📚 داستان های آموزنده 📚
🔅🔹🔸⚜🔸🔹🔅 #داستان_های_بلند ( هر شب ساعت 21 ) #دروغ_های_مادرم #قسمت_اول داستان من از زمان تولّدم شروع
#داستان_های_بلند
(هر شب ساعت 21)
#دروغ_های_مادرم
#قسمت_دوم
به روز آخر سال رسیدیم و مدرسه به اتمام میرسید.
اصرار کردم که مادرم با من بیاید.
من وارد مدرسه شدم و او بیرون، زیر آفتاب سوزان، منتظرم ایستاد.
موقعی که زنگ خورد و امتحان به پایان رسید، از مدرسه خارج شدم.
مرا در آغوش گرفت و بشارت توفیق از سوی خداوند تعالی داد.
در دستش لیوانی شربت دیدم که خریده بود من موقع خروج بنوشم. از بس تشنه بودم لاجرعه سر کشیدم تا سیراب شدم.
مادرم مرا در بغل گرفته بود و "نوش جان، گوارای وجود" می گفت.
نگاهم به صورتش افتاد دیدم سخت عرق کرده؛ فوراً لیوان شربت را به سویش گرفتم و گفتم، "مادر بنوش." گفت:
"پسرم، تو بنوش، من تشنه نیستم." و این چهارمین دروغی بود که مادرم به من گفت.
•┈••✾📚 @Dastan 📚✾••┈•
بعد از درگذشت پدرم، تأمین معاش به عهده مادرم بود؛ بیوهزنی که تمامی مسئولیت منزل بر شانه او قرار گرفت.
می بایستی تمامی نیازها را برآورده کند.
زندگی سخت دشوار شد و ما اکثراً گرسنه بودیم.
عموی من مرد خوبی بود و منزلش نزدیک منزل ما.
غذای بخور و نمیری برایمان می فرستاد.
وقتی مشاهده کرد که وضعیت ما روز به روز بدتر می شود، به مادرم نصیحت کرد که با مردی ازدواج کند که بتواند به ما رسیدگی نماید، چه که مادرم هنوز جوان بود.
امّا مادرم زیر بار ازدواج نرفت و گفت:
"من نیازی به محبّت کسی ندارم..." و این پنجمین دروغ او بود.
•┈••✾📚 @Dastan 📚✾••┈•
درس من تمام شد و از مدرسه فارغالتّحصیل شدم.
بر این باور بودم که حالا وقت آن است که مادرم استراحت کند و مسئولیت منزل و تأمین معاش را به من واگذار نماید.
سلامتش هم به خطر افتاده بود و دیگر نمی توانست به در منازل مراجعه کند.
پس صبح زود سبزیهای مختلف می خرید و فرشی در خیابان می انداخت و می فروخت.
وقتی به او گفتم که این کار را ترک کند که دیگر وظیفه من بداند که تأمین معاش کنم. قبول نکرد و گفت:
"پسرم مالت را از بهر خویش نگه دار؛ من به اندازه کافی درآمد دارم." و این ششمین دروغی بود که به من گفت.
ادامه دارد...
👇⚜👇⚜👇⚜👇
http://eitaa.com/joinchat/12451840C08a2fdc722
📢توجه📢توجه📢
عزیزانِ همراه کانالِ
📚 داستانهای آموزنده 📚
🔵سعی ما بر این است که، #روزانه تعداد پست های کمی در کانال بگذاریم، تا هم قابل استفاده باشد و هم خسته کننده نباشد...
🔴اما با توجه به اینکه #پیام_رسان_ایتا به تازگی شروع به کار کرده، بسیاری از کانالهای تلگرامی در حال #کوچ هستند.
⚪️برای #معرفی آنها و همینطور #آشنایی شما عزیزان، مجبور به تبلیغ هستیم
🙏لطفا بزرگوارانه #صبوری پیشه کنید و از کانال خارج نشوید🙏
🔸از محبت شما سپاسگذارم🔸
🆔 @AminiAsl
📚 داستان های آموزنده 📚
#داستان_عمار #نقش_عمار_در_جنگ_صفین #آیت_الله_سبحانی «قسمت اول» خانواده یاسر از خانوادههای اصیل اسل
#داستان_عمار
#نقش_عمار_در_جنگ_صفین
#آیت_الله_سبحانی
«قسمت دوم»
#سخنرانی_عمار
عمار در هنگامی که تصمیم گرفت گام به میدان نهد در میان یاران امام -علیه السلام برخاست وسخن خود را چنین آغاز کرد:
بندگان خدا، به نبرد قومی برخیزید که انتقام خون کسی را میخواهند که به خویش ستم کرد وبر خلاف کتاب خدا حکم نمود و او را گروه صالح، منکر تجاوز، آمر به معروف کشتند.
ولی گروهی که دنیای آنان در قتل او به خطر افتاد زبان به اعتراض گشودند وگفتند که چرا او را کشتند.
در پاسخ گفتیم که به سبب کارهای بدش کشته شد.
گفتند: او کار خلافی انجام نداد! آری، از نظر آنان، عثمان کاری بر خلاف انجام نداد.
دینارها در اختیار آنان نهاد و خوردند و چریدند. آنان خواهان خون او نیستند، بلکه لذت دنیا را چشیدهاند و آن را دوست دارند و میدانند که اگر در چنگال ما گرفتار شوند از آن خوردنیها و چریدنیها باز خواهند ماند.
خاندان امیه در اسلام پیشگام نبودهاند تا از این جهتشایسته فرمانروایی باشند.
آنان مردم را فریفتند وناله «امام ما مظلومانه کشته شد» سر دادند تا بر مردم ظالمانه حکومت و سلطنت کنند.
این حیلهای است که از طریق آن به آنچه که میبینید رسیدهاند.
اگر چنین خدعهای به کار نمیبردند دو نفر هم با آنان بیعت نمیکرد وبه یاریشان برنمیخواست. (۴)
عمار این سخنان را گفت و به سوی میدان روانه شد و یاران او به دنبالش به راه افتادند.
وقتی خیمه عمروعاص در چشم انداز او قرار گرفت و فریاد برداشت که: دین خود را در مقابل حکومت مصر فروختی.
وای بر تو، این نخستین بار نیست که بر اسلام ضربه زدی.
و چون چشم او به قرارگاه عبید الله بن عمر افتاد فریاد زد:
خدا تو را نابود سازد. دین خود را به دنیای دشمن خدا و اسلام فروختی.
وی در پاسخ گفت: نه، من قصاص خون شهید مظلوم را میخواهم.
عمار گفت: دروغ میگویی. به خدا سوگند، میدانم که تو هرگز خواهان رضای خدا نیستی.
تو اگر امروز کشته نشوی فردا میمیری.
بنگر که اگر خدا بندگان خود را با نیت آنان کیفر وپاداش دهد نیت تو چیست. (۵)
آن گاه، در حالی که گرداگرد او را یاران علی علیه السلام گرفته بودند، گفت:
خدایا تو میدانی که اگر بدانم رضای تو در این است که خود را در این دریا بیفکنم میافکنم.
اگر بدانم رضای تو در این است که لبه شمشیر را بر شکم قرار دهم وبر آن خم شوم که از آن طرف به در آید چنین خواهم کرد.
خدایا میدانم و مرا آگاه ساختی که امروز عملی که تو را بیش از هرچیز راضی سازد جز جهاد بااین گروه نیست، واگر میدانستم که جز این عمل دیگری هست آن را انجام میدادم. (۶)
#منابع:
۴- کامل ابن اثیر، ج۳، ص۱۵۷; وقعه صفین، ص۳۱۹; تاریخ طبری، ج۳، جزء۶، ص۲۱.
۵- وقعه صفین، ص۳۳۶; اعیان الشیعه، ج۱، ص۴۹۶، طبع بیروت.
۶- تاریخ طبری، ج۳، جزء۶، ص ۲۱; کامل ابن اثیر، ج۳، ص۱۵۷; وقعه صفین، ص ۳۲۰.
این داستان ادامه دارد...
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
•┈••✾📚 @Dastan 📚✾••┈•
•┈••✾🔸🔻💠🔻🔸✾••┈•
#ذکر_وسعت_رزق
پیامبر گرامی اسلام صلی الله علیه و آله و سلم:
🌱 مردی از انصار را بعد از مدتی دیدند به او فرمود علت غیبتت چیست؟
گفت #فقر و درد ای پیامبر خدا
🌱حضرت فرمود: آیا نمیخواهی کلامی به تو بگویم که با گفتن آن فقر و درد از تو رخت بر بندد؟
گفت بلی یا رسول الله
🌱حضرت فرمود هنگامی که صبح را شب کردی بگو:
🍃لا حَولَ وَ لا قُوَّهَ اِلاّ باِللهِ ( اَلعَلیِّ العَظیمِ )
تَوَکَّلتُ عَلَی الحَیِّ اَلّذی لا یَمُوتُ
وَ الحَمدُ للهِ اَلّذی لَم یَتَّخِذ وَلَداً
وَ لَم یَکُن لَهُ شریکٌ فِی المُلکِ
وَ لَم یَکُن لَهُ وَلِیٌّ مِن الذُّلِّ
وَکَبِّرهُ تَکبیراً
🍂آن مرد گفت قسم به خدا من این ذکر را بیش از سه روز تکرار نکردم مگر آن که فقر و درد از من زائل گشت .
📚 نقل از کتاب اصول کافی
•┈••✾📚 @Dastan 📚✾••┈•
📚 داستان های آموزنده 📚
#داستان_های_بلند (هر شب ساعت 21) #دروغ_های_مادرم #قسمت_دوم به روز آخر سال رسیدیم و مدرسه به اتما
#داستان_های_بلند
#دروغ_های_مادرم
#قسمت_پایانی
درسم را تمام کردم و وکیل شدم. ارتقا رتبه یافتم.
یک شرکت آلمانی مرا به خدمت گرفت.
وضعیتم بهتر شد و به معاونت رئیس رسیدم.
احساس کردم خوشبختی به من روی کرده است.
در رؤیاهایم آغازی جدید را می دیدم و زندگی بدیعی که سراسر خوشبختی بود.
به سفرها می رفتم.
با مادرم تماس گرفتم و دعوتش کردم که بیاید و با من زندگی کند.
امّا او که نمی خواست مرا در تنگنا قرار دهد گفت:
"فرزندم، من به خوشگذرانی و زندگی راحت عادت ندارم."
و این هفتمین دروغی بود که مادرم به من گفت.
•┈••✾📚 @Dastan 📚✾••┈•
مادرم پیر شد و به سالخوردگی رسید.
به بیماری سرطان ملعون دچار شد و لازم بود کسی از او مراقبت کند و در کنارش باشد.
امّا چطور می توانستم نزد او بروم که بین من و مادر عزیزم شهری فاصله بود.
همه چیز را رها کردم و به دیدارش شتافتم.
دیدم بر بستر بیماری افتاده است.
وقتی رقّت حالم را دید، تبسّمی بر لب آورد.
درون دل و جگرم آتشی بود که همه اعضا درون را می سوزاند.
سخت لاغر و ضعیف شده بود. این آن مادری نبود که من میشناختم.
اشک از چشمم روان شد. امّا مادرم در مقام دلداری من بر آمد و گفت:
"گریه نکن، پسرم. من اصلاً دردی احساس نمیکنم."
و این هشتمین دروغی بود که مادرم به من گفت.
•┈••✾📚 @Dastan 📚✾••┈•
وقتی این سخن را بر زبان راند، دیدگانش را بر هم نهاد و دیگر هرگز برنگشود.
جسمش از درد و رنج این جهان رهایی یافت.
این سخن را با جمیع کسانی میگویم که در زندگیاش از نعمت وجود مادر برخوردارند.
این نعمت را قدر بدانید قبل از آن که از فقدانش محزون گردید.
این سخن را با کسانی میگویم که از نعمت وجود مادر محرومند.
همیشه به یاد داشته باشید که چقدر به خاطر شما رنج و درد تحمّل کرده است و از خداوند متعال برای او طلب رحمت و بخشش نمایید.
مادر دوستت دارم.
خدایا او را غریق بحر رحمت خود فرما همانطور که مرا از کودکی تحت پرورش خود قرار داد
#شب_جمعه شادی روح همه رفتگان #صلوات
•┈••✾📚 @Dastan 📚✾••┈•
🔸🔹🍃🔅🍃🔆🍃🔅🍃🔹🔸
⭕️✍ #حکایت
در نیمه های سال تحصیلی معلّم کلاس به مدّت یک ماه به دلیل مشکلاتش کلاس را ترک کرد و معلّمی جدید موقّتاً به جای او آمد.
پس شروع به تدریس نمود و بعد، از چند دانش آموز شروع به پرسش در مورد درس کرد.
وقتی نوبت به یکی از دانش آموزان رسید و پاسخی اشتباه داد بقیه دانش آموزان شروع به خندیدن کردند و او را مسخره می کردند.
معلّم متوجّه شد که این دانش آموز از ضریب هوشی و اعتماد بنفسی پایین برخوردار است و همواره توسّط هم کلاسی هایش مورد تمسخر قرار می گیرد.
زنگ آخر فرا رسید و وقتی دانش آموزان از کلاس خارج شدندمعلّم آن دانش آموز را فرا خواند و به او برگه ای داد که بیتی شعر روی آن نوشته شده بود و از او خواست همان طور که نام خود را حفظ کرده آن بیت شعر را حفظ کند و با هیچ کس در مورد این موضوع صحبت نکند.
در روز دوم معلّم همان بیت شعر را روی تخته نوشت و به سرعت آن بیت شعر را پاک کرد
و از بچّه ها خواست هر کس در آن زمان کوتاه توانسته شعر را حفظ کند دستش را بالا ببرد.
هیچ کدام از دانش آموزان نتوانسته بود حفظ کند.
تنها کسی که دست خود را بالا برد و شعر را خواند همان دانش آموز دیروزی بود که مورد تمسخر بچّه ها بود .
بچّه ها از این که او توانسته در این فرصت کوتاه شعر را حفظ کند مات و مبهوت شدند.
معلّم خواست برای او کف بزنند و تشویقش کنند.
در طول این یک ماه معلّم جدید هرروز همین کار را تکرار می کرد و از بچّه ها می خواست تشویقش کنند و او را مورد لطف و محبّت قرار می داد.
کم کم نگاه هم کلاسی ها نسبت به آن دانش آموز تغییر کرد.
دیگر کسی او را مسخره نمی کرد.
آن دانش آموز خود نیز دارای اعتماد به نفس شد و احساس کرد دیگر آن شخصی که همواره معلّم سابقش "خنگ " می نامید نیست.
به خاطر اعتماد بنفسی که آن معلّم دلسوز به او داد، دانش آموز تمام تلاش خود را می کرد که همواره آن احساس خوبِ برتر بودن و باهوش بودن و ارزشمند بودن در نظر دیگران را حفظ کند.
دیگر نمی خواست مانند گذشته موجودی بی اهمّیّت باشد.
آن سال با معدّلی خوب قبول شد.
به کلاس های بالاتر رفت.
در کنکور شرکت کرد و وارد دانشگاه شد.
مدرک دکترای فوق تخصص پزشکی خود را گرفت و هم اکنون پدر پیوند کلیه جهان است .
بله او کسی نیست جز دکتر ملک حسینی
💠 @Dastan 💠
این قصه را دکتر ملک حسینی در کتاب زندگانی خود و برای قدردانی از آن معلّم که با یک حرکت هوشمندانه مسیر زندگی او را عوض نمود، در صفحه اینستاگرامش نوشته و برای معلّم خود آرزوی موفقیت نموده.
انسان ها دو نوعند : نوع اوّل کلید خیر هستند.
دستت را می گیرن و به تو در بهتر شدنت کمک می کنند. به تو احساس ارزشمند بودن می دهند
نوع دوم انسان هایی هستند که با دیدن اوّلین شکستِ شخص، حس بی ارزشی و بد شانس بودن را به او منتقل می کنند.
این دانش آموز قربانی نوع دوم از این انسان ها بود که بخت با او یار بود و خداوند شخصی سر راهش قرار داد که یک عمر موفقیت را به او هدیه داد
ای پدر و ای مادر و ای معلّم شما از کدام نوع هستی؟! آیا با یک یا چند بار شکست فرزند یا دانش آموزت به او حس حقارت میدهی
•┈••✾🔹📍📚📍🔹✾••┈•
http://eitaa.com/joinchat/12451840C08a2fdc722