eitaa logo
📚 داستان های آموزنده 📚
69.6هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
2.5هزار ویدیو
67 فایل
﷽ 🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻فرزند آیت‌الله بهجت: آقا معتقد بود که در روابط خانوادگی، جواب دادن یا رو کم کردن باید به طور کلی کنار گذاشته شود و این کار هیچ ثمری ندارد. برخورد کردن، اقتضای طبیعت حیوانی است؛ اگر آن یک شاخ زد، این هم دو تا شاخ بزند و اگر هم دوتا نزند، بالاخره یکی را که باید بزند! این طبیعت حیوانی است انسان باید این حرف‌ها و نزاع‌ها را جدی نگیرد و به خدا واگذار کند یا اینکه به دفتر شرع مراجعه کند و ببیند الان وظیفه‌اش چیست اگر کسی خودش به این روش رفتار کند، طرف مقابل هم رفتار خواهد کرد و قضیه حل می‌شود. آقا مراقب بود که بچه‌ها معصیت انجام ندهند اگر کسی از دست بچه‌هایش ناراحت می‌شد، هرگز فراموش نمی‌کرد؛ حتی تا بیست سال بعد! یک بار به من فرمود: غذایی درست کن و به در خانه‌ی فلانی ببر گفتم: می‌گویم ببرند فرمود: نه! خودت ببر من غذا را بردم و دو روز بعد، آن شخص از دنیا رفت آن شخص چندین سال پیش از این، از من ناراحت شده بود و من یادم رفته بود و حالا که نزدیک مرگش بود، آقا اینگونه فرمود ✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 🌷 !! 🌷سال ١٣٦٢ از طرف جهاد به جمع نيروهاي اعزامی لـشكر ٤١ ثـاراالله پيوستم. درست در اولين روزى كه كـارم را شـروع كـردم، بـا صـحنه‌اى بسيار دلخراش مواجه شدم. من در قرارگاه شهرك ملكشاهى بـودم كـه حاج قاسم سليمانى با چهـره‌اى گرفتـه آمـد و گفـت: خـط شكـسته و تعدادى از بچه‌ها شهيد شده‌اند! 🌷حاج قاسم از ما خواست شهداى داخل ماشين همراهشان را همان‌جا دفن كنيم. از اين حرف همگي تعجب كرديم. بـه ماشـين كـه رسـيديم، ديـديم ماشين پر از اعضاى بدن شهداست كه به طرز فجيعي قطعه قطعه شـده و قابل تشخيص نيستند. هيچ كس حاضر به دفن اعضا نشد و هـر كـدام از بچه‌ها به بهانه انجام كارى به سويى رفتند. من ماندم و يك ماشين پـر از دل و روده انسان!! 🌷....آرام و با احترام اعضا را از ماشين پـايين آوردم و در يـك گورسـتان دسته جمعى دفن كردم. صحنه‌اى كه من در آن روز ديدم، تا آخرين روز حضورم در جبهه همواره در ذهنم بود و آزارم می‌داد. : رزمنده دلاور احمد اسدى ❌❌ امنیت اتفاقی نیست! ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆حکایت درباره خشم 🌾روزی یكی از بستگان امام سجاد(ع) در حضور جمعی ، بر سر موضوعی بر امام سجاد(ع) سخنان نامناسب گفت . 🌾امام سجاد(ع) سكوت كرد، سپس آن شخص رفت ، امام سجاد(ع) به حاضران فرمود: آنچه را این مرد گفت ، شنیدید، و من دوست دارم كه همراه من بیایید و نزد او برویم ، تا جواب او را بدهم و شما بشنوید. 🌾حاضران ، موافقت كردند، امام سجامد(ع) با آنها رهسپار شدند، در راه مكرر می فرمود و الكاظمین الغیظ (از صفات پرهی زكاران فرو بردن خشم است) (آل عمران 134) 🌾حاضران فهمیدند كه آن حضرت ، پاسخ درشت به او نخواهد داد، همچنان با آنحضرت حركت كردند تا به منزل آن مرد بدگو رسیدند، او را صدا زدند، او از خانه خارج گردید، امام سجاد(ع) به او فرمود: ای برادر! اگر آنچه به من نسبت دادی در من هست ، از درگاه خدا، طلب آمرزش می كنم ، و اگر در من نیست ، از خدا می خواهم كه تو را ببخشد. 🌾آن مرد، سخت تحت تاءثیر بزرگواری امام قرار گرفت ، و به پیش آمد و بین دو چشم امام را بوسی د و عرض كرد: بلكه من سخنی به تو گفتم كه در تو نبود، ومن سزاوار به آن سخن هستم به این ترتیب امام سجاد(ع) درس بردباری و حفظ رابطه خویشاوندی و كنترل خشم را به ما آموخت. ✾📚 @Dastan 📚✾
💞💞💞💞💞 همیشه سعی کنید خیرخواه دیگران باشید و برای بندگان خدا چیز خوب بخواهید ... مـومن میتواند با دل خود به اهل زمین و آسمان خـیر برساند ... 💚 مثلا در روایت آمده است: کسی که صلوات بر محمد و آل محمد بفرستد خیرش به تمام موجودات عالم می رسد ...! 📚 حاج اسماعیل دولابی ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆حکایت بازدید سه مسافر از رم 🌳روزی سه مسافر به شهر رم مسافرت کردند. آنها با پاپ ملاقات نمودند. پاپ از مسافر اول سوال کرد: «‌چند روز قرار است که در اینجا بمانی؟»‌ مسافر اولی گفت: ‌«سه ماه.» 🌳پاپ گفت: «‌پس خیلی از مکانهای دیدنی رم را می توانی ببینی» 🌳مسافر دوم در پاسخ به سئوال پاپ گفت:‌ «من هم شش ماه می مانم.» 🌳پاپ گفت:‌ «پس تو بیشتر از همسفرت می توانی مکانهای دیدنی رم را ببینی» 🌳مسافر سوم گفت: «ولی من فقط دو هفته می مانم.» 🌳پاپ به او گفت:‌ «‌پس تو از همه خوش شانس تری. چون می توانی همه مکان های دیدنی این شهر را ببینی.» 🤔مسافرها تعجب کردند زیرا متوجه پاسخ و منطق پاپ نشدند.   🌳تصور کنید اگر هزار سال عمر می کردید،‌ متوجه خیلی چیزها نمی شدید ‌زیرا خیلی چیزها را به تاخیر می انداختید. اما از آن جایی که زندگی خیلی کوتاه است، نمی توان چیزهای زیادی را به تاخیر انداخت. با این حال، ‌مردم این کار را می کنند. تصور کنید اگر کسی به شما می گفت فقط یک روز از عمرتان باقی است، چه می کردید؟ ‌آیا به موضوعات غیر ضروری فکر می کردید؟ نه، ‌همه آنها را فراموش می کردید. عشق می ورزیدید، مراقبه می کردید‌ زیرا فقط بیست و چهار ساعت وقت داشتید و موضوعات واقعی و ضروری را به تاخیر نمی انداختید. بدبختی همه ادم ها این است که فکر می کنند فرصت خیلی زیادی دارند. ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆یک نصیحت 🦋شخصی به پیامبر صلی الله علیه و آله عرض کرد: مرا علم بیاموز و از دستورات دینی آگاه فرما. فرمود: برو و هرگز غضب مکن. آن مرد در حالیکه می‌گفت: به همین سخن اکتفاء می‌کنم، به سوی طایفه خود بازگشت.   🦋وقتی به قوم خود رسید مشاهده کرد که نزاعی بین آن‌ها روی داده و سلاح در دست گرفته‌اند و در برابر یکدیگر صف آرائی کرده‌اند. او هم لباس نبرد را بر تن کرد و به سوی یاران خود رفت.   🦋اما ناگهان به یاد سخن پیامبر صلی الله علیه و آله افتاد که از او خواسته بود خشمگین نشود. سلاح را بر زمین انداخت و به سوی دشمنان قوم خود رفت و گفت: جنگ و خونریزی نفعی ندارد، من از مال خود هر چه بخواهید به شما پرداخت می‌کنم! 🦋آن‌ها متنبه شده و گفتند: هر چه که مورد اختلاف واقع شده بود ما به این گذشت و چشم پوشی سزاوارتر هستیم. بالاخره به همین وصیت پیامبر صلی الله علیه و آله، اختلاف بزرگی را حل کرد.   ✾📚 @Dastan 📚✾
🔘داستان کوتاه پیکی به محضر خواجه نظام الملک وارد شد و نامه ای تقدیم نمود. خواجه با خواندن نامه چنان گریست که حاضران در مجلس ناراحت شدند. در نامه نوشته بود؛ خیل اسبان شما در فلان ولایت، مشغول چرا بوده که پرندگان بزرگی مثل عقاب بر آنان حمله کرده اند و اسبها وحشتزده دویده اند و ناگاه بعضی شان به دره ای سقوط کرده اند و بیست اسب کشته شده اند. گفتند : عمرخواجه دراز باد. مال دنیاست که کم و زیاد می شود. خودتان را اذیت نکنید. خواجه نظام الملک،وزیر اعظم سلاجقه، اشکهایش را پاک کرد و پاسخ داد : از بابت تلف شدن مال و ثروت نگریستم. به یاد ایام جوانی افتادم که از شهرم طوس قصد حرکت به نیشابور برای جستن کار و شغل داشتم. پدرم هرچه کرد نتوانست اسبی برایم بخرد. استری فراهم کرد و خجالت بسیار داشت. منهم شرمگین بودم که مرکبی حقیر داشتم و با آن رفتن به درگاه امیران موجب خجالت بود. پدر و مادرم در درگاه ایستادند، شرمگین، بدرقه ام کردند و دستها را بالا بردند و دعا کردند خدایا به این فرزند ما برکت بده، از خزانه غیبت به او ببخش ... امروز چهل سال از آن وقت گذشته. ثروت و املاک من به لطف الهی چنان فراوان شده که الان نمی دانم این خیل اسبها کجا هستند و تلف شدن بیست راس از آنها ابدا خللی به دستگاه زندگی ام نیست، که صدها برابر آن را دارا شده ام و همه اینها به برکت دعای والدینم و توجه الهی است . 📚جوامع الحکایات ✍محمد عوفی ✾📚 @Dastan 📚✾
🌺🌺هر صبح 🌺🌺کارهایت را با خدا تقسیم کن 🌺🌺او مشتاق است که 🌺🌺سخت ترین ها را به او محول کنی 🌺🌺چون برای او 🌺🌺هیچ چیز غیرممکن نیست 🌺🌺تلاش کنیم؛ خدا کمکمون میکنه 🌺🌺سلام صبح بهاریتون بخیر 🌺🌺لبخندتون قشنگ ✾📚 @Dastan 📚✾
🔴ترس از خدا... ✍️ صلی الله علیه و آله شبی در خانه همسرشان امّ سلمه بود. نیمه شب از خواب برخاست و در گوشه تاریکی مشغول و گریه زاری شد. امّ سلمه که جای رسول خدا صلی الله علیه و آله را در رختخوابش خالی دید، حرکت کرد تا ایشان را بیابد. متوجه شد رسول اکرم صلی الله علیه و آله در گوشه خانه، جای تاریکی ایستاده و دست به سوی آسمان بلند کرده اند. در حال گریه می فرمود: خدایا! آن نعمت هایی که به من مرحمت نموده ای از من نگیر! مرا مورد شماتت دشمنان قرار مده و حاسدانم را بر من مسلط مگردان! خدایا! مرا به سوی آن بدیها و مکروه هایی که از آنها نجاتم داده ای برنگردان!خدایا! مرا هیچ وقت و هیچ آنی به خودم وامگذار و خودت مرا از همه چیز و از هر گونه آفتی نگهدار! در این هنگام، امّ سلمه در حالی که به شدت می گریست به جای خود برگشت. پیامبر صلی الله علیه و آله که صدای گریه ایشان را شنیدند به طرف وی رفتند و علت گریه را جویا شدند. امّ سلمه گفت: - یا رسول الله! گریه شما مرا گریان نموده است، چرا می گریید؟ وقتی شما با آن مقام و منزلت که نزد دارید، این گونه از خدا می ترسید و از خدا می خواهید لحظه ای حتی به اندازه یک چشم به هم زدن به خودتان وانگذارد، پس وای بر احوال ما! رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمودند: - چگونه نترسم و چطور گریه نکنم و از عاقبت خود هراسان نباشم و به خودم و به مقام و منزلتم خاطر جمع باشم، در حالی که علیه السلام را لحظه ای به خود واگذاشت و آمد بر سرش آنچه نمی بایست! 📚بحار، ج 16، ص 217. ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆🔆کتابخانه کفاش ✨✨او کتاب زندگینامه حضرت فاطمه (س) را برداشت و تا کفشش حاضر شود نیمی از کتاب را خواند. وقتی کفش را به او دادم گفت: می‌شود این کتاب را ببرم؟ گفتم: ببرید. اما برگردانید. چند وقت بعد دیدم یک خانم چادری وارد مغازه شد و گفت: بفرمایید این کتاب شما. اسم کتاب را که نگاه کردم دیدم زندگینامه حضرت فاطمه (س) است. متوجه شدم همان خانم بدحجاب است. او چند کتاب از احادیث و زندگی ائمه اطهار (ع) به کتابخانه‌ام اهدا کرد و گفت: حاجی! همین کار را ادامه دهید که بهترین کار است.» 🔅 زهوارش دررفته است. هر از گاهی باید می‌ایستادم. کلی با آن ورمی‌رفتم تا می‌توانستم چند متری راه بروم. کلافه شده بودم. باید هر طوری شده درستش می‌کردم یا از شرش خلاص می‌شدم. بی‌حوصله و بدون توجه وارد مغازه شدم. آن‌ها را از پایم درآوردم و روی میز گذاشتم. گفتم: «پایم را می‌زند. وقتی خریدم اندازه بودند ولی نمی‌دانم چرا اذیت می‌کنند.» از شدت ناراحتی صحبت کردنم مثل کودکان شده بود. پیرمرد لبخندی زد و گفت: «حق داری جوان! کفش خیلی مهم است.» همچنان که شروع به درست کردن کفش می‌کند کتاب‌های داخل قفسه را نشان می‌دهد و می‌گوید: «کفش درست می‌شود ولی در این مدت بیکار ننشین. یکی را بردار. کمی ورق بزن. چیزی گیرت بیاید.» تعجب کرده بودم. کلی سؤال در ذهنم نقش بسته بود. نگاهی به کتاب‌ها انداختم. کمی مرد کفاش را ورانداز کردم. یکی از کتاب‌ها را برداشتم و گرم خواندن شدم تا اینکه صدای پیرمرد مرا به خود آورد: «کفشت حاضر است.» نیم‌ساعتی که آنجا بودم توانستم بخشی از یک کتاب را بخوانم. 🦋«محمد معدنچی‌ها» کفاش 76 ساله ای است که بخشی از مغازه‌اش را تبدیل به کتابخانه کرده؛ هم کتاب امانت می‌دهد و هم وقت مشتری‌هایش را تا زمان آماده شدن کفش به بهترین شکل پرمی کند. سواد چندانی ندارد ولی می‌گوید چون کتاب را دوست دارد این کار را انجام داده است. 🌸🌸کتاب را دوست دارم وقتی وارد مغازه کوچکش می‌شویم اولین چیزی که به نظر می‌آید عکس بزرگ امام خمینی (ره) است. انتهای مغازه کوچک، پیرمردی با کاپشن بسیجی که آخرین دکمه یقه پیراهنش را هم بسته لبخند دل‌نشینی به مشتریان می‌زند. در و دیوار مغازه با اشعار و تابلوهای ذکر اهل‌بیت (ع) تزئین شده است و کتاب‌ها منتظر مشتری هستند تا اوقات انتظارشان را زیبا و لذت بخش کنند. وقتی از آقا محمد درباره دلیل کارش می‌پرسیم می‌گوید: «به سختی می‌توانم چیزی را بخوانم ولی از کودکی کتاب را دوست داشتم و هر وقت بتوانم چند خط می‌خوانم. روزهای اولی که مغازه را راه انداختم متوجه شدم مشتری‌ها تا زمان آماده شدن کفششان بیکار هستند و وقتشان هدر می‌رود. تصمیم گرفتم کتاب‌هایم را اینجا بیاورم. اول 5 کتاب داشتم ولی به‌مرور زیاد شد و اکنون بیش از 700 جلد کتاب دارم. تعداد قابل‌ توجهی از این کتاب‌ها را مردم به کتابخانه اهدا کرده‌اند. تعدادی را هم خودم خریداری کرده‌ام. خیلی دوست دارم تعدادش را بیشتر کنم ولی فضای کافی ندارم. همه ما می‌توانیم در هر شرایطی کتاب بخوانیم. این روزها کمتر کسی را می‌توان بدون مدرک دانشگاهی پیدا کرد. کتاب، اطلاعات آدم را بالا می‌برد. بچه مسلمان باید آگاه باشد و دانش داشته باشد تا بتواند جلوی ظلم ایستادگی کند.» او می‌افزاید: «من و همدوره‌هایم با سختی بزرگ شده و زندگی کرده‌ایم. پدرم کارگر معدن بود و به همین دلیل هم نام خانوادگی‌ما معدنچی‌هاست. او صبح تا شب برای درآوردن نان حلال زحمت می‌کشید و به سختی کار می‌کرد. من هم از ۷ سالگی در یک کفاشی کار می‌کردم تا اینکه به خدمت سربازی رفتم و بعد در یک شرکت استخدام شدم. بعد از اینکه از آن شرکت بازنشسته شدم دوباره سراغ شغلی رفتم که در نوجوانی انجام می‌دادم.» 👇👇👇👇 ✾📚 @Dastan 📚✾
🌸🌸تأثیر کتاب روی زن بدحجاب ✨پیرمرد کفاش با آب‌ و تاب وصف‌ ناپذیری درباره تأثیر کارش صحبت می‌کند. او توضیح می‌دهد که حتی در انتخاب کتاب‌های قفسه‌اش هم هدف دارد: «من بچه هیئتی هستم و به این ویژگی‌ام افتخار می‌کنم. زمانی در جبهه پشت تیربار و موشک جلوی دشمن را گرفتیم اکنون باید در عرصه فرهنگ وارد شویم و با کلامی نرم از جامعه مراقبت کنیم. این وظیفه برعهده هیئتی‌هاست. یک‌ بار زنی بدحجاب به مغازه‌ام آمد و کفشی را برای تعمیر داد. مثل همه مشتری‌ها به او گفتم که یکی از کتاب‌ها بردارد و بخواند. او کتاب زندگینامه حضرت فاطمه (س) را برداشت و تا کفشش حاضر شود نیمی از کتاب را خواند. وقتی کفش را به او دادم گفت: می‌شود این کتاب را ببرم؟ ✨گفتم: ببرید. اما برگردانید. چند وقت بعد دیدم یک خانم چادری وارد مغازه شد و گفت: بفرمایید این کتاب شما. اسم کتاب را که نگاه کردم دیدم زندگینامه حضرت فاطمه (س) است. متوجه شدم همان خانم بدحجاب است. او چند کتاب از احادیث و زندگی ائمه اطهار (ع) به کتابخانه‌ام اهدا کرد و گفت: حاجی! ✨همین کار را ادامه دهید که بهترین کار است.» لابه‌لای خاطرات محمد آقا کفاش پر از این حکایت‌هاست که مشتریان با تفکرات مختلف میان کفش‌های زهواردررفته می‌نشینند و با کتاب‌ها دوست می‌شوند. تنها چیزی که از این کار نصیب حاجی می‌شود حس خوش معرفی یک کتاب و فرهنگ و برکتی است که به زندگی‌اش سرازیر می‌شود؛ به اندازه ای که خودش می‌گوید به همین برکت است حالا هر ۴ فرزند تحصیل‌کرده‌اش در نقطه ای از کشور در حال خدمت به هموطنانشان هستند. ✾📚 @Dastan 📚✾
🦋مرحوم اسماعیل دولابی: 🤲🙏الهي شكر را كه بگويي ، همان وقت نور را مي بيني . وقتي نور را هم ميبيني الهي شكر مي گويي . هر چه عمل هاي خوب و بدت را ببيني مال خودت است . بد هم ببيني استغفار مي كني . ادم بايد ببيند . تا نبيند چه چيزي را استغفار كند ؟ اگر يك اشغال در اتاق من است تا ان را نبينم كجا اتاقم را جارو مي كنم . پس عمل خوب و بد را ، يعني اين اتاق كثيف باشد يا قشنگ باشد را شما ميبيني. اين مال خودت است . وقتي خوب است شكرش را ميكني . مي گويي خدايا شكر كه مرا توفيق دادي . وقتي هم كه اشغال باشد ان را برميداري و اين استغفار است . تميز مي شود و كارها خيلي زودِ زود پيش مي رود . 📚(طوبي محبت جلد ششم ص ١٧٨) ✾📚 @Dastan 📚✾
🍁پيرمردي در بستر مرگ بود. در لحظات دردناک مرگ، ناگهان بوي عطر شکلات محبوبش از طبقه پايين به مشامش رسيد. او تمام قدرت باقيمانده اش را جمع کرد و از جايش بلند شد. 🍁همانطور که به ديوار تکيه داده بود آهسته آهسته از اتاقش خارج شد و با هزار مکافات خود را به پايين پله ها رساند و نفس نفس زنان به در آشپزخانه رسيد و به درون آن خيره شد. او روي ميز ظرفي حاوي صدها تکه شکلات محبوب خود را ديد و با خود فکر کرد يا در بهشت است و يا اينکه همسر وفادارش آخرين کاري که ثابت کند چقدر شيفته و شيداي اوست را انجام داده است و بدين ترتيب او اين جهان را چون مردي سعادتمند ترک مي کند. 🍁 او آخرين تلاش خود را نيز به کار بست و خودش را به روي ميز انداخت و يک تکه از شکلات ها را به دهانش گذاشت و با طعم خوش آن احساس کرد جاني دوباره گرفته است. سپس مجددا" دست لرزان خود را به سمت ظرف برد که ناگهان همسرش با قاشق روي دست او زد و گفت: (( دست نزن، آنها را براي مراسم عزاداري درست کرده ام ))😄😄 ✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 🌷 !! 🌷در شهریور ماه ۱۳۶۰ یگانم از منطقه عملیاتی غرب به جنوب عزیمت و زیر امر یگان مادر یعنی لشکر ۷۷ پیاده قرار گرفت. منطقه استقرار در ابتدا «شهرک جراحی» و پس از بازسازی به حوالی پل ایستگاه ۱۲ شهر آبادان تغییر مکان دادیم. مشغول کسب آمادگی جهت اجرای عملیات «ثامن الائمه (ع)» بودیم، که در ساعت پنج و نیم بعد از ظهر روز بیست و ششم شهریور ماه ۵۹، محل استقرار عناصر پشتیبانی یگان مورد حمله هوایی هواپیما‌های دشمن قرار گرفت. در این حمله ستوان یکم «اسحاق عادلخواه» که مشغول تدارک یگان بود، شهید و حدود ۳۵ نفر از پرسنل گروهان مجروح شدند. 🌷به خودرو‌های چرخدار یگان حدود ۶۰ درصد خسارت وارد آمد. می‌توان گفت که با این حادثه تقریباً تمام تلاش بازسازی انجام گرفته یگان از بین رفت. تلاش بی‌وقفه پرسنل و پشتیبانی گردان در مدت زمان محدود، توانست گروهان را آماده اجرای مأموریت کند. عملیات ثامن الائمه (ع) در ساعت یک دقیقه روز پنجم مهرماه آغاز شد. ساعتی پس از شروع عملیات، گروهبان علی پرآهوئی و سرباز عظیمی که خدمه یک دستگاه تانک بودند بی‌مهابا به قلب دشمن زده بودند، توسط نیرو‌های دشمن محاصره و به اسارت درآمدند. 🌷درحالی‌که اُسرا به عقب جبهه عراق اعزام می‌شدند، پیشروی نیرو‌های رزمنده ایرانی رعدآسا، مجال فکر کردن را از دشمن گرفت، به ناچار یگان دشمن، اسرا را رها و خود برای نجات خویش، فرار را بر قرار ترجیح داد. گروهبان علی پرآهوئی و سرباز عظیمی از این فرصت استفاده کردند و خودشان چند بعثی را به اسارت آوردند!! 🌹خاطره ای به یاد معزز ستوان یکم اسحاق عادلخواه : سرتیپ دوم محمد فرمنش فرمانده گروهان دوم گردان ۲۴۶ تانک در عملیات ثامن الائمه علیه السلام منبع: خبرگزاری دانشجو ❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج ✾📚 @Dastan 📚✾
D1737081T15380727(Web)(1).mp3
1.78M
🎙 ماه رمضان، یک شروع خوب برای بندگی ▫️حجت الاسلام عالی ✾📚 @Dastan 📚✾
🌸 📌دعوا کن ولی با کاغذت!!! اگر از کسی ناراحتی یک کاغذ بردار و یک مداد، ھر چه خواستی به او بگویی روی کاغذ بنویس، خواستی ھم داد بکشی تنها سایز کلمات را بزرگ کن نه صدایت را آرام که شدی برگرد و کاغذت را نگاه کن آنوقت خودت قضاوت کن حالا می توانی تمام خشم نوشته ھایت را با پاک کن عزیزت پاک کنی دلی ھم نشکانده ای وجدانت را هم نیازرده ای خرجش ھمان مداد و پاک کن بود نه بغض و پشیمانی گاھی می توان از کوره خشم پخته تر بیرون آمد ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆 سفره افطار 🌴ام كلثوم دختر اميرالمؤ منين عليه السلام مى گويد: 🌴در شب نوزدهم ماه رمضان دو قرص نان جو، يك كاسه شير و مقدارى نمك در يك ظرف براى افطار خدمت پدر آوردم . وقتى نمازش را به اتمام رساند. براى افطار آماده شد. 🌴هنگامى كه نگاهش به غذا افتاد به فكر فرو رفت . آنگاه سرش را تكان داد و با صداى بلند گريست و فرمود: 🌴- عزيزم ! براى افطار پدرت دو نوع خورش (شير و نمك )، آن هم در يك ظرف آماده ساخته اى ؟ 🌴تو با اين عمل مى خواهى فرداى قيامت براى حساب در محضر خداوند بيشتر بايستم ؟ من تصميم دارم هميشه دنباله رو برادر و پسر عمويم رسول خدا صلى الله عليه و آله باشم . هرگز براى آن حضرت دو نوع خورش در يك ظرف آورده نشد تا آنكه چشم از جهان فرو بست . 🌴دختر عزيزم ! هر كس در دنيا خوردنيها، نوشيدنيها، و لباسهايش از راه حلال و پاك تهيه گردد، روز قيامت در دادگاه الهى بيشتر خواهد ايستاد و چنانچه از راه حرام باشد علاوه بر بيشتر ايستادن عذاب هم خواهد داشت زيرا كه در حلال اين دنيا حساب و در حرام آن عذاب است . ✾📚 @Dastan 📚✾
✳️ دعای پدر 🔻 شهاب‌الدین دوباره از پله‌ها بالا رفت. مادر به او امر کرده بود پدر را بیدار کند. میان امر مادر و محبت به پدر مانده بود. آرام، طوری که خودش هم به زور می‌شنید، گفت: «پدر جان!» صدایش آن‌قدر ضعیف بود که سیدشمس‌الدین بیدار نشد. کنار پدر نشست. خواست تکانش بدهد، احساس کرد تکان دادن پدرش بی‌ادبی است. دو زانو تا کنار پای پدر رفت و صورتش را کف پای سیدشمس‌الدین گذاشت و چند بار صورتش را کف پای پدر سایید. پدر از جا پرید و نشست. چشمان معصوم سیدشهاب‌الدین را که دید، گفت: «شهاب‌الدین، چرا این‌طور می‌کنی بابا؟» «خواب بودید. دلم نیامد تکانتان بدهم. ببخشید که بیدارتان کردم. مادر امر کرده بود.» سیدشمس‌الدین درحالی‌که اشک از چشمانش سرازیر بود، دستش را به آسمان بلند کرد و گفت: «پسر جان، خدا تو را در راه کسب علم و دانش توفیق دهد.» نور آن دعای مستجاب پدر در تمام زندگی شهاب‌الدین راهگشایش بود. از پنج سالگی تا 96سالگی. سرمنشأ آن توفیقات بزرگ، آن مکاشفات غریب، آن عشق بی‌حدوحصر به علم، همه و همه این‌جا بود. در این اتاق ساده. 📚 از کتاب | برش‌هایی از زندگانی آیت‌الله سید شهاب‌الدین مرعشی نجفی صفحات 30 و 31 ✾📚 @Dastan 📚✾
✨﷽✨ 🌼چرا ما هرچقدر کار خیر و نیک انجام می‌دهیم؛ به مقام و درجات بالا نمی‌رسیم؟ ✍️تا خودت پاک نباشی، پاک بهت نمی‌دهند. ظرفی که برای آب خوردن انتخاب می‌کنی باید پاک باشد. اگر من ظرف باطنم آلوده باشد، این توقع درستی نیست که از خدا پاکیزه بخواهم. باید با خودت قرار بگذاری به کسی پرخاش نکنی. ما زیارت می‌رویم، نماز جماعت می‌خوانیم، ماه رمضان روزه می‌گیریم، پس چه می‌شود که توفیق نداریم و پیشرفت نمی‌کنیم؟ وقتی بررسی کنیم می‌بینیم ریشه تمام مشکلات زبان است. با حرف کسی را می‌زنیم یا غضب و پرخاش می‌کنیم. آیت الله بهاءالدینی می‌فرمودند: پرخاش، برکات زندگی را می‌برد. کسی اول نامه خطاب به خواجه نصیر گفته بود: یا ایها الکلب ابن کلب (ای سگ، پسر سگ) فلان مسئله علمی چه طور است؟ خواجه نصیر هم در جواب نوشته بود که جواب مسئله این است و در آخر نامه نوشت: اما صحبت تو درباره سگ؛ سگ حیوانی است که چهار دست و پا راه می‌رود و بدنش از پشم پوشیده است. من دوپا هستم و آن طور نیستم و.. والسلام. تمام! نه پرخاشی نه غضبی! ما بودیم حداقل یه چیزی می‌نوشتیم در جوابش! یک خشم فرو خوردن، آدم را از هزار رکعت نماز زودتر به خدا می‌رساند. خیلی حرف بزرگی است. من مومنی را می‌شناختم که آقا آنقدر این تلخ بود، می‌رفت تو مسجد تمام نوافل، تمام مستحبات انجام می‌داد. اما خانه که می‌آمد انگار اژدها وارد شده! چرا در این روغن باز است؟ چرا اینجا اینجوری است و.. فکر می‌کرد خودش ملائکه است، وقتی مُرد زن و بچه‌اش آرام شدند. اینجوری که آدم به خدا نمی‌رسد! هی هزار رکعت نماز بخوان بعد هم برو داد بزن؛ به هیچ جا نمی‌رسی! پس باید اول باطنمان پاکیزه شود تا رشد کنیم. پیامبر صلی الله علیه و آله: بدانید که خشم پاره آتشی در دل انسان است. مگر چشمان سرخش و رگ‌های گردنش را (هنگام خشم) ندیده‌اند. هر کس چنین احساسی پیدا کرد، روی زمین بنشیند. 📚مفردات الفاظ قرآن، ص608 ✾📚 @Dastan 📚✾
🦋🦋داستان و حکایت پند آموز 🔆نادانى مى خواست به الاغى سخن گفتن بياموزد، گفتار را به الاغ تلقين مى كرد و به خيال خود مى خواست سخن گفتن را به الاغ ياد بدهد. 🔆حكيمى او را ديد و به او گفت : اى احمق ! بيهوده كوشش نكن و تا سرزنشگران تو را مورد سرزنش قرار نداده اند اين خيال باطل را از سرت بيرون كن، زيرا الاغ از تو سخن نمى آموزد، ولى تو مى توانى خاموشى را از الاغ و ساير چارپايان بياموزى. ✾📚 @Dastan 📚✾
🍃✨چه دعایی کنمت اول صبح✨ 🍃✨خنده ات از ته دل✨ 🍃✨گریه ات از سر شوق✨ 🍃✨روزگارت همه شاد✨ 🍃✨سفره ات رنگارنگ✨ 🍃✨و تنی سالم و شاد✨ 🍃✨که بخندی همه عمر✨ 🍃✨صبحتون بخـــــیر😊 ✾📚 @Dastan 📚✾
🔴 دعایت زودتر مستجاب می‌شود! سید بن طاووس می‌فرماید: تا می‌توانی مواظب باش دیگری را در محبت و دعا بر امام زمانت مقدم نداری و هنگامی که خواستی برای آن مولای عظیم الشأن دعا کنی با تمام وجود دعا کن. 🔵 مبادا فکر کنی او به دعای تو محتاج است، هرگز چنین نیست و هرکس چنین فکری کند بیمار است. 🌕 اینکه می‌گویم برای او دعا کن، فقط برای این است که او حق بزرگی بر تو دارد و بسیار در حق تو احسان نموده است و اگر قبل از دعا برای خودت برای او دعا کنی، ابواب اجابت زودتر به رویت گشوده می‌شود، زیرا تو با گناهت باب دعا را بر روی خود بسته‌ای، ولی هنگامی که برای آن مولایی دعا کنی که از خواص درگاه خداست، به احترام او باب اجابت به رویت گشوده می‌شود و آنگاه خود و همه کسانی که در حقشان دعا می‌کنی بر خوان و احسان او نشسته و مشمول رحمت، کرم و عنایت الهی می‌شوید.ا 📚 نجم الثاقب، ج۲، ص۴۵۳ ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆جمجمه سرد! 🔅✨در زمان خلافت عثمان ، شخصى كاسه سر كافرى را كه سالها قبل مرده بود، از قبرستان برگرفت و نزد عثمان آمد و گفت : اگر كافر مى سوزد، پس چرا اين كاسه سر، نسوخته و حتى گرم و داغ نيست ؟. 🔅✨عثمان از جواب ، درماند، به حضور على (ع ) فرستاد، على (ع ) حاضر شد، عثمان به سؤال كننده گفت : سؤالت را بازگو. 🔅✨او سؤال خود را تكرار كرد، على (ع ) دستور داد يك قطعه سنگ چخماق آوردند، فرمود: اين سنگ در ظاهر سرد است ، ولى در درون آتش دارد كه اگر اين سنگ را به سنگى بزنيم ، از آن آتش بيرون مى جهد، جمجمه كافر نيز در درون آتش دارد. ✨✨در اين هنگام عثمان گفت :اگر على نبود عثمان هلاك مى شد. 📚داستان دوستان، جلد اول، محمد محمدى اشتهاردى ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆امانت دارى 🔅عبدالرحمن پسر سيابه مى گويد: هنگمى كه پدرم از دنيا رفت ، يكى از دوستانش به در خانه ما آمد. پيش او رفتم . مرا تسليت داد و گفت : - عبدالرحمن ! آيا پدرت چيزى از خود بجاى گذاشته ؟ گفتم : نه ! 🔅در اين وقت كيسه اى كه هزار درهم در آن بود به من داد و گفت : - اين پول به عنوان امانت نزد تو باشد و آن را براى خود سرمايه اى قرار بده و سود آن را به مصرف احتياجات خود برسان ، اصل پول را به من برگردان . 🔅من با خوشحالى نزد مادرم رفتم و جريان را به او خبر دادم . شب كه شد پيش يكى از دوستان پدرم رفتم . او برايم مقدارى قماش خريد و مغازه اى برايم تهيه كرد و من در آنجا به كسب و كار مشغول شدم و خداوند هم بركت داد و روزى زيادى نصيب من فرمود. تا اينكه موسم حج فرا رسيد. به دلم افتاد به زيارت خانه خدا بروم . اول نزد مادرم رفته و گفتم مايلم به حج بروم . مادرم گفت : 🔅- اگر چنين تصميمى دارى ، پول فلانى را بده . سپس به مكه برو. من آن پول را آماده كردم و به آن مرد دادم . چنان خوشحال شد كه انگار پول راه به او بخشيده ام . چرا كه انتظار پرداخت آن را نداشت . 🔅آن گاه به من گفت : شايد اين پول كم بود كه برگرداندى . اگر چنين است بيشتر به تو بدهم . گفت : نه ! دلم مى خواهد به مكه بروم از اين رو مايل بودم اول امانت شما را به شما بازگردانم . 🔅بعد از آن به مكه رفتم . پس از انجام اعمال حج به مدينه بازگشتم و به همراه عده اى خدمت امام صادق عليه السلام رسيدم . چون من جوان و كم سن و سال بودم در آخر مجلس نشستم . هر يك از مردم سؤ الى مى كردند و حضرت جواب مى دادند. همين كه مجلس خلوت شد، نزديك رفتم . فرمود: كارى داشتى ؟ عرض كردم : فدايت شوم ! من عبدالرحمن پسر سيابه هستم . 🔅فرمود: حال پدرت چگونه است ؟ عرض كردم : از دنيا رفت ! امام صادق عليه السلام خيلى افسرده شد و براى او طلب رحمت كرد و سپس فرمود: آيا از مال دنيا به جاى گذاشته است ؟ گفتم : نه ! چيزى از خود به جاى نگذاشته است . 🔅فرمود: پس چگونه به حج رفتى ؟ من داستان رفيق پدرم و هزار درهم را كه من داده بودم به عرض حضرت رساندم . امام عليه السلام مهلت نداد سخنم را تمام كنم . در ميان سخنم پرسيد: 🔅- هزار درهم پول آن مرد را چه كردى ؟ عرض كردم : به صاحبش رد كردم . فرمود: آفرين ! كار خوبى كردى . آن گاه فرمود: - مى خواهى تو را سفارش و نصيحتى كنم ؟ عرض كردم : آرى ! 🔅امام عليه السلام فرمود: ((عليك بصدق الحديث و اداء الامانة ...)) ((همواره راستگو و امانتدار باش ...)) اگر به اين وصيت عمل كنى ، در اموال مردم شريك خواهى شد. در اين هنگام ميان انگشتان خود را جمع كرد و فرمود: 🔅- اين چنين شريك آنها مى شوى . عبدالرحمن مى گويد: من سفارش آن حضرت را مراعات نموده و عمل كردم . در نتيجه وضع ماليم خوب شد و بجايى رسيد كه در يك سال سيصد هزار درهم زكات پرداختم . ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆جريان يك ازدواج 🌱ابن عكاشه به محضر امام باقر عليه السلام آمد و عرض كرد: 🌱- چرا زمينه ازدواج امام صادق عليه السلام را فراهم نمى سازيد، با آنكه زمان اين كار فرا رسيده ؟ (موقع ازدواج اوست ). در مقابل امام باقر عليه السلام كيسه مهر شده اى بود. فرمود: 🌱- به زودى برده فروشى از اهل بربر مى آيد و در سراى ميمون منزل مى كند و با اين كيسه پول از او دخترى براى ابو عبدالله امام صادق مى خريم . مدتى گذشت . روزى خدمت امام باقر عليه السلام رفتيم . فرمود: 🌱- آن برده فروشى كه گفته بودم آمده ، اكنون اين كيسه پول را برداريد و برويد از او دخترى را خريدارى كنيد. 🌱ابن عكاشه مى گويد: ما نزد آن برده فروش رفتيم و درخواست نموديم يكى از كنيزان را به ما بفروشد. او گفت : 🌱- هر چه كنيز داشتم فروختم . فقط دو كنيز مانده كه هر دو مريض هستند، ولى حال يكى از آنها رو به بهبودى است . 🌱گفتم : آنها را بياور تا ببينم و او هر دو كنيز را آورد. گفتيم اين كنيز حالش بهتر است . چند مى فروشى ؟ گفت : به هفتاد دينار. گفتم : تخفيف بده . 🌱گفت : از هفتاد دينار كمتر نمى فروشم . گفتيم : ما او را به همين كيسه پول مى خريم . هر چه بود بى آن كه بدانيم در كيسه چقدر پول است . نزد برده فروش شخصى محاسن سفيد بود. به ما گفت : سر كيسه را باز كنيد و پولهايش را بشماريد. برده فروش گفت : نه ! باز نكنيد. اگر مقدار خيلى كمترى از هفتاد دينار هم كمتر باشد، نمى فروشم . 🌱پيرمرد گفت : نزديك بياييد. ما نزديكش رفتيم و سر كيسه را باز كرديم و شمرديم . ديديم درست هفتاد دينار است . پولها را داديم و آن كنيز را خريديم و به خدمت امام باقر عليه السلام آورديم و امام صادق عليه السلام در كنارش ايستاده بود، جريان خريد كنيز را براى امام محمد باقر عليه السلام عرض كرديم . امام شكر خدا را به جا آورد. سپس به كنيز فرمود: 🌱- اسمت چيست ؟ گفت : اسمم حميده است . فرمود: ستوده باشى در دنيا و پسنديده باشى در آخرت . سپس امام عليه السلام از او پرسشهايى كرد و او جواب داد. 🌱آن گاه امام باقر عليه السلام به فرزندش امام صادق عليه السلام رو كرد و گفت : 🌱- اين كنيز را با خود ببر. و بدين ترتيب حميده همسر امام صادق عليه السلام گرديد و بهترين انسانها، حضرت موسى بن جعفر عليه السلام از او متولد شد ✾📚 @Dastan 📚✾
🔴 روزه نگرفتن بدون عذر شرعی ... 🔸امام صادق سلام الله علیه فرمود : هر كس يک روز از روزه را بدون عذر ، افطار کند(یعنی روزه نگیرد یا روزه اش را بدون عذر باطل کند) روح ايمان از او خارج می شود . 📚وسائل الشيعه، ج 7 ص 181، ح 4 و 5 ✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 🌷 ! 🌷تعداد اسرایی که در عملیات بیت المقدس گرفتیم خیلی زیاد بود، برای انتقال آن همه اسیر به مشکل برخورده بودیم، هم نیرو برای محافظت آن‌ها کم داشتیم و هم ماشین برای انتقال‌شان. طوری شده بود که هر ۵۰ نفر اسیر عراقی را سوار کمپرسی می‌کردیم و یک بسیجی را به‌ عنوان محافظ همراه آن‌ها فرستادیم، یکی از محافظین اُسرا، بسیجی نوجوانی بود که رفته بود بالای «تاجی» کمپرسی نشست. 🌷....وقتی ماشین حرکت کرد، این بسیجی نوجوان از بالای تاجی به داخل کمپرسی افتاد، ٢ تن از اُسرا او را دوباره به بالای تاجی گذاشتند، کمی‌ که جلوتر رفتند دوباره بر اثر ترمز، بسیجی به داخل کمپرسی افتاد!! این‌‌بار نیز توسط دو تا از اسرا به بالای تاجی انتقال داده شد، ولی این‌بار پای او را محکم گرفتند تا محافظ‌شان دوباره به داخل کمپرسی سقوط نکند! : رزمنده دلاور حسینعلی شیرآقایى ❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج❤️ ✾📚 @Dastan 📚✾
18.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥داستان تشرف استاد حسن بنا به محضر حضرت ولی عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) 🔸 حجت‌الاسلام والمسلمین مهدی قائمی ✾📚 @Dastan 📚✾
✅چه وقت انسان بزرگی هستیم؟ 🔹هرگاه از خوشبختی کسانی‌که دوستمان ندارند ، خوشحال شدیم.... 🔹هرگاه برای تحقیر نشدن دیگران از حق خود گذشتیم.... 🔹هرگاه شادی را به کسانی که آن را از ما گرفته اند هدیه دادیم..... 🔹هرگاه خوبی ما به علت نشان دادن بدی دیگران نبود.... 🔹هرگاه کمتر رنجیدیم و بیشتر بخشیدیم. 🔹هرگاه به بهانه ی عشق از دوست داشتن دیگران غافل نشدیم.... 🔹هرگاه اولین اندیشه ما برای رویارویی با دشمن انتقام نبود.... 🔹هرگاه دانستیم عزیز خدا نخواهیم شد ، مگر زمانی که وجودمان آرام بخش دیگران باشد.... 🔹هرگاه بالاترین لذت ما شاد کردن دیگران بود.... 🔹هـــرگــاه هـــمه چـیز بــودیــم و نگفتیم که همه چیز هستیم... ✾📚 @Dastan 📚✾