یادم میآید که گوشم جایی شنید؛ یک داستان از
زبان گُردآفرید دختر گژدهم. معنیش را از روح پر
فتوح فردوسی بپرسید.
وقتی خورشید در آسمان بالا آمد، زاغ سیاه_خاک
تو سرش_پر کشید.
رستم رفت به سوی آینه، بعد از اینکه لباس رزمش
را پوشید. دو دوری دور خود چرخید و خود را دید
زد و گفت: چقد خوشگل شدم.
از جا پرید در آینه عکس خود را بوسید و خود را برای خود لوس کرد.
سبیل خودش را چند بار برس کشید. با اسپری دوش
گرفت.
این یل نامدار چهارپایهای را نزدیک رخش گذاشت
سوارش شد و بعد ویراژ داد. به هوای بازیهای
سوارکاری المپیک(درِساژ) جولان داد.
از آن طرف بشنوید حال سهراب یل که در خوشگلی ضربالمثل بود.
سهراب تیشرت پلوخوریش را با لباس رزم عوض کرد
روی زلفهای فشنش ژل مالید و تیر مژگانش را ریمل کشید. دو ساعت جلو آینه ایستاد و به موهای زیبایش حالت داد.
گفت امروز شانس با من است.سپس با یک آژانس به سوی میدان جنگ رفت.
رستم و سهراب با ناز، ادا و ایش و ویش به میدان رسیدند. خرامان دو یل پیش هم آمدند و با غمزه
مشغول کل کل شدند.
سهراب یل اینچنین گفت:ای خرفت الان مرگ خِرِت
رو میچسبه. اگه حرف بیادبی بزنی از وسط دو
نصفت میکنم!.
تهمتن قرمز شد. جلو رفت و مشتی بر دماغ حریفش زد
دماغ آن بدبخت کمی پَخ شد.
سهراب جیغ زد: کجایی ننه؟مردم! بیا این هیولا منو میزنه! برو گمشو ایکبیری بیکلاس. ایران و توران
همش مال ماس!
در همین حیص و بیص نبرد دوباره رستم حمله کرد
موهای سهراب را کشیدبعد یک لگد زد روی ساق پای
جوان که اشک از دو چشمش روان شد.
سُهی چون از رُسی ضربه خورد بگفت:تو رستمی یا پائولو روسی؟!(فوتبالیست ایتالیایی)
سهراب یل جلو رفت و لُپ همچون هلوی رستم را
نیشگون گرفت که حسابی دردش آمد.
رستم با هول و ولا : عجب ناقلایی هستی شیطون بلا!!
ناگهان خم شد و لنگ کفشش را در آورد و بر ملاج سهراب کوفت.
آن پسر ضربه مغزی شد و ولو شد روی خاک.
بگفت:نشونت میدم ای ادم خشن! الهی تو چشات خاک و شن بره
از این بچه محلها یکی خبر برای رستم از اینجا خبر ببرد که سهرابت را آش و لاش کردند.
رستم که این را شنید یهو جیغ کشید و یقه هفت میراهنش را درید. لپش را چنگ زد که:رستم منم!
الهی خدا گردنم رو بشکنه!!!
بگفتا: بابایی! منم پسرت! چرا چشای کورت رو وا نکردی؟! دیگه با تو قهرم ...تو خیلی بدی! اگه به مامانیم نگفتم یه آشی برات نپختم!!!
بهز،رستم جیغ زد از این کار بد: ایشالا خواوند مرگم بده
اِوا خاک عالم...تو هستی بابا؟! بمیرم الهی..نگفتی،چرا؟
شبیه لیوانکلیف(بازیگر فیلمهای وسترن) دستمال کاغذی از کیفش بیرون آورد. آن را باز کرد، سپس از
دل و جان یک فین نمود.
از فین فین رستم در آن دشت پهن زمین و زمان پر از گرد و خاک شد.
اینچنین "وی جی" در آغوش،پدر جانش در رفت.
#دانا
#طنز
خسته ام
خسته ام خیلی خسته …
از دوست داشتن آمده ام !
و اگر تمام عمر استراحت کنم و همه ی آرامبخش های دنیا را ببلعم خوب نمیشوم …
خسته ام، خیلی خسته
از جنگ آمده ام !
من مدت ها برای دوست داشته شدن جنگیدم
زنده برگشتم اما… با مین های خنثی نشده در اطرافم
با نارنجک های از ضامن جدا شده در دستانم
و گلوله های باقی مانده در تنفگم
زنده برگشتم اما…پر از خاطره!
از غافلگیر شدن میترسم…
از لحظه های تنهایی
از مین هایی که قرار است زیر پایم بترکند
وخاطره هایی که در مغزم …
#فرشته_رضایی
یک شاخه گل چه کارها که با یک زن نمیکند
یک شاخه گل زورش خیلی زیاد است
تمام زخم های زنها را خوب میکند
تمام غصه هایش را پاک میکند
عطر گل تمام وجودش را میگیرد
خستگی هایش را میبرد
یک شاخه گل آنقدر زورش زیاد است که تمام زن ها در مقابلش کم می آورند
فقط گل را از دست چه کسی بگیرند
این مهم است
.
سامان_رضایی
مواظب زبان خودمان و قلب عزيزانمان باشیم
❶ فقط زماني با هم صحبت كنيم كه هر دوتامون از شدت عصبانيتمون كاسته شده باشه ...
اينكه فكر مي كنيم هر زمان عصباني بوديم همان موقع بايد مشكلمون رو حل كنيم يك غلط رابج هست
آرام بودن باعث مي شود كه با شدت و
حق به جانب وارد گفتگو نشويم.
❷ به جاي گله و كنايه زدن ، انتقاد كنيم و منتظر بمانيم كه پاسخ طرف مقابل را هم بشنويم شايد دلايل موجهي داشته باشد و مشكل ما ناشي از يك سو تفاهم باشد.
❸ با ياد آوري اينكه شخصي كه طرف گفتگوي من است ، عزيز من هست و در نهايت به خاطر حسن هاي ديگرش دوستش دارم با انزجار و زبان بدن منفي با او صحبت نكنيم.
❹ به جاي اينكه دنبال برنده يا بازنده باشيم به دنبال اقدام موثر براي حل مسئله باشيم و غرق جزئيات مسئله نشويم.
❺ قبل از بيان هر جمله كمي فكر كنيم كه هدف من از بيان آن چيست.
بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست
آه بی تاب شدن، عادت کم حوصله هاست
همچو عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست
آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد
بال وقتی قفس پرزدن چلچله هاست
بی تو هر لحظه مرا بیم فروریختن است
مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست
باز می پرسمت از مساله ی دوری و عشق
و سکوت تو جواب همه ی مساله هاست
#فاضل_نظری
خدا گر از بهشت خویش جایی داشت زیبا تر
نثار مقدمت می کرد ای گلواژه ی مادر
اگر عالم شود ترسیمی از دست خدا، بانو!
برای زینت دستش تو را آورده انگشتر
سرشتت را خدا با عشق زد در باده ی رحمت
از آن پس خلق شد مادر پس از آن خلق شد دلبر
غزل ها خواستند آیینه ی دریادلی باشند
ندیدند از تو ای زیباترین تصویر، والاتر
پیمبر نه پیمبر پروری را کرد تقدیمت
که دارد اینچنین قدرت؟! که دیده اینچنین گوهر؟!
اگر عنوان مادر خلق شد باید از این عنوان
شود دخت نبوت مادر اولاد پیغمبر
مرا در دستهای در قنوت و بین لبهایت
به دست حق تعالی می دهی با دیدگانی تر
چو بابا طاهر عریان مرکب گیرم از خونم
قلم بتراشم از دستم دلم را می کنم دفتر
به تعداد نفس هایم فقط یک جمله بنویسم
فقط مادر فقط مادر فقط مادر فقط مادر
شاعر #م_الحمدالله
_مگر تو نگفتی میری دیدن همکلاسیت؟ از کی تا حالا دروغ گفتن رو اون هم به من، ماردت رو یاد گرفتی؟ غصه برادرت کم بود! تو رو کجای دلم بذارم؟
فرصت حرف زدن به دخترش نمیداد. سختیهای این روزها که در دل انباشته بود از راه چشمها و حنجرهاش
بیرون میریخت.
دلداری مینا و بهزاد هم آرامش نمیکرد. با اشاره چشم و ابروی آن دو مدینادفهمید که آرام کردن مادر کار خودش است.
تا آن روز مادرش را باداین حال ندیده بود.با تردید بلند
شد. جلو آمد دستانش را دور شانههای مادر حلقه کرد و اد را در آغوش گرفت.
حلیمه سر بر شانه کوچکترین دخترش یک دل سیر گریه کرد.
آخرین باری که اینطور گریه کرده بود زمان مرگ همسرش بود.
_قربونت برم مامان خوشگلم ببخش منو...اشتباه کردم
نگفتم دیدن کی میرم...
لحن پر از بغض و پشیمانی مدینا اشک حلیمه را بند آورد. تحمل غم بچههایش را نداشت. طبق عهدت همیشگی صورت خیسش را با گدشه روسری بلندش
پاک کرد. آهی کشید و بعد از کمی مکث با صدای تو دماغی ناشی از گریه پرسید: چه خبر؟ داداشت رو دیدی؟ فرزانه چطور بود؟ پدر و مادرش هم بودن؟
بهزاد که هنوز حوله نمدار را روی موهای چسبناکش
گذاشته بود نتوانست مثل دختر عموهایش خوددار
باشد. بلند خندید.
هنوز خلق و خوی حلیمه که در اوج ناراحتی کنجکاویش را فراموش نمیکرد، برایش جا نیفتاده بود.
سه جفت چشم هر کدام با یک معنی متفاوت نگاهش کردند.
حلیمه و مینا عاقل اندر سفیه؛ مدینا هم خط و نشان
کشان.
بهزاد که از خنده بیموقعش خجالت کشیده بود برای فرار از نگاههای روبرویش مدینا را وسط انداخت:جواب
زن عمو رو بده. بیمارستان ها...!
موفق حواس چشمها را پرت کند. دانستن علت پریشانی و ترس مدینا دلیل اصلیش بود.
مدینا با یادآوری آنچه دیده و شنیده بود چشمانش پر از دلهره شد.
باران برای من و تو می بارد
برای من و تویی که
سال هاست پشت پنجره های اتاقمان
چیزی شبیه به عشق را گم کرده ایم
برای من و تویی که
سال هاست سکوتمان را
با تیک تاک عقربه های ساعت
فریاد زده ایم
محمد شیرین زاده
نشستیم و قسم خوردیم رو در رو به جانِ هم!
اگــرچــه زهــر می ریزیــم تــــوی استکانِ هم!
همه با یک زبانِ مشترک از درد می نالیم
ولی فرسنگ ها دوریم از لحن و زبانِ هم
هــوای شــام آخــــر دارم و بدجـور دلتنگم
که گَردِ درد می پاشند مردُم روی نانِ هم!
بلاتکلیف، پای تخته، فکر زنگِ بی تفریح
فقط پاپــوش می دوزیم بر پای زیانِ هم!
قلم موهای خیس از خون به جای رنگِ روغن را
چــه آسان می کشیم این روزها بر آسمانِ هم
چـه قانــونِ عجیبـــی دارد این جنگِ اساطیری
که شاد از مرگِ سهرابیم بینِ هفت خوانِ هم
برادر خوانده ایم و دستِ هم را خوانده ایم انگار!
کــه گاهـی می دهیم از دور، دندانی نشانِ هم
سگِ ولگرد هـــم گاهــی -بلانسبت- شَرَف دارد
به ما که چشم می دوزیم سوی استخوان هم!
گرفته شهر رنگِ گورهای دسته جمعی را
چنـــان ارواح ، در حالِ عبوریم از میانِ هم!
امید صباغ نو
با نفسی بریده از بغض فروخورده هر آنچه را که دیده و شنیدهبود، گفت.
اشکهایش با قطرات باران که به شیشههای در و پنجره برخورد میکرد همراه شد.
حلیمه فکر میکرد زندگیش مثل قایقی شکسته در حال غرق شدن است. نمیدانست چگونه باید آن را نجات داد.
اگر همان اول که یکبار از زبان پسرش احساس نفرت از شاپور را نشنیده نگرفتهبود، او را در این احساس همراهی و راهنمایی کردهبود هیچکدام از این اتفاقات نمیافتاد.
هر چند محکمهای در کار نبود ولی شاپور قدرت داشت، خود یک دادگاه بود.
عذاب وجدان، شرمندگی و آه آن دختر را چه میکرد؟ باید خودش مشکلاتشان را حل میکرد! مسئولیت زیادی را در این مورد متوجه خودش میدانست. او هم باید در این تاوان بهایی میپرداخت.
وقتی افکارش را جمعوجور کرد سرش را بالا گرفت مصمم به دخترانش نگاه کرد.
_میخوام برم دیدن شاپور و زنش. برا مجید برا فرزانه
رو کرد به مدینا:
_تو هم همرام میایی.. باید هر چی که میدونی بگی...
بهزاد بود که با اخم ظریفی میان ابروانش حرف زن عمویش را برید:
_چطور؟ شاپور الان مث مار زخمیه
سایه هر کی که نسبتی با مجید داره رو میزنه. بری چی بگین؟ توقع دارین لبخند بزنه و بگه کاش زودتر اومدهبودین؟
زن عمو، به نظرتون حرف یک الف بچه رو اون هم کی؟ خواهر قاتل رو باور میکنه ولی حرف خانم دکتر که زن پسرش هم هست رو باور نمیکنه؟
احترامتون واجب ولی این کار حماقته بهتره با بابام درمیون بذارین...
باز بهزاد متوجه شد سخنرانی غرایی کردهاست که بهتر است راهی برای درست کردن متن سخنرانیش پیش از هر نوع واکنش دختر عمویش، پیدا کند...
#دانا
تو چه دانی که در این تنهایی، چه به من می گذرد؟
تو چه دانی که در این تنهایی، چه به من می گذرد؟
منمُ شورغزل
منمُ قافیه ها
منمُ قایق بشکسته ی دل
شده بر موج رها
چشم من خسته و بی حوصله از سختی و طولانی راه
زل زده، سخت به رخساره ماه
شعله ماه گذر کرده زمنشور زمان
مُنکَسر،بی رمق و خسته و بی جان و توان
نغمه تار جهان
نغمه چنگ زمان
از سر ِ پنجه ی باد
گوشه های ماهور
تند و کوبنده و شاد
همگی صوت سیاه
غم به طنّازی و صد عشوه و ناز
می خرامد به درون
ژرف و تاریکی ِ چاه
من دلم می گیرد
زین همه رنگ و ریا
حسین زندی
سلام. شب بخیر
با عرض پوزش دو روز گرفتار ثبت نمرات
بچه هام موفق به تایپ ادامه داستان نشدم
ان شاءالله امشب این نبرد ماراتن تموم میشه از فردا شب خدا نفسی باقی گذاشته باشه در خدمتتون هستم با ادامه داستان و مزاحی باشاعر یا نویسنده ای دیگر. 🙏🏻🌹
_زن عمو حالا که اینقد اصرلر دارین بذارین به بابا زنگ بزنم بیاد همراتون باشه شاپور ممکنه حرفی بزنه یا....
مدینا که هنوز از حرف بهزاد عصبانی بود غرغر کرد:
لابد وقتی مهلقا و مامان هم وسط کوچه دارن گیس هم رو میکنن زنعمو رو بیار از هم جداشون کنه
تو کمتر فعالیت مغزی داشته باشی و به مخت
استراحت بدی برا مبادا بهتر نیست؟
_ مبادا که الانه.. مخ ما هم اجارهٔ بعضیاست..
مدینا دختر باهوشی بود؛ اما نمیدانست چطور در این مواقع جلوی زبانش را بگیرد. برای همین بهزاد هیچ وقت از لحن تند این دختر دلخور نمیشد. از هر فرصتی برای زدن حرف دلش به او استفاده میکرد.
صدای حلیمه بگو مگوی بین آن دو را تمام کرد: من باید حلقه معیوبی که بچههام رو ازم دور کرده از میون بردارم..باید به تنهایی از این مرحله بگذرم. مسئولیت زیادی در این مورد متوجه منه..
_زن عمو حالا که اصرار دارین بابا نیاد لااقل بذارین من همراتون بیام.
حلیمه جای خالی مرتضی را با تمام وجود احساس میکرد. چقدر به وجودش برای حل این بحران نیاز داشت.
با سکوتش رضایت داد بهزاد همراهیشان کند. لباسش را عوض کرد. چادر زمینه سورمهای با نقشهای مارپیچ براق همرنگش را روی سر کشید. همان چادری که همراه همسرش رفته بود که به شاپور التماس کند برای طلبش
به آنها فرصت دهد و او با خاری آنها را از در خانهاش رانده بود.
دوباره دست روزگار اینبار به خاطر غرور و کینهٔ بیجای پسرش او را به این مهلکه کشاندهبود.
خانه را به مینا سپرد. با بهزاد و مدینا با تاکسی راهی خانه شاپور شد.
هنوز همان خانه مجلل و بزرگ که نشانه ثروت زیاد صاحبش بود.
آنها بدون خبر قبلی امده بودند. شاید اصلا در را برایشان باز نکنند.
حلیمه خودش شاسی آیفون را فشار داد. چقدر تلاش
کرده بود دستش نلرزد. او در آن لحظه زن قویی نبود
مادری نگران بود.
کسی جوابشان را نداد. مدت کوتاهی صبر کردند. باز هم خبری نشد.
سرشان را با ناامیدی پایین انداخته و راه آمده را میخواستند برگردند که در بزرگ و سفید مشکی با صدای تقهای باز شد و آنها را متوقف کرد. چشمان درشت و تیره شاپوردر پس زمینه صورت سرخ شده از خشمش او را ترسناک کردهبود...
#دانا
شعاع درد
شعاع درد مرا ضرب در عذاب کنید
مگر مساحت رنج مرا حساب کنید
محیط تنگ دلم را شکسته رسم کنید
خطوط منحنی خنده را خراب کنید
طنین نام مرا موریانه خواهد خورد
مرا به نام دگر غیر از این خطاب کنید
دگر به منطق منسوخ مرگ می خندم
مگر به شیوه ی دیگر مرا مجاب کنید
در انجماد سکون ، پیش از آنکه سنگ شوم
مرا به هرم نفسهای عشق آب کنید
مگر سماجت پولادی سکوت مرا
درون کوره ی فریاد خود مذاب کنید
بلاغت غم من انتشار خواهد یافت
اگر که متن سکوت مرا کتاب کنید
قیصر امین پور
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼
🌼
نوکنیدجامه را
پاک کنیدخانه را
گل بزنید قبله را
ماه رجب میرسد🌙
هوش کنیدمست را
،آب زنیددست را
سجده کنید هست را
ماه رجب میرسد🌙
سیرکنیدگشنه را
آب دهیدتشنه را
دورکنیدغصه را
ماه رجب میرسد🌙
عفوکنید بنده را
أرج نهید زنده را
یادکنید رفته را
ماه رجب میرسد🌙
✨✨✨✨✨✨✨✨
امام باقر(علیه السلام) :
💌 هرمومنی راکه دوست دارید رسیدن این ماه رابه او مژده دهید😍
🎀 پنجشنبه اول ماه رجب هست.
پیشاپیش فرارسيدن ماه رجب برشما مبارك🎀🌙
🌤تعجیل در فرج مولایمان صلوات
🌼
🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
راه کوتاه رفته را برگشتند. بهزاد و مدینا با اشارهٔ حلیمه عقبتر ایستادند. اما میتوانستند گفتگوی آنها را بشنوند
حلیمه برای حرف زدن با این مرد به همهٔ جراتش احتیاج داشت. او تنها چیزی را که پیشبینی نکرده بود واکنش شاپور بود.
_سـ...سلام
_ببین کی اومده؟چطور طرف خونهی من اومدی؟زنگ در رو زدی دستهات نجس نشد؟ الان ازم متنفر نیستی؟
یادت که نرفته اینجا خدایی وجود نداشت..
و به قلبش اشاره کرد.
لبش به پوزخندی سرد و زهرآگین به گوشهٔ راست صورتش باز شد:
_راستی ...علیک سلام .. نکنه راه گم کردی؟ فقط نگو که به خاطر شازدهت قدم رنجه
کردی و اومدی اینجا خانم فرزانه مصفا...
پسر و دختر جوان با چشمانی گشاده و دهانی باز به طرز صحبت کردن شاپور که نشانی از دردی عمیق داشت تا کینه و نفرت گوش میدادند.
با همان حالت متعجب به یکدیگر نگاه کردند. "فرزانه مصفا"؟
می دانستند نام خانوادگی حلیمه مصفا است ولی شخصی به نام فرزانه مصفا را در فامیل اونمیشناختند.
اما رنگ بهشدت پریده، بدن لرزان و خم شدن شانههای حلیمه چیز دیگری نشان میداد. او چنین کسی را میشناخت.
حلیمه سرش را بلند کرد. انگار سیلی خورده باشد. این حرف برایش بسیار ناخوشایند بود.
جلوی دخترش و پسر برادر شوهرش اسمی گفته شد که سالها در جایی دفن شدهبود. حالا جنازهٔ پوسیدهٔ آن اسم از زیر خاطراتش توسط مرد مقابلش بیرون کشیده شدهبود.
_نبش قبر کردن گذشته چه نفعی به حال تو داره؟ هنوز هم زبونت مثل شمشیر تیز میمونه. هنوز هم بیرحمی. فکر کردم گذشته رو فراموش کردی. گمون کردم میشه
با تو دربارهٔ بچههامون حرف بزنیم انگار فقط در حد خیاله.
توی بیوجدان اول شوهرم رو ازم گرفتی حالا هم داری پسرم رو ...شاید هم گرفته باشی.
شاپور که صورتش به رنگ گوجه رسیدهبود و مشتهایش را طبق عادت همیشگیش هنگام عصبانیت محکم گره کرده بود فریاد زد:
_کی داره از وجدان و رحم حرف میزنه؟ یادت رفته با من چکار کردی؟
چه بلایی سر مردی که تمام دنیاش تو بودی آوردی؟
فرزانه...نمیدونی تنها گذاشتن من میون اون فامیل پول پرست یعنی چی؟ نفهمیدی چه زجری کشیدم که وقتی فهمیدم تو رو از دست دادم.
تو با پس زدن بدون علت من مزه درد و میل به انتقام رو به دل زخم خوردهم چشوندی؟ چیِ من از مرتضی کمتر بود؟
تو باعث شدی خلا و ناامیدی زندگی بدون تو رو با ثروت و بی رحمی پر کنم.
از شدت درماندگی تن به ازدواجی دادم که هرگز روح مردهٔ منو زنده نکرد.
شدم آدمی که الان داری بهش التماس میکنی پسرت رو ببخشه...
من بی وجدانم درست؛ در مورد مرتضی حق داری بگی. ولی در مورد پسرت، اون وجدان داشت که دل دختر من رو برد و بعد بهش نارو زد؟ برای چی؟ برای تلافی مرگ پدرش؟ ولی من همون اول به قول خودت هیولای شرارت بودم.