eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 #رمان_فصل_آخر #قسمت_دوم داخل که شدند همان طور که حدس زده بود همه‌ی خانواده بودند و آخ
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 حس میکردعمو سامانش را به یک شکل خاص دوست دارد، عمویش معتاد بود اما دروغ نمی‌گفت، معتاد بود اما بقیه را اذیت نمی‌کرد، او تنها یک عیب داشت و آن هم اینکه معتاد شده بود و شیده همیشه دعا می‌کرد که ترک کند و باز هم نور چشمی بابابزرگ بشود. سامان نگاه شیطنت آمیزش را همراه با لبخندی پر کنایه به صورت شیده دوخت و گفت: خیلی خوشحالی‌ها شیده: خب همه خوشحالن ببین به چه جنب و جوشی افتادن سامان: همه خوشحالن ولی خوشحالی تو یه شکل. دیگست شیده: هیس توروخدا عمو الان یکی میشنوه آبروم میره سامان: آخرش که چی؟ بالاخره همه میفهمن، من که نمیتونم تا ابد تنهایی بار این راز جنابعالی روبه دوش بکشم خانوم یه اخمی به ابرو و یه چینی به پیشانی انداخت و گفت: عمودیگه داری اذیتم می‌کنی سامان: چه اذیتی آخه عموجون؟ از شوخی که بگذریم بالاخره همه می فهمن شما به هم علاقه دارید شیده: آره خب ولی نباید برای بار اول از طرف من بشنون سامان: مگه فرقی‌ام میکنه؟ شیده: بله معلومه که فرق داره من دخترم باید بشینم تا فرزاد خودش موضوع رو مطرح کنه سامان: و اگه نکنه؟!! شیده: چی؟! سامان: شیده تو مطمئنی که فرزادم دوست داره؟ شیده: تو شک داری عمو؟؟ سامان: نه آخه اون 5 سال اینجا نبوده انقد دخترای رنگاوارنگ دیده که شاید یکم وفاداری براش سخت شده باشه با شنیدن کلمه‌ی دخترای رنگاوارنگ دلش لرزید، انگار کسی زمین زیر پایش را خالی کرد، اگر حرف سامان درست بود چه؟ یعنی امکان داشت فرزاد او را فراموش کرده باشد؟ حرف عمویش چنان دلهره ایی درر جانش انداخت که کنترل اشکش سخت شده بودگردی چشمانش را گشادتر کردکه.جلوی اشکش را بگیرد، سامان که متوجه تغییر حالت او شده بود و گویا از حرفی که زده باشد پشیمان شده باشد خنده‌ای بلندیی کردو گفت: نگاش کن ببین با یه حرف به چه حالی افتاد! اعتمادت به آقا فرزاد ما در همین حد بود؟ جمع کن خودتو خواهرشوهرت داره میاد،با شنیدن جمله آخر سرش را به عقب برگرداند آوا را دید که به سمت آن‌ها می‌آید، اصلاً حوصله‌اش را نداشت خواست برود ولی سامان دستش را گرفت و گفت: زشته بچه بازی در نیار به احترام حرف عمو سامان همانجا ایستاد، داشت سعی میکردجمله های چند ثانیه پیش را فراموش کند، آوا آمد و با حالتی حق به جانب گفت: عمو تو و شیده چرا یه کمکی به بقیه نمیکنین؟ ناسلامتی داداش مهندسم داره میاد.شیده ناخودآگاه حس کرد طعنه‌ای در حرف آوا نهفته است، به هیچ وجه طاقت تیکه انداختن به سامان را نداشت با اینکه ته دلش تصمیم گرفته بود آن روز را با آوا کل کل نکند بی اختیار گفت: آوا جون خداروشکر تو یه تنه از صبح داری همه کارارو می‌کنی دیگه نیازی به کمک منو عمو نیست آوا: تیکه میندازی؟ شیده: چطور؟ آوا: من که از صبح کار نکردم. شیده: ع آخه یجوری از ما توقع کار داشتی ک فکر کردم تو یکی هلاک شدی عزیزم سامان برای تمام کردن حرف آنها وارد بحث شد و پرسید: ساعت چنده؟ آوا:11 سامان: آقا مهندسمون چند میرسه؟ آوا: تا یک دیگه باید اینجا باشه شیده: چرا نمیریم فرودگاه استقبالش؟ آوا: گفت دوس ندارم بخاطر من این همه راهو بیاید وایسید تو ترافیکم بمونید اصلاً حواسش به جواب آوا نبود، به این فکرمیکرد که 2 ساعت دیگرهم باید صبرکند، چقدر صبوری در این لحظه‌های آخرزجرآور بود برایش، مدام ساعتش را نگاه می‌کرد اما مگر این ساعت لعنتی می‌گذشت، عجب روز کندی بود، دوست داشت سریعتر بگذرد اما مگر دست او بود؟ آن روز هیچ چیز تحت اختیار خودش نبود، مثلادوست داشت بهترین لباسش را بپوشد و بهترین آرایش را داشته باشد اما از ترس اینکه نکند دیگران به او شک کنند و از شور درونش بویی ببرند یک بلوز و شلوار شکلاتی رنگ ساده که هیچ زرقوبرقی نداشت پوشیده بود و صورتش را هم اصلاً آرایش نکردو موهایش را هم خیلی ساده و معمولی بسته بود، ادامه دارد.... @dastanvpand 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 موهایش را هم خیلی ساده و معمولی بسته بود، پیش خودش فکر کرد اینطوری خیلی بهتر است هم کسی چیزی نمی‌فهمد وهم فرزاد بعد از این چند سال چهره‌ی واقعیعه بی بزکش را می‌بیند، سعی می‌کرد با یاداوری حرف‌های عمه ناهیدش اعتماد به نفس خود را بالا ببرد، ناهید همیشه به او گفته بود موهای پر کلاغی و لختش آدم را جادو می‌کند، چشم‌های درشت سیاهش بی نظیراست، از پوست خوش رنگ ودماغ کوچیکش، از لب و دهنش تعریف کرده بود. او هم مانند یک کودک یاد حرف‌های عمه‌اش میفتاد و دلش برای خودش قنج می‌رفت و تمام تصوراتش این بود که فرزاد باهمان نگاه اول سحر این همه زیبایی می‌شود، و به کل فراموش کرده بود که عمه ناهیدش از فرط علاقه به او انقدر تعریفش را می‌کرد. ××××× (شیده) ده دقیقه از یک گذشته بود، اضطراب اون لحظم بی سابقه بود، فرزاد دیر کرده بود، دوس داشتم تنها بودم اونوقت تو خونه نمیموندمومیرفتم فرودگاه با خودم می‌آوردمش. زیر چشمی تموم حواسم به ساعت بزرگ وشماته دار گوشه‌ی سالن بود، پس کجا مونده بود؟ اون که باید قبل از یک می‌رسید سرم و آروم بلند کردم حس می‌کردم همه‌ی حواس‌ها به منه وهمه فهمیدن که نگرانم اما وقتی یه نگاه گذرا به همه انداختم دیدم جز سامان هیچکس به من نگاه نمیکنه نگاهم رو صورت سامان ثابت موند عمو یه لبخند بروم زدو با لباش گفت: میاد همین یه کلمه با اون لبخند اطمینان بخشش شوق مرده‌ی دلموزنده کرد، همونجور که به سامان زل زده بودم صدای زنگ در اومد یهو از جام بلند شدمو گفتم: اومد یه لحظه از حال خودم خجالت کشیدم اما خداروشکر از بس همه تو فکر اومدن فرزاد بودن هیچکس حواسش به این آبروریزی من نبود حتی کتایون که مو لای درز فضولیش نمی‌رفت. همه باهم به سمت حیاط رفتن من عقب‌تر از همه راه می‌رفتم پاهام می‌لرزید حسوحالم باورنکردنی بود دوس داشتم اشک شوق بریزم اما مگه می‌شد جلوی این جماعت چیزی رو بروز داد؟ با هزار زحمت پاهامو تا حیاط بدنبال خودم کشیدم آوا سریع دوید و دروباز کرد چقد دلم می‌خواست من جای آوا درو باز کنم شاید اولین باری بود که انقد بهش حسودیم می‌شد، در باز شد از همون فاصله قامت فرزادو تو چارچوب در دیدم. همون پسر پوست روشنه موخرمایی با یه قد متوسط تنهاتغیرش چشماش بود که قاب عینک روش نشسته بودو البته کمی هم تپل شده بود. قلبم داشت از جاش کنده میشدجوری که صدای ضربانشو می‌شنیدم، همه دور فرزادو گرفته بودنو روبوسی می‌کردن حتی سامانم منو به حال خودم گذاشته بودو پیش برادرزادش رفته بود سعی کردم یکم به خودم بیام جلوتر رفتم. و خودم. و تو دایره‌ی بقیه جا کردم کلی به خودم فشار آوردم که موقع سلام کردن صدام نلرزه فرزاد تا منو دید با یه لبخندی که دلمو بی قرارتر میکردگفت: به به اینجارو ببین شیده هم که هست چقد خوشگل شدی تو با شنیدن این حرفش حسابی جا خوردم چطوری میتونست جلو این همه بزرگتر از خوشگلی من حرف بزنه!!!! پیش خودم گفتک شاید 5 سال فرنگ خجالتو از یاد فرزاد برده جلوتر رفتموگفتم: خوش اومدی فرزاد: مرسی عزیزم چقد تو بزرگ شدی وروجک دیگه نمیتونستم جلو بقیه این جمله هاشو تحمل کنم از یه طرفم دیگه طاقت نگاهاش و نداشتم کمی عقبتر رفتم تا میدون حرف زدن با فرزادو به بقیه داده باشم حرفا و تعارفا که تموم شد همه به داخل سالن رفتیم میز ناهارو از قبل عمه ناهید و کتایون آماده کرده بودن همه سر میز نشستیمو تو یه جو صمیمی مشغول خوردن ناهار شدیم یکم که گذشت بازم صدای زنگ در خونه اومدهمه می‌گفتن کیه کیه طفلک هومن از بس همه حواسا پرت فرزاد شده بود کسی یادش نمیومد که جای هومن با اون شوخی‌اش چقد خالیه،یکی از دوقلوها گفت: حتماً داداش هومنه اونوقت انگار یه چیز فراموش شده یاد همه افتاده باشه همگی گفتن آره هومنه دیگه. ادامه دارد..... @dastanvpand 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
در آخرين روزهای تابستان 8 سال قبل زمانی که در اوج شور و حال جوانی قرار داشتم به مسافرت کردم و به همراه خانواده‌ام در يک هتل ساکن شديم آن روزها تلاقی نگاهم با 23ساله‌ای به نام احمد مسير زندگی‌ام را تغيير داد ديگر عاشق شده بودم و از هر فرصت و بهانه‌ای برای کردن با احمد استفاده می‌کردم او پسر مدير هتل بود و من هم به بهانه‌های مختلف در 😱هتل می‌ماندم تا بيشتر با احمد آشنا شوم که در اين ميان گاهی نيز پا را از صحبت و گفت وگو فراتر گذاشتيم.ادامه👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3333685270C48bbcc01d2
خدایاهدایتمان کن‌تابه این‌باور برسیم که «جواب بعضی از دعاها» فقط صبروانتظار است. خدایافردایی "با آرامش" درانتظاربگذار برایمان در «آینده‌ای نزدیک وزیبا» شب قشنگتون بخیر بهترین ها❤️ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
صبحانه ام، یک فنجان ، چای بهارنارنج است کمی از تو! وقتی ، رسم عاشقیت همین ، صبح بخیر های دور و نزدیک است...!شب بخیر صیح بخیر ❤️ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🚩 مانی-بابا صلوات بفرستین و برین سر همون حساب هندسه!شمام رکسانا خانم شصت تیر مصت تیر رو بذار کنار که ما دو نفریم!تازه عمه مونم هس!حالا حرف حسابت چیه؟! برگشتم یه چپ چپ دیگه به مانی نگاه کردم که گفت:بذار فکر کنه دستمون خالیه!تازه شم ما یه شاه عباس داریم که سبیلش چهار تاری استالینه!چی فکر کردی؟! رکسانا دوباره خندید و گفت:فکر نکنم پولدار بودن آنچنان که همه فکر میکنن لذتی داشته باشه! مانی-پس شما خبر نداری!این روز روز با پول میشه همه چی خرید!کفش لباس ماشین خونه زندگی آدم! رکسانا یه نگاهی به من کرد و گفت:راست میگه؟یعنی همه آدما رو هم میشه خرید؟ سرمو تکون دادم و گفتم:متاسفانه راست میگه! سرشو انداخت پایین که گفتم:شاید من اشتباه میکنم اما تاحالا نشنیدم و ندیدم که مسیحی آ تو این خطا باشن!اونم دختراشون! رکسانا-هر ایرانی میتونه و اجازه داره که بفهمه!بفهمه و بدونه دور و ورش چه خبره! -من نمیخواستم با شما وارد بحث سیاسی یا چیزی شبیه این بشم! رکسانا-زندگی یه سیاسته! -اگه قرار باشه که با سیاست زندگی کنیم و حرف بزنیم و عاشق بشیم دیگه امیدی به زنده بودن نیس!اما شما اشتباه میکنین! اینو گفتم و از جام بلند شدم و به مانی م اشاره کردم که بلند بشه و به رکسانا گفتم:از پذیراییتون ممنونم! رکسانا-مگه نمیخواستین که در مورد من بیشتر بدونین؟ -چرا اما دیگه نمیخوام! رکسانا-چرا؟! مانی-شما همچین رفتین تو ذوقش که طفلک پشیمون شد!آدم وقتی میخواد با یه دختر خانم حرف بزنه که نباید آزمون ورودی ازش بگیرن!اومدیم اینجا عمه مونو ببینیم یا ازمون گزینش به عمل بیاد؟!چه دوره زمونه ای شده بخدا؟!واسه یه گز خشک و خالی باید امتحان ایده ئولوژی بدیم!همینه که دختر خانما بی شوهر موندن دیگه!کنکورش سخته همه پشتش میمونن!بیا بریم هامون جون!بیا بریم خودم میبرمت یه مدرسه غیر انتفاعی که آزمون مازمون نداره!همینکه اسکناس رو کنی و ثبت نامی! راه افتادم طرف در اتاق که رکسانا زود گفت:حالا کجا؟! -باید بریم! رکسانا-الان عمه خانم میان! -ازشون خداحافظی کنین!مزاحمشون نمیشیم! انگار پشیمون شد و میخواست یه جوری حرفاشو رفع و رجوع کنه!اومد جلوتر و گفت:بازم میگم!نمیدونم چرا اون حرفارو زدم! -مهم نیس!خداحافظ! تا از در اتاق اومدم بیرون دیدم عمه م تو هال واستاده. عمه-کجا عمه؟! -کار داریم باید بریم!با اجازه تون! سرمو انداختم پایین و در راهرو رو وا کردم و رفتم بیرون و از اونجا رفتم تو حیاط و در کوچه رو وا کردم و رفتم دم در واستادم تا مانی بیاد.یه خرده طول کشید تا اومد و گفت:چرا اینطوری کردی؟! -بتو مربوط نیس! مانی-هاپو بر آشفته؟! -بیا بریم! مانی-اِ...بذار بند کفشم رو ببندم میگیره زیر پام! دولا شد که بند کفشش رو ببنده.منم یه سیگار در آوردم و روشن کردم و یه نگاه به مانی کردم دیدم که اصلا کفشش بند نداره!فهمیدم مخصوصا داره معطل میکنه!تا اومدم یه چیزی بهش بگم که یه مرتبه صدای رکسانا از تو آیفون اومد. -هامون خان! -اینجا هستم بفرمایین! و یه خرده مکث کرد و بعدش گفت:اگه خواستین میتونین بهم تلفن بزنین منتظرتون هستم! -بیخودی منتظر نباشین!شب زودتر بخوابین صبح بهتر به درساتون میرسین! مانی به نگاه بمن کرد و گفت:هاپو آموزش و پرورش! یه نگاه بهش کرد و راه افتادم طرف ماشینم و سوار شدم و روشنش کردم و تا مانی اومد طرفم که حرکت کردم!از تو اینه نگاهش میکردم!دستاشو برام تکون میداد و یه چیزایی میگفت!بعدش رفت طرف ماشینش و سوار شد و حرکت کرد. انداختم خیابون اصلی گیشا و رسیدیم جلو بازار نصر خیابون قیامت بود از دختر و پسر و بیشتر دختر.همه شیک و خوشگل و خوش تیپ!همینجوری که تو ترافیک مونده بودم یه مرتبه مانی از ماشینش پیاده شد و دوئید طرف من و تا رسید اشاره کرد که شیشه رو بدم پایین.میدونستم چیکار داره.شیشه رو دادم پایین که تند و تند گفت:بزن کنار پنچر شدم! -غلط کردی! مانی-میگم بزن کنار جوش آوردم! -خودتی! مانی-میگم بزن کنار دنده هام قاطی کرده!نمیتونم حرکت کم! جلو واشد اومدم برم که اویزون شد به پنجره ماشین و گفت:ترو ارواح خاک مادرم فقط ده دقیقه صبر کن من از تو این بازار دو تا قیمت بگیرم و بیام! -خجالت بکش مانی!پس تو کی سیر میشی؟! مانی-صحبت سیری و گشنگی نیس!ببین اینجا چه خبره!پیرمرد 80 ساله رو ول بدی این تو یه ربع بد جوون نابالغ تحویل میگیری! -بیا بریم دیر میشه! مانی-به اون خدایی که میپرستم اگه من بیام! ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩 ماشینا شروع کردن پشت سرم بوق زدن!شیشه رو دادم بالا و حرکت کردم!بیست متر جلوتر یه گوشه که پارک ممنوع بود پیاده شدم.میدونستم مانی تا نره اینجا پاشو از گیشا بیرون نمیذاره!اومدم جلوتر که دیدم مانی هنوز همونجا وسط خیابون جلو بازار نصر واستاده و ماشینشم کمی عقب تر خیابون رو بند اورده و خودش داره طرف بازار مردم رو نگاه میکنه و میخنده!دوئیدم سمت ماشینش و نشستم پشتش!یه نگاه بمن کرد و وقتی خیالش راحت شد راه افتاد طرف بازار!منم ماشین رو بردم تو یه فرعی و بزور یه جایی براش پیدا کردم و پارکش کردم و اومدم تو بازار و رفتم طبقه بالای پاساژ حالا هر چی میگردم مانی نیس! خلاصه از پاساژ اومدم بیرون و رفتم همونجا روی پله نشستم و یه سیگار روشن کردم و بعدش سیگار دوم که دیدم سر و کله اش پیدا شد.از جام بلند شدم رفتم جلوش که گفت:کجایی تو؟! -منو اینجا گذاشتی رفتی حالا میگی کجایی تو؟!نیم ساعته اینجا نشستم! مانی-واقعا زمان زود میگذره!بیا بریم تو. -تو برای چی؟! مانی-یه کافی شاپ اینجا هست که...اصلا بیا خودت ببین! -من نمی آم! مانی-خوب بیا به دقیقه بشین یه چیزی بخور بریم! -نمی آم! مانی-بیا پس مغازه ها رو ببین چقدر قشنگن! -نمی آم! مانی-پس بیا شاید یه جنسی دیدی که بدردت خورد و خواستی بخریش! -نمیخوام! مانی-پس بیا برو بمیر که واقعا وجود امثال تو برکت رو از این سرزمین میبره! -مگه اینکه ترمه رو نبینم! خندید و گفت:شوخی میکن!تو از اینکارا با پسرعموت نمیکنی! -بخدا بهش میگم! مانی-چی رو میگی؟!اومدم اینجا خرید کنم؟! -حالا یا اینو میگم یا چیز دیگه! یه مرتبه از تو پاساژ صداش کردن!صدای چند نفر بود!زود برگشت طرفشون و اشاره کرد که یعنی بیرون نیان! -اومدی خرید؟! مانی-بعله !خرید برای عموم آزاد است! -آزاد هست هان؟!دارن صدات میکنن آقا پسر! مانی-گوشت اشتباه میشنوه! -دارن میگن مانی! مانی-اشتباه میکنی! -اِ..خودم شنیدم! دوباره صداش کردن مانی!مانی!مانی! -بفرمایین مانی مانیشون پاساژ رو ورداشت! مانی-منو کار ندارن که دارن میگن مامانی!مامانی!انگار مامانشونو صدا میکنن!اصلا سوئیچ ماشین منو بده تو برو!منم پشت سرت اومدم ماشین کجاس؟ سوئیچ رو دادم بهش و جای ماشین رو نشونش دادم و خودم راه افتادم طرف ماشینم که یه مرتبه مانی مثل برق اومد و از بغلم رد شد!توش پر آدم بود که داشتن همگی دست میزدن و جیغ میکشیدن!سرعتم رو زیاد کردم که مچش رو بگیرم اما مگه میشد به مانی رسید!از این ور و اونور پیچید و رفت! از کاراش خنده م میگرفت!وقت رو تلف نمیکرد!یعنی زندگیش رو تلف نمیکرد!از دور دیدم کدوم طرف رفت!منم پیچیدم طرف پارک وی و رفتم طرف خونه. اونشب ساعت 9 رفتم گرفتم خوابیدم.خیلی خسته بودم.تازه خوابم برده بود که دیدم یکی صدام میکنه!چشمامو وا کردم دیدم مانی بالا سرم واستاده! مانی-گرفتی خوابیدی باز؟! -ببخشین آ اما پس آدم باید شب چیکار کنه؟! مانی-حتما بگیره بخوابه! -خب شب برای خوابه دیگه! یه نگاه بمن کرد و گفت:من تو اینکار خدا موندم که تو رو برای چی خلق کرد!خب تراکتور بود دیگه!صبح یه استارت بهش میزدیم و روشنش میکردیم و شب خاموش!دیگه ترو برای چی آفرید؟! پتو رو کشیدم رو سرم و از همون زیر گفتم:به توچه؟!مگه تو فضولی؟! مانی-فضول نیستم اما بازرس سازمان حقوق بشرم!وظیفه مم اینه که گاه گداری یه آدمایی مثل تو که فراموش کردن آدمن تذکر بدم که در زندگی چیزای دیگه ی م جز کار کردن و درس خوندن و نظافت کردن و خوردن و خوابیدنم هس!آخه مرد حسابی تازه ساعت نه و نیمه!مرغام الان هنوز نخوابیدن که تو گرفتی خوابیدی! -چرا مرغا تا هوا تاریک میشه و میرن تو لونه شونو میخوابن. همونجور که پتو رو از روم میکشید کنار گفت:اون مرغا مرغای قدیم بودن!مرغای الانی تا هوا تاریک میشه و دست یه خروس رو میگیرن و میرن یه دیسکویی رستورانی جایی!بلند شو خجالت بکش. ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 وسط این حرفا آوا مثل یه دختر بچه با هیجان گفت: شیده فرزاد پاشید مام بریم با هومن اینا بازی کنیم، عمو سامان توام بیا اقا نادر: یعنی ما نیایم دیگه؟ فقط جوونا برین؟! آوا: نه اقا نادر اختیار دارین شمام بیاین اقا نادر: کامران بریم؟ کامران: مرد گنده خجالت بکش اینجا که حیاط مدرستون نیست بری با شاگردات بازی کنی. اقا نادر: خب چیه خیلی هم خوبه انقد سخت نگیر اقا نادر زودتر از همه بلند شدو رفت پیش بچه‌ها، بعد از اون آوا، فرزاد و سامانم رفتن، من هنوز سر جام نشسته بودم حس می‌کردم خجالت می‌کشم که جلوی فرزاد بازی کنم، بدوامو بخندم. داشتم به رفتن اونا نگاه می‌کردم که آوا برگشتو گفت: شیده بیا دیگه، بازم رفتی تو قیافه؟ بیا خوش میگذره دوس داشتم جوابشو بدم .... اما بیخیال شدم نمی‌خواستم همین روز اولی چهرمو جلو فرزاد خراب کنم، بلند شدمو رفتم کنار اونا، اقا نادر و سامان یارکشی.کردن اقا نادر اول از همه فرزادو انتخاب کرد، عمو سامانم منو دلم می‌خواست به سامان بگم این یه بارو منو دوست نداشته باش بزار برم تو همون تیمی که فرزاد هست، اما مگه می‌شد؟! بار دوم اقا نادر آوا و سامان هومنو انتخاب کرد دوقلوهارم تقسیم کردیم تارا برای نادر شدو رها برای سامان. شروع کردیم به وسطی بازی کردن کم کم داشت یخم باز میشدو با جمع خودمونی تر برخورد می‌کردم هرچند مشکلی با جمع نداشتم، مشکلم رودربایسی با فرزاد بود که اونم داشت کمرنگ می‌شد. حین بازی بازم هومن و آوا دعواشون شد این عادت همیششون بود، هومن اتفاقی توپو محکم به ساق پای آوا زد البته خودش میگه اتفاقی بوده آوا نظرش آینه که کاملاً عمدی زده راستش تو این یه مورد من بیشتر با آوا موافقم و مطمئنم اینم از شیطنتای هومن بوده. خلاصه آوا توپو برداشت و کل حیاط رو دنبال هومن کرد تا ضربشو تلافی کنه، این دوتا بچه‌ی لوس همه رو منتظر گذاشته بودنوبازیو بههم زده بودن.... ××××× ساعت دیگه 6 عصر بود، همه تو سالن نشسته بودیمو چای می‌خوردیم که هومن برگشت روبه فرزاد گفت: داداش دمت گرم ما به روت نمیاریم توام به رو خودت نیار! فرزاد: چیو؟ هومن: بابا پاشو برو سوغاتیا رو بیار گندشو دراوردی نکنه میخوای بگی چیزی نیاوردی؟! عمه ناهید: هومن اذیت نکن فرزاد: وای نه عمه راست میگه انقد از دیدنتون ذوق زده شدم که کلاً یادم رفت الان میرم میارم. بعدم بلند شدو رفت سمت اتاق سامان که وسایلش اونجا بود. هومن: طفلک ذوق زده شده ولی نمیدونه ما انقدی از دیدنش ذوق زده نشدیم که سوغاتی یادمون بره. آقانادر: خب میزاشتی فردا، فردام روز خداست. هومن: پدر من هیچوقت نقدو به هوای نسیه ول نکن. سامان: اتفاقاً باباهم اونوقتا که پیش خودش کار می‌کردم این جمله رو زیاد به من می‌گفت البته تو مسائل کاری. بعد هم سرشو به سمت بابابزرگ چرخوندوگفت: نه بابا؟؟ .بابابزرگ نگاه سردی بهش انداختو هیچی نگفت، تو این یکی دوسال اخیر خیلی کم پیش اومده بود که بابابزرگ با سامان حرف بزنه، وقتی این بی محلی رو تو جمع نسبت به سامان دیدم حسابی بهم ربختم مخصوصاً وقتی متوجه لبخند موذیانه کتایون شدم بغض تو گلومو گرفته بود نگاهم به سامان بود که فرزاد با یه چمدون خاکستری اومدتو سالنو سرجاش نشست و گفت: خب هدیه‌ی کیو زودتر از همه بدم؟ تاراورها بالا پایین می‌پریدن و می‌گفتن: من من فرزاد: چشم اول هدیه‌ی این دوقلوهای خوشگل، بعدم 2 تا عروسک از چمدونش دراوردو بهشون داد اونام تشکر کردنو رفتن تو حیاط با عروسکاشون بازی کنن. هومن: حالا نوبت منه فرزاد: نخیر آقا هومن حالا دیگه از بزرگتر شروع می‌کنیم. شروع کرد به دادن سوغاتی‌ها برای بابابزرگ یه پارچه‌ی کت شلواری راه راه و برای مامانبزرگ یه پارچه‌ی گل دار پیرهنی آورده بود، برای عمو جهان و بابا کامران و آقا نادر 3 تا پیرهن مردونه ی جفت آورده بود که فقط رنگو سایزشون فرق داشت. برای کتایون وعمه ناهید صندل مجلسی گرفته بود البته صندل کتایون خیلی پر زرقوبرق بودو پاشنه‌های بلندم داشت ولی صندل عمه ناهید پاشنه کوتاه و ساده‌تر بود انگار فرزاد خیلی خوب سلیقه‌ی همه رو یادش بودو میدونست که عمه ناهیدو کتایون شبیه هم نمیپوشن. برای سامان و هومن 2 تا تیشرت با یه مدل ولی رنگای متفاوت آورده بود، کلاً کار خودشو راحت کرده بود برای هر دوسه نفر از جمع یه چیز مشترک خریده بود که هم کسی دلخور نشه هم کار انتخابش آسونتر باشه. نوبت هدیه من وآوا رسیده بود میدونستم هدیم با هدیه اون یکیه خیلی خوشم نمیومد ولی خب هدیه‌ی فرزاد بودو هرچی ام که از طرف اون باشه برام همه جوره جذابه. ادامه دارد....... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 سامان بلند شد رفت که درو باز کنه آخه آیفون خونه خراب بودو در از داخل باز نمی‌شد یک دقیقه بعدسامانو هومن با خنده اومدن داخل خدا میدونه باز هومن چی تو گوش سامان گفته بود که اینجوری عمو رو به خنده انداخته بود، سامان سر جاش نشستو فرزاد از جاش بلند شد اونو هومن خودشونو توبغل هم انداختنوبعداز روبوسی و حالو احوال نشستند هومن با همون لحن موذیانه همیشگی گفت: فری چه خبر از اونور؟؟ بعدهم یه چشمک زد قشنگ منظورشوفهمیدم اون لحظه دلم می‌خواست دهن هومنو با نخ سوزن بدوزم که دیگه از این مزه پرونیا نکنه البته گذشته از همه‌ی این حرفا هومنو همیشه مثل یه داداش دوس داشتم هومن اومد رو صندلی خالی کنار من نشست اروم دم گوشش گفتم: قرار خوش گذشت؟؟ هومن: چه خوشی؟ قرار کاری بود من: هومن؟!!! هومن یه لبخند زدو گفت: آره فضول باشی خوش گذشت با حرفش هر دو خندیدیم، فرزاد روبروی ما نشسته بود حواسش به خنده‌ای ما پرت شد وقتی نگاهم به نگاه فرزاد افتاد از کارم پشیمون شدم. و خجالت کشیدم، نکنه فرزاد بد برداشت کنه و خیال کنه چیزی بین من و هومنه! خودمو جمع کردمو از هومن فاصله گرفتم و تا آخر ناهارم باهاش حرف نزدم. ××××× (شیده) بعد از ناهار به پیشنهادفرزاد همه رفتیم تو آلاچیق حیاط نشستیم بادخنکی میومد که به هممون حس خوبی می‌داد همه بودیم بجز بابابزرگ که عادت داشت بعدازظهرا بعداز ناهار یکم بخوابه تازه نشسته بودیم که رها و تارا به هومن پیله کردن بلندشه بره باهاشون توپ بازی کنه هومن اولش یکم مقاومت کرد ولی بعدش تسلیم شد و باهاشون رفت وسط حیاط و شروع کردن به بازی این اخلاق هومنو دوس داشتم هیچوقت دل خواهراشو نمی‌شکست با اینکه من الان دیگه 21 سالمه اماگاهی که رفتار هومن با تارا و رها رو می‌بینم مثل یه بچه حسودی می‌کنم و دلم میخواد یه برادر داشته باشم البته همیشه سامان برام مثل یه داداش بوده تا عمواما همین یذره فاصله تهران-کرج و دیر به دیر دیدنش این تصورمو یکم کمرنگ میکنه همه به هومنو دوقلوها نگاه می‌کردیم که صدای کتایون حواسمونو به جمع خودمون برگردوند. کتایون: فرزاد جان چه خوب شد که برگشتی، حالا برنامت برا آینده چیه؟ چقد از این سؤال کلیشه‌ای و مسخره بدم میومد، برنامه برا آینده!! ترجیح می‌دادم این دیالوگوفقط تو فیلما بشنوم تو همین فکرا بودم که صدای فرزاد تکونم داد. فرزاد: کتی جون فعلاً بزار از راه برسم یه فکری هم برا آینده می‌کنم عموجهان: اول از همه بفکر زن گرفتن باش من دیگه دلم نوه میخواد. با این حرف عموجهان سرمو پایین انداختم خودمم نمیدونستم که چرا من بجای فرزاد داشتم خجالت می‌کشیدم فرزاد: چشم پدرجان واست عروسم میارم نوه دارم میشی سروصدام می‌کنیم از خونم بیرونمون می‌کنی عجله نکن. با این حرفش همه خندیدن بجز من که فقط خجالت می‌کشیدم. و فک کنم قرمزم شده بودم! سامان: فرزاد زنم بگیره آوا دوروزه فراریش میده با خواهرشوهربازیاش. آوا با یه اخمی که عشوه‌ی صورتشو بیشتر می‌کرد گفت: ع عمو بزار فرزاد زن بگیره.من قول میدم هرروز قربون صدقش برم. با این حرف آوا حسابی خندم گرفته بود تصور اینکه آوا قربون صدقم بره از فیلم لورل و هاردی هم خنده دارتر بود مامانبزرگ که داشت با گوشه‌ی شال روی دوشش شیشه‌ی عینکشو تمیز می‌کرد گفت: فعلاً کاری با بچم نداشته باشین بزارید حسابی دوراشو بزنه بعد اسیرش کنین. سامان: مامان این چه حرفیه از شما بعیده اولاً که زن گرفتن کجاش اسارته دوما اقا فرزاد تو این 5 سال همچین کم کم دور نزده. مامانبزرگ: به هرحال فعلاً زوده. باباکامرانواقا نادر که داشتن پچ پچ می‌کردن بالاخره وارد بحث شدن. اقا نادر: این حرفا رو ول کنید این روزا تا خود پسر نخواد هیشکی نمیتونه سمت ازدواج هولش بده. باباکامران یه نگاهی به من انداختو گفت: پسر که هیچی مادخترهم که داریم 10 تاخواستگارم که معرفی کردیم بازم نتونستیم هولش بدیم. با دلخوری گفتم: بابا من انقد اضافه‌ام؟! کامران: البته خب زوده شیده فعلاً دخترکوچولوی باباشه، قربونش برم خرس گنده. با حرف باباهمه خندیدن و عمه ناهید گفت: اقا کامران انقد برا شیده ی ما نقشه نکش. شاید کسی تو جمع منظورعمه رو نفهمید ولی من که ازدل عمه ناهید خبر داشتم خوب فهمیدم که این حرفش در واقع یعنی شیده رو کنار بزارید برا هومن من!! ادامه دارد.... 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌱🕊 ⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂 🍃 گويند كه روزى شاه عباس صفوى از وزيرش پرسيد: امسال اوضاع اقتصادی كشور چگونه است؟ وزير گفت: الحمدالله به گونه ای است كه تمام پينه دوزان توانستند به زيارت كعبه روند. شاه عباس گفت: نادان اگر اوضاع مالي مردم خوب بود میبايست كفاشان به مكه میرفتند نه پينه‌دوزان، چون مردم نمیتوانند كفش بخرند ناچار به تعميرش می پردازند، بررسی كن و علت آن را پيدا نما تا كار را اصلاح كنيم... 🍃@dastanvpand 🌺🍃
💔تفاوت عشق با هوس💔 🚩قسمت اول 💚✨پسری جوان نزد شیخی چندین سال درس معرفت و عشق می آموخت. استاد نام او را "ابر نیمه تمام' گذاشته بود و به احترام استاد بقیه شاگردان نیز او را به همین اسم صدا می زدند. روزی پسر نزد استادآمد و گفت دلباخته دختر آشپز مدرسه شده است و نمی داند چگونه عشقش را ابراز کند!؟✨💝 💜استاد از "ابر نیمه تمام' پرسید:' چطور فهمیدی که عاشق شده ای؟👌!' ❤️✨پسر گفت:' هرجا می روم به یاد او هستم. وقتی می بینمش نفسم می گیرد و ضربان قلبم تند می شود. در مجموع احساس خوبی نسبت به او دارم و بر این باورم که می توانم بقیه عمرم را در کنار او زندگی کنم😏!' 💚✨استاد گفت: ' اما پدر او آشپز مدرسه است و دخترک نیز مجبور است به پدرش در کار آشپزی کمک کند. آیا تصور می کنی می توانی با کسی ازدواج کنی که برای بقیـه همکلاسی هایت غذا می پزد و ظرف های غذای آنها را تمیز می کند.✨😳' دارد @dastanvpand 🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🍃اﻧﺴﺎن ﮐﻪ ﻏﺮق ﺷﻮد،ﻗﻄﻌﺎً میمیرد... ﭼﻪ در درﯾﺎ،ﭼﻪ در روﯾﺎ چه در دروغ،ﭼﻪ درﮔﻨﺎﻩ چه در جهل،چه درانکار چه در حسد،چه دربخل چه در کینه،چه در انتقام مواظب باشیم غرق ﻧﺸﻮﻳﻢ 👇👇👇 @dastanvpand 🌸🌿🌺🌿🌺🌿🌸