eitaa logo
38 دنبال‌کننده
32 عکس
16 ویدیو
0 فایل
✍دست نوشته های دانا🍂
مشاهده در ایتا
دانلود
متتظرم که جمعه بیاید و همه‌ی تقصیرها را بندازم گردن آن بیچاره! اصلا خودم هم می‌دانم روزها‌ هیچ تقصیری ندارند... تو نیستی و هر روز پر از دلتنگی‌ام... چه فرقی می‌کند سه‌شنبه باشد یا جمعه
خدا گر از بهشت خویش جایی داشت زیبا تر نثار مقدمت می کرد ای گلواژه ی مادر اگر عالم شود ترسیمی از دست خدا، بانو! برای زینت دستش تو را آورده انگشتر سرشتت را خدا با عشق زد در باده ی رحمت از آن پس خلق شد مادر پس از آن خلق شد دلبر غزل ها خواستند آیینه ی دریادلی باشند ندیدند از تو ای زیباترین تصویر، والاتر پیمبر نه پیمبر پروری را کرد تقدیمت که دارد اینچنین قدرت؟! که دیده اینچنین گوهر؟! اگر عنوان مادر خلق شد باید از این عنوان شود دخت نبوت مادر اولاد پیغمبر مرا در دستهای در قنوت و بین لبهایت به دست حق تعالی می دهی با دیدگانی تر چو بابا طاهر عریان مرکب گیرم از خونم قلم بتراشم از دستم دلم را می کنم دفتر به تعداد نفس هایم فقط یک جمله بنویسم فقط مادر فقط مادر فقط مادر فقط مادر شاعر
_مگر تو نگفتی می‌ری دیدن همکلاسیت؟ از کی تا حالا دروغ گفتن رو اون هم به من، ماردت رو یاد گرفتی؟ غصه برادرت کم بود! تو رو کجای دلم بذارم؟ فرصت حرف زدن به دخترش نمی‌داد. سختی‌های این روزها که در دل انباشته بود از راه چشمها و حنجره‌اش بیرون می‌ریخت. دلداری مینا و بهزاد هم آرامش نمی‌کرد. با اشاره چشم و ابروی آن دو مدینادفهمید که آرام کردن مادر کار خودش است. تا آن روز مادرش را باداین حال ندیده بود.با تردید بلند شد. جلو آمد دستانش را دور شانه‌های مادر حلقه کرد و اد را در آغوش گرفت. حلیمه سر بر شانه کوچکترین دخترش یک دل سیر گریه کرد. آخرین باری که اینطور گریه کرده بود زمان مرگ همسرش بود. _قربونت برم مامان خوشگلم ببخش منو...اشتباه کردم نگفتم دیدن کی می‌رم... لحن پر از بغض و پشیمانی مدینا اشک حلیمه را بند آورد. تحمل غم بچه‌هایش را نداشت. طبق عهدت همیشگی صورت خیسش را با گدشه روسری بلندش پاک کرد. آهی کشید و بعد از کمی مکث با صدای تو دماغی ناشی از گریه پرسید: چه خبر؟ داداشت رو دیدی؟ فرزانه چطور بود؟ پدر و مادرش هم بودن؟ بهزاد که هنوز حوله نمدار را روی موهای چسبناکش گذاشته بود نتوانست مثل دختر عموهایش خوددار باشد. بلند خندید. هنوز خلق و خوی حلیمه که در اوج ناراحتی کنجکاویش را فراموش نمی‌کرد، برایش جا نیفتاده بود. سه جفت چشم هر کدام با یک معنی متفاوت نگاهش کردند. حلیمه و مینا عاقل اندر سفیه؛ مدینا هم خط و نشان کشان. بهزاد که از خنده بی‌موقعش خجالت کشیده بود برای فرار از نگاه‌های روبرویش مدینا را وسط انداخت:جواب زن عمو رو بده. بیمارستان ها...! موفق حواس چشمها را پرت کند. دانستن علت پریشانی و ترس مدینا دلیل اصلیش بود. مدینا با یادآوری آنچه دیده و شنیده بود چشمانش پر از دلهره شد.
باران برای من و تو می بارد برای من و تویی که سال هاست پشت پنجره های اتاقمان چیزی شبیه به عشق را گم کرده ایم برای من و تویی که سال هاست سکوتمان را با تیک تاک عقربه های ساعت فریاد زده ایم محمد شیرین زاده
نشستیم و قسم خوردیم رو در رو به جانِ هم! اگــرچــه زهــر می ریزیــم تــــوی استکانِ هم! همه با یک زبانِ مشترک از درد می نالیم ولی فرسنگ ها دوریم از لحن و زبانِ هم هــوای شــام آخــــر دارم و بدجـور دلتنگم که گَردِ درد می پاشند مردُم روی نانِ هم! بلاتکلیف، پای تخته، فکر زنگِ بی تفریح فقط پاپــوش می دوزیم بر پای زیانِ هم! قلم موهای خیس از خون به جای رنگِ روغن را چــه آسان می کشیم این روزها بر آسمانِ هم چـه قانــونِ عجیبـــی دارد این جنگِ اساطیری که شاد از مرگِ سهرابیم بینِ هفت خوانِ هم برادر خوانده ایم و دستِ هم را خوانده ایم انگار! کــه گاهـی می دهیم از دور، دندانی نشانِ هم سگِ ولگرد هـــم گاهــی -بلانسبت- شَرَف دارد به ما که چشم می دوزیم سوی استخوان هم! گرفته شهر رنگِ گورهای دسته جمعی را چنـــان ارواح ، در حالِ عبوریم از میانِ هم! امید صباغ نو
می‌گویند یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور یوسف که به کنعان برنگشت پیراهنش را فرستاد این یعقوب بود که رفت مصر دیدن یوسف . یوسف هرگز نخواست به کنعان برود بینوا یعقوب.
با نفسی بریده از بغض فروخورده هر آن‌چه را که دیده و شنیده‌بود، گفت. اشک‌هایش با قطرات باران که به شیشه‌های در و پنجره برخورد می‌کرد همراه شد. حلیمه فکر ‌می‌کرد زندگیش مثل قایقی شکسته در حال غرق شدن است. نمی‌دانست چگونه باید آن را نجات داد. اگر همان اول که یک‌بار از زبان پسرش احساس نفرت از شاپور را نشنیده نگرفته‌بود، او را در این احساس همراهی و راهنمایی کرده‌بود هیچ‌کدام از این اتفاقات نمی‌افتاد. هر چند محکمه‌ای در کار نبود ولی شاپور قدرت داشت، خود یک دادگاه بود. عذاب وجدان، شرمندگی و آه آن دختر را چه می‌کرد؟ باید خودش مشکلاتشان را حل می‌کرد! مسئولیت زیادی را در این مورد متوجه خودش می‌دانست. او هم باید در این تاوان بهایی می‌پرداخت. وقتی افکارش را جمع‌و‌جور کرد سرش را بالا گرفت مصمم به دخترانش نگاه کرد. _می‌خوام برم دیدن شاپور و زنش. برا مجید برا فرزانه رو کرد به مدینا: _تو هم همرام میایی.. باید هر چی که می‌دونی بگی... بهزاد بود که با اخم ظریفی میان ابروانش حرف زن عمویش را برید: _چطور؟ شاپور الان مث مار زخمیه سایه هر کی که نسبتی با مجید داره رو می‌زنه. بری چی بگین؟ توقع دارین لبخند بزنه و بگه کاش زودتر اومده‌بودین؟ زن عمو، به نظرتون حرف یک الف بچه رو اون هم کی؟ خواهر قاتل رو باور می‌کنه ولی حرف خانم دکتر که زن پسرش هم هست رو باور نمی‌کنه؟ احترام‌تون واجب ولی این کار حماقته بهتره با بابام درمیون بذارین... باز بهزاد متوجه شد سخنرانی غرایی کرده‌است که بهتر است راهی برای درست کردن متن سخنرانیش پیش از هر نوع واکنش دختر عمویش، پیدا کند...
تو چه دانی که در این تنهایی، چه به من می گذرد؟ تو چه دانی که در این تنهایی، چه به من می گذرد؟ منمُ شورغزل منمُ قافیه ها منمُ قایق بشکسته ی دل شده بر موج رها چشم من خسته و بی حوصله از سختی و طولانی راه زل زده، سخت به رخساره ماه شعله ماه گذر کرده زمنشور زمان مُنکَسر،بی رمق و خسته و بی جان و توان نغمه تار جهان نغمه چنگ زمان از سر ِ پنجه ی باد گوشه های ماهور تند و کوبنده و شاد همگی صوت سیاه غم به طنّازی و صد عشوه و ناز می خرامد به درون ژرف و تاریکی ِ چاه من دلم می گیرد زین همه رنگ و ریا حسین زندی
سفر کرده کجا رفتی؟ چرا تنها؟ چرا بی من؟ نگفتی سخته دلتنگی؟ نگفتی زوده این رفتن؟ به دنبال چه پایانی خلاف جاده ایستادی؟ چرا تا عادتت کردم به فکر رفتن افتادی؟ چرا باید به تنهایی دوباره بی تو برگردم؟ کجای قصه بد بودم؟ کجای قصه بد کردم؟
سلام. شب بخیر با عرض پوزش دو روز گرفتار ثبت نمرات بچه هام موفق به تایپ ادامه داستان نشدم ان شاءالله امشب این نبرد ماراتن تموم میشه از فردا شب خدا نفسی باقی گذاشته باشه در خدمتتون هستم با ادامه داستان و مزاحی باشاعر یا نویسنده ای دیگر. 🙏🏻🌹
_زن عمو حالا که اینقد اصرلر دارین بذارین به بابا زنگ بزنم بیاد همراتون باشه شاپور ممکنه حرفی بزنه یا.... مدینا که هنوز از حرف بهزاد عصبانی بود غرغر کرد: لابد وقتی مه‌لقا و مامان هم وسط کوچه دارن گیس هم رو می‌کنن زن‌عمو رو بیار از هم جداشون کنه تو کمتر فعالیت مغزی داشته باشی و به مخت استراحت بدی برا مبادا بهتر نیست؟ _ مبادا که الانه.. مخ ما هم اجارهٔ بعضیاست.. مدینا دختر باهوشی بود؛ اما نمی‌دانست چطور در این مواقع جلوی زبانش را بگیرد. برای همین بهزاد هیچ وقت از لحن تند این دختر دلخور نمی‌شد. از هر فرصتی برای زدن حرف دلش به او استفاده می‌کرد. صدای حلیمه بگو مگوی بین آن دو را تمام کرد: من باید حلقه معیوبی که بچه‌هام رو ازم دور کرده از میون بردارم..باید به تنهایی از این مرحله بگذرم. مسئولیت زیادی در این مورد متوجه منه.. _زن عمو حالا که اصرار دارین بابا نیاد لااقل بذارین من همراتون بیام. حلیمه جای خالی مرتضی را با تمام وجود احساس می‌کرد. چقدر به وجودش برای حل این بحران نیاز داشت. با سکوتش رضایت داد بهزاد همراهیشان کند. لباسش را عوض کرد. چادر زمینه سورمه‌ای با نقش‌های مارپیچ براق همرنگش را روی سر کشید. همان چادری که همراه همسرش رفته بود که به شاپور التماس کند برای طلبش به آنها فرصت دهد و او با خاری آنها را از در خانه‌اش رانده بود. دوباره دست روزگار این‌بار به خاطر غرور و کینهٔ بی‌جای پسرش او را به این مهلکه کشانده‌بود. خانه را به مینا سپرد. با بهزاد و مدینا با تاکسی راهی خانه شاپور شد. هنوز همان خانه مجلل و بزرگ که نشانه ثروت زیاد صاحبش بود. آنها بدون خبر قبلی امده بودند. شاید اصلا در را برایشان باز نکنند. حلیمه خودش شاسی آیفون را فشار داد. چقدر تلاش کرده بود دستش نلرزد. او در آن لحظه زن قویی نبود مادری نگران بود. کسی جوابشان را نداد. مدت کوتاهی صبر کردند. باز هم خبری نشد. سرشان را با ناامیدی پایین انداخته و راه آمده را می‌خواستند برگردند که در بزرگ و سفید مشکی با صدای تقه‌ای باز شد و آنها را متوقف کرد. چشمان درشت و تیره شاپوردر پس زمینه صورت سرخ شده از خشمش او را ترسناک کرده‌بود...
شعاع درد شعاع درد مرا ضرب در عذاب کنید                              مگر مساحت رنج مرا حساب کنید محیط تنگ دلم را شکسته رسم کنید                              خطوط منحنی خنده را خراب کنید طنین نام مرا موریانه خواهد خورد                              مرا به نام دگر غیر از این خطاب کنید دگر به منطق منسوخ مرگ می خندم                              مگر به شیوه ی دیگر مرا مجاب کنید در انجماد سکون ، پیش از آنکه سنگ شوم                              مرا به هرم نفسهای عشق آب کنید مگر سماجت پولادی سکوت مرا                              درون کوره ی فریاد خود مذاب کنید بلاغت غم من انتشار خواهد یافت                              اگر که متن سکوت مرا کتاب کنید قیصر امین پور
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼 🌼 نوکنیدجامه را پاک کنیدخانه را گل بزنید قبله را ماه رجب میرسد🌙 هوش کنیدمست را ،آب زنیددست را سجده کنید هست را ماه رجب میرسد🌙 سیرکنیدگشنه را آب دهیدتشنه را دورکنیدغصه را ماه رجب میرسد🌙 عفوکنید بنده را أرج نهید زنده را یادکنید رفته را ماه رجب میرسد🌙 ✨✨✨✨✨✨✨✨ امام باقر(علیه السلام) : 💌 هرمومنی راکه دوست دارید رسیدن این ماه رابه او مژده دهید😍 🎀 پنجشنبه اول ماه رجب هست. پیشاپیش فرارسيدن ماه رجب برشما مبارك🎀🌙 🌤تعجیل در فرج مولایمان صلوات 🌼 🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
راه کوتاه رفته را برگشتند. بهزاد و مدینا با اشارهٔ حلیمه عقب‌تر ایستادند. اما می‌توانستند گفتگوی آنها را بشنوند حلیمه برای حرف زدن با این مرد به همهٔ جراتش احتیاج داشت. او تنها چیزی را که پیش‌بینی نکرده بود واکنش شاپور بود. _سـ...سلام _ببین کی اومده؟چطور طرف خونه‌ی من اومدی؟زنگ در رو زدی دست‌هات نجس نشد؟ الان ازم متنفر نیستی؟ یادت که نرفته اینجا خدایی وجود نداشت.. و به قلبش اشاره کرد. لبش به پوزخندی سرد و زهرآگین به گوشهٔ راست صورتش باز شد: _راستی ...علیک سلام .. نکنه راه گم کردی؟ فقط نگو که به خاطر شازده‌ت قدم رنجه کردی و اومدی اینجا خانم فرزانه مصفا... پسر و دختر جوان با چشمانی گشاده و دهانی باز به طرز صحبت کردن شاپور که نشانی از دردی عمیق داشت تا کینه و نفرت گوش می‌دادند. با همان حالت متعجب به یکدیگر نگاه کردند. "فرزانه مصفا"؟ می دانستند نام خانوادگی حلیمه مصفا است ولی شخصی به نام فرزانه مصفا را در فامیل اونمی‌شناختند. اما رنگ به‌شدت پریده، بدن لرزان و خم شدن شانه‌های حلیمه چیز دیگری نشان می‌داد. او چنین کسی را می‌شناخت. حلیمه سرش را بلند کرد. انگار سیلی خورده باشد. این حرف برایش بسیار ناخوشایند بود. جلوی دخترش و پسر برادر شوهرش اسمی گفته شد که سالها در جایی دفن شده‌بود. حالا جنازهٔ پوسیدهٔ آن اسم از زیر خاطراتش توسط مرد مقابلش بیرون کشیده شده‌بود. _نبش قبر کردن گذشته چه نفعی به حال تو داره؟ هنوز هم زبونت مثل شمشیر تیز می‌مونه. هنوز هم بی‌رحمی. فکر کردم گذشته رو فراموش کردی. گمون کردم می‌‌شه با تو در‌بارهٔ بچه‌هامون حرف بزنیم انگار فقط در حد خیاله. توی بی‌وجدان اول شوهرم رو ازم گرفتی حالا هم داری پسرم رو ...شاید هم گرفته باشی. شاپور که صورتش به رنگ گوجه رسیده‌بود و مشت‌هایش را طبق عادت همیشگیش هنگام عصبانیت محکم گره کرده بود فریاد زد: _کی داره از وجدان و رحم حرف می‌زنه؟ یادت رفته با من چکار کردی؟ چه بلایی سر مردی که تمام دنیاش تو بودی آوردی؟ فرزانه...نمی‌دونی تنها گذاشتن من میون اون فامیل پول پرست یعنی چی؟ نفهمیدی چه زجری کشیدم که وقتی فهمیدم تو رو از دست دادم. تو با پس زدن بدون علت من مزه درد و میل به انتقام رو به دل زخم خورده‌م چشوندی؟ چیِ من از مرتضی کمتر بود؟ تو باعث شدی خلا و ناامیدی زندگی بدون تو رو با ثروت و بی رحمی پر کنم. از شدت درماندگی تن به ازدواجی دادم که هرگز روح مردهٔ منو زنده نکرد. شدم آدمی که الان داری بهش التماس می‌کنی پسرت رو ببخشه... من بی وجدانم درست؛ در مورد مرتضی حق داری بگی. ولی در مورد پسرت، اون وجدان داشت که دل دختر من رو برد و بعد بهش نارو زد؟ برای چی؟ برای تلافی مرگ پدرش؟ ولی من همون اول به قول خودت هیولای شرارت بودم.
حلیمه دیگر نتوانست تحمل کند صدایش را از شاپور بالاتر برد: دیگه به من نگو فرزانه...من حلیمه ام زن مرتضی. درسته هرگز مثل تو این چیزهایی که گفتی رو نفهمیدم اما عشق به مرتضی رو حس کردم. همون اول گفتم مرتضی رو دوست دارم. گفتم هیچ احساسی به تو ندارم. حتی اگه تو رو قبول می‌کردم پدرت هرگز نمی‌ذاشت پات رو تو خونهٔ ما بذاری. شما روی عرش بودین و ما روی فرش.. تو پسر طهماسب خان بودی.. مردی که غیر مال هیچی براش مهم نبود. شاپور خان.. _نه..نه..فر...حلیمه خانم یادت هست بهت گفتم من همیشه پسر ماه‌بانوام نه طهماسب...اون یه اسم تو سجلده همین.. تو که بلدی خوب حرف بزنی چرا اینقد نمک رو این زخم واموندهٔ دل من می‌ریزی؟ بفهم پسر تو زنده‌س ولی دختر من بی گناه داره رو تخت بیمارستان جون می‌ده... شاپور و حلیمه آنقدر درگیر باز کردن عقدهٔ گذشته‌ها بودند که متوجه نشدند مه‌لقا همهٔ حرف‌هایشان را از پشت آیفون شنیده است. حواسشان نبود که مدینا با چشمان گریان به آن‌ها نگاه می‌کند...
دلم تنگ است و دیری با تو بودن نیست مقدورم اگر هم زنده ام بی تو ، امیدی کرده مجبورم چه مجنون ها که سر کردند شب ها با تو اما من به درد هجر درگیرم ز درد هجر رنجورم نه با تو زندگی شاید نه بی تو مرگ می آید میان این دو حیرانم بفرما آنچه مأمورم نمی دانم جدایی از کجا آغاز شد جانا تو بی من نیستی اما من از تو همچنان دورم کسی معنای بودن را نمی فهمد مگر با تو که می فهمد زبانم را؟ که داند؟ چیست منظورم؟ غزل های مجسم می سرایی: چشم، لب، گیسو در این دیوان ز جام واژه‌ها سرمست و مخمورم تو را از چشم هایی که تو را دیدند پرسیدم ز زیبایی تو گفتند اما من کر و کورم ندیدم واژه ای تاب آورد وصف جمالت را مگر آن سان که خود گویی من از آن نیز مهجورم ندارم آبرویی بی تو ای معشوق یوسف ها به رسوایی از این دوری میان خلق مشهورم
مه‌لقا هیچ حرفی برای گفتن نداشت. خودش شاپور را خواسته‌بود. اگر شاپور می‌فهمید که مه‌لقا و مادرش طهماسب را از دلباختگیش آگاه کردند. او هم چنان عرصه را بر پسرش تنگ کرد که فرصت تلاش برای رسیدن به آرزویش را از او گرفت. پدر حلیمه را تهدید کرد که به دخترش بفهماند شاپور لقمهٔ دهان آنها نیست. وقتی دید شاپور دست بردار نیست. مرتضی دوست شاپور که همیشه او را "پاپتی دهاتی"می‌نامید جلو فرستاد که دست برقضا حلیمه شیفته اخلاق، منش و سادگی او شد و دیگر شاپور بی‌خبر از همه جا برای همیشه پس زده شد. عمری با این خیال که از مرتضی بهتر بود نه از نظر مالی، او خود را با اخلاق پهلوانی می‌شناخت. خود را دست پروردهٔ آسیه‌ای در دربار فرعون می‌دانست. این همه سال کینهٔ مرتضی و حلینه را به‌دل گرفت. اما هرگز کاری نکرد که باعث رنجش او شود. هیچ کس غیر از مه‌لقا این را نمی‌دانست. او هم بعد از مطرح شدن خواستگاری مجید از فرزانه برایش فاش شد. مه‌لقا وقتی که فرزانه از ظلم پدرش در حق پدر مجید با شاپور حرف می‌زد، همه چیز را شنیده بود. برای آسودگی خیال دخترش که می‌دانست رازدار اوست، واقعیت را گفته بود. واقعیتی که فرزانه از پدرش اجازه گرفته بود که شب خواستگاری به مجید بگوید تا دل مجید از پدرش صاف شود. اگر از ترس شاپور و حمایت از دخترشان نبود هرگز نمی‌گذاشت پای این خانواده به زندگیشان باز شود. این تا وقتی بود که هنوز نمی‌دانست شاپور گذشته را فراموش نکرده‌است مه‌لقا عقلش به چشمش بود. اگر از چیزی یا کسی خوشش نمی‌آمد باید از سرراهش برداشته می‌شد. فرصت دک کردن مجید پیش از اقدام خودش توسط خود مجید به او داده شده بود. اما از پا افتادن دخترش از برنامه‌اش خارج بود. حالا باز باید کارخانه مغز معیوب و کینه‌توزانه‌اش را به‌کار می‌انداخت. پسر، دخترش را از او جدا کرده بود و مادرش ممکن بود شاپور و ثروتش را از چنگ او در اورد.
سلام شب همه همراهان و بزرگواران بخیر عرض پوزش حالم زیادمساعد نیست. ان شاءالله خدا نفسی باقی گذاشته باشه در روزهای بعد در خدمتتون هستم التماس دعای مبرم برای شفای همه مریضها🙏🏻
سلام شبتون بخیر مطالبم رو اماده کرده بودم که متاسفانه و با عرض پوزش نشد تایپ کنم عذر خواهی می کنم بابت تاخیر. حالم خوب نبود. 🙏🌹
شهادت امام کاظم علیه السلام صحبت از زندانی بغداد بود باز برگشتم به سوی کاظمین تازیانه بود و غربت بود و مرگ دیدم آنجا آنچه دیدم در حسین انه نور کنور المرتضی خلقه کان کخلق المصطفی فی السخاوة. انه بحر کریم کان فی قعر السجون شمس الضحی از بدن تنها عبایی مانده بود از توانش جرعه نایی مانده بود جرم او این بود فرزند علی است بر زبان تنها دعایی مانده بود ای که بذر لاله را از زیر خاک می دهی جان و رهایش می کنی بنده ات کاظم در این زندان ز تو مرگ می خواهد عطایش می کنی؟ مات مسموما وحیدا کالحسن عاش مظلوما غریبا کالحسین قال فی التابوت مقتول انا فابک مغموما له فی العالمین آه ازین زندان تو در توی سرخ گاه در کوفه است گاهی شهر شام گاه در بغداد و گاهی شهر طوس گاه سامراست زندان امام بعد عاشورا به زندان می برند حضرت سجاد را تا عسکری می رسد از سمت مشرق عاقبت مهدی اش با ذوالفقار حیدری
زندگی احساسی برایش همیشه در درجه دوم قرار داشت. در برابر ابراز احساساتش صرفه جویی می‌کرد. از همان نوجوانی مثل پدر و مادرش ثروت حرف اول را می‌زد. شاپور تک پسر طهماسب و ماه‌بانو برای او گنج متحرک بود. خدمتکارش را که چشم و گوش مه‌لقا بود رادصدا زد. صنم شبیه گلوله کاموای صورتی قل قل خوران روبروی بانویش ایستاد. _ برو به آقا بگو خانم گفته این کولی‌ها رو بیاره تو عمارت جلوی در و همسایه آبرو داریم در ضمن با اینها حرف دارم. صنم که با آن هیکل گردش چشم غرایی گفت و برای انجام ماموریتش از خانم دور شد. _مه‌لقا رو دست کم گرفتی پسر طهماسب...فکر می‌کنی از قصه لیلی و مجنونتون خبر ندارم..حالا کاری می‌کنم هم خونه مادرت رو به نامم کنی هم پای این غربتی‌ها رو از زندگیم می‌برم. همه اینها را با لبخندی موذیانه زیر لب غر زد. در آن لحظه یادش رفته بود دخترش روی تخت بیمارستان در جدالربا مرگ بود.صنم پیغام مهلقا را به اربابش رساند. _خب ..می‌تونی بری تماشای اشکهای حلیمه هنوز ردی از درد را روی قلب شاپور می‌گذاشت. بعدداز این همه سال هنوز نمی توانست درماندگی را در چشمان او ببیند. زیر لب زمزمه کرد: چی می‌شد مجید پسر تو نبود؟ یک لحظه نقاب خونسردی این همهرسال از چهره‌اش افتاد؛ اما با یاداوری دخترش دوباره همان خشم ولی اینبار توام با غم با این حس مبارزه می‌کرد. با لحنی خشن به حلیمه گفت: نمی‌خوام در و همسایه شما رو با این وضع در خونم ببینن بهتره بیایین داخل این خواسته مه‌لقا هم هست باهات کار داره. حلیمه قلبش از این همه تحقیر بدرد آمده بود. می خواست از آنجا دور شود و هرگز چشمش به این خانه و صاحب خانه نیفتد؛ اما پای زندگی تنها پسرش در میان بود. او هر کاری برای نجات فرزندش می‌کرد. سرش را پایین انداخت. با شرنساری ناشی از حقارت حرفهای شاپور و زنش همراه با بهزاد و مدینا که هنوز چشمانش از برق اشک می‌درخشید پایش را داخل حیات بزرگ عمارت شاپور گذاشت. مسیر گذشتن از حیاط و رسیدن به پله‌های منتهی به ساختمان تقریبا طولانی بود. نزدیک صندلیهای فلزی رنگ سفید زیر سایبان درخت نارون نرسیده بودند با صدای مه‌لقا ایستادند. نگاه دو زن در یکدیگر گره خورد. یکی پر از تمسخر و کینه. دیگری پر از اندوه و تردید....