ، مسجد رفته  بودين ؟ ليلا سر تكان ميدهد. علي ابرو بالا می‌اندازد ، ميگويد: - رفته بودم ميدون بار، چند جعبه ميوه  خريدم ، دو جعبه هم براي شما آوردم . ليلا به ميوه هاي درون جعبه نگاه ميكند، با خجالت ميگويد:  - علي آقا! شما هميشه ما رو شرمنده‌ی محبت‌هاتون ميكنين . علي دستي به سر امين كشيده و ميگويد: - دشمنتون شرمنده باشه ، ليلاخانم ! علي جعبه‌های ميوه را داخل حياط ميگذارد، سپس می‌ايستد، دست بر دست ميمالد و اين  پا و آن پا ميكند ليلا او را به ناهار تعارف ميكند. علي بعد از كمي تأمل قبول ميكند. علي امين  را كنار حوض ميبرد و مينشيند. ميخواهد دستي در آب حوض فرو برد كه ليلا از كنار حوض عبور ميكند و تصويرش بر آب  حوض می‌افتد علي نگاهي به تصوير درون حوض و سپس  زيرچشمي نگاهي به ليلا كه به طرف اتاق  ميرفت می‌اندازد. آهي كشيده ، مشتي آب  به  صورت ميپاشد. علي وارد اتاق ميشود، كتش را‌ به گوشه‌اي پرت ميكند. زهره به  طرفش ميرود  - دير كردي علي ! علی بی‌آنكه به او نگاه كند با بيحالي ميگويد: - كار داشتم ، ميدوني كه اين روزها خيلي  سرم شلوغه زهره دستي به  كمر زده با كنايه ميگويد: - چند روزه كه سرت خيلي شلوغه  علي نگاه تندي به او ميكند، با پرخاشگري  ميگويد: - به  جای سربه سر گذاشتن ، يك ليوان آب  بده دستم كه از تشنگي مُردم زهره ليوان آب برايش می‌آورد، ميگويد: - ناهار بكشم ؟ 🍃🇮🇷ادامه دارد... 🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی 🌷تقدیم به خانواده شهدای کشور عزیزمون بخصوص همسران🌷 💖 کانال مدد از شهدا 👩‍🍳🧕👩‍🎓🍄🌻🪴 🤌عضو بشید👇 https://eitaa.com/darshahramm
🇮🇷 رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی 🌷قسمت ۴۳ و ۴۴ علي خود را به روي كاناپه می‌اندازد، با بی‌حوصلگي ميگويد: - ناهار خوردم ... سيرم . زهره باتعجب  ميگويد: - ناهار خوردي ! من با بچه ها غذا نخوردم ... گفتم تو بياي با هم بخوريم ...لااقل قبلش يك  خبر ميكردي  علي نگاه تندي به زهره می‌افكند غرولندكنان  ميگويد: - زهره ، بهت گفتم که گرفتار بودم ! ناهار هم  خوردم علي  بی‌حوصله از جاي بلند ميشود. به اتاق بچه‌ها رفته ، در را محكم ميبندد اشك در چشمان زهره جمع ميشود. به در بسته  چشم ميدوزد و زيرلب ميگويد: «من كه حرف بدی نزدم اينطور جوش آوردي ، يك دفعه بگو حوصله تو رو ندارم.» به آشپزخانه ميرود، پشت ميز مينشيند و سرش را ميان دست ميفشرد: «در و همسايه و فك و فاميل به سرش قسم  ميخورن ، خوش و بشش تو بيرونه... اخم و تخمش تو خونه... اونا چي ميفهمن كه  ... تو خونه چه شمر ذي الجوشنيه يكي مثل حسين گُل بايد بره زير خاك ، يكي مثل اين برج زهرماري ... عرصه رو به زن  و بچه‌هاش تنگ كنه ... مردم ظاهرمونو ميبينن  و فكر ميكنند من  چقدر خوشبختم ... از دلم كه خبر ندارن » قطرات اشك روي ميز ميچكد. با دست اشك‌ها را روي ميز ميمالد. از جا بلند مي شود، از پنجره آشپزخانه بيرون را نگاه ميكند، دلش ميگيرد از اين كه ديگر حسين نيست كه  درد دل و شِكوِه و گلايه‌اش را پيش او بكند و حسين با مهرباني و دلسوزي او را دلداري دهد صداي حسين در گوشش ميپيچد: - علي ! خدا رو خوش نمياد، اينقدر زهره رو اذيت كني - چيه! باز زهره اومده چوقوليمو پيش تو كرده - آخه داداشم ! يك كمي به فكر زهره باش ... هر چه باشه همسرته ... مادربچه‌هاته  - حرف‌ها ميزني حسين! ديگه ميخواي خودم  رو به سيخ سرخ بكشم تا خانم راضي بشه ...  مگه خونه‌ی باباش كه بود حلواي تن تناني تو دهنش ميگذاشتن ...خودت ميدوني كه از صبح سحر تا بوق سگ دارم براي اون و بچه‌ها جون ميكَنم  - علي  جان ! اينها رو قبول دارم ولي زندگي  كه فقط خورد و خوراك و پوشاك نيست ... زن  محبت ميخواد... توجه ميخواد... زن مثل گل  نازكه ... دلش از شيشه ست... 🍃🇮🇷ادامه دارد... 🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی 🌷تقدیم به خانواده شهدای کشور عزیزمون بخصوص همسران🌷 💖 کانال مدد از شهدا 👩‍🍳🧕👩‍🎓🍄🌻🪴 🤌عضو بشید👇 https://eitaa.com/darshahramm
🇮🇷 رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی 🌷قسمت ۴۹ و ۵۰ -... حميد لطفي هستم مفتخرم كه درس شرح  مثنوي را با شما داشته باشم - ليلا جون ! نميخواد زحمت بكشي ... بيا بشين ليلا سيني چاي را جلوی او ميگذارد، لبخند زنان میگويد: «چه عجب ! از اين طرفا! راه گم كردين !»  سلطنت ، بامهرباني او را نگاه ميكند  و بعد نگاهش را به تاقچه و عكس حسين ميدوزد، حزن انگيز ميگويد: - خدا رحمتش كنه ، با امام حسين و شهداي  كربلا محشورش كنه انگار همين ديروز بود كه  تو مسجد مُكّبري ميكرد. صداي اذانش هنوز تو گوشمه . سپس رو به  ليلا با لبخند ميگويد  - حسين ! واقعاً حُسن سليقه داشت ، خودش  گُل بود خانم گُلي هم گرفت ليلا سر نيم كج ميكند و ميگويد: _شما لطف  دارين . سلطنت قندي به دهان ميگذارد و ادامه ميدهد: - از خدا پنهان نيست از بنده‌اش هم نباشه سپس جرعه‌اي چاي مينوشد و باحوصله ادامه  ميدهد: -آره ليلاجون! يك بنده خدايي كه اهل روزه و نمازه ... و خدا و پيغمبر رو هم ميشناسه ...  من حقير رو پيش فرستاده تا خيري كنم و شما... ليلاي گُل رو براش خواستگاري كنم ليلا جا میخورد، باتعجب ميگويد: - سلطنت خانم ! هيچ ميدونين چي دارين  ميگين؟ شما... شما يعني فكر كردين من بعد از حسين ازدواج ميكنم ؟ سلطنت سرش را كمي جلو می‌آورد، استكان  نيمه از چاي را روي نعلبكي میگذارد و ميگويد: - عزيز من ! كار خلافي كه نيست ... هنوز جووني ! سن و سالي نداري ، فردا پيري داري ، كوری داري ..دوره و زمونه خرابه... نميشه  تنها بموني... شهيد هم راضي  نيست ... گناهه ليلا باعجله به طرف تاقچه ميرود، عكس  حسين را اشاره ميكند و ميگويد: - حسين هنوز برام زنده است ، هنوز صداش  رو ميشنوم ، نگاهش رو احساس ميكنم من با خاطرات خوشي كه با او دارم زندگي ميكنم ... بعد از اين هم  ميخوام زندگيمو وقف امينش ، تنها يادگارمون بكنم.‌ميخوام خودم رو فداي  امين بكنم ... من فقط همين تو فكرمه ... نه  چيز ديگه ... چشمان سلطنت  گرد ميشود، لبي برميچيند و ميگويد: - پناه بر خدا! يعني ميگي روح حسين توي  اين خونه است ! مگه با روح هم ميشه زندگي  كرد؟ ليلا از حرف سلطنت جا ميخورد سلطنت با انگشت به او اشاره ميكند و در حالي كه آن را حركت ميدهد، ميگويد: - ليلا جون ! فردا امين هم بزرگ ميشه و ميره  پي كارش تنها ميموني ...در هر صورت براي  خودت  گفتم، به خاطر آينده‌ات ، طرف مرد خوبيه ، كارخونه داره ،‌گفته يك خونه جدا براش میخرم ، سر تا پاش رو هم از طلا ميكنم  گفته براي رضاي خدا ميخواد تو و بچه ات رو سرپرستي كنه ... بچة تو هم مثل بچه‌هاي  خودش ، طرف مَردِ جاافتاده‌ايه، از اين  جعلق‌هاي بيكار بي‌عار كه بهتره ! ليلا سرش را پايين مي‌اندازد و بامتانت  ميگويد: - نه سلطنت خانم ، بعد از حسين «قصر خورنق» هم براي من زندونه اينجا خاطرات  حسين است و من نميخوام از اين خاطرات  جدا بشم نگهداري از امين هم تنها نفسی است  كه برام باقي مونده. بعد از اين هم ميخوام  زندگيمو وقف امينش ، تنها يادگارمون بكنم 🍃🇮🇷ادامه دارد... 🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی 🌷تقدیم به خانواده شهدای کشور عزیزمون بخصوص همسران🌷 💖 کانال مدد از شهدا 💖 👩‍🍳🧕👩‍🎓🍄🌻🪴 🤌عضو بشید👇 https://eitaa.com/darshahramm
🇮🇷 رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی 🌷قسمت ۵۱ و ۵۲ سلطنت شانه بالا مي‌اندازد، چادر بر سرش گذاشته برای آنكه حجت تمام كند در ادامه ميگويد: - ليلا جون ! تو اين دنياي وانفسا... يك زن  جوون نميتونه تنها زندگي كنه من خيرت رو ميخوام . ديگه خودداني ليلا بعد از بدرقه سلطنت خانم ، درون اتاق  مي‌آيد و به ديوار تكيه ميدهد قطرات اشک روي گونه‌هايش ميغلتد، زيرلب  ميگويد: - حسين ! همسرخوبم ! من شوهر ميخوام چكار! من چطور ميتونم  كسي ديگه‌اي رو جاي تو ببينم ! حسين ! غم تو كم نبود كه اين‌ها هم اين جور نمك به زخمم ميپاشند... حسين من از روي تو خجالت ميكشم . اين حرف‌ها رو كه ميشنوم از خجالت آب ‌ميشم مرد پشت تريبون ايستاده است ، نورافكن‌ها به سوي جايگاه نورافشاني ميكنند صداي مرد از درون بلندگوها بر فضاي  آمفي‌تئاتر طنين انداخته است ليلا به ورق كاغذي چشم دوخته است، كه ميان دستانش قرار دارد. نوشته‌ها‌ را از نظر ميگذراند. صداي حسين در گوشش نجوا ميكند. شعر واژه‌هايی كه بر زبان حسين جاري ميشد دست افشان و دامن كشان در فضاي سالن درميپيچيد و بر جان او مينشست و در سراچه‌ی دلش غوغا به پا ميكرد  - خانم ليلا اصلاني ! به جايگاه تشريف  بياورند. ليلا سر بلند ميكند براي لحظه‌اي فراموش ميكند كجاست و در چه زماني سير ميكند مدتي مات و مبهوت به  اطراف مينگرد، صدا از بلندگو دوباره او را فراميخواند  به  خود مي آيد. از پله‌ی جايگاه بالا مي رود و در كنار مرد سخنران مي‌ايستد. صداي سخنران در فضای آمفي‌تئاتر ميپيچد: _خانم اصلاني... «همسرشهيد حسين معصومي»  ما را مفتخر فرمودند تا مجلس شب‌شعر ما را با شعري در رثاي شهيد بزرگوار مزين فرمايند. «شهيد معصومي» يكي از دانشجويان پيرو خط امام بودند كه در جبهه‌هاي دفاع‌مقدس جان خود را نثار انقلاب و دستاوردهای آن  ساخت، ناگفته نماند كه خانم اصلاني نيز در زمينه‌هاي فرهنگي با شهيد بزرگوار همكاري  مينمودند 🍃🇮🇷ادامه دارد... 🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی 🌷تقدیم به خانواده شهدای کشور عزیزمون بخصوص همسران🌷 💖 کانال مدداز شهدا 💖 👩‍🍳🧕👩‍🎓🍄🌻🪴 🤌عضو بشید👇 https://eitaa.com/darshahramm
✿❀❀✿✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿✿❀❀✿ 🇮🇷 رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی 🌷قسمت ۵۳ و ‌۵۴ مرد از پشت تريبون كنار آمده ، به نشانه‌ی تعظيم  سر خَم ميكند و ليلا را به جايگاه دعوت ميكند ليلا پشت تريبون قرار ميگيرد ، به جمعيت نگاه ميكند دلهره‌اي درونش را فراميگيرد، از آن دلهره‌هاي آشنا، از آن دل‌آشوبهايی كه آميخته با شادي بود و او را به وجد می‌آورد چقدر اين دل‌آشوب‌ها را دوست میداشت و چه تلاطمي داشت درياي دلش ، وقتي كه حسين را ميديد و يا صدايش را ميشنيد به ياد آورد آن هنگامي كه ... براي اولين بار به جايگاه آمد و چشم به جمعيت حاضر دوخت براي لحظه‌اي از نور خيره‌كننده‌ی نورافكنها چيزي جز سياهي نديد نفس در سينه‌اش حبس شده بود. قلبش تپشی داشت چون دل‌زدن كبوتری در مشت صياد. ميدانست كه حسين در بين  جمعيت است و او را نظاره میكند خوشحال بود كه حسين شعرهايش را ميشنود در بين چشم‌هايي كه به او دوخته شده بود، تنها نگاه آبي او را دوست داشت ليلا بر تك برگ شعر نظر مي‌افكند با آوايي دردخيز، ترجمه‌اي از قرآن مجيد را ميخواند: _ آنان كه در راه خدا كشته ميشوند، نَمُرده ، بل  زنده‌اند و نشسته بر خوان كرم الهي . با امتنان از برپاكنندگان اين مجلس يادبود و كسب اجازه از حضار محترم سوگ‌نامه‌اي را كه  به ياد آن شهيد براي خودم رقم زده‌ام  ميخوانم ... از كتابخانه بيرون می‌آيد و وارد راهرو ميشود، سرش پايين است و نگاهش به كف راهرو دوخته شده كه از سنگ  رُخام فرش شده است،  مقابل تابلوي اعلانات  مي‌ايستد و نوشته‌هاي آن را از نظر ميگذراند - خانم اصلاني ! ليلا رو به سوي صاحب صدا ميچرخاند ابرو بالا داده ، ميگويد:  - خواهش  ميكنم مرا استاد خطاب نكنيد من  در مقابل بزرگواراني چون شما، شاگردم نه  استاد ليلا سرش  را پايين مي‌آورد و با لحن آرام  و آميخته  به شرم ميگويد: - شكسته نفسي ميفرماييد استاد آقاي لطفي سر تكان ميدهد و ميگويد: - خانم اصلاني ! شعرهاي شما و همسر شهيدتان بسيار زيبا و تأثير گذاربود... شعري  كه از دل بجوشه ... بخصوص دل‌سوخته ، به  دل هم مينشينه ... وقتي شما شعر ميخوندين.. سوز و گدازي تو لحن صداتون بود كه بی‌اختيار اشك از چشمام جاري شد... مكث ميكند و آنگاه چون كسي كه مطلب تازه‌اي به ذهنش  خطور كرده باشد‌. با هيجان ادامه ميدهد: - در ضمن وقتي تو شب شعر اسم و فاميل  همسرتون به گوشم خورد خيلي آشنا آمد، خيلي با خودم كلنجار رفتم تا اينكه بالاخره  فهميدم برادر شهيدم ،محمود، هميشه از فرمانده‌ی گردان  تعريف ميكرد، از آقاحسين ... آقا حسين معصومي حميد دستي درون جيب شلوارش فروميبَرَد، عينك به روي بيني بالا ميكشد و ادامه ميدهد:  - محمود ميگفت : آقاحسين را همه‌ی بچه‌هاي گردان دوست  داشتن وقتي به جمع آنها وارد ميشد مثل اين  بود كه يكی از عزيزترين كسانشان به چ جمع  آنها آمده دورش حلقه ميزدند و دست  به  گردنش  مي‌آويختند و برخي او را غرق بوسه  ميكردند وقتي براي بچه ها صحبت ميكرد. 🍃🇮🇷ادامه دارد... 💖 کانال مدد از شهدا 💖 👩‍🍳🧕👩‍🎓🍄🌻🪴 🤌عضو بشید👇 https://eitaa.com/darshahramm
🇮🇷رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی 🌷قسمت ۵۵ و ۵۶ -.... صدايش به قدري گرم و گيرا بود كه همه  از پير و جوان مفتون صحبت‌هايش ميشدند و با عشق و علاقه گوش ميكردند حميد آهي ميكشد و بعد از مكث كوتاهي  در ادامه‌ی سخن ميگويد: - خانم اصلاني ! محمود... برادرم بيسيم‌چي  همسرتان بود، پابه پا و سايه به سايه اش ، ميدونيد محمود مريدي بود عاشق مرادش ، تعريف ميكرد... يك شب بي‌خوابي به  سرش زده بود از سنگر بيرون مي‌آيد تا هوايي تازه كند در حال قدم  زدن بود كه صدايي را تو دل تاريكي ميشنود  مشكوك ميشود شايد دشمن باشد. بااحتياط  به آن سو ميرود. شبحي را ميبيند كه باري  سنگين روي كولش دارد و به سختي آن را حمل ميكند. دنبالش به راه مي‌افتد: «او كيه؟ چرا اين كارو ميكنه ؟»  نزديك سنگرها كه ميرسد آن مرد كيسه را پايين مي‌اندازد و پشت خاكريز پنهان ميشود محمود باعجله به آن سو ميرود و آن محموله  را كيسه‌اي ميبيند كه پر از خاك  است باتعجب  به اطراف نگاه ميكند تا او را پيدا كند. ناگاه  دستي دور گردن و تيغة سرنيزه‌اي را زير گلو احساس ميكند مرد نهيبي ميزند و ميگويد: «دور و برِ سنگرهاي ما چكار ميكني ؟»  محمود صدايش را كه ميشناسد، دلش آرام  ميگيرد، نفس راحتي كشيده و مي گويد: «آقا حسين !...منم  محمود» دست دور گردنش شل ميشود آقاحسين باتعجب ميپرسد: «بنده‌ی خدا! اين موقع شب اينجا چكار ميكني ؟ نكنه داشتي زاغ سياه ما رو چوب  ميزدي ؟» محمود با كمي تأمل متوجه ميشود، كيسه هاي  شني كه پر ميشد و يا ماشين‌مهماتی كه بارش  خالي میشد و يا... همه‌ی اين ها كار فرمانده‌ی گردان  است و در تمام اين  مدت بچه ها در تعجب بودند كه چه كسي اين كارها را انجام  ميداده قطرات عرق بر سر و روي او نشسته است. و هُرم گرما راه نفس را بر او بسته مقابل، خانه  ميرسد. در نيمه باز تعجب او را برمي‌انگيزد. در را به آرامي بازميكند، چند تن از همسايگان  را ميبيند، قلبش يكباره تپش شديدي آغاز ميكند، دلش يكهو فرو ميريزد و ترس و وحشت تمام وجودش را فرا ميگيرد،  ناگهان ازجاي كنده شد به سوي آنها شروع به  دويدن ميكند، وحشتزده فرياد ميزند: - امين ! امينم كجاست ؟ باعجله از ميان همسايگان ميگذرد زهره را بر ايوان خانه ميبيند، ترس و هراسش  بيشتر ميشود  به طرف  او دويده و فرياد ميزند: - امين كجاست ؟ 🍃🇮🇷ادامه دارد... 🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی 💖 کانال مدد از شهدا 💖 👩‍🍳🧕👩‍🎓🍄🌻🪴 🤌عضو بشید👇 https://eitaa.com/darshahramm
🇮🇷 رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی 🌷قسمت ۶۱ و ۶۲ -...مثل باباشه ... شكل باباش ...الان هم پيش  عموشه ، سر قبر حاج‌خانم مادر حميد آهي ميكشد: - خدا رحمتش كنه ... باقي عمر شما و پسرتون  باشه و نگاهش به‌ سوی عكس حسين كشيده ميشود خاطره‌ای از محمود برايش زنده ميشود: - محمود شهيدم ... بیسيم‌چی آقاحسين بود خيلي به او نزديك بود ميگفت : تا اون لحظه‌اي كه آقا حسين شهيد ميشه قدم  به قدم همراهش بوده، محمود و آقا حسين و يكي ديگه از بچه‌ها مخفيانه با قايق خودشونو به جزيره ميرسونن تا محل دشمن رو شناسايي  كنن، موقع برگشتن دشمن متوجه آنها ميشه و باراني از گلوله به طرف آنها شليك ميشه ... در همين حين اون رزمنده كه همراهشون بوده ، زخمي میشه ... آقا حسين كولش میكنه و با هزار بدبختي خودشونو به لب‌آب ميرسونن ميخوان سوار قايق بشن كه آقا حسين شهيد ميشه دستاني كوچك دور گردن ليلا حلقه ميشود  و بوسه اي بر گونه‌اش نقش ميبندد ليلا دست بر دستان حلقه شده‌ی پسرش ميگذارد و صورت  فرزند را ميبوسد. علي او را مخاطب ميسازد: - ليلاخانم ! شما اين جاييد! امين بهانه  ميگرفت ...گفتم حتماً اومدين اينجا نگاه علي بر مادر حميد و فرهاد ميلغزد و در آخر به روي حميد متوقف ميماند، حميد دست پيش می‌آورد و به او تسليت ميگويد علي باتأمل خاصي كه از آن اكراه می‌بارد دست حميد را ميگيرد و سريع رها ميكند صورت علي گُر ميگيرد و چشمان از حدقه درآمده‌اش به روي ليلا ميگردد ليلا با دستپاچگي آنها را معرفي ميكند ولي علي بی‌اعتنا به سخنان او امين را بغل  ميكند و ميگويد: - خيلي ببخشين . من و ليلاخانم بايد مرخص  شيم ... عجله  داريم ... فاميلا منتظرن ... عزت زياد! و باعجله به راه می‌افتد صورت ليلا از خجالت سرخ ميشود و داغي آن  تا بناگوشش بالا می‌آيد ميخواهد حرفي بزند كه علي رو به جانب او برگشته با لحن تندي  ميگويد: - ليلا خانم ! خيلي دير شده ، همه معطل  شماييم ليلا سر از خجالت  پايين  می‌اندازد و با دستپاچگي از حميد و مادرش خداحافظي  ميكند و سري به راه می‌افتد خشم و عصبانيت تمام وجود ليلا را فرا ميگيرد قدم هايش را تندتر ميكند تا زودتر به علي  برسد وقتي به  او نزديك ميشود میگويد: - علي آقا، اين چه طرز برخورد بود! يك تعارف  خشك و خالي هم نكردين - خوش ندارم با غريبه‌ها صحبتي داشته  باشين چشم‌هاي ليلا از تعجب گرد ميشود، بريده بريده ميگويد: - ولي اونها كه غريبه نبودن ! اون آقا استادم  بودن با مادرشون و پسرش ، سر من احترام  گذاشتن و... علي مجال صحبت به ليلا نميدهد، غيظ آلود ميگويد: - ولي از نظر من غريبه‌اند، خوش ندارم زن  برادرم با غريبه‌ها رفت و آمدي داشته باشه ، شيرفهم شد!؟  ليلا از اين طرز برخورد جا ميخورد، علي را تا به حال آن‌گونه نديده بود چهره‌ی غضب آلود علي از منظر نگاهش محو نميشود رگ گردن برآمده ، چشم‌ها سرخ و از حدقه  بيرون زده، توپ و تَشَر سخنان علي چون مُهري  بر دهان، او را مات و مبهوت بر جاي ميخكوب  كرده بود ناباورانه به علي مينگرد كه هر لحظه دورتر و دورتر ميشود .................... ليلا كنار خيابان ايستاده ، دردستش پلاستيكي پر از دارو جاي دارد. امين  در بغلش به خواب رفته و سر بر شانه‌اش  گذاشته ماشيني جلوي پايش ترمز ميزند:  - ليلا خانم ! سوار شين ... شمارو تا خونه  ميرسونم ليلا با تعجب به داخل ماشين نگاه ميكند تا چهره‌ی دعوت كننده را در سايه روشناي  غروب ببيند. مرد دست بر در عقب ماشين گذاشته آن را براي ليلا باز ميكند ليلا از قيافه‌ی آراسته‌ی مرد كه خط ريش  مرتبی دارد او را ميشناسد. سوار ماشين  ميشود. - خانم معصومي ! خدا بد نده ، دكتر بودين ؟ ـ بله ... امين مريض  بود... بردمش دكتر نگاه مرد از آينه جلو به ليلا دوخته  ميشود: - ما رو خبر ميكردين ، پس همسايگي به چه  درد ميخوره  ليلا دست بر سر امين ميكشد و با لحن آرامي  ميگويد: - ممنونم ، نميخواستم مزاحم كسي بشم - اين حرف‌ها چيه ! حسين  آقا به گردن ما خيلي حق داشتن، من و عّزت خانم هميشه ذكر خيرشو داريم ... خدا رحمتش كنه...  مشگل‌گشاي محل  بود سعي داشت به همه  كمك كنه ... مرد نازنيني بود، خدا رحمتش  كنه ... هنوز كه هنوزه تو كوچه پس كوچه‌هاي  محل وجودش احساس میشه ... 🍃🇮🇷ادامه دارد... 🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی 💖 کانال مدد از شهدا 💖 👩‍🍳🧕👩‍🎓🍄🌻🪴 🤌عضو بشید👇 https://eitaa.com/darshahramm
🇮🇷 رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی 🌷قسمت ۶۳ و ۶۴ -...خلاصه ليلاخانم ، كمكي از دستمون بربياد خوشحال ميشيم انجام بديم ماشين سركوچه ترمز ميزند مرد پياده ميشود و امين را در بغل گرفته و ليلا را تا خانه همراهي  ميكند ..........  انگورهای دانه درشت ياقوتی، خوشه خوشه  از داربست چوبي آويزان است. نور خورشيد از لابه لاي پنجه‌هاي مو سرك  ميكشد ليلا روي چهارپايه ايستاده ، خوشه‌هاي انگور را ميچيند و يكي يكي به  دست امين ميدهد امين ذوق زده و خوشحال خوشه ها را درون  سبد بافته شده از ارغوان ميگذارد در به شدت كوبيده ميشود. ليلا يكباره تعادلش را روي چهارپايه از دست ميدهد. نزديك است واژگون شود كه دست به  ديوار تكيه ميدهد و خود را نگه ميدارد. چادر برسر انداخته، باعجله به طرف در ميرود  كوبيدن كوبه همچنان ادامه دارد  در را باز ميكند با ديدن علي جا ميخورد: - علي آقا شماييد!... چه خبر شده ؟ نگاه غضب آلود علي ليلا را خشك برجاي نگه  ميدارد، علي بدون  گفتن هيچ كلامي  وارد حياط ميشود به طرف حوض ميرود. يك پايش را روي لبه‌ی حوض گذاشته تسبيح  دانه درشت را به سرعت ميچرخاند به آب حوض چشم دوخته و باقاطعيت  ميگويد: - دو شب پيش كجا بودين ؟  ليلا از لحن كلام علي تمركزي پيدا نمیكند، به  ذهن خود فشار می‌آورد تا آنكه به ياد مي‌آورد باصداي لرزاني كه اضطرابش را بيشتر نشان  ميدهد ميگويد: - دو شب پيش !... دو شب پيش امين رو برده  بودم دكتر! علي باعصبانيت چشم از آب برگرفته ، رو به  جانب ليلا ميكند: - اگه امين مريض بود به خودم ميگفتي ... دندم نرم ، چشمم كور، خودم ميبردمش دكتر... چرا با مرد همسايه رفتي ؟ از من چه كسي به  شما نزديكتره ليلا كه هاج و واج مانده است بريده بريده  ميگويد:  - اون بنده‌ی خدا ما رو سر راه ديد و سوار كرد... موضوع چيه ؟ علي تسبيحش را محكم به دست ديگر ميكوبد و با عصبانيت ميگويد: - دِ همينه ديگه ، موضوع اينه كه حاليتون  نيست ... اگه ديروز بودی و ميديدي كه عزّت  خانم تو مغازه‌ی من چه جَزَع  و فَزَعي ميكنه  و چه جور خون گريه ميكنه ... اينقدر موضوع  رو ساده نميگرفتي ليلا ناباورانه ميگويد: - آخه مگه چي شده ؟ علي به ميان حرف ليلا ميپرد:  - چي شده !؟ هيچي ... خانم  فكر كرده زير پاي شوهرش نشستي ... يا روشن‌تر بگم فكر كرده ميخواي هووش بشي ... ميفهمي ... هووش؟! چشمان ليلا سياهي  ميرود زانوانش ميلرزد، دست به ديوار ميگيرد و باصداي خفه اي ميگويد: - خداي من ! عزت‌خانم چرا همچي فكري  كرده ! آخه چرا! خيلي احمقانه است !  علي مقابل ليلا می‌آيد، لحن سخنش آرام‌تر شده است : - ليلا خانم ! براي من از روز هم روشن تره كه  از گل پاكتري و هيچ قصد و غرضي نداري ولي  حرف مردم چي ؟ درِ دروازه رو ميشه بست  ولي دم دهن مردم رو نه ... بايد حواست  خيلي جمع باشه ... آهسته بري ، آهسته بياي ... تا چشم چپ كني ... هزار تا حرف پشت سرت  در ميارن 🍃🇮🇷 ادامه دارد... 💖 کانال مدد از شهدا 👩‍🍳🧕👩‍🎓🍄🌻🪴 🤌عضو بشید👇 https://eitaa.com/darshahramm
💢 شوخی کاربران فضای مجازی با نجم‌الدین شریعتی مجری برنامه‌های مذهبی تلویزیون + من حتی اگر نجم‌الدین شریعتی بشوم باز هم پدر و مادرم یکی دیگه پیدا می‌کنند از اون خوش‌شون بیاد سرکوفت بزنند بهم😕😅 + مسی هم شورِش رو در آورده نه نوشیدنی، نه تاتو نه هیج منکرات دیگه، فرق تو با نجم‌الدین شریعتی چی هست دیگه !😆 + فکرش رو نمی‌کردم نجم‌الدین شریعتی هم اینستاگرام استفاده کند و لایو بگذارد از همه بدتر کنسرت برود، تو با باورهای من چه کردی مرد! 🤣 + خدایا به من یک شغل نجم‌الدین شریعتی‌طور بده، ۱۵ ساله روی یک صندلی نشسته میگه " حاج آقا شما دعا بکن، ما آمین بگیم"😑 + نصف مادرهای ایران آرزو دارند همچین دامادی داشته باشند 👨‍⚖🤣 ─┅═༅𖣔🌺𖣔༅═┅─ 🔺@basijnews_azgh
🇮🇷 رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی 🌷قسمت ۶۵ و ۶۶ علي بعد از كمي تأنّي به طرف امين ميرود كه خوشه‌ی انگوري را داخل آب فروكرده و بازي ميكرد، كنار امين مينشيند، دست بر سرش  كشيده  و بلند ميگويد: - ليلا خانم ! دوره زمونه خرابه ... راستش من  وجدانم قبول نميكنه يك زن جوون و بچه‌اش  رو تو اين خونه بی‌سرپرست و تنها بگذارم ... صلاح نيست تنها زندگي كنيد... منم شايد نتونم هر روز به شما سر بزنم مكثي كرده و در ادامه‌ی سخن ميگويد: - باخودم فكر كردم خونه‌ی پدري رو بفروشم و شما رو بيارم طبقه‌ی بالاي خونه‌ی خودم نزديكم باشين ، خيالم راحت تره اون وقت  ديگه فلك هم نميتونه ... نيگاه چپ به شما بكنه ...اين علي مثل كوه پشتت وايستاده سپس بلند ميشود و به طرف ليلا ميرود كه رويش را به جانب  ديوار كرده و لبه‌ی چادر را روي  دهانش گرفته، به ملايمت ميگويد: - ليلا خانم ! چاره‌ی كار فقط همينه ... به  خاطر خودت میگم، به خاطر امين ، بخاطر حرف مردم علي چون كسي كه كاری را به سرانجام رسانده  باشد نفسي به راحتي ميكشد و قصد رفتن  ميكند  دست بر دستگيره‌ی در ميگذارد دوباره رو به جانب ليلا كرده و با قاطعيتي كه  در لحن كلامش موج ميزند، ميگويد:  - خونه رو ميسپرم بنگاه تا مشتري بياره ...شما هم كم كم وسايلتونو جمع و جور كنين علي بيرون ميرود. ليلا قرار از دست ميدهد، به سوي حوض قدم ميكشد، دست بر لبه‌ی حوض گذاشته و به  تصوير خود درون آب نگاه ميكند: «ليلا! ميبيني چه حرفايی ميزنن روحت هم  خبر نداره ... پس بگو چرا زنها تو مسجد، يك جور ديگه  نگات ميكردن يك جوري كه انگار گناه كبيره‌اي انجام دادي ... ليلا! ليلا! كاش تو هم با حسين ميرفتي ... كاش ! ولي ... ولي دلم براي امين ميسوزه ... براي پسر نازنينم » قطرات اشك بر سطح آب ميچكند تصوير ليلا در هاله اي از دايره‌ها گم ميشود ليلا مقابل آينه ايستاده و موهاي بلندش را شانه ميكند امين شانه را به زور از مادر ميگيرد دست مادر را پايين كشيده تا شانه بر موهاي  مادر بزند  ليلا مينشيند امين شانه بر موي مادر ميزند و گاه دسته مويي ميان مشت كوچكش گرفته ، محكم ميكشد: - موهاي مامان رو ميكشي ! وُروجك ! در حياط به شدت كوبيده  ميشود دلش يكهو فروميريزد. نگاه نگرانش به پنجره  دوخته ميشود:  - خداي من ! اين ديگه كيه ... صبح اول  وقت ! ليلا به سرعت چادر برسر انداخته به طرف  حياط ميرود. در را باز ميكند. زهره را ميبيند  قبل از آن كه لب از لب باز كند، زهره او را با خشم كنار ميزند،‌ليلا از هُل دادن او، به ديوار برخورد ميكند و چادر از سرش مي‌افتد و موهاي بلندش به روي شانه و بازوانش پريشان  ميشود زهره سر تا پاي او را ورانداز ميكند. موهاي بلند پركلاغي كه با هر تكان سر از اين سو به آن  سو موج ميخورد مردمك سياهي كه زير چتر انبوه مژه ها ميدرخشد و نور خورشيد سايه مژه‌هاي بلند برگشته‌اش را روي گونه‌ها انداخته لرزش  خفيفي بر لبان نيمه باز ليلا نقش ميبندد زهره به طرف ليلا ميرود، نگاه غيظ آلودش با نگاه متحيّر ليلا گره  ميخورد از لحن گفتارش نفرت می‌بارد: ـ بالاخره كار خود تو كردي ؟ 🍃🇮🇷ادامه دارد.. 🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی 🌷تقدیم به خانواده شهدای کشور عزیزمون بخصوص همسران🌷 💖 کانال مدداز شهدا 💖 👩‍🍳🧕👩‍🎓🍄🌻🪴 🤌عضو بشید👇 https://eitaa.com/darshahramm
🇮🇷 رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی 🌷قسمت ۶۷ و ۶۸ ....... -...تو و اون ...  بغض كلامش را در گلو خفه نگه ميدارد از نگاه پر كين زهره ، هزاران تيرغضب مي‌بارد ليلا بازوان زهره را گرفته ، با لحني  پرسشگرانه ميگويد: - از چي حرف ميزني ؟ از كي ؟... زهره به  ليلا اجازه‌ی ادامه‌ی صحبت نميدهد دست ليلا را با خشم و نفرت از بازوان خود پايين افكنده با صداي كه از خشم ميلرزد ميگويد: ـ خودت رو به اون راه نزن ... زنيكه‌ی هفت  خط ! با هزار حيله و نيرنگ سعي داري شوهر منو از راه به در كني ...آخه چه دشمني با من  داري؟ بي آبرو! ليلا ديگر طاقت نمی‌آورد. سخنان زهره بر دلش بي‌رحمانه چنگ ميزند بي اختيار سيلي محكمي به گوش او ميخواباند. زهره كه از ضربه‌ی سيلي چشمانش سياهي  رفته ، خود را كنار كشيده آه و ناله سر داده و چند بد و بيراه نثار ليلا ميكند: - تو پاردُم سابيده ! نمك ميخوري و نمكدان  ميشكني ... دستت از همه جا کوتاه شده پا تو کفش من بدبخت ڪردی؟! ليلا ناباورانه از آنچه كه ميشنود عقب عقب ميرود و براي فرار از شنيدن سخنان زهره به سوي ايوان خانه شروع  به  دويدن  ميكند بر ايوان خانه دوزانو مينشيند چشم‌هايش پر از اشك ميشود. بغض آلود فرياد برمی‌آورد: - بس كن تو را به خدا! بس كن ! اينا همه‌اش  تهمته ... تهمت زهره سراسيمه به سويش آمده و در حاليكه چشم هايش را كوچك كرده است با همان غيظ و غضب ميگويد: - از وقتي حسين شهيد شده ... علي از اين رو به آن رو شده ... دم از سرپرستي تو و امين  ميزنه ... زن داداشم  و بچة داداشم  ورد زبونش  شده .. ولي از همون اولش خوب ميدونستم چه كاسه‌اي زير نيم كاسشه ليلا سر به ديوار تكيه ميدهد، چشمانش بي‌حركت به  نقطه‌اي نامعلوم خيره مانده ... قلبش از تپش باز ايستاده و اشك ها از چشم‌هایی كه پلك نميزند سرازير است حتي به امين که دور و بَرَش مي‌پلكَد و گريه  ميكند و با دستان كوچكش صورت نمناك او را نوازش ميكند، توجهي ندارد خود و امين را فراموش كرده است . حال و روزش را نميفهمد صحبت‌هاي زهره را ديگر نميشنود. در به شدت بسته ميشود ليلا متحيرانه به در بسته چشم ميدوزد ......... ليلا امين را كنارش خوابانده و دست بر موهاي  لطيف او ميكشد. امين آرام آرام پلک برهم  مینهد «امين جان ! پسرعزيزم ! تو كِي ميخواي بزرگ بشي ؟ تا مرد خونه‌ام  بشي ...پشتيبان مادرت ... امين ! عزيز دلم ! كاش بزرگ بودي و حرفامو ميفهميدي ... كاش ميدونستي تو دل من چي ميگذره ... آخ  امين ! امين !» صداي كوبة در چون پنجة شيري بر سينه‌اش  سنگيني ميكند. ليلا وحشت زده از جاي ميپرد: «حتماً علي يه ! عجب رويي داره ... پيغام داده بودم اين طرفا پيداش نشه » چهره‌ی غضب آلود زهره مقابلش مجسم ميشود كه حرارت خشم ، نم اشك را در چشم هايش  نگهداشته بود و دوباره صداي كوبيدن در: «دست بردار هم نيست ...»  ليلا بعد از كمي تأمّل ، چون جرقه اي بيرون جهيده از آتش ، باعجله  به طرف در ميرود زير لب غرولند ميكند: «بايد بهش بگم دست از من و امين برداره ... 🍃🇮🇷ادامه دارد... 🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی 🌷تقدیم به خانواده شهدای کشور عزیزمون بخصوص همسران🌷 💖 کانال مدد از شهدا 💖 👩‍🍳🧕👩‍🎓🍄🌻🪴 🤌عضو بشید👇 https://eitaa.com/darshahramm
💢 یک گلیم خوشگل 🙂 اندازه ۴۰ در ۴۰ جنس الیاف پشم طبیعی مناسب برای دیوارکوب، رومیزی، تابلو، روی عسلی و ... 💢 سفارش بافت در طرح و رنگ دلخواه پذیرفته می‌شود🙂🤌 غرفه گلیم من در باسلام ⬇️ https://basalam.com/darshahram 👩‍🍳🧕👩‍🎓🍄🌻🪴 🤌عضو بشید👇 https://eitaa.com/darshahramm
سلام! من در بازار اجتماعی باسلام یک غرفه دارم به‌نام گلیم کده درشهرم. می‌تونین محصولات من رو اینجا به صورت آنلاین ببینین و بخرین: https://basalam.com/darshahram
✍️د.موحد در اثر محدودیت های اینترنتی و فیلترینگ واتساپ و اینستاگرام : 〽️ مصرف اینترنت و هزینه خانوار کاهش یافته 📚 کتابهای بیشتری از کتابخانه برداشته شده و سرانه مطالعه افزایش داشته 🥘 میزان سوختگی و ته گرفتگی غذاها کاهش یافته 💆‍♀ تعداد مردانِ متوجهِ تغییر رنگ مو و آرایشگاه رفتن همسران، بیشتر شده 🥗 تعداد وعده‌های غذای حاضری در طول هفته کاهش یافته 🗣 تزهای تربیتی و روانشناسی کمتری روی بچه‌های طفل معصوم پیاده شده 🙋‍♂ میزان توجه مردان به جذابیت های جسمی و ظاهری همسران خود، بیشتر شده 😍 کتاب‌های قصه بیشتری برای بچه‌ها خوانده شده 💞 گفت و گوهای خانوادگی افزایش داشته 🙇‍♀ خشونت های کلامی کمتری به فرزندان اعمال شده (واااای چی میگی هی مامان مامان، بذار یه دقیقه ببینم چی نوشته/چی داره میگه) 🤝 همکاری و کمک فرزندان در امور خانه بیشتر شده و شرکت در چالش‌های پوچ اینستاگرامی و انواع دابسمش و تولید کلیپ و ویدئو کاهش داشته 🤯 میزان در قبر لرزیدن مرحوم سمیعی، دهخدا، شریعتی و... کاهش داشته 💸 خریدهای غیرضرور و هوسانه اینترنتی کاهش داشته 🏃‍♂ ورزش و تحرک (غیر از انگشت سبابه🙄) افزایش داشته 📳 احساس نیاز کاذب به انواع جینگولیجات، جشن ها و مراسم من درآوردی، اکسسوری ها، تغییر دکوراسیون ها، سورپرایز شدن ها، مینیمال کردن و ماکسیمال کردن ها، دوره و کارگاه شرکت کردن ها، تغییر تم لباس، یادگیری انواع مدل گره روسری و بستن شال و... کاهش داشته 👖🧦میزان رفو شدن جوراب ها و سر زانوها و دوخته شدن پاره‌های شلوارها افزایش داشته 👩‍🍳🧕👩‍🎓🍄🌻🪴 🤌عضو بشید👇 https://eitaa.com/darshahramm
🇮🇷 رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی 🌷قسمت ۶۹ و ۷۰ ديگه نميخوام ببينمش ...فكر كرده سنگ  سبكم كه جلوي پاي هر كس و ناكسي بيفته و اين ور و آن ور پرتش كنن ... ديگه  همينم  مونده  كه  بيام  تو خونة  تو گل  ببوي  درجهنم .» با عصبانيت در را باز ميكند ناگاه آتش خشمش كه وجودش را شعله‌ور ساخته بود يكباره خاموش ميشود و لب از دندان رها ميسازد، بريده بريده مي گويد: _ش ... شما! ... ليلا ديس ميوه را زمين گذاشته و مينشيند  زن، امين را روي پاهايش نشانده و فرهاد با او بازي ميكند نگاه مهربان زن به ليلا دوخته ميشود، به نرمی لب به سخن ميگشايد: - ليلا جون ! ضعيف شدي ، زيرچشمات گود افتاده ... خيلي گريه ميكني ؟ ...  ليلا دست بر موهايش كشيده با دستپاچگي  ميگويد: - يك كمی حال ندارم ... زن بر موهاي امين بوسه ميزند و ميگويد: - ليلا جون ! تو زندگيت رو گذاشتي بالا بچه‌ات ، منم زندگيمو رو فرهاد و حميد گذاشتم ..حسين و محمود كه خدا اونا رو با شهداي كربلا محشورشون كنه ...جان  خودشونو اوّل در راه خدا و بعدش براي  آسايش ما فدا كردن ... زن آهي ميكشد و ادامه ميدهد: - ليلا جون ! من آفتاب لب بومم ... امروز و فرداست كه رفتني بشم ... از خدا خواستم  قبل از اينكه سرمو بذارم رو زمين ، يك سر و ساماني به زندگي حميد و... نگاه زن به سوي  ليلا بالا مي آيد، بعد از مكث كوتاهي دوباره رشته‌ی سخن  در دست ميگيرد: - ميخواهم رُك و پوست كنده بگم ... ميخوام  دست تو رو تو دست حميد بگذارم حرارت شرم ، سرخي بر گونه‌های ليلا مينشاند  مِن مِن ميكند. نمي داند چگونه كلمات  پراكنده‌اي را كه در ذهنش جولان میڪنند نظم و ترتیب بخشد و بر زبان جاری سازد زن باهمان آرامش و طمأنينه كه در كلامش موج ميزدند، دنباله‌ی سخن را پی ميگيرد: - دخترم ! ميدونم سخته ... هم حسين براي  شما عزيز بوده و هست و هم زهرا براي حميد... اينجور مواقع بايد عاقلانه فكر كرد... بايد چرتكه انداخت ...عروس بيچارم سرِ زا كه  رفت فرهاد رو برامون گذاشت ،الانم فرهاد ده  سالشه ،خودم بزرگش كردم ليلا جون ! تو هم  امين برات باقي مونده از شهيد..اگه  كلاتو قاضی كنی و خوب و بدش رو بسنجي ميبيني  كه با دو تا طفل معصوم روبرو هستيد اگر بياييد و نه به خاطر خودتون بلكه به خاطر اين دو طفل بی‌گناه با هم ازدواج كنيد هم  فرهاد مادر خواهد داشت و هم امين پدر...اگر هم فكر ميكني كه به پاي شهيد بشيني و بهش  وفادار بموني بهتره ...اينو بهت بگم كه اين  وفاداري نيست بلكه ... خودخواهيه ... خودخواهي ... ليلا سر از شرم و تفكر پايين انداخته است ميخواهد حرفي بزند ... كه دوباره صداي زن را ميشنود: - دوره و زمونه ... بد دوره و زمونه ايه ...نه  صلاحه كه زن جوون و قشنگي مثل شما تنها زندگی كنه و نه خدا رو خوش مياد كه پسرم  ازدواج نكنه، من خوب میدونم  ستاره‌ی شما دو تا با هم طاقه ...دلاتون سوخته و خوب درد همو ميفهمين زن صحبت ميکند و ليلا صبورانه گوش ميدهد همچنان سكوت زبانش را در كام نگه داشته  است زن  قصد رفتن  مي كند. ليلا تا در حياط بدرقه‌اش میكند، زن قبل از آنكه از خانه بيرون رود با نگاهي مهربان رو به  ليلا كرده و در حالي كه لبخندی كنج لب دارد ميگويد:  - ليلا جون ! اين دفعه اگه خدا بخواد رسماً با حميد ميام خواستگاری زن میرود. ليلا ته مانده‌اي از بهت در چشمايش سوسو ميزند و از سخنان زن ، تشويشي مبهم  در دل  احساس ميكند در را ميبندد، هنوز چند قدمي دور نشده است كه از صداي  كوبه‌ی در رو به آن جانب برميگرداند در را باز مي كند. از ديدن علي یكّه میخورد  علي وارد حياط ميشود و در را محكم به هم  ميكوبد: - اون خانم ... براي چي تشريف فرما شده  بودن ؟ ليلا با لحني ترديدآميز ميگويد:  - براي احوال پرسي من - از كِي تا حالا... غريبه ها احوالپرس شما شدن ؟ - علي  آقا! فكر نميكنم اين موضوع ربطي به  شما داشته باشه علي دندان بهم ساييده ، ميگويد: - من ، خوش ندارم هرڪس وناڪسی توی این خونه رفت وآمد داشته باشه 🍃🇮🇷ادامه دارد... 🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی 🌷تقدیم به خانواده شهدای کشور عزیزمون بخصوص همسران🌷 کانال مدد از شهدا 👩‍🍳🧕👩‍🎓🍄🌻🪴 🤌عضو بشید👇 https://eitaa.com/darshahramm