سلام
شب همه همراهان و بزرگواران بخیر
عرض پوزش حالم زیادمساعد نیست.
ان شاءالله خدا نفسی باقی گذاشته باشه
در روزهای بعد در خدمتتون هستم
التماس دعای مبرم برای شفای همه مریضها🙏🏻
سلام
شبتون بخیر
مطالبم رو اماده کرده بودم که متاسفانه و با عرض پوزش نشد تایپ کنم
عذر خواهی می کنم بابت تاخیر. حالم خوب نبود.
🙏🌹
شهادت امام کاظم علیه السلام
صحبت از زندانی بغداد بود
باز برگشتم به سوی کاظمین
تازیانه بود و غربت بود و مرگ
دیدم آنجا آنچه دیدم در حسین
انه نور کنور المرتضی
خلقه کان کخلق المصطفی
فی السخاوة. انه بحر کریم
کان فی قعر السجون شمس الضحی
از بدن تنها عبایی مانده بود
از توانش جرعه نایی مانده بود
جرم او این بود فرزند علی است
بر زبان تنها دعایی مانده بود
ای که بذر لاله را از زیر خاک
می دهی جان و رهایش می کنی
بنده ات کاظم در این زندان ز تو
مرگ می خواهد عطایش می کنی؟
مات مسموما وحیدا کالحسن
عاش مظلوما غریبا کالحسین
قال فی التابوت مقتول انا
فابک مغموما له فی العالمین
آه ازین زندان تو در توی سرخ
گاه در کوفه است گاهی شهر شام
گاه در بغداد و گاهی شهر طوس
گاه سامراست زندان امام
بعد عاشورا به زندان می برند
حضرت سجاد را تا عسکری
می رسد از سمت مشرق عاقبت
مهدی اش با ذوالفقار حیدری
#شاعر_م_الحمدالله
زندگی احساسی برایش همیشه در درجه دوم قرار داشت.
در برابر ابراز احساساتش صرفه جویی میکرد. از همان
نوجوانی مثل پدر و مادرش ثروت حرف اول را میزد.
شاپور تک پسر طهماسب و ماهبانو برای او گنج متحرک بود.
خدمتکارش را که چشم و گوش مهلقا بود رادصدا زد.
صنم شبیه گلوله کاموای صورتی قل قل خوران روبروی بانویش ایستاد.
_ برو به آقا بگو خانم گفته این کولیها رو بیاره تو عمارت جلوی در و همسایه آبرو داریم در ضمن با اینها
حرف دارم.
صنم که با آن هیکل گردش چشم غرایی گفت و برای انجام ماموریتش از خانم دور شد.
_مهلقا رو دست کم گرفتی پسر طهماسب...فکر میکنی
از قصه لیلی و مجنونتون خبر ندارم..حالا کاری میکنم
هم خونه مادرت رو به نامم کنی هم پای این غربتیها
رو از زندگیم میبرم.
همه اینها را با لبخندی موذیانه زیر لب غر زد.
در آن لحظه یادش رفته بود دخترش روی تخت بیمارستان در جدالربا مرگ بود.صنم پیغام مهلقا را به اربابش رساند.
_خب ..میتونی بری
تماشای اشکهای حلیمه هنوز ردی از درد را روی قلب
شاپور میگذاشت. بعدداز این همه سال هنوز نمی توانست درماندگی را در چشمان او ببیند.
زیر لب زمزمه کرد: چی میشد مجید پسر تو نبود؟
یک لحظه نقاب خونسردی این همهرسال از چهرهاش
افتاد؛ اما با یاداوری دخترش دوباره همان خشم ولی اینبار توام با غم با این حس مبارزه میکرد.
با لحنی خشن به حلیمه گفت: نمیخوام در و همسایه
شما رو با این وضع در خونم ببینن بهتره بیایین داخل
این خواسته مهلقا هم هست باهات کار داره.
حلیمه قلبش از این همه تحقیر بدرد آمده بود. می
خواست از آنجا دور شود و هرگز چشمش به این خانه
و صاحب خانه نیفتد؛ اما پای زندگی تنها پسرش در میان بود. او هر کاری برای نجات فرزندش میکرد.
سرش را پایین انداخت. با شرنساری ناشی از حقارت حرفهای شاپور و زنش همراه با بهزاد و مدینا که هنوز چشمانش از برق اشک میدرخشید پایش را داخل حیات بزرگ عمارت شاپور گذاشت.
مسیر گذشتن از حیاط و رسیدن به پلههای منتهی به
ساختمان تقریبا طولانی بود. نزدیک صندلیهای فلزی رنگ سفید زیر سایبان درخت نارون نرسیده بودند
با صدای مهلقا ایستادند.
نگاه دو زن در یکدیگر گره خورد. یکی پر از تمسخر و کینه. دیگری پر از اندوه و تردید....
آسمان کم بود ،کم، اما برایم گریه کرد
مردنم راحدس زد قبل از عزایم گریه کرد
دیدن چشمان تو یک اتفاق ساده نیست
در بهایش بی نهایت چشم هایم گریه کرد
دستهایم در خیال دستهایت زنده بود
دستهایت را کشیدی دستهایم گریه کرد
از خجالت اشکهای شوق من جاری نشد
من به جای دل تپیدم او به جایم گریه کرد
با صدای نغمه های ساز حرفم را زدم
ظاهرم آرام بود اما صدایم گریه کرد
رفتم از پیشت ولی مردم میان هر قدم
بس که از درد جدایی رد پایم گریه کرد
دست گریه، کوچه گریه ،چشم گریه بگذریم
آسمان کم بود ،کم ،اما برایم گریه کرد
مهرداد بابایی
در انتظار من آیا به تن کفن دارید؟
سری برای زدن پیش پای من دارید ؟
برای آنکه بمانید زیر پرچم من
تحمل صدمات کمرشکن دارید ؟
بدون چون و چرا می خرید حرفم را ؟
سلاح دور کمر یا زره به تن دارید؟
بریده اید ز دنیا؟ برای قربانگاه -
به سینه داغ و به بر کهنه پیرهن دارید ؟
برای آنکه ببینم چقدر منتظرید
برای نایب من جان فدا شدن دارید ؟
سپاه پاک، مرا لازم است منتظران
توان حفظ دل و دیده و دهن دارید؟
برای تربیت مالک و ابوذرها
میان امت اسلام شیر زن دارید؟
#م_الحمدالله
به پایان آمد این دفتر
حکایت همچنان باقیست !
به آخرین لحظات از روز پایانی ماه مبارک رمضان نزدیک میشویم و امیدمان به عفو و بخشش الهیست ....
نه به آبروی خودمان که روسیاهیم ....
بلکه به آبروی خوبان درگاهش ، به آبروی اولیاء و انبیاء و معصومینش و به آبروی شهدا و مقربین درگاهش .....
میخواهم و میخواهیم که فرج مولامون مهدی عج رو هر چه زودتر برساند و جهانی پر از خیر و نعمت و برکت و مهربانی به جای همه ی این بی عدالتی ها و ظلمها عنایت فرماید .
و از خدای متعال میخوام که هر کس در این ماه عزیز هر حاجتی ، آرزویی ، مشکلی ، گرفتاری داشته و دارد به حق پنج تن آل عبا آرزوها برآورده و مشکلاتتان رفع گردد.
ودر پایان از خدا میخوام که زیارت قبور ائمه اطهار ، بویژه زیارت قبر مطهر آقا سید الشهدا و علمدار دشت کربلا رو نصیب همه شما همراهان خوبم و همچنین این حقیر بگرداند .
در حقم دعا بفرمائید و برای این حقیر طلب سعادت و نیکبختی و عاقبت بخیری بفرمائید .
بنده حقیر روسیاه هم در حقتان دعا خواهم کرد انشاء الله خداوند بپذیرد از این عاجز روسیاه
آمین
ارادتمندتان
#دانا
مجبور بود به این کوه غرور سلام کند؛ اما جواب سلامش لبخند موذیانهای روی لبهای باریک مهلقا بود.
عقلش را پس کلامش گذاشت: با چه رویی پاشدی اومدی در خونه من؟ اون از پسر بی همه چیزت که زندگی ما رو سیاه کرد، این از خودت که معلوم نیست
چشمت دیگه دنبال چیه زندگی منه؟
خیال می کنی می تونی با ننه من غریبم در آوردن رسوایی پسرت رو ماست مالی کنی؟ ببینم زیر اون
پارچه سیاهی که سرت انداختی جانماز و تسبیحت
رو هم آوردی؟...
همه محل به زودی میفهمن شماها با زندگی دختر من چیکار کردین ...
حرفهای آخرش دو تیر در یک کمان بود که یکی به قلب
حلیمه و دیگری به روح شاپور اصابت کرد.
- اصلا می دونی خونهای که توش نشستی و اربابشی
از صدقه سر همین شاپور؟
هیچوقت فکر نکردی شوهرت که هیچی نداشت چطور
با فروش زیر قیمت اون مغازه، هم بدهیش رو بده، هم
صابخونه شین، هم یه گاری بندازین زیر پاتون؟
اون شوهر گور به گور شدت بهت نگفت مالک اون خونه
شاپور بوده بدخت؟!
بهتون صدقه سر من و بچه هام رو داده...
فریاد شاپور هم نتوانسته بود جلوی نیش زبان همسر
کوتاه فکرش را بگیرد. رازش برملا شده بود.
یقین داشت دخترش زبانش قرص است. کس دیگری
غیر از مرتضی خبر نداشت، او هم در قید حیات نبود.
باقیمانده غرور شاپور در هم شکست.درمانده تر از قبل.
درست بود که از او دلگیر بود، ولی هرگز راضی به شکستن قلبش نبود.
حلیمه انگار از بلندی سقوط کرد. قلبش هزار تکه شد.
طعم تلخ ناباوری تمام وجودش را پر کرد.
از زخم زبانهای مهلقا دردناکتر:" محرمترین زندگیش همه چیز را از او پنهان کرده بود."
حالا چرایش را از چه کسی باید میپرسید؟
بیصدا شکست. پلک نمیزد. نه بغضی و نه اشکی.
هیچ توجهی به مدینا و بهزادی که نگاهشان سرگردان
بین آن جمع می چرخید، نکرد.
مثل آدم آهنی برنامه ریزی شده به طرف در آهنی بزرگ قصر مرد فداکاری راه افتاد که دیگر نمیشناخت.
گوشهایش صدایی غیر از فریادهای جنون آن زن نمیشنید.
باید به خانهاش میرفت؟اما آن خانه دیگر مال او نبود.
دیگر دلش نمیخواست نگاهش به خانهای بیفتد که در آن اگر چه کم داشتند ولی لبریز از عشق همسرانه و مادرانه بود.
باید به دیدن مرتضایش میرفت؟ با باور ترک خورده اش چه میکرد؟
باید پیش پسرش برود؟ دومین محرم زندگیش؛ اما
کجا؟..
#دانا
نامه ای امشب نوشتم بر خدای مهربان
مهر و امضایش نمودم من به اشک دیدگان
خلوت شب بود ،دلم غم داشت ،مثل هر شبم
قاصدک مامور کردم تا رساند آسمان
خوب میدانم خدای من بخواند نامه ام
غیر او من کس ندارم چاره بر احوالمان
گوشه سجاده تر شد ماه آمد بر زمین
شبنمی همچون ستاره جا گرفت رخسارمان
شورحال دیگری آن شب به دل دست داده بود
گویی از شیطان گرفته پس دگر افسارمان
چون خدا هم صحبتم شد نامه ام از یاد رفت
شکر ای معبود من نامم شد از دیوانگان
نه دگر سنگ صبور فاش کن این نکته را
هرکه غافل از خدا باشد شد از بیچارگان
#جواد_الماسی
بزمیست به پا بین من و خلوتم امشب
بینورم و پر آهم و در ظلمتم امشب
ای دوست کجایی که دلم بی تو گرفته
از حرف پرم در پیِ همصحبتم امشب
رنجور شده کودکِ احساس درونم
محتاج تو و شانهی بی منتم امشب
اینجا که شده سهمِ دلم خانه به دوشی
آواره در این شهرِ پر از غربتم امشب
غیر از تو کسی نیست کند چاره دردم
من زخمی و غارت زده تهمتم امشب
تا کی بنشینم به فراق تو بسوزم ؟
پایان بده این درد و غم و محنتم امشب
جواد الماسی
یه اتفاقاتی تو زندگی ادمها میفته که یه گوشه ذهن و دلشون تا زنده ان بی حوصله و خسته
می مونه مثل یک زخم کهنه
هیچوقت هیچ وقت جاش خوب نمیشه
با هر نشونه این زخم جاش بد درد می گیره
#دانا
#تحلیل_رمان
بعضی ها هم هستن که باید بهشون گفت خسته نباشید که نمکدون گرفتین دستتون نمک مرغوب تهیه کردین و هر بار می پاشین روی این زخمها مبادا خوب بشه
باید گفت مرحبا که زرنگیتون مثل گل پیچک می مونه از ساقه زخمی یک گندم تو گندم زار دوستی و محبت خالص، بالا میره تا به گلوگاه
سادگی گندم برسه و با زجر خفه اش کنه
نتونه دردش رو از خنجر بی وجدانی که خورده
به گوش کسی برسونه
لبخند زیبایی هم میزنید تنگ لبهاتون که ظاهرتون مظلومیت ظالمانه تون رو پنهان کنه
#دانا
#تحلیل_رمان
سوز این زخم وقتی که بهت میگن تو بهترین ادم
یا دوست زندگیمی؛
درست میگن؛ اینها تو بازی اسم و فامیل حرف "صاد"،
اسمشون صادق، فامیلشون صداقتی یا با پیوندهای زیاد.
شهرشون صادقیه
غذاشون صداقت زلال و....
زیر هر کدوم از این کلمات درخشان و دلبرانه
از نشانه "ز" مینویسن
#دانا
#تحلیل_رمان
زرنگم، زندگیش رو زدم، زرنگ اباد زندگی می کنم.... به اینجا که میرسن بازی اسم و فامیل
دیکه قاعده خاصی نداره
در اخر برای جمع زدن امتیازشون
به نظرشون برد کردن برد
#دانا
#تحلیل_رمان
دردهای من
جامه نیستند
تا ز تن درآورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان برآورم
دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است
دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نامهایشان
جلد کهنه شناسنامههایشان
درد میکند
من ولی تمام استخوان بودنم
لحظههای ساده سرودنم درد میکند
انحنای روح من، شانههای خسته غرور من
تکیهگاه بیپناهی دلم شکسته است
کتف گریههای بیبهانهام
بازوان حس شاعرانهام
زخم خورده است
دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟
این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟
نگاهم را از پنجرهی باز گرفتم. احساس کردم غیر از من چیزی اضافی هم در اتاق است. رویم را برگرداندم.
روبرویم بود. با نگاه گستاخش خیره در چشمانم.
عرق سردی روی پیشانیم نشست.
بازوی ضرب دیدهام تیر کشید. انگار وزنهای سنگینی
روی قفسه سینهام گذاشتهاند.
کی آمده بود؟
چرا متوجه ورودش نشده بودم؟
چطور جرات کرده بود پاهای کثیفش را داخل حریم من بگذارد؟!
تنهاییم را غنیمت شمرده بود. می دانست از وجودش
بیزارم. به شدت از او میترسم.
از آن چشمهای شفاف چندش آور، اما خونسردش.
حالا چطور می خواستم در برابرش از خودم دفاع
کنم ؟
قدرت هیچ حرکتی را نداشتم. صدا درون حنجرهام
خفه شده بود.
اگر به طرفم میآمد، هیچ راه فراری از دستان
چندش آورش نداشتم.
یعنی باید تسلیمش میشدم.بیدفاع...
دو،سه قدم بحرفم برداشت. چشمانم را بستم و ته دلم
خدا را خواندم.
با صدای ضربهای محکم چشمانم را با ناامیدی باز کردم.
خواهر شجاعم آرام از پشت سرش به او نزدیک شده بود و با لنگ دمپایی قرمز طلایی روفرشی ضربه برق آسا و محکمی بر سر نحیفش کوبیده بود.
قیافهاش در هم رفته بود. دیگر نفس نمیکشید.
نفس حبس شدهام را به آسودگی بیرون دادم.
با صدایی که هنوز وحشت از آن میبارید گفتم:"خدا تو را برای نجاتم رسوند...
هنوز حرفم تمام نشده بود، خواهرم سرش را به چپ و راست تکان داد؛ با پوزخند لب زد: تو رو کجا سوغات
بدم ببرن دلاور...از یه مارمولک ترسیدی؟....
#دانا
نصیحت خودمونی
توی هر غال ترنشکی یکیش بلبل بدر می شه
دلت دختر فقط می خوا ولی بچت پسر می شه
ا دنیای پر از بیماری و غم راحتی می خی
نمی دونی که دنیا حاصلش خون جگر می شه
ابسکو کله ته کردی تو کار و بار و بدبختی
نمی فهمی شو و روزت چه جوری داره سر میشه
خیالت نی دلی اشکسته یا رد گشته محتاجی
همش در فکر اینی دخل و خرجت سربه سر می شه؟
جوون می شی که با کارت عصای دست بابا شی
و لکن این عصا یکسر طلبکار پدر می شه
ا این دنیای وارونه تعجب می کنی یا نه؟!
چگونه شر شده خیر و چگونه خیر شر می شه!!
به مکتب خونه میری تا بفهمی زندگی چیزه؟
چه کردی گفته ی استاد داره بی اثر می شه؟!
زن و اولاد و خونه، پول و ماشین ا خدا می خی
خدا هرچی بشت می ده درونت گشنه تر می شه
نصیحت های دلسوزانه ی بابات برات تلخه
چرا زهر رفیق بد برات مثل شکر می شه؟!
به صد معجز نمی فهمی که موسی هسته پیغمبر
ولی از مکر روباهی ،خداتون گاو نر می شه
خلاصه از بر دنیا ندید آسایشی هشکی
کسی دنیا رو بشناسه ز اهلش برحذر می شه
اگر می خوا کسی آرامشی در این دو روز عمر
حقیقت بنده خوب خدای دادگر میشه
#شاعر
#م_الف_ع