eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
✅ ابزارهای اخلاقی مدیریت خانواده در اسلام علیه السلام فرمودند: «مرد در اداره خانه و خانواده‌اش به سه خصلت نیاز دارد که باید آنها را به کار گیرد، اگر چه این ویژگی‌ها در طبع و ذات او نباشند: 🌺 و برخورد زیبا (با همسر و فرزندان)؛ 🌺 خرج کردن و سنجیده و به مقدار؛ 🌺 داشتن حفظ و نگهداری ناموس.» 💠 «قال الصّادق عليه السّلام: إِنَّ الْمَرْءَ يَحْتَاجُ فِي مَنْزِلِهِ وَ عِيَالِهِ إِلَى ثَلَاثِ خِلَالٍ يَتَكَلَّفُهَا وَ إِنْ لَمْ يَكُنْ فِي طَبْعِهِ ذَلِكَ مُعَاشَرَةٌ جَمِيلَةٌ وَ سَعَةٌ بِتَقْدِيرٍ وَ غَيْرَةٌ بِتَحَصُّن.» 📚 سفینة البحار، ج ۶، ص ۷۱۱ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
گفت که چی! هی جانباز جانباز، شهید شهید میخواستن نرن! کسی که مجبورشون نکرده بود! گفتم: چرا اتفاقا! مجبورشون میکرد! گفت: کی؟ گفتم: همونی که تو نداریش گفت: من ندارم، چی رو؟ گفتم: 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
پنجاه و هشت🌹🌹🌹 و 🌹🌹🌹 دلشوره امانم رو بریده بود، یک روز، دو روز، سه روز، و یک هفته گذشت، اما خبری از سام نشد، با رفتار آن شبش جرات نداشتم باری دیگر تماس بگیـرم، دلم نمی خواست غرورم بشکند و فکر کند دختر آویزانی هستم، تا اینجا هم زیادی خودم را بیقرارش نشان داده بودم. مدام خودم را دلداری می دادم، گویا رامین متوجه حال و روزم شده بود بعد از یک هفته که مرا زیر نظر داشت به اتاقم آمدم، خودم را با کشیدن نقشه ی معماری سر گرم کرده بودم. روی تخت نشست، پشتم به او بود، در همان حال روی صندلی چرخی زدم: ـ جانم داداش کاری داری؟ چهره اش خیلی جدی بود دستانش در هم قفل شد و بعد از کنی وارسی صورتم گفت: ـ از سام چه خبر؟ سعی کردم بی تفاوت باشم، شانه ای بالا اندتختم و جواب دادم: ـ بی خبرم. اخمی کردو سرش را کمی کج: ـ یعنی چی بی خبرم؟ باز هم شانه ای بالا انداخت: ـ یک هفته میشه که تماس نداشتیم. ابرو هایش بالا پرید و پاچشمان گرد و گشاد شده نگاهم کرد؛متعجب گفت: ـ واقعا یک هفته اس که با هم حرف نزدید؟ نفسم را بیرون دادم، سعی کردم به هیچ عنوان نگرانیم را به برادر خوبم نشان ندهم، تبسمی کردم: ـ بله دیگه؛ من تماس نگرفتم، سام هم انگار سرش شلوغه. در همان حال کمی خودش را جلو کشید و خم شد، چشمانش را باریک کرد و گفت: ـ باور کنم؟ لبخندی زدم: ـ بله داداش. گوشه ی لبش را جمع کرد و گفت: قبل رفتنش هر دو چنان بی قرار بودید فکر کردم یک روز همو نبینید هلاک می شید. بلند شد و خندید، دستش را روی شانه ام گذاشت و کمی فشرد: - خوبه آفرین می دونستم دختر قوی و صبوری هستی. جوابی ندادم، باز هم اخمی کرد و ادامه داد: ـ چند بار زنگ زدم جواب نداد! دل پر آشوبم بی قراری می کرد، ولی من باید؛ به قول برادرم قوی می بودم. یک ماه گذشت،تماس های ما کم و کمتر شد، تا جایی که به حد پیامک رسید، تغییر حالتش برایم جای سوال بود ولی جرات پرسش نداشتم، ترم پاییز شروع شد و من رمقی برای ادمهه تحصیل نداشتم، واحد های عملی سختی برداشته بودم، قصد داشتم غرق درس و کتاب شوم بلکه بتوانم دوری سام بی وفایم را تحمل کنم. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
پنجاه و نه 🌹🌹🌹 و 🌹🌹🌹 همراه زهرا انتخاب واحد کردیم، با کلافگی گفت: - وای راز میگن استاد رهنمون خیلی سخت گیره کاش این درس و بر نمی داشتیم. خودکارم را داخل کیفم انداختم، گفتم: ـ حالا از کجا می دونی سخت گیره؟ ـ بچه های سال پیش گفتند. همانطور که سرم پایین بود گفتم: - آخرش که چی؟ باید بگیریم خلاص شیم. کلافه گفت: ـ حس بدی بهش دارم، ازش میترسم. زیپ کیفم رو بستم، نگاهم به زهرا بود که جوابش را بدهم، که با سر رفتم توی سینه ی آقایی! از خجالت سرخ شدم و گوشه ی مقنعه ام را مرتب کردم، بریده بریده گفتم: ـ ب...بخشید آقا حواسم نبود. صدایش بم بود، خیلی عادی جواب داد: ـ موردی نیست گاهی پیش میاد. چنان به سرعت از کنارمان رد شد که صورتش را واضح ندید! زهرا شانه ام را گرفت و با ذوق گفت: - خدا این کی بود دیگه؟ دانش جوی جدید باشه مال.خودمه. خدایش را کشدار گفت، شانه ای بالا انداختم و بی تفاوت گفتم: ـ مبارکه، بذار از راه برسه بعد. لب ورچید و خودش را لوس کرد: ـ وا...راز خودت سام به اون خوشتیپی رو داری چی میشه منم یکی مثل سام گیرم بیاد؟ شنیدن نام سام قلبم را به خنجر کشید، خود دار باید بود. با قدم های بلند به سمت در خروجی رفتم و گفتم: ـ مگه من چیزی گفتم؟ برو تورت رو پهن کن. مستانه خندید و پشت سرم دوید: ـ آره والا تورم رو پهن می کنم، اول باید پرس جو کنم کدام رشته اس بعد. غش غش خندید و ادامه داد: ـ فکر کنم باید تورش خیلی ذخیم باشه در نره. از شیطنت خنده ام گرفت، دستم رو بالا بردم و آرام به سرش زدم: ـ خول نشی صلوات. صدای یاسر از پشت سرمان بلند شد که صلوات می فرستاد، هم می خندیدم و هم متعجب ابرویی بالا انداخت گفت: ـ خودتون گفتید: صلوات، زشته نفرستیم. با دهای بسته خندیدم و سپس گفتم: ـ چقدر شما پسرا فضولید! به جای یا سر، بهرام در حالی که می خندید گفت: ـ سلام خانومای مهندس، حق داره خب. اخمی کردم و به راهم ادامه دادم - علیک،خبه حالا بیخیال. زهرا خشکش زده بودیک قدم رفته را باز گشتم، دستش را گرفته به حرکت در آوردم. زهرا نگاهی به پشت سر انداخت و نگران گفت: ـ وای راز اگه این دوتا شنیده باشند که حسابی ضایع کردم!ـ بی تفاوت گفتم: ـ به درک چکار به اینا داری؟ نشنیدن بابا والا زود لو می دادند. ـ خداکنه والا آبروم میره. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✍️ 💠 نزدیک شدنش را از پشت سر به وضوح حس می‌کردم که نفسم در سینه بند آمد و فقط زیر لب می‌گفتم تا نجاتم دهد. با هر نفسی که با وحشت از سینه‌ام بیرون می‌آمد (علیه‌السلام) را صدا می‌زدم و دیگر می‌خواستم جیغ بزنم که با دستان نجاتم داد! 💠 به‌خدا امداد امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) بود که از حنجره حیدر سربرآورد! آوای مردانه و محکم حیدر بود که در این لحظات سخت تنهایی، پناهم داد :«چیکار داری اینجا؟» از طنین صدایش، چرخیدم و دیدم عدنان زودتر از من، رو به حیدر چرخیده و میخکوب حضورش تنها نگاهش می‌کند. حیدر با چشمانی که از عصبانیت سرخ و درشت‌تر از همیشه شده بود، دوباره بازخواستش کرد :«بهت میگم اینجا چیکار داری؟؟؟» 💠 تنها حضور پسرعموی مهربانم که از کودکی همچون برادر بزرگترم همیشه حمایتم می‌کرد، می‌توانست دلم را اینطور قرص کند که دیگر نفسم بالا آمد و حالا نوبت عدنان بود که به لکنت بیفتد :«اومده بودم حاجی رو ببینم!» حیدر قدمی به سمتش آمد، از بلندی قد هر دو مثل هم بودند، اما قامت چهارشانه حیدر طوری مقابلش را گرفته بود که اینبار راه گریز او بسته شد و خوبی بابت بستن راه من بود! 💠 از کنار عدنان با نگرانی نگاهم کرد و دیدن چشمان معصوم و وحشتزده‌ام کافی بود تا حُکمش را اجرا کند که با کف دست به سینه عدنان کوبید و فریاد کشید :«همنیجا مثِ سگ می‌کُشمت!!!» ضرب دستش به‌ حّدی بود که عدنان قدمی عقب پرت شد. صورت سبزه‌اش از ترس و عصبانیت کبود شد و راه فراری نداشت که ذلیلانه دست به دامان حیدر شد :«ما با شما یه عمر معامله کردیم! حالا چرا مهمون‌کُشی می‌کنی؟؟؟» 💠 حیدر با هر دو دستش، یقه پیراهن عربی عدنان را گرفت و طوری کشید که من خط فشار یقه لباس را از پشت می‌دیدم که انگار گردنش را می‌بُرید و همزمان بر سرش فریاد زد :«بی‌غیرت! تو مهمونی یا دزد ؟؟؟» از آتش غیرت و غضبی که به جان پسرعمویم افتاده و نزدیک بود کاری دستش بدهد، ترسیده بودم که با دلواپسی صدایش زدم :«حیدر تو رو خدا!» و نمی‌دانستم همین نگرانی خواهرانه‌، بهانه به دست آن حرامی می‌دهد که با دستان لاغر و استخوانی‌اش به دستان حیدر چنگ زد و پای مرا وسط کشید :«ما فقط داشتیم با هم حرف می‌زدیم!» 💠 نگاه حیدر به سمت چشمانم چرخید و من شهادت دادم :«دروغ میگه پسرعمو! اون دست از سرم برنمی‌داشت...» و اجازه نداد حرفم تمام شود که فریاد بعدی را سر من کشید :«برو تو خونه!» اگر بگویم حیدر تا آن روز اینطور سرم فریاد نکشیده بود، دروغ نگفته‌ام که همه ترس و وحشتم شبیه بغضی مظلومانه در گلویم ته‌نشین شد و ساکت شدم. مبهوت پسرعموی مهربانم که بی‌رحمانه تنبیهم کرده بود، لحظاتی نگاهش کردم تا لحظه‌ای که روی چشمانم را پرده‌ای از اشک گرفت. دیگر تصویر صورت زیبایش پیش چشمانم محو شد که سرم را پایین انداختم، با قدم‌هایی کُند و کوتاه از کنارشان رد شدم و به سمت ساختمان رفتم. 💠 احساس می‌کردم دلم زیر و رو شده است؛ وحشت رفتار زشت و زننده عدنان که هنوز به جانم مانده بود و از آن سخت‌تر، که در چشمان حیدر پیدا شد و فرصت نداد از خودم دفاع کنم. حیدر بزرگترین فرزند عمو بود و تکیه‌گاهی محکم برای همه خانواده، اما حالا احساس می‌کردم این تکیه‌گاه زیر پایم لرزیده و دیگر به این خواهر کوچکترش اعتماد ندارد. 💠 چند روزی حال دل من همین بود، وحشتزده از نامردی که می‌خواست آزارم دهد و دلشکسته از مردی که باورم نکرد! انگار حال دل حیدر هم بهتر از من نبود که همچون من از روبرو شدن‌مان فراری بود و هر بار سر سفره که همه دور هم جمع می‌شدیم، نگاهش را از چشمانم می‌گرفت و دل من بیشتر می‌شکست. انگار فراموشش هم نمی‌شد که هر بار با هم روبرو می‌شدیم، گونه‌هایش بیشتر گل انداخته و نگاهش را بیشتر پنهان می‌کرد. من به کسی چیزی نگفتم و می‌دانستم او هم حرفی نزده که عمو هرازگاهی سراغ عدنان و حساب ابوسیف را می‌گرفت و حیدر به روی خودش نمی‌آورد از او چه دیده و با چه وضعی از خانه بیرونش کرده است. 💠 شب چهارمی بود که با این وضعیت دور یک سفره روی ایوان می‌نشستیم، من دیگر حتی در قلبم با او قهر کرده بودم که اصلا نگاهش نمی‌کردم و دست خودم نبود که دلم از همچنان می‌سوخت. شام تقریباً تمام شده بود که حیدر از پشت پرده سکوت همه این شب‌ها بیرون آمد و رو به عمو کرد :«بابا! عدنان دیگه اینجا نمیاد.» شنیدن نام عدنان، قلبم را به دیوار سینه‌ام کوبید و بی‌اختیار سرم را بالا آورد. حیدر مستقیم به عمو نگاه می‌کرد و طوری مصمم حرف زد که فاتحه را خواندم. ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و می‌خواست قصه را فاش کند... ✍️نویسنده: ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷
🍃او را به عاشقی می‌شناختند.عاشقی برای ارباب.یک محله بود و یک علمدار. . 🍂انگار نمی شود از کنار این دریایِ بگذری و خیس نشوی و محال است خیس شوی و غرق نشوی! عباس هم از غرق شدگانِ در دریایِ عشق است.و دستِ نوازشش بر سر یتیمان، درد بی‌پدری را کمتر می‌کرد. . 🍃بعد از سربازی، در رشته "تربیت کودک" دانشگاه علامه طباطبایی مشغول شد تا بانگِ اورا به سمت و سوی خود کشاند. وقتی امام_ره_ خاکِ وطن را با قدومش معطر کرد، عباس از آنهایی بود که جانش را برای محافظت از امام بر دست گرفته بود. بعد ها که قرعهِ سرنگونی به نامِ افتاد ، عباس اولین نفر بود که وارد ساختمان شد. . 🍂گویی این همه را وامدار نامش است.عباس آقایی که در شجاعت زبانزد است عباس‌گونه اش او را به خاکِ کشاند و نمک‌گیرِ وادیِ عاشقان شد.در عملیات صورتش مجروح شد اما پس از چندی دوباره رهسپارِ جبهه بود. . 🍃در سال ۶۲، مَحرَمِ حریمِ یار شد! به رفت. مادر می‌گوید: " از حج که باز گشت، گفتم : عباس ! خوش به حالت که رفتی و خانه خدا را زیارت کردی )) گفت : (( خیلی دلم می خواهدملاقات و زیارت خدا نصیبم شود))." . 🍂باید خالص باشی و برای نه از جان که از بگذری تا تو را بخرد. مثل عباس! رها از همه دلبستگی‌ها، در گوشِ یار سخن از می‌گفت تا که در نیمه شبی، در پنجوین ، ترکشِ سرگردانِ یک خمپاره در جانش آرام گرفت . ۴ بال پروازی شد تا در بیکرانِ آسمان، به محضرِ برسد🕊 . ؛ پرستویِ خوش رقصِ آسمان . ✍نویسنده : . به متاسبت سالروز تولد 📆تاریخ تولد : ۵ بهمن ۱۳۳۳ به گفته مادر شهید در شناسنامه ۵ مرداد ۱۳۳۳ . 📆تاریخ شهادت : ۲۸ آبان ۱۳۶۲. پنجوین . 📆تاریخ انتشار: ۵ بهمن ۱۳۹۹ . 🥀مزار : بهشت زهرا . @Dastan1224