eitaa logo
📚 داستان های آموزنده 📚
68.8هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
2.6هزار ویدیو
67 فایل
﷽ 🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر
مشاهده در ایتا
دانلود
🌳گفتم: همین الان باید از این شغل بیرون بیایی. گفت: چشم، اکنون اراده می‌کنم که دیگر از این شغل بیرون بیایم و از فردا هم دیگر سر این کار نمی‌روم. این کار، واقعاً جهاد اکبر است و از جنگ با دشمن بیرونی سخت‌تر می‌باشد؛ چون در جنگ با دشمن بیرونی همه چیز تلخ است و همراه با کشتن و خونریزی و دود و آتش است؛ اما جنگ کردن با لذت نفس، جنگ با شهوتِ حرام، جنگ با ارتباط با نامحرم و خنده و کرشمه‌های آن چنانی، جهاد اکبر است؛ یعنی از جنگ با دشمن بیرونی هم خیلی سخت‌تر است و هم بهره‌ آن خیلی بیشتر می‌باشد. 🌳خلاصه، انقلاب پیروز شد و ده سال بعد از آن دیدار، روزی در شهر قم پیاده در خیابان ارم می‌رفتم، که ناگهان کسی از آن طرف خیابان مرا صدا زد، ایستادم، به من رسید و در آغوشم گرفت، چهرۀ نورانی و ملکوتی داشت، آثار سجده به پیشانی‌اش هویدا بود. گفت: ناهار برویم خانۀ ما، گفتم: به کسی وعده داده‌ام، 🌳گفت: شام بیا، گفتم: می‌خواهم بروم تهران، گفت: ده دقیقه بیا مسجد ما را ببین ما هشتاد نفر شهید داده‌ایم، دویست تا قاری قرآن داریم، خیلی بچه‌های با نشاطی هستند، به تو هم علاقه دارند. گفتم: آدرس مسجدت را بده می‌آیم. 🌳گفتم: از درس‌های طلبگی چه می‌خوانی؟ گفت: درس‌های مقدمات و سطح را خوانده‌ام و اکنون درس خارج و دورۀ اجتهاد را می‌گذرانم. گفت: بالاخره بعد از این برخورد و حرف‌ها ما را شناختی؟ گفتم: نه، من اولین بار است که تو را می‌بینم؛ اما چهره تو خیلی قشنگ است و همه چیز آخوندی به تو تمام است، ما با این که معروفی هستیم، قیافۀ تو را نداریم. دوباره گفت: واقعاً نشناختی؟ گفتم: نه، گفت: من همان جوان زنانه دوز لاله‌زار هستم! 📚برگرفته از کتاب امامت و ولایت نوشته استاد انصاریان ✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹ابلیس و نوح‌نبی🔹 ✍وقتی که نوح نبی علیه السلام قوم خود را نفرین کرد و هلاکت آنها را از خدا خواست و طوفان همه را در هم کوبید، ابلیس نزد او آمد و گفت: تو حقی برگردن من داری که من می خواهم آن را تلافی کنم!!! حضرت نوح در تعجب کرد و گفت: بسیار بر من گران است که حقی بر تو داشته باشم ، چه حقی؟ ابلیس ملعون گفت همان نفرینی که درباره قومت کردی و آنها را غرق نمودی و احدی باقی نماند که من او را گمراه سازم ، من تا مدتی راحتم ، تا زمانی که نسلی دیگر بپاخیزند و من به گمراه ساختن آنها مشغول شوم حضرت نوح نبی علیه السلام با این که حداکثر کوشش را برای هدایت قومش کرده بود، با این حال ناراحت شد و به ابلیس فرمود: حالا چگونه می خواهی این حق را جبران کنی؟ابلیس گفت: در سه موقع به یاد من باش! که من نزدیکترین فاصله را به بندگان در این سه موقع دارم: 1⃣هنگامی که خشم تو را فرا می گیرد به یاد من باش! 2⃣هنگامی که میان دو نفر قضاوت می کنی به یاد من باش! 3⃣ و هنگامی که با زن بیگانه تنها هستی و هیچکس در آنجا نیست باز به یاد من باش! 📚بحارالانوار، ج11، صفحات 288 و293 ✾📚 @Dastan 📚✾
🍃🍂مجلسی نقل کرده است: که هارون، خلیفه مقتدر و بی‌حیای عبّاسی دستور داد کنیز زیبا صورتی را برای خدمت کردن به امام موسی بن جعفر (علیهماالسلام) به زندان بردند (و منظورش بدنام کردن حضرت بود). 🌱امام پیغام داد: «بَل انتُم بِهَدیتکُم تَفرَحُون(نمل:۳۶)؛ این شما هستید که با هدایای خود شادمان می‌شوید»؛ من به کنیز و امثال آن نیازی ندارم. 🌱هارون از این پیام سخت خشمگین شد و گفت: به او بگویید ما به رضای تو کنیز را به زندان، نزد تو نفرستادیم، و دستور داد که کنیز را نزد حضرت بگذارند و باز گردند. 🌱مدتی گذشت، هارون خادمش را به زندان فرستاد تا خبری بگیرد. 🌱خادم به زندان رفت. با کمال تعجب دید آن کنیز به سجده رفته است و مرتب می‌گوید: قُدّوس سُبحانکَ سُبحانکَ، 🌱جریان را به هارون گزارش داد. ✨هارون گفت: 🌱به خدا سوگند! موسی بن جعفر او را سحر کرده است، 🌱کنیز را بیاورید. کنیز را به حضور هارون آوردند، نگاهش را به آسمان دوخت و ساکت ایستاد. 🌱هارون پرسید: تو را چه شده؟ 🌱گفت: خبر تازه‌ای دارم! وقتی مرا به زندان بردند دیدم این مرد مرتب نماز می‌خواند، بعد از نماز مشغول تسبیح و تقدیس خداوند می‌شود. 🌱به او عرض کردم: 🌱مولای من! شما کاری ندارید برایتان انجام دهم؟ 🌱فرمود: با تو چه کار دارم؟ 🌱عرض کردم: مرا برای خدمت به شما آورده‌اند. 🌱آن بزرگوار با دست اشاره کرد و فرمود: پس اینها چه کاره‌اند؟! 🌱نگاه کردم، باغی دیدم بسیار وسیع و زیبا که اول و آخر آن ناپیدا بود، فرش‌های نفیس در آن گسترده بود و حوریه‌های بسیار زیبا با لباس‌های آراسته در آن جا بودند که هرگز نظیر آنها را ندیده بودم. 🌱با مشاهده آنها در برابر خدای خود به سجده افتادم و در سجده بودم که خادم تو به سراغم آمد و مرا نزد تو آورد. 🌱هارون گفت: ای ناپاک! شاید وقتی به سجده رفتی اینها را در خواب دیدی؟ 🌱گفت: نه! به خدا سوگند! این واقعیات را پیش از سجده دیدم و بعد از مشاهده آنها به سجده افتادم. 🌱هارون (به فردی) گفت: این ناپاک را بگیر و مراقب باش کسی این مطلب را از او نشنود، اما کنیز بدون درنگ مشغول نماز شد. 🌱از او پرسیدند: چرا چنین می‌کنی؟ گفت: عبد صالح (موسی بن جعفر علیهماالسلام) را چنین یافتم … . 🌱راوی این داستان می‌گوید: این کنیز زندگی خود را به همین منوال در بندگی خدا سپری کرد تا از دنیا رفت. این قضیه چند روز قبل از شهادت امام کاظم (علیه‌السلام) رخ داد. 📚بحارالانوار، ج ۴۸، ص ۲۳۸. ✾📚 @Dastan 📚✾
🦋🦋فروش خانه همسایه امام صادق(ع) 🍃🍂امام صادق(ع) به کارگرِ خانه فرمودند: این همسایهٔ ما که دیوار به دیوار ماست، می‌خواهد خانه‌ خود را بفروشد، صدایش کن تا بیاید. کاگر به همسایه گفت: امام صادق(ع) منتظرت هست، می‌آیی؟ 🌻گفت: با سر می‌آیم، امام صادق منتظر من است، مگر من چه کسی هستم! آمد و با ادب در کنار حضرت صادق(ع) نشست. امام فرمودند: شنیدم می‌خواهی خانه‌ات را بفروشی! عرض کرد: بله یابن‌رسول‌الله. گفت: چند؟ گفت: کارشناس‌ها خانهٔ من را چهل‌هزار درهم، یعنی چهارهزار دینار قیمت کرده‌اند. 🌻امام فرمودند: چند گفته‌ای؟ گفت: صدهزار درهم! فرمودند: بی‌انصافی نیست؟ گفت: نه یابن‌رسول‌الله، عین انصاف است؛ برای اینکه من این خانه را دارم قیمت می‌گیرم، می‌گویند چهل‌هزار درهم و من به مشتری می‌گویم به خدا دلم نمی‌خواهد از این خانه بروم و نمی‌خواهم بفروشم. خانهٔ من دیوار به دیوار امام صادق است و شصت‌هزار درهم هم قیمت همسایگی امام صادق را به من بدهید؛ وگرنه خانهٔ من صدهزار درهم نمی‌ارزد، چهل‌هزار درهم می‌ارزد. امام فرمودند: خب خانه‌ات را به من بفروش. گفت: پول نمی‌خواهم و کلیدش را الآن می‌آورم. 🌻فرمودند: نه، ما با مردم حساب معامله بی‌پولی نداریم، پول می‌دهم، چند؟ گفت: یابن‌رسول‌الله، طبق برآوردی که ارزیاب‌ها کرده‌اند، چهل‌هزار درهم. فرمودند: همان قیمتی که با همسایه‌ات گذاشتی، صدهزار درهم به من بفروش؛ من چهل‌هزار درهم نمی‌خرم و همان قیمتی که گذاشتی و گفتی؛ چهل‌هزار درهم خانه‌ام است و شصت‌هزار درهم هم حق همسایگی با امام ششم است. گفت: یابن‌رسول‌الله، اقلاً پس قیمت خود خانه را بخر، اقلاً قیمت خود خانه را چهل‌هزار درهم بخر! فرمودند: نمی‌شود! غلام، کاغذ بیاور! نوشتند: خریدار، امام صادق و فروشنده، فلان‌کس؛ قیمت هم صدهزار درهم. فرمودند: امضا کن! با شرمندگی و با خجالت گفت: خودتان می‌گویید، چه‌کار کنم! من که می‌خواهم به شما مفتی بدهم. 🌻علت این هم که می‌خواهم بفروشم، بدهکار هستم و اگر بدهکار نبودم، نمی‌فروختم؛ کسبم نچرخید. فرمودند: مشکلی نیست، امضا کن. ورقه را از امام صادق گرفت و امضا کرد، امام صادق هم امضا کردند و فرمودند: این ملک شرعاً با امضای تو و من، برای من شد؟ گفت: بله یابن‌رسول‌الله! قلم را برداشتند و زیرش نوشتند: جعفر صادق ملکی را خرید که شرعاً به صدهزار درهم به ملکیتش درآمد و پولش را نقد به خریدار داد؛ یعنی به اهل خانه فرمودند صدهزار درهم بیاورید و به این صاحب‌خانه بدهید. 🌻کیسهٔ پول‌ها را آوردند، فرمودند: پول خانه هم نقد به تو رسید. گفت: دیگر رسیده و دارم با چشمم می‌بینم. 🌻زیرش نوشتند: خانه‌ای را جعفر صادق به صدهزار درهم خرید و پولش را هم تحویل داد، بعد نوشتند: جعفر صادق این خانه و ملکش را به این شخص واگذار کرد و نامه را به او دادند خواند، 🌻 گفت: آقا، اقلاً بگذار پولش را بردارم و بروم، برای چه خانه را دوباره به نام من کردی؟ 🌻فرمودند: ما بی‌تفاوت نسبت به شما شیعیانمان باشیم؟ شما به‌خاطر همسایگی من، شصت‌هزار درهم خانه را بالاتر گفتی و من جواب این محبت تو را ندهم؟ 🌻هم پول‌ها برای تو و هم خانه برای تو؛ بودن با قرآن و اهل‌بیت(ع) صد درصد است. ✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨✨فرمول مهربونی اونقدرها هم سخت نیست. 👈اون آدمی که بهش میگی زشت، دست کم چند نفری رو داره که براشون خوشگل‌ترین آدم دنیاست. ✨✨اونی که بابت اضافه وزنش سرزنشش میکنی، 👈کلی اخلاق خوب داره که دوستاش عاشقشن. ✨✨اونی که دائم نداشته‌هاشو توی سرش میزنی، 👈شاید با همون داشته‌های کمش آرامشی داره که خیلیا ندارن. 👌زندگی یه فرمول ساده‌ست. اگر می‌تونی آدما رو همونطوری که هستن دوست داشته باش، ولی اگر نه، مجبور نیستی با گذاشتن یه زخم بزرگ توی دلشون همراهیشون کنی. 🔆باور کن فرمول مهربونی اونقدرام سخت نیست. فقط کافیه کسی رو نرنجونی 🤍 ✾📚 @Dastan 📚✾
📚داستان کوتاه روزی پدر و پسری بالای تپه‌ای خارج از شهرشان ایستاده بودند و آن بالا همان طور که شهر را تماشا می‌کردند با هم صحبت می‌کردند. پدر می‌گفت: اون خونه را می‌بینی؟ اون دومین خونه‌ایه که من تو این شهر ساختم. زمانی که اومدم تو این کار فکر می‌کردم کاری که می‌کنم تا آخر باقی می‌مونه... دل به ساختن هر خانه می‌بستم و چنان محکم درست می‌کردم که انگار دیگه قرار نیست خراب شه... خیالم این بود که خونه مستحکم‌ترین چیز تو زندگی ما آدماست و خونه‌های من بعد از من هم همین‌طور می‌مونن.!! اما حالا می‌دونی چی شده؟ صاحب همین خونه از من خواسته که این خونه را خراب کنم و یکی بهترش را براش بسازم... این خونه زمانه خودش بهترین بود ولی حالا...! این حرف صاحب‌خونه دل منو شکست ولی خوب شد... خوب شد چون باعث شد درس بزرگی را بگیرم.... درسی که به تو هم می‌گم تا تو زندگیت مثل من دل شکسته نشی و موفق‌تر باشی... پسرم تو این زندگی دو روزه هیچ چیز ابدی نیست، تو زندگی ما هیچ چیزی نیست که تو بخوای دل بهش ببندی جز خالقت. چرا که هیچ‌چیز ارزش این را نداره و هیچ‌کس هم چنین ارزشی به تو نمی‌تونه بده... "فقط خدایی که تو را خلق کرده ارزش مخلوقش را می‌دونه و اگر دل می‌خوای ببندی همیشه به کسی ببند که ارزشش را بدونه و ارزشش را داشته باشه 👌" ✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 🌷 ! 🌷دی ۱۳۶۵ قلاویزان مهران، این یکی از تلخ‌ترین عکس‌هایم از جنگ است. با چه ترس و لرزی توانستم با دوربین ساده‌ام این عکس را بگیرم. در ۳ سنگر روبرو، ۳ تک‌تیرانداز عراقی مستقر بودند و با قناصه پیشانی تعدادی از بچه بسیجی‌ها را شکافتند! هنوز که هنوز است، وقتی به این عکس نگاه می‌کنم، تنم می‌لرزد، دستم را بر پیشانی می‌گیرم و برای شهدا فاتحه می‌فرستم. در منتهی‌الیه کانال، سنگری بود به‌نام «پیشانی». این اسم از دو لحاظ برای آن سنگر مناسب بود: اول این‌که.... 🌷اول این‌که ‌این سنگر در نوک کانالی قرار داشت که هیچ سنگر و خطی جلوتر از آن در برابر عراقی‌ها وجود نداشت و به‌عنوان پیشانی خط مقدم محسوب می‌شد. دوم این‌که تک‌تیراندازان عراقی توجه شدیدی به ‌این سنگر داشتند و چون یکی از بهترین سنگرهای دیده‌بانی ما بود، تک‌تیراندازان عراقی بیشترین تمرکز را روی آن داشتند و پیشانی تعداد زیادی از بچه‌ها در آن‌جا مورد اصابت گلوله قنّاصه قرار گرفته بود. باید گفت که آن سنگر از خونین‌ترین سنگرهای مهران بود. 🌷یک تیربار عراقی بود که شب‌ها خیلی اذیت می‌کرد. تصمیم گرفتیم به هرصورت که هست، ترتیبش را بدهیم. یک قبضه اسلحه ژ.۳ تحویل دسته ۳ بود که از آن برای شلیک نارنجک تفنگی استفاده می‌کردیم. شلیک نارنجک تفنگی با کلاشینکوف تقریباً غیر ممکن بود، چرا که احتیاج به لوله رابط داشت و اگر هم پیدا می‌شد، با هر اسلحه کلاشی نمی‌شد نارنجک را پرتاب کرد. فشار زیاد گاز باروت، اسلحه‌های معمولی را داغان می‌کرد. فشنگ گازی در خط پیدا نمی‌شد به همین خاطر مرمی فشنگ‌های ژ.۳ را برمی‌داشتیم و به‌جای.... 🌷و به‌جای آن با مقداری کاغذ روزنامه‌ مچاله شده دهانه‌ پوکه را می‌بستیم و پس از کار گذاشتن نارنجک تفنگی بر روی اسلحه، آن را شلیک می‌کردیم. بهترین نوع نارنجک تفنگی که کاربرد بیش‌تری هم داشت، ضدتانک بود، آن‌هم از نوع روسی که به «نارنجک تفنگی کلاش» معروف بود. سنگر تیربار مزاحم در مقابل‌مان قرار داشت و بیشترین تلاش ما برای از بین بردن آن بود. دست کم هر شب ۱۵ تا ۲۰ نارنجک تفنگی و تعدادی آر.پی.‌جی به طرفش شلیک می‌کردیم، اما او همچنان روی کانال‌ها و سنگرهای دیده‌بانی ما آتش می‌بارید. 🌷سرانجام پس از پرتاب چند نارنجک بر یک هدف، توانستم محل دقیق سنگر را تشخیص بدهم. پنجمین نارنجک تفنگی را که پرتاب کردم، به خواست خدا روی سنگر تیربار فرود آمد. تیربار که درحال شلیک بود، یک‌باره خاموش شد و در پی آن صدای داد و فریاد نیروهای مستقر در خط مقدم عراق، نشان می‌داد که سنگر منهدم شده است و این نتیجه‌ صلوات‌هایی بود که نذر کرده بودم. راوی: رزمنده دلاور حمید داودآبادی که در شانزده سالگی به جبهه رفت. (یکی از نویسندگان فعال در عرصه خاطره نگاری و تاریخ نگاری دفاع مقدس.) ❤️ اللهم عجل لولیک الفرج ✾📚 @Dastan 📚✾
10.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ | 💠حجت الاسلام عالی امام صادق علیه السلام و کشاورز ‎‎‌‌ ✾📚 @Dastan 📚✾
💫🌟💫🌟💫🌟💫🌟💫 🔹🔸🔹بگو لا اله الّا الله ابونصر مؤذن نیشابوری: به بیماری سختی دچار شده بودم که بر اثر آن، زبانم سنگینی می‌کرد و قدرت سخن گفتن نداشتم. به ذهنم آمد به زیارت امام رضا علیه السلام مشرف شوم و در کنار قبر ایشان، خداوند را بخوانم و حضرت را برای بهبودی بیماری و باز شدن زبانم شفیع و واسطه قرار دهم. بر الاغ سوار شدم و آهنگ مشهد کردم. به زیارت رفتم و بالای سر امام علیه السلام دو رکعت نماز خواندم و سر به سجده گذاشتم و باحال دعا و گریه و تضرع، صاحب قبر شریف را در درگاه خداوند واسطه قرار دادم که مرا از بیماری نجات بخشد و گره از زبانم بگشاید. در همان حال، خواب مرا در ربود و در رؤیا دیدم که گویا قبر از هم شکافته شد و مردی میانسال و سخت گندمگون بیرون آمد و به من نزدیک شد و گفت: «ای ابونصر، بگو لا اله الا الله.» با اشاره به او فهماندم که با این زبان گرفته چگونه «لا اله الا الله» بگویم! ناگاه بر سرم فریاد کشید و گفت: آیا قدرت خدا را انکار می کنی بگو «لا اله الا الله!» پس به یک‌باره زبانم باز شد و «لا اله الله» گفتم. از مشهد تا خانه‌ام را با پای پیاده بازگشتم و در راه یک‌سره «لا اله الا الله» می‌گفتم. آری، زبانم باز شده بود و پس از آن هیچ‌گاه بسته نشد. 📚 چشمه حکمت رضوی 💫🌟💫🌟💫🌟💫🌟💫 ✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌🎙 سید محمد باقر شفتی فقیر محض بود! یه مرتبه گوشت خرید، شب بیاد بار بزاره بعد از مدتها یه دلی از عزا دربیاره...! تو راه که داشت میومد، دید یه سگی کنار کوچه انقد لاغر هستش که اصلا انگار استخوناش از زیر پوست پیداست این توله هاش هم چسبیدن به سینه های مادرش! شیر نداره بده بی رمق افتاده...! ایشون این گوشتی که دستش بود صاف انداخت جلوی این سگ! یعنی واینساد که فکر بکنه و محاسبه بکنه، معامله بکنه باخدا! یعنی بگه من این رو میدم در عوض تو اونو بمن بده! از اون به بعد زندگی سید شفتی زیر و رو شد. این مجتهد مسلم حکومت داشت تو اصفهان. ثروتش به قدری بود که یک روز رو وقتی اعلام میکرد فقرا وقتی میومدن در خونش چنگه چنگه پول میداد بهشون...!!نمی شمرد..!! ثروت عجیبی خدا بهش داد.. مردم فوق العاده دوسش داشتن.. حکومت قاجار بدون اجازه ایشون تو منطقه اصفهان نمی تونست کاری بکنه انقدر محبوب بود...! این همون آدم فقیر یه لا قبایی بود تو نجف که هیچی نداشت! یه کار یه عمل صالح تو یه لحظه..اینجوری زیر و رو شد. ✾📚 @Dastan 📚✾
✳️کرم پادشاه کرمان 🍃🍂چنانچه در تواریخ مسطور است که: در کرمان ملکی بود به غایت سخی و مهماندار پیوسته، دَرِ مهمان خانه او گشاده بودی و خوان احسان او به هر خاص و عام نهاده هر که به شهر وی آمدی، بر سفره کرم او نان خوردی و تا در آن شهر بودی وظیفه ی چاشت و راتبه ی(1) شام از ضیافت خانه ی وی بردی. وقتی که عضدالدوله(2) لشکر کشیده قصد تسخیر ولایت او کرد، ملک طاقت حرب وی نداشت. عضدالدوله هر روز با لشکریان به در حصار آمدندی و جنگ سخت کردندی، هر شب ملک کرمان آن مقدار طعام که لشکر عضد را کفایت بودی فرستادی. عضدی پیغام داد: که روز حرب کردن و شب نان دادن چه معنی دارد؟ جواب فرستاد که: جنگ کردن اظهار مردی است و نان دادن وظیفه مردمی(3) ایشان؛ اگر چه دشمن اند اما غریب شهر و مهمان ولایت من اند، از مروّت نباشد که ایشان در منزل من نان خود خورند. عضدالدوله بگریست و گفت: کسی را که چندین مروّت باشد، با وی حرب کردن، از نامردی است. لشکر را باز گردانید و برفت. ✾📚 @Dastan 📚✾