eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
ی گفتم: ـ ممنون داداش تو خیلی خوبی. او هم بوسه ای به گونه ام زد... ازهم فاصله گرفتیم، خندید، سپس به سمت در رفت: ـ زود آماده شو تا پشیمان نشدم. دستانم را با ذوق در هم قفل کرده و جیغ خفه ای از سر خوشحالی زدم.
پنجاه و سه🌹🌹🌹 جدال عشق و غیرت🌹🌹🌹 به سرعت از اتاق خارج شده و به سرویس رفتم با آب خونک صورتم را شستم تا از التهاب چشمانم کم شود، به اتاق برگشتم در حالی که با آستین لباسم صورتم را خشک می کردم به سمت آینه رفتم لب هایم بر اثر گریه ورم داشت و چشمانم به سرخی می زد، کمی کرم به صورتم و رژ کم رنگی به رنگ لبم زدم، به سمت لباس هایم رفتم و مانتو آبی نفتی همراه شلوار لی مشکی پوشیدم، شال آبیم را مرتب سر کردم، جوری که موهایم داخل بود. سر از پا نمی شناختم، به راستی که قصد پرواز داشتم. کیفم را از جالباسی برداشتم، با قدم های بلند به سمت موبایم رفتم و از روی تخت برداشتمش؛ از اتاق خارج شدم؛ رامین روی مبل نشسته و کتابی دستش بود، مادر در حالی که از آزآشپز خانه بیرون می آمد اخمی کرد: ـ کجا به سلامتی؟ شانه ای بالا انداختم و به رامین چشم دوختم، کتاب را روی میز انداخت و گفت: ـ می خوایم بریم بیرون. مادر به او نزدیک شد و روی مبل نشست: ـ کجا برین؟ نزدیک شامه. در به جای اینکه اینقدر لوسش کنی کمی نصیحتش کن. رامین به سمتم آمد و جواب داد: ـ مامان بی خیال؛ همین قدر که شما نصیحت می کنید و به زور متوسل شدید کافیه. به سمت در رفت و درز را باز کرد، نگاهی به من انداخت و با اخم گفت: ـ راز چرا ایستادی بیا دیگه. کیفم را سر شانه انداختم و همراهش از خانه بیرون زدم. سوار ماشین که شدیم پرسیدم: ـ داداش بابا خونه نبود. در حالی که به اآامی از پارکینگ بیرون می رفت جواب داد: ـ نه رفت پیش آقا بزرگ. ناراحت گفتم: ـ حتما دارن برای من بیچاره نقشه می کشند. در حالی که با ریموت در پارکینگ را می بست خندید: ـ واقعا فکر کردی همه بحث و حرف موضوع ازدواجته؟ ـ لب و رچیدم: ـ اهم؛ شانس نداریم که. نفس عمیقی کشید؛ کمی از صندلی بلند شد و گوشیش را از جیب شلوارش بیرون کشید، در حالی که با یک دست فرمان را گرفته بود با دست دیگر شماره گرفت، منتظر بدم ببینم مخاطب کیست که با به زبان آوردن نامش لبخندی روی لبم نشست: ـ الو حسام کجایی؟ باشه صبر کن ده مین دیگه میرسم. در دل بی تاب دیدنش بودم. لحظه ای بعد تردید را کنار گذاشتم و پرسیدم: ـ داداش؟ در حالی که نگاهش به خیابان بود جواب داد: ـ جانم. آب گلویم را قورت داد: ـ میگم... چطور تصمیم گرفتی منو بیاری بیرون؟ سام ازت خواسته؟ نیم رخ زیبای برادرم را نگاه کردم، منتظر جوابش شدم که گفت: ـ وقتی آمدی اتاقم حس کردم چیزی می خوای که فقط من می تونم برات محیا کنم. از اونجا که حسام قراره فردا بره؛گفتم: بهتره شام و باهم باشیم شما دوتا عاشق فلک زده هم هم دیگر و ببینید. سکوت کردم، برادرم واقعا حال ما رادرک می کرد و چه خوب حمایتش را نصیب می کرد. شرمسار بودم از این موضوع. با صدای ضعیفی در حالی که دسته ی کیفم را در دست می فشردم گفتم: ـ داداش به خدا من خیلی شرمنده ی توام، می دونم خیلی برات سخته من و با حسام ببینی ولی... حرفم رو قطع کرد: ـ راز...راز این حرف و نزن مطمعن باش اگر حسام پسر بدی بود یک ثانیه قبول نمی کردم حتی سایه اتو ببینه. ماشین را کنار خیابان پارک کرد و ادامه داد: ـ فعلا پیاده شو به هیچی فکر نکن. ببین حسام هم رسیده. در حالی که پیاده می شد خندید: میگم کار خوبی کردی سام صداش می کنی واقعا راحت تره. لبخندی زدم و پیاده شدم. سام دست به سینه به ماشینش تکیه داده بود، بادیدن ما لبخندی زد و به سمتمان آمد. تمام سعیم را می کردم که آرام باشم و رعایت برادرم را بکنم. در حالی که به سمت ما می آمد کنار رامین قرار گرفتم و هم قدمش به سمت او حرکت کردیم. با نزدیک شدنمان هر دو با هم دست دادند و نگاه پراز ستاره به من انداخت: ـ سلام خوبی؟ لبخند عمیقی زد، جواب دادم: ـ خوبم ممنون. رامین به شانه اش زد و با لحن جدی گفت: ـ حالش خوبه، ببند نیشتو تا بنا گوش بازه. دستی به پشت گردنش کشید و با خجالت چشمی گفت. رامین در حالی که می خندید به سمت رستوارن رفت من و سام هم قدم شدیم. سرش را کمی به من نزدیک کرد و با شادی که مشخص بود گفت: ـ واقعا خوشحالم که آمدی داشتم می مُردم از بی قراری، چطور شد که رامین به زنگ زد؟ شانه ای بالا انداختم. ـ نمی دونم یهو آمد اتاقم گفت: آماده شو، فکر کردم تو زنگ زدی! ـ نه بابا تماس که قطع شد مثل دیونه ها شدم، اگه رامین زنگ نمی زد دیوانه تر می شدم.
پنجاه و چهار 🌹🌹🌹 عشق و غیرت🌹🌹🌹 نگاهم سمت برادر مهربانم هدایت شد، چقدر خوب حال روز ما را درک کرده بود، آرام گفتم: ـ فدای داداش مهربانم بشم. در همان هنگام برگشت و پشت سرش را نگاه کرد و لبخندی زد، به سمت در رستوارن رفت. من و سام هم به او نزدیک شدیم، سام شانه به شانه اش شد و گفت: ـ داداش نوکرتم به مولا. رامین خندید و به شانه ی سام زد، با لحن مردانه و زیبایش گفت: ـ نوکر نمی خوام، آقایی. لبخند به لب هر سه پشت میز نشستیم؛ با خنده و شادی شام را خوردیم. بعد از شام رامین گفت: بچه ها بلند شید بریم پاکی شهر بازیی. با ذوق دستانم را به هم کوبیدم: ـ آخ جون شهر بازی. سام خندید و گفت: ـ نگاهش کن مثل بچه ها ذوق می کنه. رامین اخمی همراه لبخند نثارش کرد و گفت: ـ خب بچه اس آبجیم، اگر نبود که عصر برای دیدن تو گریه نمی کرد. از خجالت سرم را به زیر انداختم و از پشت میز بلند شدم، غم اعظیمی باز روی قلب بینوایم سنگینی کرد با بغض راه خروج را گرفتم، سام دنبالم دوید، رامین برای پرداخت صورت حساب مانده بود. با سرعت جلویم پیچید و خیره در چشمانم شد، ایستادم، به آسمان نگاه کردو نفس عمیقی کشید: ـ راز این چه حالیه؟ چرا چشمات خیسه؟ سرم رو به آرامی تکان دادم؛ کیفم را سر شانه محکم گرفتم و لبخندی تلخ تر از زهر زدم. رامین با قدم های بلند جلو آمد و گفت: ـ بچه ها بریم؟ سام نگاه پراز غمش را به من دوخت و گفت: ـ باشه شما برید منم دنبالتون میام. رامینه به شانه اش زد: ـ نه بابا چه کاریه با ما بیا بعدش می رسونمت اینجا بری به سلامت. گل از گل هر دوی ما شکفت؛ همراه هم به شهر بازی رفتیم، رامین به هر بهانه ای ما را تنها می گذاشت، وقتی سوار چرخ و فلک بزرگ شد با شوخی گفت: ـ راز نمی خواد بیای سرت گیج میره، سام توام پیشش باش تنها نباشه. هر دو خدای خواسته قبول کردیم، روی صندلی فلزیی روبروی چرخ و فلاک بزرک نشستیم؛ نگاهم به برادرم بود که چرخ و فلک به آرامی با هر چرخش بالا و بالا تر می بردش؛ صدای سام باعث شد سرم را سمت بچرخانم. ـ راز میشه وقتی من نیستم بی تابی نکنی؟ گویی کسی قلبم را به چنگ گرفت، آمادگی داشتم که زود بغضم بکشند، کاسه ی چشمم پر اشک شد و با صدای گرفته ای گفتم: ـ دلم برات نگ میشه خب! دستانش را در هم قفل کرد و خیره به من کمی خم شد. ـ راز من و نگاه کن. هر دو دستم را به هم چسبانده و روی بینیم گذاشتم: راز نگیر اون چشمات و از من، مگه نمی دونی وقتی بارونیه دیونه میشم؟ لب هایم رو به پایین رفت: ـ نمی تونم سام، می ترسم ترکم کنی، همش می ترسم تا تو نباشی من و وادرا به از دواج کنند. اخمی کرد و صاف نشست و به پشتی صندلی تکیه داد: ـ یعنی راز اگه اون روز برسه آخر دنیای من همون لحظه اس. هر کاری که بگی کردم، نمی دونی چقدر بی تابتم، نمی دونی اگه نباشی دنیا برای من هیچ و پوچه، به والای علی برام سخته برم ولی باید برم به مامان و بابا قول دادم. اشک گوشه ی چشمم را با نوک انگشت پاک کردم. ـ برو سام، ولی بدون منتظرتم، نمی گم زود برگرد،فقط می گم برگرد. خندید، ولی خنده اش پر غم بود: ـ میام راز میام، خودت می دونی بی تفاوت نیستم نسبت به تو که آرزو و خواسته ام شد. لبخندی زدم: ـ می دونم سام، می دونم. نگاهم به کابین رامین بود که به بالاترین نقطه ایستاده بود، نفسم را با صدا بیرون دادم: ـ می دونی چه حسی دارم؟ ـ چه حسی؟ ـ اینکه من و تو مثل دوتا پرنده ی قفسی هستیم؛ تو در یک قفس من هم در قفس دیگه! هردو برای هم بی تابیم و به در و دیوار قفس می کوبیم برای به هم رسیدن؛ ولی هیچ گاه نمی تونیم به هم برسیم. غمگین تر از من گفت: ـ عجب تشبیهی؛ به حق که گل گفتی. ولی من نا امید نیستم که به تو نرسم. جوابی ندادم، هر دو در سکوت به پایین آمدن رامین خیره شده بودیم. ذهن و قلب من پر از حسرت؛ پر از چرا های ممتد بود. در ذهن سام چه می گذشت خدا داند. شب خوبی را به صدقه سر برادر عزیزم گذراندیم. در دل جانم را فدایش می کردم. وقت جدایی رسیده بود. سام روبرویمان کنار ماشینش ایستاده بود، لبخندی زد و با رامین دست داد: ـ ممنون داداش برای این شب خوب. رامین نگاهی به من انداخت و رو به سام کرد و جواب داد: ـ خواهش می کنم؛ سفرت بی خطر برو به سلامت. هم دیگر را مردانه بغل کردند؛ سام گفت: ـ ممنونم؛ ممنون. از هم فاصله گرفتند نفسش را با آها بیرون داد و روبه من کرد: ـ خب با اجازه من برم؛ مراقب خودت باش. به خاطر شرمی که از برادرم داشتم، سر به زیر انداختمو جواب دادم: ـ هستم، شما هم مراقب خودت باش، آروم رانندگی کن. ـ لبخندی عمیق نثارم کرد و دست راستش را روی چشمش گذاشت: ـ به چشم. رامین دستش را روی شانه ی سام گذاشت و فشرد: ـ راست میگه سرعت مطمئنه، رسیدی زنگ بزن. سام در ماشینش را باز کرد و سوار شد: ـ مراقبم چشم؛ ای خدا به آسمان خیره شدم تا اشکم نریزد؛ در دل دیوانه شده بودم، آرام جانم در حال رفتن بود! رو رامین گفت: ـ داداش
ممنونم که برادر خوبی برای راز هستی، مراقبش باش هیچ وقت نهاش نذار، راز خیلی مظلومه. رامین دستش را روی سقف ماشین گذاشت و با لخند مهرباینی گفت: ـ برو داداش به سلامت خیالت تخت؛ راز عزیز کرده ی منه نمی ذارم آب تو دلش تکان بخوره. ماشینش را روشن کرد، در آخرین لحظه نگاهی به من انداخت و به رامین گفت: ـ می دونم و خیالم راحته. خدا نگهدار. دستش را به علامت خدا حافظ از ماشین بیرون آورد؛ ماشینش به حرکت در آمد و در آن لحظه قلب و روح مرا با خود همراه کرد. وچه کسی می دانست که من بیچاره با چه سختیی جلوی خودم را گرفتم تا به زانو در نیایم.
💕 داستان کوتاه ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ "ﺻﻼﺡﺍﻟﺪﯾﻦ ﺍﯾﻮﺑﯽ" ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺣﻤﻠﻪ ﺑﻪ ﺻﻠﯿﺒﯿﺎﻥ ﺁﻣﺎﺩﻩ میکرﺩ "ﭘﯿﺮﺯﻧﯽ" ﻧﺰﺩ وی ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ ﻫﺠﻮم ﺭﺍ ﺑﻪ "ﺗﺄﺧﯿﺮ" ﺑﯿﺎﻧﺪﺍﺯ، ﻋﺮﻭﺳﻢ ﺣﺎﻣﻠﻪ ﺍﺳﺖ و ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﻣﺘﻮﻟﺪ میشود. ﺍﮔﺮ ﺟﻨﮓ ﺭﺥ ﺩﻫﺪ "هم ﻋﺮﻭس ﻭ هم ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ" ﺍﺯ ﺑﯿﻦ میرﻭﻧﺪ. "ﺻﻼﺡ‌ﺍﻟﺪﯾﻦ پذیرفت" و گفت: "ﺣﻤﻠﻪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻓﺮﺩﺍ ﻣﯽﺍﻧﺪﺍﺯﯾﻢ.!" ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ دوباره ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺑﺎ ﻋﺠﻠﻪ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: به خاطر ﺧﺪﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺑﺎﻭﺭ ﺩﺍﺭﯼ ﺣﻤﻠﻪ ﻧﮑﻦ ﻫﻨﻮﺯ ﻓﺮﺯﻧﺪﻣﺎﻥ "ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﻧﯿﺎﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ." ﺻﻼﺡﺍﻟﺪﯾﻦ ﮔﻔﺖ: ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﻢ "ﺣﻤﻠﻪ" ﻧﺨﻮﺍﻫﯿﻢ ﮐﺮﺩ. آن سو فرماندۀ ﺻﻠﯿﺒﯿﺎﻥ که ٢ روز ﻣﻨﺘﻈﺮ حملۀ ﺻﻼﺡﺍﻟﺪﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﻭ "تاخیر حمله" را دید "ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪ" و ﺷﺨﺼﯽ ﺭﺍ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩ ﺗﺎ ﻋﻠﺖ ﺗﺄﺧﯿﺮ ﺭﺍ ﺟﻮﯾﺎ ﺷﻮﺩ." ﻭﻗﺘﯽ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﻭ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺭﺍ ﺑﺎﺯﮔﻮ ﮐﺮﺩ، "ﻓﺮﻣﺎﻧﺪۀ ﺻﻠﯿﺒﯿﺎﻥ" ﺑﻪ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩﺍﺵ ﮔﻔﺖ: به ﻧﺰﺩ ﺻﻼﺡﺍﻟﺪﯾﻦ برو ﻭ ﺑﮕﻮ "ﺑﺪﻭﻥ ﺟﻨﮓ" ﻭﺍﺭﺩ ﺷﻬﺮ ﺷﻮد. * ﺳﭙﺎﻫﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺯﻥ ﻭ ﮐﻮﺩﮎ ﺭﺣﻢ میﮐﻨﺪ ﻣﺎ ﺗﺮﺳﯽ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ؛ ﺍﯾﻦ ﭘﯿﺮﻭﺯﯼ ﻣﺒﺎﺭﮐﺸﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ ...*👌 ‍📚❦┅┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵ .
💕 داستان کوتاه کتاب "جای خالی سلوچ" محمود دولت آبادی را ورق می زدم. جایی از کتاب نوشته بود: "روزگار همیشه بر یک قرار نمی ماند. روز و شب دارد، روشنی دارد، تاریکی دارد، کم دارد، بیش دارد. دیگر چیزی از زمستان باقی نمانده، تمام می شود، بهار می آید" دیدم گوشه ی همین صفحه نوشته ام: "از یک جایی به بعد، حال آدم خوب نمی شود." حرفم را پس گرفتم، خط زدم جمله ی خودم را. اصلا همانی که دولت آبادی گفته... از یک جایی به بعد، آدم آرام می گیرد، بزرگ می شود، بالغ می شود‌ و پای تمام اشتباهاتش می ایستد، سنگینی تصمیمی که گرفته را گردن دیگری نمی اندازد، دنبال مقصر نمی گردد، قبول می کند گذشته اش را، انکار نمی کند آن را، نادیده اش نمی گیرد، حذفش نمی کند، اجازه می دهد هرچه هست، هرچه بوده در همان گذشته بماند. حالا باید "آینده" را بسازد، از نو، به نوعی دیگر. یاد می گیرد زندگی یک "موهبت است، غنیمت است، نعمت است،" قدرش را بداند و آن را فدای آدمهای بی مقدار نکند... همه ی این ها را که فهمید یک "آرامشی" می آید می نشیند توی دلش، توی روح و روانش... اینجای زندگی همان جایی است که دولت آبادی گفته: * اصلا از یک جایی به بعد حال آدم خوب می شود.* ‍📚❦┅┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
🌸میلاد گل رسول و زهرا و علی است 🌸زیرا که جهان خجسته زین نورجلی است 🌸ما را دگر از روز جزا بیمی نیست 🌸چون بر دل ما عشق حسین ابن علی است #ولادت_امام_حسین_ع_مبارک❤️ #کانال_داستان👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
⚜ داستان زیبای سفر کربلای دختر بی حجاب؛ دختر بی حجابی بودم..... کلا اعتقادی به حجاب نداشتم...... به محرم و نا محرم ، به حجاب .... برام بی اهمیت بود.... سفت و سختم پای خواستم بودم. اصلا علاقه ای به چادر نداشتم. حس میکردم بی کلاس و بی پرستیژ میشم. کل تفریحاتمون تو مهمونی و دور همی و خرید و اینجور چیزا خلاصه میشد... کاری نداشتم آرایشم مناسبه یانه.... مشهد زیاد قسمتم میشد ....میرفتم حرم.. یه چادر الکی سر میکردم و زیارت و بعد تو مرکز خریدا می چرخیدم و یادم میرفت اصل قضیه چیه ... نزدیک روز پدر بود روز ولادت حضرت علی (ع) قرار شد خانوادگی بریم ترکیه😃 کلی برنامه ریزی کردیم که همه شهراش رو بریم یه هفته مونده بود به سفر که... نمیدونم چرا..ولی یهو به دلم افتاد پیش خودم گفتم اگه بهت بگن جای ترکیه برو کربلا میری؟؟؟؟ کلی واسه سفرم برنامه ریزی کرده بودم خرید و تفریحو... تو دلم گفتم اگه بگن برو کربلا میرم!!! آخه یه دوست امام حسینی پیدا کرده بودم که از کربلا زیاد میگفت بهم یهو تلفن خونمون زنگ خورد داداشم گفت: ساناز یه کاروان داره میره کربلا یه هفته دیگه گفتن جای خالی داره؛میری؟؟؟ هنگ بودم پشت تلفن ... بخدا گریم گرفت😢 گفتم حتما...معلومه که میرم به مامان و بابا و خواهرم گفتم: من ترکیه نمیام .....میخوام برم کربلا! مادربزرگم حدود 87 سالش بودو قسمتش نشده بود.گفتم میبرمش با ویلچر.. من باید برم کربلا! باید! ......به دلم افتاده...... خواهرم گفت نمیام و ترکیه مو کنسل نمیکنم. گفتم هرکی میخواد بره ترکیه بره.من میرم کربلا پدر و مادرم وقتی اشتیاق مو دیدن همراهیم کردن خواهرمم دید اینجوریه گفت بعدش میریم ترکیه در عرض۶ روز راهی کربلا شدیم … نمیدونستم چجور جاییه،کلی لباس و کفش و وسایل خوب بردم. میگفتم یه روز اینو میپوشم یه روز اونو وقتی رفتم.... کدوم مد؟کدوم تیپ؟ . روز ولادت امام علی (ع) نجف ولادت امام جواد الائمه (ع) کاظمین نیمه رجب کربلا پنجشنبه شب کربلا خدای من کجا بودم...با ویلچر مادربزرگم همه جا رفتیم.سفر سختی بود..روزی ۵،۶ بار میرفتم حرم امام حسین. روزی۳،۴ساعت بیشتر نمیخوابیدم همش بی دلیل گریه، گریه…😭 اصن نمیدونم چه حالی بود... من فقط گریه میکردم یه حاج آقایی تو کاروانمون بود بهش گفتم حاج آقا من دختر بی حجابی بودم..ساز می زدم و ...الان از همه چی افتادم... گفت :من حاضرم قسم جلاله بخورم تو نظر کرده امام حسینی… آقا اینو که گفت من گریه و گریه و گریه.....😭 گفتم از آقام امام حسین حجاب میخوام زیر قبه امام حسین نماز خوندم...اول واسه اون دوستی که منو کنجکاو و کربلایی کرد.. دوم واسه اینکه بهم اراده بده با حجاب شم. هی درگیر بودم انتخاب سختی بود واقعا حجاب برام سخت بود اما روز آخر دیگه تصمیم گرفتم برگردم ایران چادرمو زمین نذارم گفتم یا امام حسین به عشق تو چادری شدم...حس میکنم خودت با دستای خودت چادر سرم کردی از نجف چادر خریدم و ایران که اومدم اون چادرو سرکردم الان دیگه توبه کردم.هر روز سر نمازم از امام حسینم میخوام منو تو این راه ثابت قدم نگه داره کربلا بودم ازحرم حضرت عباس اومدم بیرون که برم حرم امام حسین یه جوونی بهم برگه داد گفت پنجشنبه مهمون حضرت عباسین کلی گریه کردم ازخوشحالی رفتم حرم امام حسین تا ۳ شب اونجا بودم روبروی ضریح آقا نشسته بودم کیفم کنارم بود بلند شدم برم...رسیدم جلوی دردیدم کیفم نیست کیفمو دزدیدن ......پولش مهم نبود میدونی چی عذابم داد؟؟؟ اینکه اون برگه توکیفم بود ازحرم تاهتل گریه میکردم.ضجه میزدم .....همه بهم نگاه میکردن مامانم گفت پولت رفت فدای سرت.گریه نداره؛ گفتم مامان اون برگه شام توکیف بود تا ۵ صبح گریه کردم و گفتم یا امام حسین میدونم بی لیاقت بودم که اون برگه رو ازم گرفتین😭😓 ساعت ۵ صبح پا شدم رفتم رستوران هتل صبحانه بخوریم که بریم ۲ روز نجف و برگردیم یهو دیدم یه خانم اومد گفت کیفت رودر حرم امام حسین آویزون بوده بیا این کیفت!!!...........کیفو باز کردم هیچی تو کیفم نبود..........،جز اون بررررررگه.... اللهم ارزقنا توفیق الزیاره الحسین علیه السلام ... هممون گاهی همینجور ممکنه مورد عنایت خاص اهل بیت علیهم السلام واقع بشیم ، اما خدا کنه، خدا کنه با غفلت و یا گناه از عنایاتشون محروم نشیم 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
4_5863791696722004761.mp3
4.87M
🌸 #میلاد_امام_حسین (ع) 💐حرومه عاشقی بجز برا حسین 💐پیچیده تو بهشت صدای یاحسین 🎤#محمودکریمی 👏 #سرود 👌فوق زیبا #کانال_داستان 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🎉یـا ابـاعـبدالله🎉🌸 🌸دست می گیرد و 🎉دل می بـرد 🌸و می بخشد 🎉این حـسین کیست 🎉🌸 🌸که این گونه عطایی دارد 🎉 میلاد سومین 🌸اختر تابناک امـامـت 🎉امـام حـسین(ع) مبارک باد🎉🌸 ‌ #کانال_داستان 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
هدیه ویژه ولادت سرور و سالار شهیدان اقا امام حسین (ع) 👇❤️ http://eitaa.com/joinchat/4276617233C0033f4d699 قرعه کشی کربلا👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا