eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
با صدای اذان از خواب پاشدم تواین یک سال بعد از اون که تو خواب شهید همت بهم نماز را یاد داد به لطف خودش تمام نمازامو اول وقت میخونم نمازم ک تموم شد سلامو دادم بازم اشکام جاری شد خیلی شدید دلتنگ خانواده ام بودم بغل دست سجاده دراز کشیدم و پاهام تو شکم جمع کردم اشکام جاری شد نفهمیدم کی خوابم برد با صدای زنگ در از خواب پریدم حتما زینبه تنها کسی ک تو این دوسال بهم سر میزد همونجوری خواب آلود به سمت در رفتم اما از دیدن آدم پشت در خشکم زده بود اشکام دوباره صورتمو شست خدایا یعنی چیزی ک دارم میبینم واقعیت داره یا دارم خواب میبینم واقعا بابام بود😍😊 بابا: نکنه جن دیدی نمیخای بذاری بیام تو -نه نه باورم نمیشه اینجایی بابا :اومدم دنبالت برگردی خونه با تمام اختلاف نظرهامون دیگه نمیخام ترلانم ازم دور باشه باصدای آرومی گفتم :من حنانه ام بابا:سرکار خانم حنانه معروفی برو وسایلت جمع کن بریم خونه .. نویسنده: بانو.....ش 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍چشمم پر از اشک بود وقتی سر برگردوندم و طاها رو دیدم. _خوبی ریحانه؟ دلم می خواست با یه نفر حداقل درددل کنم! کسی که فقط گوش شنوا باشه اما لب از لب باز نکنه و هرچی که بشنوه بین خودمون بمونه فقط... اما نباید و نتونستم چیزی بگم، فقط آه کشیدمو زیر لب "خوبم" ی تحویلش دادم. انگار ایندفعه اون حرف داشت واسه گفتن که پا به پا می شد! یه دقیقه نگذشته بود که فاطی با اون صدای جیغش از بالای پله ها گفت: _داداش زیر چشمی نگاهش کردم که کلافه سر بلند کرد و جواب داد: _بله؟ _امیرعباس زنگ زد گفت بنزین تموم کرده سر چهارراه مونده _خب؟ _وا! برو دنبالش دیگه... _الان؟ دستم بنده _کو قربونت برم؟ وایسادی برو بر داری منو نگاه می کنی که _وقت گیر آورده ها شوهرت! _حالا کف دستشو بو نکرده که داریم برنج دم می کنیم الان... خسته ست بیا برو انقد نق نزن دیگه _لا اله... بده سوییچ رو _فدات شم وایسا اومدم همین که فاطی رفت، دستی به ریشش کشید و یجوری که انگار جون می کند گفت: _راستی... زنعمو در جریانه... یعنی قراره مامان بهشون بگه که ایشالا آقاجون داره کارا رو ردیف می کنه... که ما و شما همین روزا... _بفرما، اینم سوییچ و سوییچ رو پرت کرد پایین. این بار حرص خودمم دراومده بود از خروس بی محل شدن فاطی! البته می دونی که عمو همون موقع ها هم بدش می اومد بگیم به دخترش فاطی... می گفت اسم فاطمه عزت و احترام داره. ولی خب من هنوزم از رو عادت میگم فاطی _بیخیال ریحانه! این فاطی راستکی بی موقع میاد وسط بحثا... حرف نصفه مونده ی طاها چی بود حالا؟! _بنده خدا تو معذورات قرار گرفته بود و خب حیاطم کم شلوغ نبود! این بود که اصلا تا آخر شب یه کلمه هم نتونستیم دیگه صحبت بکنیم. همین که حرفش نصفه موند ذهنم درگیر شده بود. انگار یه چیزی نیشم می زد که فقط بپرسمو بدونم این روزا قراره ما و اونا چی بشیم؟! اما فرصت نشد هیچ جوری تا اینکه بعد از مراسم و شستن ظرفا و خلاصه جمع و جور کردن عزم رفتن کردیم. تو خوابت برده بود و عمو نذاشت بیدارت کنیم، به طاها گفت ما رو تا خونه برسونه. برای اولین بار و فقط از روی کنجکاوی دونستن خوره ای که افتاده بود به جونم خوشحال شدم از همراهی طاها... فاصله ی زیادی نبود، من عقب نشسته بودم و از همونجا هم می تونستم بفهمم که اونم بی طاقت گفتنه! اما چی... اینو نمی دونستم. کلید انداختم و توقع داشتم مامان که داشت توی خوابالو رو می برد تو خونه، زودتر خداحافظی کنه اما برعکس وایساد و مجبور شدم من باشم که زودتر خداحافظی می کنم! از پنجره دیدم که با یه تک بوق راه افتاد و رفت... پوفی کشیدمو رفتم سراغ رختخواب پهن کردن. داشتم جای تو رو مینداختم که خانوم جان از وسط هال و همونجوری که چادر مشکیش رو تا می کرد گفت: _اگه بهت بگم چه خبری امشب رسید به گوشم، از خوشحالی بال درمیاری ریحانه هراس داشتم از شنیدن! من حالا نقص داشتم و البته این رو خانوم جون خوب می دونست... می ترسیدم از اینکه طاها از علاقش چیزی گفته باشه. هرچند که هنوز مطمئنم نبودم! _اون پتو رو بکش رو بچه سرما نخوره، داشتم می گفتم می دونی زنعموت چی می گفت؟ شونه بالا انداختم که یعنی حالا هرچی! ولی از دلم فقط خدا باخبر بود... ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💕💕💕💕 *رمان بی نظیر* بسم الله الرحمن الرحیم آبان ماه جاشو به آذر داد ۹۴/۹/۳ تو تلگرام در حال چرخ زنی بودم رفتم تو گروه خانوادگیمون علی ومحسن ومحمد و فاطمه و مائده داشتن باهم حرف میزدن یهو استیکر میشه بیام تو رو فرستادم علی:زهرا خانم فردا تشیع یادت نره ها -وای خاک تو سرم تشیع کی؟😱😱😱 مائده:علی جان داداش شهید بشی بااین خبر دادنت زهراجان سه تا از بچه های مدافع حرم قزوین تو سوریه شهید شدن -😭😭😭😭وای مائده :اما فقط یه دونشون برگشته -یعنی چی مائده ؟ مائده:شهید حمید سیاهکلی فقط پیکرش برمیگرده شهید الیاس چگینی اثری از پیکرش نیست شهید ذکریا شیری هم پیکرش جامانده داداش مرتضی داره دیوونه میشه آخه آقا ذکریا رفیق صمیمیش بود -ای وای حالا تشیع ساعت چنده ؟ مائده: ۱۱صبح -میرم دفتر بعد مستقیم میام تشیع مائده :باشه زهرا میگما فردا با خط واحد برو موقعه تشیع از خیابان عبیدزاکان(معراج الشهدا ) تا امامزاده حسین (خ سلامگاه) بسته است -آره بچه ها عکس این شهدا رو دارید ؟ مائده :اگه داداش مرتضی آن بشه داره محمدآقا:علی جان داداش برو طبقه بالا صداش کن بیاد اینجا فاطمه :آره محمد راست میگه مائده :ای شوهرذلیل زهرا از طرف من بزن تو سرش -باشه حتما آقامرتضی یه نیم ساعت بعد آنلاین شد مرتضی :بچه ها خانمم اجازه اعزام داد ان شالله تا پانزده روز دیگه منم اعزامم محمد: خوشبحالت داداش خانمت شده پر پروازت خانم ما که پر پروازمون قطع کرده با این حرفش هم خودش هم فاطمه هردو آفلاین شدن -آقا مرتضی عکس شهدا میدید ببینیم مرتضی :آره عکس حمیدآقا و آقا ذکریا دارم وای با دیدن عکسا حالم بد شد شهید سیاهکلی خیلی جوان بود شهید شیری هم پسرش ۲ماهش بود بعد دیدن عکسا کسی حرفی نزد آخرشب مائده دختر عموم پیام داد زهرا فردا حتما دوربین عکاسیت بیار زهرا با فاطمه درمورد اعزام شوهرش حرف بزن جواب دادم باشه شب بخیر یاعلی چادرخودمو فاطمه از تو برداشتم روسری آبیم لبنانی بستم ساق دستمو انداختم یه شال و ساق دستم برای فاطمه برداشتم دراتاقش زدم و گفتم فاطمه بیا بریم بالاپشت بوم حرف بزنیم فاطمه :باشه آجی چون خونمون آپارتمانیه باید با حجاب کامل از در خونه خارج میشدیم رفتیم پشت بام -فاطمه *جانم خواهری -محمد رو خیلی دوست داری؟ فاطمه سرش انداخت پایین -فاطمه جانم ببین من متاهل نیستم برای همین حس حال تو و نسرین را اصلا درک نمیکنم اما فکراتو بکن ببین فاطمه رضایت دادن خیلی سخته میدونم اما بجاش شرمنده اهل بیت نیستی رضایت که دادی باید آدم خیلی چیزا باشی شهادت اسارت جانبازی مفقود الاثری فاطمه هر تصمیم بگیری مثل همیشه پشتتم اما نذار مردت حسرت به دل بمونه اگه خاستی رضایت بدی ظرف یکی دوهفته عروسی کنید بعد محمد آقا بره دستمو بردم زیر چونه اش صورتش پر ازاشک بود -خواهر فدای اشکات بشه من میرم توام هروقت دلت خاست بیا ... نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی بشرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖 💕💕💕💕 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بسم رب العشاق روای مرتضی فردا باید برگردیم ایران اما شک به برگشت دارم دوسال پیش یسنا منو پس زد گفت عاشق یه نفر دیگه است الان برم درمان بشه بعد دوباره بگه نه چی بی بی جان من وظیفه انسانیم برگردم کمکش کنم اما شما کمک کن دلم دوباره نشکنه من دل شکسته پناه به شما خانم آوردم خودتون کمکم کنید بی بی جان برادرم علی یکی دوسالی ازمن کوچکتره الان پسرش سه -چهارماهست میترسم میترسم بازم ضایع بشم بی بی جان خودت کمکم کن با بچه ها خداحافظی کردم بعداز چندساعت هواپیما تو تهران به زمین نشست از هواپیما که خارج شدیم مادر و زنداداش و محمد کوچولو دیدم زنداداش که فکرکنم کلا منو نمیدید با چشماش با داداش حرف میزد -سلام مادر خم شدم پایین چادرش بوسیدم فاطمه خانم:سلام داداش رسیدن به خیر -سلام زن داداش ممنونم ببینم این آقامحمد رو زن داداش: نوکر عموشه مادر:کپی برابر اصل عموشه بچه ها بریم خونه خسته اید عزیزای مادر 😊😊 نام نویسنده:بانو....ش ادامه دارد 📝 📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤️ از بیمارستان اومدیم بیرون سیدمحمد رو به من گفت :خانم میری اگه حلما با شما تماس گرفت به من حتما خبر بدید -بله حتما از بیمارستان که دور شدیم علی گفت :عجب ماجرایی شد این تولد -علی اون کتابچه را بده ببینم چی توش نوشته بسم رب الشهدا تولد و كودكي سال 1340 هجري شمسي در مشهد مقدس متولد شد. پدرش كه از كسبه متعهد به شمار مي‌آمد، در دوران ستمشاهي و اختناق، با علماء و روحانيون مبارز، از جمله حضرت آيت‌الله خامنه‌اي، شهيد هاشمي‌نژاد و شهيد كامياب ارتباط داشت. وي كه براي تربيت فرزندش اهميت زيادي قايل بود، محمود را همراه خود به مجالس و محافل مذهبي و نماز جماعت مي‌برد و از اين راه فرزندش را با مكتب اهل بيت (ع) و تعاليم انسان‌ساز اسلام آشنا مي‌كرد. شهيد كاوه دوران تحصيلات ابتدايي خود را در چنين شرايطي سپري كرد. از آنجا كه خواست پدرش به هنگام تولد محمود، اين بود كه وي را در سلك صالحان و پيروان واقعي مكتب اسلام قرار دهد، با علاقه قلبي و مشورت پدر وارد حوزه علميه شد و همزمان، تحصيلات دوران راهنمايي و دبيرستان را نيز ادامه داد. با شروع جريانات انقلاب، او كه جواني بانشاط، فعال و مذهبي بود با شركت در محافل درسي مسجد جوادالائمه(ع) و امام حسن مجتبي(ع) كه در آن زمان از مراكز تجمع نيروهاي مبارز بود، از هدايتها و تعاليم حضرت آيت‌الله خامنه‌اي بهره‌هاي فراواني برد و ره توشه‌هاي همين تعاليم را با خود به محيط دبيرستان و ميان دانش‌آموزان منتقل مي‌نمود. او در دبيرستان به عنوان محور مبارزه شناخته مي‌شد. با علاقه وافر، به پخش اعلاميه‌هاي حضرت امام خميني(ره) مي‌پرداخت و فعالانه در راهپيمايي‌ها و درگيري‌هاي زمان انقلاب شركت داشت. فعاليتهاي بعد از پيروزي انقلاب اسلامي: با پيروزي انقلاب اسلامي، شهيد كاوه جزو اولين عناصر مومن و متعهدي بود كه به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در شهر مقدس مشهد پيوست و پس از گذراندن يك دوره آموزش شش ماهه چريكي، به آموزش نظامي برادران سپاه و بسيج پرداخت. پس از آن براي حفاظت از بيت شريف حضرت امام خميني(ره) در يك ماموريت شش ماهه به تهران عزيمت كرد و با شروع جنگ تحميلي، به همراه تعدادي از نيروهاي خراسان به جبهه‌هاي جنوب اعزام شد. مدتي بعد به علت نياز شديدي كه پادگان به مربي داشت، او را براي آماده‌سازي و آموزش نيروها به مشهد فراخواندند. ..... نام نویسنده: بانو.....ش 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662