💙🍀💙🍀💙🍀💙🍀💙
#شاید_معجزه ❤
#قسمت_دوازدهم 2⃣1⃣
نویسنده: #سیین_باا😎
زودتر از چیزی که فکرشو میکردم اردوی #راهیاننور ی که هرگز نمیدونستم چی برام رقم زده به روز اخرش رسید..
صبح برای نماز بیدار شدم..
باید از همینجا شروع میکردم، اگه اینجا عهد نمیبستم خوب بودنمو دیگه درست نمیشد زندگیم و همچنان آدم نحس قبلی میموندم..
نمازمو خوندم و اومدم تو حیاط خابگاه..
بچها همه جمع شده بودن و آماده ی رفتن..
همونطور که از صحنه ی آخری عکس میگرفتم، از سیستم صوت حیاط آهنگی پخش شد که تحمل بغضمو برام سختتر کرد..
(خداحافظ ای شعر شبهای روشن.. خداحافظ ای ....)
با شونه های لرزون دستمو گرفتم جلوی صورتمو اشک ریختم..
زیرلب زمزمه میکردم؛
میشه سفر آخرم نباشه؟!
میشه بازم بیام؟!
میشه هوامو داشته باشید؟!
توروخدا توروخدا سفرم آخرم نباشه..
همه ی بچها با چشمای گریون راهی شدن..
رفتیم سمت اتوبوسا..
کنار اتوبوس آقای خالقی(رضای داستان) وایساده بود و از بچها میخواست زودتر سوار شن..
اقای خالقی از بچهای ارشد دانشگاه خودمون بود و البته مسئول بسیج و اینا..
یه جور خاصی همه دوسش داشتن..
یه جورایی همه بهش اعتماد داشتن..
چهرش یه ارامش عجیبی داشت..
باعث میشد ناخوداگاه براش احترام قائل باشی..
وقتی بهم اشاره کرد که سوار شم، تازه فهمیدم نیم ساعته دارم آنالیزش میکنم..
بچها میگفتن میخوایم بریم جایی به اسم #معراج_شهدا❤
از اونجا هیچی درک نکردم ، فقط بغض مطلق بود برام..
اون روز وقتی آقای خالقی برامون گفت از شهر شهدا خداحافظی کنید و دعا کنید رزق آخرتون نباشه، دلم گرفت..
دوربینمو روشن کردم، پر بود از عکسای کسی که شده بود #ناجی_زندگیم🎈
آقای برادری که عجیب شده بود #فرشته_نجاتم❤
#ادامه_دارد😉
#همراهمون_باشید 😎
💙🍀💙🍀💙🍀💙🍀
🍃
🍃#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662