#داستان_طلاق
#قسمت_شانزدهم (پایانی)
کارام تموم شده بود
علی باهام اومد فرودگاه
گفت کی دوباره برمیگردی
گفتم احتمالا چهار پنج ماه دیگه
گفت مگه هر دوماه نمیایی
گفتم چرا ولی میرم ایتالیا
گفت بهم زودتر خبر بده شاید بیام
لبخندی زدمو و رفتم سمت گیت فرودگاه...
صدام زد..
برگشتم
نگاه عمیق و طولانی بهم کرد
گفتم چیه؟
آهی کشید و گفت هیچی
از گیت رد شدم که
دوباره صدام زد و گفت میای پیشم بمونی
سرمو تکون دادمو گفتم نه
گفت دیگه دوسم نداری
گفتم دوری از یه آدم باعث نمیشه دیگه دوسش نداشته باشه،
ولی یه اولویتهایی هست که آدمو مجبور میکنه اونا رو انتخاب کنه
گفت حرف خودمو به خودم تحویل میدی
گفتم آره
و برگشتم ایران
نمیدونم شاید شاید یه روزی میرفتم پیشش...
ولی حالا حالا اون روز نمیرسید...
من مریم و پرستو بدون وجود مردایی که روح و جسممونو آزار بدن
اوضاعمون خوب بود
و حالمون بهتر......
یکی از اون شبای خوب زندگیم
امیر رو از دور تو یه پاساژ دیدم
و یادم اومد که
تا فهمید طلاق گرفتم
به هوای نوک زدن به لقمه ای چرب چقدر دوروبرم چرخید
و یادم اومد
قبل از آشنائی با مریم چقدر از طرف این گرگای کثیف جامعه چه زن چه مرد
فقط از نظر روحی آسیب دیدم
بگذریم از زنهایی که از لحاظ جسمی هم آسیب دیدن...
و واقعا خدا رو شکر کردم که هنوز آدمای خوبی مثل مریم بهرام محبوب سمانه خاله کبری و علیرضا وجود دارن ...
تا نذارن زمین رو سیاهی و تباهی فرا بگیره
به امید روزی که خانومها برای خودشون ارزش قائل باشند
و انسان بودن خودشونو به هیچ قیمتی نفروشند
و یاد بگیرن عروسک و بازیچه نباشند
و مردهای جامعه مون هم به خانونمهای تنها یا مطلقه
به چشم متاع و طعمه نگاه نکنند
و اونها رو به اسم زنانگیشون صدا نزنند
و همه رو به چشم ناموس خودشون ببینند
ممنون که این داستان رو خوندید
ممنون از مهربونیتون
و ممنون از علیرضا گلشن عزیزم
که حقایق تلخی رو برام تشریح کرد تا به رشته تحریر در بیارم.
همون علیرضایی که پنج ماه پرستو رو تو خونش نگه داشت و مثل یک برادر ازش حمایت کرد
در حالیکه میتونست....
و ممنون از خدا که هنوزم گاهی فرشته هاش رو تو بدترین شرایط سراغمون میفرسته...
پایان
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
#دلبری_های_دختر_ایرونی
#قسمت_شانزدهم
خیلي با انرژی حرف می زد و همین بود كه تا حدودی اضطرابم رو كم میكرد. دلم نمیخواست هول كنم و طبق معمول هم تو حفظ ظاهر موفق بودم. جرج رو به دنیل كرد و گفت: دنیل جان، دوست داری كدوم یك از اینا اول بیان تو خونت؟ و بعد هم یه چشمك بهش زد كه معنیش خیلی منو می ترسوند امیدوار بودم حداقل نیمهی ایرانیش فعال بشه و كار به جاهای باریك نكشه چون اون جوری اگه منو نمیخواست رسما بدبخت ميشدم. دنیل: خب راستش... هم ولگا هم مگی منتظر جواب بودن و اینو به تابلوترین نحو ممكن نشون دادان من هم خیلی دلم میخواست نظرشو بدونم اما خودمو بیتفاوت نشون دادم. دنیل چند ثانیهای مكث كرد و بعدش با یه لحنی كه شیطونی ازش میبارید گفت: نمیدونم. از جوابش خوشم اومد خیلی آدم جالبی بود. به مگی و ولگا نگاه كردم دو تاشون مثل بادكنكایی شده بودن كه بادشونو در حد تیم ملی خالی كرده باشن خیلی ضدحال خورده بودن و این حالتشون كیف منو تكمیل كرد. جرج هم كه انگار مثل من از جواب دنیل كیف كرده بود با خنده ادامه داد: و حاالاااااااااااااا..... نفس هاتون رو تو سینه حبس كنید چون لحظهی نهایی نزدیك است فقط دو دقیقه مونده تا تكلیف معلوم شه. اون گوي طلایی كه گوشه سمت چپ میز هست رو نگاه كنین.... این همون گویی هست كه سرنوشت رو مشخص ميكنه.
تا حالا به گوی طلایی دقت نكرده بودم. یه گوی خوش رنگ یا پایههای موج دار روي میز قرار داشت. یه سری توپ توش بود كه احتمالا اسمای ما توشون نوشته شده بود چیز جالبی بود با دیدنش خوشحال شدم نميدونم چرا ولی اضطراب اولیه رو نداشتم.... جرج هم كه انگار كرم داشت فقط سعی داشت اضطراب ما رو بالا ببره. سعی میكردم به حرفای توجه نكنم تا اینكه یهو با داد و فریاد گفت: به اون تایمری كه با پروژكتور روی زمین تصویرش افتاده نگاه كنید فقط یك دقیقه تا لحظهی نهایی مونده... سه دو یك و حاالااااااااا تایمری كه روی زمین بود شمارش معكوس رو شروع كرد سعی كردم اضطرابم رو پایین بیارم بخاطر همین یه صلوات زیرلب فرستادم. ناخودآگاه چشمم به اون سمت كه دنیل بود افتاد بلند شد و به طرف گوی طلایی رفت. سرمو برگردوندم و به ولگا و مگی نگاه كردم دو تاشون سرشون رو انداخته بودن پایین. پنج... چهار... سه... دو... یك
سهتایی همزمان سرمونو آوردیم بالا و به دنیل نگاه كردیم مثل این كه استرس ما به جرج هم سرایت كرده بود چون داشت ساكت و آروم به ما نگاه ميكرد. دنیل با دستاش گوی رو چرخوند و اولین توپ رو بیرون آورد سرشو باز كرد و جلوي دوربین گرفتش: " نفر اول مگی ادواردو." مگی از سر آسودگی نفسشو بیرون داد و با غرور به ما نگاه كرد. دستای دنیل دوباره داخل شد و گوی بعد رو بیرون آورد و باز هم... " نفر دوم ولگا تیمبرتون" حالا هر دو با غرور به من نگاه ميكردن ولی من خیلی ناراحت نبودم نميدوم چرا ولی یه جورایی خوش حال هم بودم. جرج گفت: دنیل خیلی زرنگی خوشگل ترینشونو گذاشتی آخر كه مزش از یادت نره و خودش با صدا خندید. ولگا و مگی از این حرف جرج ناراحت شدن و دنیل به لبخندی بسنده كرد. ناراحت به نظر ميرسید ولی دلیلش رو درك نميكردم. جرج ادامه داد: خب یه آهنگ پخش میشه و بعدش با سه نفر مصاحبه ميكنیم. از دنیل عزیز خواهش ميكنم یه آهنگ رو انتخاب كنه. دنیل بعد از كمی فكر گفت: آهنگ girl pretty مناسب این برنامست. چند دقیقه بعد اهنگ شروع شد.....
آهنگ قشنگی بود و البته مثل اینكه هورمونهای قر دادان رو شدیدا توی ولگا تحریك كرده بود چون همش داشت خودشو تكون میداد آخی بچم قر تو كمرش خشكیده. وقتی كه آهنگ تموم شد جرج گفت: - خب دیگه حالا هر چی كه باشه نوبت مصاحبه با این شركت كننده هاست از نفر اول یعنی مگی شروع ميكنیم. و به مگی كه لباسش همهی اجزای بدنش رو به طور كامل نشون میداد چشمك زد. مگی از وقتی كه ما این جا اومده بودیم خیلی عوض شده بود بیشتر با ولگا ميگشت و این جوری شده بود. توی این دوازده سالی كه با هم دوست بودیم هیچ وقت این جوری لباس نپوشیده بود. نچ نچ نچ براش متاسفم جرج: مگي جان لطفا بیا بالا وقتی كه جرج اینو گفت تعدادی از حضار توی سالن دست زدن و مگی با عشوهای كاملا خركی رفت و پیش جرج وایساد. جرج: چه حسی داری؟! - خوشحالم
- مگي اضطراب هم داری؟ - اوهوم - به نظرت در برابر بقیه شركت كننده ها شانسی هم واسه ورود به كاخ آرزوها داري؟!!! و یه لبخند ژكوند به من زد. مگی كه منظور جرج رو خوب فهمیده بود ابروهاش رو یكم تو هم برد و گفت: - امیدوارم كه داشته باشم آخه...
ادامه دارد...
🚩#مدرسه_دخترونه
لینک قسمت پانزدهم
https://eitaa.com/Dastanvpand/13415
#قسمت_شانزدهم
مادر مریم جلوی درِ مدرسه وا رفت. خانم پورجوادی او را از زمین بلند کرد و به دفتر مدرسه برد. بچهها رفته بودند. هر بعد از ظهر که دانش آموزان مدرسه را ترک میکنند، این مکان آموزشی ترسناک میشود. گویی از کلاسها صداهای نا آشنا و مشکوک به گوش میرسد. چیزی مانند زوزههای آرام و چکههای ناگهانی آب در گرمابههای عمومی و حمامهای خزینهدار قدیمی. کمی هم شبیه گاراژهایی است که خودروهای سرقتی را اوراق میکنند. شاید به این خاطر است که محیط بزرگِ مدرسه را با هیاهوی دانش آموزان شناختهایم.
خانم مدیر مادر مریم را روی یک صندلی نشاند و به سراغ تلفن رفت. به تمام دوستان دور و نزدیک مریم زنگ زد، اما کسی خبر نداشت. آبدارچی یک لیوان آب قند آورد. مادر مریم مینالید و میگفت: «به ابرام آقا چی بگم خدایا». تلفن مدرسه مدام زنگ میخورد و خانم پورجوادی که در حال فکر کردن بود، هر بار گوشی را برمیداشت و سر جایش میگذاشت. در نهایت مجبور شد جواب بدهد.
– بله؟ شما چرا پشت سر هم زنگ میزنید؟ دو دقیقه آرام بگیر و به این فکر کن شاید آدم نتواند جواب بدهد. شاید دستش بند باشد.
– خانم مامانم الان گفت که صبح مریم به خانهی ما زنگ زده بود.
– چی؟ تو کی هستی؟
– سپیده…
– پس چرا گفتی خبر نداری؟ گوشی را بده به مادرت.
مادر سپیده حرفهای مریم را برای خانم پورجوادی بازگو کرد. سپیده گوشی را به زور از مادرش گرفت. خانم پورجوادی بگوی مگوی سپیده و مادرش را در آن سوی خط میشنید.
– دارم حرف میزنم دختر … گوشی رو بده!
– این کثافت مریم رو از مدرسه اخراج کرد. بذار بهش بگم… مامان…
– دختر! دارم حرف میزنم.
– خانم تو رو قرآن بگید که مریم کجاست! خواهش میکنم…
– گوشی را بده به مادرت. حرفم تمام نشده است.
– خانم شما خیلی مریم رو اذیت کردی. خانم…
مادر سپیده دوباره گوشی را گرفت. خانم پورجوادی سر درد داشت و دست چپش را روی پیشانی گذاشته بود و چشمانش را بسته بود. مادر مریم با دهان باز نگاه میکرد و منتظر بود و اشک میریخت. صدای سپیده هنوز به گوش خانم پورجوادی میرسید.
– ببخشید خانم تو رو خدا! این دختر پاک دیوانه شده. دوستش بود دیگه!
– از مریم بگو خانم. از مریم! چیز دیگهای نگفت؟
مادر سپیده صدایش را پایین آورد و با پچ پچ گفت: «همین دیگه. میگم رفتارش توی مدرسه چطور بود خانم؟ این دختر همسایهی پایینی ما پارسال از خانه فرار کرد. بعدش معلوم شد حامله بوده. ببینید دوست پسری، چیزی نداره! اگه داشت باید گردن بگیره. چشمش کور باید بچهاش رو بزرگ کنه…».
– خانم محترم، از مریم بگو. نگفت کجا میرود؟
– نه به امام حسین. زود قطع کرد. میگم خانم…
خانم پورجوادی گوشی را گذاشت. مادر مریم از روی صندلی بلند شد.
– چی میگه خانم؟ کی بود؟ یا قمر بنی هاشم… الان باید چکار کنم؟
– چه میدانم خانم! من یک هفته است که میشناسمش و شما هجده سال! حالا از من میپرسی؟!
مادر مریم خود را در دفتر مدرسه به زمین زد و گریست. بالا تنهاش را چون آونگ ساعت به چپ و راست حرکت میداد و بر سینه میزد و مریم مریم میگفت. باز هم آب قند آبدارچی و باز هم سر درد خانم پورجوادی و هیاهویی که در بعد از ظهرِ مدرسه شکل گرفت.
ناامیدی و درماندگی اگر با تهیدستی همراه شود، ستمدیده شکل میگیرد. مادرِ ستمدیدهی مریم از مدرسه بیرون آمد. خانم پورجوادی تا دم در همراهیش کرد و از او خواست که نام و نشان تمام دوستان دیروز و امروز مریم را به او بدهد و نیز نشانی هر جا که احتمال رفتنش وجود دارد. خانم پورجوادی مادر مریم را دلداری داد و گفت که مریم را پیدا خواهد کرد.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
داستان و پند. ........
اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🚩#کارمند_عاشق #قسمت_پانزدهم یه ساعت به اخر وقت اداری مونده بود و من در حال مرتب کردن پروندها بودم
🚩#کارمند_عاشق
#قسمت_شانزدهم
صبر کن دیگه……………. مگه کشکه………….. می گم خیلی امنیتش بالاست باید طوری وارد بشم که به این زوردیا شک نکنن…..تو حواست به راهرو و در باشه کسی نیاد
دادگر- خیلی طول می کشه
دست از کار کشیدم وبه دادگر خیره شدم
دادگر- چی شد تموم شد
نه نشد ….شما چند ماهه به دنیا امدی انقدر عجله داری؟انقدر رو اعصاب من راه نرو ببینم دارم چه غلطی می کنم
دادگر- چشم چرا عصبانی میشی دیگه حرف نمی زنم
– خیلی جالبه
دادگر- چی ؟حرف نزدن من؟
-نه اون که از اینم جالبتره
دادگر- ممنون خانوم دباغ
– خواش اقای دادگر
– اطلاعاتو دو دسته کردن انگار کپی از همن…. ولی نه ….اینطوری هم نیست
دادگر امد کنارم و به مانیتور خیره شد
دادگر- چطوریه مگه؟
ببین تو نگاه اول ادم فکر می کنه که انگار از این فایلا کپی گرفته شده
ولی کنار همه ی فایلای کپی شده یه تیکه ……. دفعه پیشم همین اشتباهو کردم با کلیک روی هر کدوم از این فایلای تیک دار درواقع فایل اصلی رو حذف میکنی و فقط فایل نمایشی باقی می مونه و دیگه نمی تونی فایل اصلی رو ببینی
دادگر- پس چطور باید اینارو باز کرد
-خوب بزار ببینم
عینکمو کمی بالا کشیدم چشام درد گرفته بود مخصوصا که همش یه چشممو می بستم
– از اینجا نمیشه وارد شد
دادگر- حالا باید چیکار کرد
– اقای دادگر یعنی انقدر مهمه که بدونید چطور اینا باز می شن
کمی ترسید
دادگر- نه نه اخه خیلی جالب شد کارشون خیلی درسته ……….می خواستم بدونم تو اگه بخوای وارد بشی چطوری این کارومی کنی ؟
– خوب اینا همه از سرور مرکزی وارد می شن که از طریق همون سیستم می تونی اطلاعاتو ببینی اینطوری ضریب امنیت فوق العاده بالا می ره ……و تنها همون فرد می تونه اطلاعات واقعی رو ببینه
دادگر- انوقت یه سوال
– چی ؟
دادگر- اگه از همون سیستم اصلی وارد بشی……….. می شه از اطلاعات کپی برداشت
– البته که می شه ولی اگه برای اونجا هم برنامه ای نذاشته باشن
دادگر- یعنی چی؟
(اوه فکر می کردم فقط من خنگم بگو یکی دیگه هم هست که از قضا دم دستم نشسته )
– یعنی اینکه تو شاید بتونی برنامه هارو کپی کنی ….. ولی باز برای باز کردنشون نیاز به سوئیچ داری حالاا این سوئیچ می تونه رمز باشه یا یه نرم افزار
که معمولا کسی که از نرم افزار استفاده می کنه این نرم افزار مثل کلید پیششه
دادگر- منظورتو نمی فهمم دباغ(تو کی می فهمه دادگر )
– خوب بزار اینطوری بگم مثل این میمونه که تو ماشینو با اون همه عظمت و تجهیزاتش در اختیار داری اما تا سوئیچ ماشین نباشه نه می تونی حرکت کنی و نه از امکانات داخل ماشین استفاده کنی در واقع میشه یه چیز به درد نخور
دادگر- که اینطور
هنوز به صفحه خیره بود که سریع از صفحه خارج شدم
دادگر- ای بابا چرا خارج شدی
– وا می خواستی ببینی که نشونت دادم به بقیه اش چیکار داری ؟…………. باور کن تا همینجاشم بفهمن وارد شدیم پدرمون در میارن
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_الحسین
رمان: #از_نجف_تا_کربلا
نویسنده: #رضوان_میم
#قسمت_شانزدهم
درحسینیه مستقر شدیم.من و زینب و نرگس و گلی قرار گذاشتیم یک ساعت دیگه حرکت کنیم سمت حرم.دیگه پیاده روی تموم شد.حالا دو روز وقت داریم....
باید مشاممون رو پر کنیم از بوی حرم.برای روز های دلتنگیمون...
برای روز های حسرتمون....
شاید دیگه نیاد این روز ها...همین چندوقت پیش بود که نازنین برام پیام فرستاد.با پیامش سوختم و گریه کردم.با خودم گفتم:یا حسین....نکنه اربعین سال دیگه بیاد و من این موقع....
نازنین نوشته بود:
می گویم از کنار زیارت نرفته ها
بالا گرفته کار زیارت نرفته ها
در روز اربعین همه ما را شناختند
با نام مستعار زیارت نرفته ها
کفش هامون رو پا کردیم و چادر های خاکیمون رو پوشیدیم.یادم نمیره اون موقع که گلی ما رو با اون وضع دید با تعجب گفت:
-مگه نمی خواهید برید حرم امام حسین؟
—چرا می خواهیم بریم.چه طور مگه؟
-با این وضع خاکی؟با این چادر های راه؟
نرگس با بغض گفت:
—گلی،حضرت زینب هم با همین وضع رقت ملاقات امام حسین.
همین چهل روز پیش بود...
اهل بیت حسین پیاده روی خاک ها با زنجیر کشیده می شدن.تفاوت رو احساس نمی کنی؟
موقع اومدن به کربلا عباس بود.حسین بود.اکبر بود.عمه زینب که می خواست از شتر پایین بیاد عباس زانو زد گفت خواهر بیا پاهات رو بگذار رو شونه هام.علی رفت دست عمه رو گرفت.حسین سمت راست خواهر ایستاد تا چشم نامحرم به عمه نیوفته.
حالا هیچ کس نیست.هیچ کس نمونده تا مواظب باشه خار های بیابون توی پای رقیه نره.دیگه عباس نیست که چهارچشمی حواسش به معجر دختر ها باشه.
هیچ کس نیست...
هر چهارتامون با صورت های خیس از اشک راه افتادیم سمت حرم.با همون چادر های خاکی...
به رسم عاشورا....
به رسم زینب...
🌸 پايان قسمت شانزدهم
#از_نجف_تا_کربلا 🌸
امیدوارم لذت برده باشید🌷🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#داستان_عشقــولانه_مذهــبی
#قسمت_شانزدهم 🍃
.....
گوشی پدرم زنگ خورد...
استرس تمام وجودم رو گرفته بود....
از سر تا پام خیسه عرق شده بود😢😱
+یعنی کی میتونه باشه؟؟
پدرم خونسرد جواب داد:
+بله،بفرمایید....
یه نگاه کرد به من گفت :
+خودم هستم شما؟
+بله،در خدمتتون هستم خانم محمدی
بعد اشارهای به مادرم کرد،مادرمم هم به من گفت:
+برو توی اتاقت و تا صدات نکردیم بیرون نیااا...😕
با استرس گفتم:چشم خانم جان 😭
رفتم توی اتاقم، حالا من مونده بودم و یک استرس عجیب که تاحالا حس نکرده بودم.... 😔
همیشه داخل حافظه موبایلم یک صوت قرآن مجلسی عبدالباسط داشتم از سوره طلاق،، سریع این صوت رو پخش کردم تا حداقل آروم بگیرم.....😔
هرچند که مادرم صدای تلوزیون رو یکم زیاد کرده بود و صدا داخل نمی اومد...
آیه سه سوره طلاق تلاوت شد:
*ومَــــن یَتَّقَ اللّه یَچْعَلَ لَهُ مَخْرَجا*
آبی بود روی حرارت و آتیش دلم...
این سوره واقعا آرامش داره، به خودم گفتم: +فاطمه با قلبت توکل کن همه چیز درست میشه...
تقریباً نیم ساعت گذشت که توی اتاق بودم...مادرم اومد توی اتاقم بدون هیچ مقدمه ای گفت:
+فاطمه،میخوام ازت یه سوال بپرسم
از جام بلند شدم گفتم:
+جانم،خانم جان؟
+فاطمه،این خانمی که به بابات زنگ زد مادرِ همون همکلاسیت نیست که توی کهف دیدیم؟
آب دهنم و قورت دادم گفتم:
+آره خانم جان
زُل زد بهم ادامه داد:
+فاطمه،جانه مامان،اون روز اتفاقی هم دیگر رو دیدین؟😕😕😕😕
+خانم جان، چرا قسم میدی الکی جونه خودت رو،آره به خدا اتفاقی بود...😔
یه آهی کشید و گفت: باشه،حالا فردا قراره برم باهاشون صحبت کنم،قرار گذاستیم امامزاده صالح.....☺️
پرسیدم:
+مامان،نظره آقاجون چیه؟🤔
یکم مکث کرد گفت :
+فعلاً هیچی نگفت راجب موضوع، فقط گفت:
+حالا برو صحبت کن باهاشون،بقیه اش توکل به خدا....😢
ذهن روانی بنده دوباره شروع کرد...
+يعنی چی قراره بشه؟
+یعنی آنقدر زود؟
+یعنی،یعنی،یعنی....😔😕😕
دیگه انقدر درگیری بهم فشار آورد که شام نخورده خوابیدم ولی قرآن همینجوری داشت تلاوت میشد توی گوشم....😔
صبح روز بعد:
ساعت تقریباً ۱۰ صبح بود...
مثله همه روزهای عادی از خواب بیدار شدم، انگار نه انگار قراره چه اتفاقاتی بیوفته، بلند شدم و رفتم توی آشپزخونه دیدم خونه ساکته، حس کردم کسی خونه نیست چند بار صدا زدم:
+خانم جان؟ مامان؟ خانم جان نیستی؟
هیچ جوابی نشنیدم، تا دیدم روی یخچال نامه گذاشته که :
+سلام،فاطمه جان الآن که دارم میرم ساعت هشتِ، بیدارت نکردم،میرم امامزاده صالح پیشِ مادر همکلاسیت....
همونجوری عقبی رفتم و روی صندلی نشستم.....😢😱
تنها بودم،بلند گفتم:
+خدایا من که به خودت توکل کردم،پس این استرس چیه؟ خودت یک کاری بکن برام آروم بشم...😭
صورتم رو شستم، یکم نون و خامه برداشتم برگشتم توی اتاقم،یک کتاب رمان داشتم به اسم (دا) کتاب قشنگی بود،شروع کردم به خوندن همونجوری که با دسته دیگه ام نون رو داخل خامه میکردم و میخوردم...😋😋😂
آنقدر غرق داستان شده بودم که زمان از دستم رفت،...
ساعت حدودا ۱۲ و خورده ای بود، صدای قرآن قبل از اذان ظهر میومد،چند دقیقه بعد اذان گفتن،بلند شدم وضو گرفتم و شروع کردم به نماز خوندن، در همین حین خانم جون درب رو باز کرد اومد داخل...
صدا میزد:
+فاطمه؟فاطمه؟فاطی گلی؟
......
#ادامه_دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#داستان_عشقولانه_مذهبی
#فصل_دوم
#قسمت_شانزدهم
امیر رو میدیدم که صورتش خیس شده از عرق و رنگِ صورتش پریده، ترسیدم 😔😔
بت خودم گفتم:
+یا خدا، اینجا حاله امیر بد بشه چه خاکی بر سرم کنم؟😢😢
سریع کنار تختش نشستم، با دست شروع کردم به تکان دادنه امیر و صدا میزدم،:
+امیر،؟ امیر جان؟ آقایی؟😢
استرس جواب ندادن امیر هم به وجودم اضافه شد که ناگهان، امیر چشم باز کرد،
نفس نفس زنان به اطراف نگاه کرد، من که رو که کنارش دید، دستم رو گرفت و روی سینه اش گذاشت و گفت؛
+فاطمه داشتم خواب میدیدم آره؟
با دست دیگرم روی پیشانیش دست کشیدم و جواب دادم :
+آره قربونت برم، خواب میدیدی، الآن بیدار شدی 😊😊
نفسش کم کم داشت برمیگشت سره جاش، از گوشه چشمش اشک سرازیر میشد، همونجور که به سقف نگاه میکرد و دستم و میفشرد گفت:
+فاطمه، خواب دیدم توی حرم امام حسین نشستم، فلانی و فلانی هم اومدن کناره من نشستن، ولی خوشگل تر از وقتی که شهید شدن، یکیشون بهم گفت:
+امیر خیلی خوب موقعه ای اومدیا، چند دقیقه دیگه خانم میان حرم😢😢
آب دهانش رو قورت داد و به چشمان من خیره شد ادامه داد:
+فاطمه، تو خواب تمام وجودم استرس بود، فاطمه باورت میشه، دیدم چند دقیقه بعد، همه دست به سینه ایستادن و سرهاشون پایین بود. از دور یک خانم با قده خمیده سمت حرم میومدن، از کنار هرکس رد میشدن، نوره قشنگی پخش می شد، من همونجوری مبهوت نشسته بودم، خانم از کنارم رد شد،چادرشون رو روی سرم کشیدن، یه صدایی پیچید توی گوشم، الحمدالله خوب شدی، داشتم ادامه خوابم رو میدیدم که بیدارم کردی 😢😢😢😢
راستش من اصلا زبانم بند آمده بود، نمیدانستم چی باید بگم، حرف غیره منتظره ای بود، امیر چیزی نمیگفت، فقط آروم اشک میریخت، دست من هم که توی دستاش بود آرامش داشت برای حالش، سرم رو پایین بردم و پیشانیش رو بوسیدم جواب دادم :
+فدای شوهر خفنم بشم که خواب حضرت زهرا دیده، برای کسی تعریف نکن. خانم به ما روی کرم نشون دادن😢
پاشو اگر حال داری بریم حرم اونجا تشکر کن😊
با سینا و نرجس راهی حرم شدیم، امیر تو حال خودش نبود، ولی برای اینکه فضای جمع خراب نشه، حرف میزد و شوخی میکرد، داخل حرم شدیم و امیر دله سیری گریه کرد، حالش آروم شد کمکم، من هم خیلی خوشحال بودم و بیشتر از قبل به خانم فاطمه زهرا(س) و اصل توکل ایمان پیدا کردم، از حرم که برگشتیم و وداع کردیم، کم کم آماده میشدیم که فردا صبح زود به مسیر پیاده روی بریم،...😊😊
*صبح روزه بعد:
داخل مسیر خیلی خوش میگذشت، موکب های مختلف، آدم های مختلف، هرکس با هر سنی که داشت به عشق امام حسین (ع) خودش رو قاطی زوار میکرد و پیاده به سمت کربلا راه افتاده بود، خاطرات خیلی شیرینی بود، از تذکر دادن به امیر که غیراز آب بسته بندی شده ومعدنی از آب دیگر استفاده نکنه بگیر تا گم شدنِ سینا داخل موکب ها برای خوردن میوه و چای در برو.. 😂😂
من و نرجس هم بیشتر اوقات یا ذکر میگفتیم یا با دوربین مشغول عکاسی از زوار و بجه های کوچیک بودیم، بعد از تقریباً دو روز و نصفی که توی راه بودیم، به شهر کربلا رسیدیم، خیابان های اطراف حرم پر از زائر بود، این همه عاشق اومده بودن ارض ارادت به آقا...😊
امیر بعد از رسیدن به کربلا، انرژی مضاعفی داشت، جنب و جوش بیشتری، انگار هر ستون که قدم زده بود تا برسه به کربلا، خداروشکر میکرد که پنجاه متر نزدیک تر شده به عشقش😊
سینا از من آدرس هتل رو خواست،تا به راننده تاکسی بده تا مارو به سمت هتل ببره، از داخل کوله پشتی که روی دوش امیر بود آدرس و کاغذ پرینت رزو هتل رو در آوردم و به سینا دادم، سینا عربی خوب صحبت میکرد، بعد از چند دقیقه تاکسی گرفت و ما هم به سمت هتل رفتیم، بعد از استراحت توی هتلی که خیلی نزدیکه حرم بود، برای زیارت راهی شدیم، بیشتر مسیر باهم بودیم، ولی نزدیکیای حرم، از هم جدا شدیم و من و نرجس باهم رفتیم، قرارمون هم این بود که بعذاز زیارت برگردیم هتل😊
خلاصه چند روزی که کربلا بودیم، حاله همه خوب بود و حاله امیر مضاعف تر از همه بود، 😊
تاریخ برگشت رسیده بود، باید برمیگشتیم تهران، خیلی وداع سخت بود، ولی امیر خیلی خوش حال بود، معلوم بود چیزی که میخواسته رو از آقا کرفته, به فرودگاه رفتیم و بعد از سوار شدن من و سینا جاهای خودمون رو عوض کردیم، من پ نرجس میخواستیم به عکس هايی که گرفتیم نگاه کنیم، امیر و سینا هم مشغول حرفای خودشون شدن،😊😊
به تهران رسیدیم، همه چیز سریع اتفاق افتاد، به خانه ها برگشتیم، با قراره اینکه فردا دوباره همدیگر رو ببینیم، خانوادهها هم استقبال قشنگی از ما کردن😊
اتفاقات پشت سره هم افتادن و کارها خود به خود جور میشدن، اصلا نمیشه خاطرات اون روزها رو وصف کرد، اینقدر سریع اتفاق افتاد همه چیز که، خاطره ای به ذهن نمیرسید😊😊😊😊
ولی شیرینیِ خاصی داشت،...😊
*دو ماه بعد:
خانواده ها تصمیم گرفتن که......
#ادامه_دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
💠 #قسمت_شانزدهم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #ترمز_بریده 🌹✅ : آغاز یک پایان
فاطمیه تمام شده بود اما ذهن من دیگه آرامش نداشت ... توی سینه ام آتش روشن کرده بودن ... .
تمام کارهای ماموریتم رو کنار گذاشتم ... غیر از ساعات درسی فقط توی کتابخونه بودم ... حتی شب ها خواب درستی نداشتم ... تمام کتب تاریخی شیعه و اهل سنت ... فارسی و عربی رو زیر و رو کردم ... هر چه بیشتر می خوندم و پیش می رفتم، شعله های این آتش بیشتر می شد ... .
کم کم کارم داشت به جنون می کشید ... آخرین کتاب رو از شدت عصبانیت پرت کردم توی دیوار و از خوابگاه بیرون زدم ... به بهانه حرم خوابگاه نرفتم ... تا صبح توی خیابون ها راه رفتم و فکر کردم ... .
گریه ام گرفته بود ... به خاطر اینکه به ایران اومده بودم عصبانی بودم و خودم رو سرزنش می کردم ... بین زمین و آسمان، و حق و باطل گیر کرده بودم ... .
موضوع علی و خلفا و شیعه و سنت نبود ... باور کشته شدن دختر پیامبر با چنین شان و جایگاهی در کتب شیعه و سنت، اون هم به دست خلیفه اول و دوم برام غیر ممکن بود ... .
یک لحظه عمل اونها رو توجیه می کردم و لحظه بعد ... یادم میومد دشمن فاطمه زهرا، دشمن خداست ... خدا ... خدا ... خدا ... .
آتش خانه فاطمه زهرا، به جان من افتاده بود ... .
⬅️ادامه دارد...
🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️
🌿
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🚩#رکسانا
#قسمت_شانزدهم
(( ترمه رفت طرف یخ کانتینر که انگار اتاق گریم سیّار بود و رفت توش و ده دقیقه بعد برگشت و اومد طرف ما و گفت ))
- بریم.
(( برگشتم بهمانی گفتم ))
- پرژوکتورشونو شیکوندیم!
ترمه- عیبی نداره! من خودم باهاشون حساب میکنم!
مانی- نمیخواد!
(( بعد سهتایی رفتیم طرف همون دستیار کارگردان که داشت ترتیب جمع وجور کردن وسایل رو میداد. تا چشمش بهمانی افتاد و گفت ))
- واقعاً عالی بود!
مانی- قربون شما! ببخشین اگه ناراحتتون کردمآ!
((بعد کیفش درآورد و سهتا چک بانک صد هزار تومنی از توش درآورد و داد بهش و گفت))
- اینم خسارت پروژکتور!
((دستیار کارگردان تا اینو دیدگل از گلش شکفت و یه خرده تعارف کرد و بعدش چک ها رو گرفت و سوئیچ ماشین رو داد و سهتایی ازش خداحافظی کردیم و رفتیم طرف ماشین. وقتی از جلوی مَردم رد میشدیم و دوباره برای مانی و ترمه دست زدن! اونام ازشون تشکر کردن و رفتیم سوار ماشین شدیم و مانی یه دستی برای همه تکون داد و حرکت کردیم.
دو سه دقیقهای که رفتیم بهمانی گفتم))
- پسر کارگردانه خیلی آقا فهمیده بود که ازت شکایت نکردآ!
مانی- آره امّا وقتی کار ما رو دید و بعدش چشمش بهماشینمون افتاد فهمید که بهتره سر و صدا نکنه! یعنی دو تا جوون که یه ماشین سیصد میلیونی زیر پاشونه و یه همچین کلّه خریای میکنن حتماً پشتشونم گرمه!
- ولی کارت بَد بود!
((ترمه یه نگاهی بهمانی کرد و گفت))
- بَد امّا تاثیرگذار!
((مانی خندید و گفت))
- خب شما خوردی! یعنی گرسنهت نیس؟
ترمه- نه! خستم!
مانی- آدرس خونهت رو بده بریم.
ترمه- برو طرف چهارراه ولیعصر.
مانی- اونجا کاری داری؟
ترمه- خونم اونجاس.
مانی- اونجا؟!
ترمه- خب آره!
مانی- چرا اونجا؟!
ترمه- خب اندازهی پولم یه جا رو گرفتم دیگه!
مانی- مگه وضع مالیت خوب نیس؟!
ترمه- نه! اینجام که هستم اجارهس!
مانی- پس اون فیلمت چی؟!
ترمه- چهار میلیون بهم دادن که دادمش برای ودیعهی اینجا!
مانی- نمیخوای برگردی پیش عمه؟!
ترمه- فعلاً نه! آمادگیش رو ندارم!
مانی- بالاخره چی؟! گیرم حالا ما خواستیم بیام خواستگاری! تکلیف چیه؟!
((برگشت مانی رو نگاه کرد و خندید و گفت))
- هامونخان شما خیلی کم حرف میزنینآ!
- مگه این پسره میذاره کسی حرف بزنه! اصلاً مهلت بههیچکس نمیده!
مانی- خب حالا من ساکت میشم تو یه خرده حرف بزن!
- میخواستم بگم خیلی خوشحالم که شما رو دیدم.
مانی- اینو که باید سه ساعت پیش میگفتی! اینم از حرف زدنت!
- آخه تو نمیذاری!
مانی- خب! من دیگه هیچی نمیگم!
((یه خرده که گذشت گفت))
- خب یه چیزی بگو دیگه!
- چی بگم؟
مانی- چه میدونم! همونا که میخواستی بگی من نمیذاشتم1
- الآن دیگه یادم رفته!
مانی- خب من اجازه دارم حرف بزنم؟
- آره، حرف بزن!
((از تو آینه، ترمه رو که عقب نشسته بود نگاه کرد و گفت))
- عمه خیلی دلش برات تنگ شده!
((ترمه آروم گفت))
- میدونم.
((برگشتم طرفش و گفتم))
- ما بهش قول دادیم که شما رو برگردوینم خونه!
ترمه- براتون همه چیز رو گفته؟
- آره! امّا این چه معنی میده!؟
ترمه- خودمم نمیدونم!
- احساس میکنم که شمام دلتون براش تنگ شده!
ترمه- نمیدونم!
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_شانزدهم
#بخش_اول
❀✿
حتما فامیلے چیزی بوده. بالبخند بھ لبهایش خیره مے شوم
محمدمهدی_ ولے ترسیدم ڪھ...ارمن بدت بیاد. تو ازیھ خانواده ی استخوون داری. خوشگلے حرف نداری... ولی من...شانسے ندارم...
حرفهایش ڪم ڪم آتش درونم راخاموش میڪند ڪھ یڪدفعھ میگوید: ولے خب بابات ڪھ هیچ وقت نمیزاره
سرم را تڪان میدهم
محمدمهدی _ برای همین...میخوام یه چیزی ازت بپرسم!
_ چے؟
بھ چشمانم زل می زند.پشتم میلرزد و قلبم گرومپ گرومپ میزند!.. نگاهش جانم را میگیرد. حس بدی پیدا میڪنم.چرااینطور نگاهم میڪند
سرم را تڪان میدهم...
محمدمهدی_ براے همین میخوام یہ چیزے ازت بپرسم...
_ چے؟
ڪمے حرفش را مزه مزه و دوباره تاڪید میڪند: بابات ڪہ نمیزاره من بیام خواستگارے... توام ڪہ...
بہ سر تاپایم نگاه میڪند.
_ توام ڪہ خیلے دختر خوب و تڪے هستے!
بزور لبخند مے زنم.
_ وما از اخلاق هم خوشمون اومده....
_ خب!
_ ودوست داریم باهم باشیم....ینے ازدواج ڪنیم!
حالت تهوع ام شدید ترمے شود
_ خب... بنظرت خیلے مهمہ ڪہ خانوادت بویے ببرن ازعقد ما؟!
متوجه منظورش نشدم! سرڪج میڪنم و مے پرسم: ینے چے؟!
_ ینے.. ینے چرا باید با اطلاع اونا عقدڪنیم!
بازهم نفهمیدم!!!
_ ببین محیا....
یڪدفعہ دستش رابراے اولین بار بہ سمت دستم مے آورد ڪہ باوحشت خودم رابہ در ماشین میچسبانم.. پوزخندے مے زند و ادامہ میدهد:
_ دخترجون نترس! ...مامیتونیم خودمون بین خودمون عقد بخونیم!
قلبم ازتپش مے ایستد و نفس درسینه ام حبس مے شود... عقم مے گیرد و تہ دهنم تلخ مے شود. بانفس هاے بریده مے گویم: ینے...ینے...
_ آره عزیزم...براے اینڪہ راحت بریم و بیایم...و اینڪہ..بخاطر علاقمون معذب نشیم... میتونیم یہ صیغہ موقت بخونیم! نظرت چیہ؟!
چشمهایم راریز میڪنم و باتنفر بہ چهره اش خیره مے شوم. دستهاے یخ زده ام را مشت میڪنم و دندانهایم را باحرص روے هم فشار میدهم... میدانم ڪمے بگذردترس جانم را میگیرد... باصداے خفه اے ڪہ ازتہ چاه بیرون مے آید، مے پرسم: جز من...جز من.. ڪسے هم...
بین حرفم مے پرد: نہ نہ! توتنها ڪسے هستے ڪہ بعد شیدا اومد خونہ ے من!
ازخشم لبریزم...دوست دارم سرش را بہ فرمون بڪوبم! دوست دارم جیغ بڪشم و تمام دنیارا باشماتت هایم خرد ڪنم....چطور جرئت ڪرد بہ من پیشنهاد بدهد؟ چرا دروغ میگوید! من خودم دیدم دخترطنازے راپیاده ڪرد و... پلڪے میزنم و از مژه هاے بلندم دوقطره بغض پایین مے آید.. لبهایم میلزرد...فڪم رابزور ڪنترل مے ڪنم و میگویم: ن..نگ...نگہ...دا...دار...
متوجہ ے حالتم مے شود و دستش را بہ طرف صورتم مے آورد" چے شد گلم؟" سرم را عقب مے ڪشم و باصداے ضعیفے ڪہ از بین دندانهایم بیرون مے آید باخشم مےگویم: نگہ...نگہ...دار عوضے!
مات و مبهوت نگاهم میڪند و میپرسد: چے گفتے؟
تمام نیرویم را جمع میڪنم و یڪ دفعہ جیغ میڪشم: میگم بزن ڪنار آشغال!
عصبے مے شود و بازویم راچنگ میزند: چے زر زدے؟
_ تودارے زر میزنے...نگہ دار احمق!
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_شانزدهم
#بخش_دوم
❀✿
نیشخندبدے میزند و بہ صندلےفشارم میدهد.ڪولہ ام را مثل سپر مقابلم میگیرم تا بیشتراز این دستان ڪثیفش بہ من نخورد. هق هق میزدم و بانفرت سرش داد میڪشم.
انگشت اشاره اش را جلوے بینے اش میگیرد و ابروهایش را بالا میدهد
_ هیـــس...هیسسس... ببند دهنتو... هارشدے پاچہ میگیرے!
_ هارتویے عوضے! تویے ڪہ باریش و قیافہ ے موجہ هرغلطے میڪنے!
_ ریش من جاتو تنگ ڪرده ڪہ گاز میگیرے!؟ بدبخت دارم بهت لطف میکنم!
_ بہ اون دختره هم لطف ڪردے؟...همونے ڪہ ازماشینت پیاده شد؟
_ هہ! بپا هم شدے؟ اره؟!
_ بتو ربطے نداره!
_ پس اون دختره هم بہ تو ربطے نداره! همہ آرزوشونہ اینو ازمن بشنون! ڪے بود خودشو چسبوند بہ من! هااان؟
چنان داد زد ڪہ خشڪ شدم... چندبار با مشت بہ داشبوردش میزنم و جیغ میڪشم: آره...توراس میگے حالا پیادم ڪن!
_ نڪنم چے؟
جلوے چشمانم سیاه میشود....سرم گیج مے رود...اگر بلایے سرم بیاورد! چطور اثبات ڪنم ڪہ او...بہ من...من...میان هق هق التماسش میڪنم
_ تروخدا پیادم ڪن....پیاااادم ڪنن...
_ چے شد؟ رام شدے!
حرفهایش جانم را میسوزاند...ڪاش میفهمیدم زیراین پوست چہ گرگے خوابیده!؟
_ نگهدار...التماست میڪنم!
چهره ے پدرم مقابلم تداعے مے شود...اگر بفهمد سڪتہ میڪند. سرم رابین دستهایم فشار میدهم و داد میزنم: نگہ نداری میپرم پایین!
سرعتش رابیشترمیڪند
_ بپر ڪوچولو!
میدانم دیوانہ شده ام! بہ مغزم فشار آمده! جیغ میڪشم: میپرما!
_ بپر عزیزم!
مثل یڪ مار نیشم مے زند
_ فقط یادت نره اونیڪہ درباغ سبز نشون داد تو بودے! بازمیگم ڪہ من بهت لطف ڪردم!
تمام ڪینه ام رابہ زبان مے آورم
_ برو بہ مادرت لطف ڪن!
چشمانش دوڪاسہ ے خون مے شود و بدون مڪث محڪم باپشت دست دردهانم میڪوبد...
_ یڪباردیگہ زر زیادے بزنے دندوناتو میریزم توحلقت!
زیرلب باحرص میگویم: وحشے!
دستم راروے دهانم میگذارم و انگشتانم گرم مے شوند. لختہ هاے خون دستم راپر میڪنند. دیگر طاقت ندارم.در را باز میڪنم ڪہ عربده مے ڪشد و فرمان راڪج میڪند. سرعتش ڪم مے شود و دستہ ے ڪولہ ام را محڪم میگیرد. منتظر نمیمانم تاڪامل بایستد، چشمانم رامیبندم و خودم رابیرون میندازم.
دادمیزند: روانے!
ڪنارخیابان چندبار غلت مے زنم و بلاخره ساڪن مے شوم. نفسم درنمے آید و صداے خس خس را بہ خوبے مے شنوم. خون بینے و دهانم بند نمے آید. باآرنج بہ زمین تڪیہ مے دهم وبہ زور روے زانوهاے لرزانم مے ایستم... هیچ ڪس مرانمے بیند! ڪسے نیست ڪمڪم ڪند...پیاده مے شود و درحالیڪہ ڪولہ ام را دردست تاب مے دهد میخندد.. گریه امانم را بریده نمیتوانم خوب ببینمش...ڪولہ پشتی ام راجلوے پایم میندازد و با تهدید میگوید: دهنتو میدوزم اگر چرت و پرت پشتم بگے! بدون هیشڪے باور نمیڪنہ! اونیڪہ خراب میشہ خودتے! یڪارے نڪنے واسہ همیشہ لالت ڪنم! آخرین توانم خرج تف ڪردن در صورتش میشود.... باحرص نگاهم میڪند و بہ عقب هلم میدهد... محڪم زمین مے خورم و لبہ ے جوب مے افتم....صدایش رامے شنوم: بے لیاقت احمق!
و بعد بہ طرف ماشینش میرود و صداے جیغ لاستیڪهایش گوشم را ڪر میڪند...
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
داستان و پند. ........
اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 #رمان_فصل_آخر #قسمت_پانزدهم (امیر) با کسری از در درمانگاه بیرون اومدیمو رفتیم تو م
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_شانزدهم
(شیده)
دوهفته از شبی که با فرزادقرار گذاشتیم فکری به حال سامانوفرنوش بکنیم گذشته، تو هفتهی اول منو آوا کلی زحمت کشیدیم تا این 2 عاشق قدیمی رو راضی به دیدار کردیم، هردوتاشون خیلی سخت قانع شدن و جالب اینجا بود که هر کدوم بخاطر اون یکی امتناع میکردن. سامان اعتیادشو بهونه میکردو میگفت که نمیخواد فرنوشم درگیر خودش کنه فرنوشم ازدواج قبلیو دخترشوبهونه میکردومیگفت نمیخواد زندگی سامانو خراب کنه! خلاصه با کلی زحمت قرار
ملاقاتو گذاشتیم، تو هفتهی دوم چندباری سامانو فرنوشو تیناکوچولوی 2 ساله همدیگرو دیدن، خوشبختانه سامانوتینا رابطهی خوبی باهم برقرار کرده بودن با همون 2 سه باردیدار، سامانم تو همون قرار اول جریان قرص خوردنشو به فرنوش گفت فرنوشم ازش قول گرفت که کم کم ترک کنه سامانم طبق قولش اوناروکم کرده بودوقرارشد به مرورکلا کنار بزاره. خیلی خوشحالم که قراره دوباره با هم باشن اونم کاملاً جدی و رسمی، بنا بر این شد که وقتی سامان کاملاً پاک شد یه عقد محضری کننو برن سر خونه زندگیشون، انقدی رو هم شناخت داشتن که به زمان بیشتری احتیاج نداشته باشن. بزرگترا فعلاً از تموم این ماجراها بی خبر بودن درواقع سامانوفرنوش قصد داشتن همه رو سوپرایز کنن به تلافی کاری که چند سال پیش باهاشون کردن.
امشب به درخواست فرزاد قراره همه به خونه ی بابابزرگ بریم، گفته میخواد یه خبر مهمی رو به همه بده، راستش از صبح که زنگ زده اینو گفته دل تو دلم نیست همش حس میکنم میخواد جلو همه ازم خواستگاری کنه، چنبار اون لحظه رو تو ذهنم مرور کردم حتی به اینکه چجوری عکس
.العمل نشون بدم تا زننده نباشه هم فکر کردم.
تصمیم گرفتم امشب یکم بیشتر به خودم برسم اخه عادت نداشتم آرایش کنم اما خب امشب فرق داشت قراربود یه شب خاطره انگیز باشه پس حق داشتم که بیشتر به فکر ظاهرم باشم.
ساعت 7 عصربود که به خونه بابابزرگ رسیدیم طبق معمول ما آخرین کسایی بودیم که به جمع پیوستیم بعداز سلام و حالو احوال با بقیه به آشپزخونه رفتم تا مامانبزرگو ببینم وقتی رفتم داشت غذا درست میکرد از پشت سرش یکم خم شدموصورتشو بوسیدم برگشت طرفموبغلم کرد.
مامانبزرگ: خوبی عزیزدلم؟
من: مرسی بد نیستم شما چطورین؟
مامانبزرگ: خداروشکر من خیلی خوبم نمیدونم میدونی یا نه ولی سامان به فکر ترک افتاده بابابزرگتم از وقتی فهمیده خیلی رفتارش باهاش بهتر شده.
من: خداروشکر پس این روزا پره خبرخوبه
مامانبزرگ: مگه جز این چه خبر خوبی شده؟؟
من: هیچی مامانی همینجوری گفتم
همین موقع تلفنم زنگ خورد به صفحش که نگاه کردم شماره امیر بود. دیگه نمیدونستم باید چه برخوردی باهاش داشته باشم که دست بر داره، خداروشکر که امتحانای آخر ترم داشت شروع میشد اینجوری 3 ماه تابستونو حداقل از دستش راحت میشدم، گوشی رو کلاً خاموش کردمو گذاشتم تو جیبم، مامانبزرگ یه نگاه کنجکاو بهم انداختو
گفت: کی بود مادر؟ چرا جواب ندادی؟؟
من: از بچههای کلاسه مامانی امشبم ولم نمیکنن.
داشتم این حرفارو به مامانبزرگ میگفتم که هومن وارد آشپزخونه شد یه نگاه از سرتاپا به من انداختو گفت: اوهوووو اینجارو چه کردی با خودت
امشب؟؟؟
خیلی کم پیش اومده بود منو اینجوری ببینه، صورتمو تقریباً یاسی با یه رژملایم صورتی آرایش کرده بودم یه تیشرت تقریباً جذب سفید با شلوار جین مشکی طرح دار پوشیده بودم موهامم اتو کشیده بودمو همونجوری باز گذاشته بودمش.
با خنده گفتم: هومن خان شما یکی بفرما بیرون
هومن: آخه چجوری دل بکنم برم بیرون؟!!
بعد از حرفش هر دو خندیدیم، مامانبزرگ که حرفای هومنو جدی گرفته بود گفت: هومن خجالت بکش شیده مثل خواهرته.
@dastanvpand
ادامه دارد.....
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼