#دلبری_های_دختر_ایرونی
#قسمت_نوزدهم
مامان که از اتاق رفت بیرون رفتم جلوی آینه نشستم همش فکرم پیش دنی بود چقد دلم براش تنگ شده بود یه لحظه تصور کردم تو آینه عکس اونه پیش خودم خندیدم یه پیراهن سفید بلند پوشیدم موهامم از دوطرف بافتم و رفتم پیش بقیه جان با دیدن من گل از گلش شکفت رفتم جلو حسابی باید خرش میکردم: سلام جان :سلام عزیزم چقد خوشگل شدی انگار حسابی آب رفته زیر پوستت سفرخوش گذشت؟ :بله ..... رفتم جلو و بابا و مامان جان رو بوسیدم و کنار برادرش نشستم ... چطوری الویس؟ الویس: خوبم زن داداش، لپ الویس کوچولو رو کشیدمو به حرف بقیه گوش دادم بابای جان شروع کرد: خب پس بالاخره عروس خودمون شدی ... :آره دیگه.... بالاخره دخترا ناز دارن دیگه شما باید نازمو میخریدید. بابای جان: شایدم وعده های ما باعث شده تو قبول کنید جان اعتراض کرد: پدر! من هم با کنایه گفتم: از خودمون میگیرید به خودمون میخواید پس بدید کنایه هم میزنید :خوشم میاد معلومه دختر اون بابا و عروس خودمی تو باید تو شرکت خودم مدیریت کنی :پوزخندی زدم و گفتم :نظر لطفتونه. جان :عزیزم بیا بریم بیرون باهات صحبت کنم، باهم دیگه رفتیم بیرون و شروع کردیم به قدم زدن دستشو دور کمرم انداخت و پیشونیمو بوسید: چی شد بالاخره رام من شدی :من از اولم دوست داشتم منتهی ناز میکردم :ای جان..... خوب کی عقد کنیم من کی مسلمون شم :عزیزم عقد زوده بیا جشن نامزدی رو بگیریم یه ماه دیگه عقد میکنیم :باشه هرچی تو بخوای. جان زیادی سرخوش شده بود و همین من رو واسه رسیدن به هدفم بیشتر تشویق ميكردم خیلی كیف میداد كه آدم یه جوری بزنه تو برجك اینا مخصوصا خودش و باباش.... دستشو انداخت دور گردنمو می خواست لبامو ببوسه كه سریع به خودم اومدم و با یه لحن پر از ناز و عشوه گفتم: - عزیزم مثل این كه یادت رفته من ایرانی هستما فقط یه كوچولو صبر كن بعدش كاملا مال خودت ميشم. خودم كه حتی نیم درصد به چرندیاتی كه داشتم بلغور ميكردم اعتقاد نداشتم ولی جزء نقشم بد دیگه. ده دقیقه بعدش دیگه تصمیم گرفتیم بریم بالا. دستشو دور كمرم حلقه كرد. با این كه خون خونمو ميخورد اما سیاستمو حفظ كردم و هیچی نگفتم. دم در ورودی هال وقتی كه فهمیدم همه به ما توجه ميكنن یه نگاه خمار به جان انداختم كه دیگه همه مطمئن شن كه من راضی هستم. به سمت مبل راه افتادیم و با یه ببخشید از جان دور شدم و بعد از خوردن یه لیوان آب پیش مامانم نشستم. مامان: مهرسا برو یه دونه از اون آهنگایی كه صبح تا شب گوش ميدی رو روشن كن كه این شادی رو جشن بگیریم. بلند شدم و سی دی جدیدی گ رو كه از خونهی دنیل كش رفته بودم برداشتم. با دیدن سی دی بازم یاد دن افتادم و داغ دلم تازه شد. دو هفته خیلی زیاد بود نمی دونم چرا ولی خیلی دلم براش تنگیده بود. یاد جملهای كه همیشه معلم فیزیكمون ميگفت افتادم:
"love is a big lie, don't believe it "
یعنی راست ميگفته؟ پس اسم این حسی كه به دنیل دارم چیه؟ خدایا یهو نفس یه نفر رو بالای سرم حس كردم یه لحظه جایگاه خودمو فراموش كردم ميخواستم جیغ بزنم كه صورت جان رو بالای سرم دیدم. جان: خانوم خوشكل این آهنگ ما چی شد؟ من: هیچی الان میام عزیزم. سی دی رو توی دستگاه گذاشتم و پیش مامان اینا رفتم. تا حالا به آهنگایی كه تو سی دی بود گوش نكرده بودم. بعد از یكی دو دقیقهای كه گذشت صدای آهنگ بلند شد با شنیدن آهنگ چشمام چهار تا شده بود... آهنگ فارسی بود یعنی دنیل آهنگ ایرانی گوش می ده؟! من خودم تو این مدت شاید پنجاه تا آهنگ ایرانی بیشتر گوش نكرده بودم ولی دنیل؟... خیلی برام جالب بود.
خونوادهی جان هیچی از آهنگ نمی فهمیدن، آهنگ دخترا باید برقصن ابی بود. ایول دنیل... از این كارا هم بلد بود. با این كه هیچی نمی فهمیدن اما خب بالاخره چون فضای آهنگ شاد بود فهمیدن مناسبه. بابای جان: خب مهرسا جان كی مراسم رو برگزار كنیم؟ من: فرقی نميكنه بابا جون، خودم از لحن لوسم حالم بهم ميخورد اما... بابای جان: خب پس آخر همین هفته خوبه؟ دو دقیقه ای طول كشید تا حرفشو فهمیدم چییییییییییی؟ یعني پس فردا؟ :باشه مشکلی نیست اما اگه میشه تا دو هفته صبر کنید من باید یه سفر برم بعد، بابای جان: باشه مشکلی نیست ... منم حرفی ندارم ولی یه حلقه بندازید که نشون باشید با هم دیگه :باشه عالیه. همه به سالمتی نوشیدن به غیر از من که دلم تنگ عشقم بود ... جشن نامزدی مفصلی گرفتیم و تمام همکلاسی ها رو دعوت کردیم غیر از مگی که آخرای هفته خودشو میگذروند از همه بچهها خواسته بودم که به مگی تو این یه هفته چیزی نگن تا خودم بهش بگم و سورپرایزش کنم اما خودم میدونستم که همش دروغه و میخوام مگی رو دوربزنم ولی نه... من میخواستم همه چی بسپرم به دست زمونه و تقدیر و سرنوشت...
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩#مدرسه_دخترونه
لینک قسمت هیجدهم
https://eitaa.com/Dastanvpand/13429
#قسمت_نوزدهم
مادر مریم، مانند بدهکاران دست به سینه، در دفتر مدرسه روبروی میز خانم پورجوادی ایستاده بود. زنگ خورده بود و آوای زیر خانم پاشایی، که بر سر دختران داد میزد، در راهرو میپیچید. خانم مدیر با اشاره به صدای پای دخترها و جیغ و دادشان، به مادر مریم گفت:
– میبینی خانم! دارند از پلّهها پایین میآیند، اما انگار که یک گلّه بوفالو رم کرده است! اینها راه رفتن را هم نیاموختهاند! شما، تو و دیگران، وظایف مادرانهی خود را درست انجام ندادهاید.
مادر مریم با چشمانی اشکبار، چادرش را روی سرش جابجا کرد و یقهاش را محکم به دست گرفت.
– من که سواد ندارم خانم! پدرش هم که دو کلاسِ قدیم خونده اما هیچ وقت با درس و مشقش کاری نداشت. شما بگید الان باید چکار کنیم؟ کدوم در رو بزنم؟ کجا دخیل ببندیم؟ چه گِلی بر سرم بریزم؟
– به پاسگاه گزارش دادی؟
– بله خانم! دیروز خودم رفتم.
– مگر من نامحرمم که به این شدت چادرت را دور خودت پیچاندهای؟ چشمان من حیز است؟ سبیل دارم؟ همجنس بازم؟ خانم عزیز! محیط این جا زنانه است. نمیبینی؟
مادر مریم با دستپاچگی چادرش را شل کرد.
– خدا مرگم بده خانم! این چه حرفیه؟ من که سواد ندارم! من که …
– من همین یک ساعت پیش با دوستان مریم حرف زدم. شما کسی را با نام جاوید میشناسید؟
– جاوید! نه خانم. کی هست؟
– نمیدانم! گفتم شاید شما بدانید. گویا دوست پسرش بوده. به شما چیزی نگفت؟
– یا امام غریب! نکنه همان سرباز رو میگید؟ نه خانم این وصلهها به ما نمیچسبه. دختر من اهل این بی ناموسیها نیست. این رو هر کی گفته، بدونید که بدِ ابرام آقا رو میخواد. میخواد شر به پا کنه! نه خانم…
خانم پاشایی دو دختر گریان را به دفتر آورد. گویا گیس و گیس کِشی کرده بودند! خودش هم وارد شد و جیغ و داد کرد.
– الان بروید بیرون. بروید بیرون. خانم پاشایی زنگ بعد هر دو نفر به دفتر بیاورید.
دخترها به بسیاری از مقدّسات و جان عزیزانشان قسم خوردند که بی گناهند و دیگری مقصّر است. خانم پورجوادی هر دو نفر را از دفتر بیرون کرد و روبروی مادر مریم ایستاد.
– خانم شما چی میفرمایی؟ ابرام آقا! ابرام آقا! اصلا این ابرام آقای شما کی هست که بدخواه داشته باشد؟ این چیزها که در باره جاوید شنیدم نقل قول دخترای مدرسه است! تو خیر سرت مادری؟ الان فقط باید به فکر مریم باشی. گور پدر ابرام آقا و هزار تا مثل ابرام آقای مفت خور که شما زنها ساختهاید! کی هست این پدرِ بی مسئولیتی که سه ساله مدرسه نیامده و حالا هم نمیآید؟ از ماست که بر ماست! از گردو گنبد میسازید و خودتان هم میشوید متولیش! زنهای توسری خور و بدبخت! به فکر رگ غیرت ابرام خانت هستی یا به فکر دخترت؟ ها؟ من باید به شما چه بگویم؟ چه بگویم خانم؟
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
داستان و پند. ........
اخبار فوری استقلال پرسپولیس ورزش سه ازدواج موقت صیغه یابی
🚩#کارمند_عاشق #قسمت_هجدهم -خوب اگه پدرتون انقدر ماشینشو دوست داره چرا دست شما می دهدادگر- ببخشیدا
🚩#کارمند_عاشق
#قسمت_نوزدهم
حالا اون یکی رو خودت ببند .ای به چشم دادگر جونم وقتی بند کفشا رو بستم بلند شدم و چند بار بالا و پایین پریدم یوهووووووووووووو حالا بپر بریم گربه خانوم که خیلی دیر شده (می دونم این دباغ مشکل خود درگیری هم داره شما به روش نیارید تنها ست دیگه برای کی فک بزنه یکم انصاف داشته باشید :D)به دمدر صاحبخونه گرام رسیدم بعد از کلی در زدن و منتظر شدن با اون شکم گندش امدوای زنش چطوری اینو تحمل می کنه اگه زن بود بدون شک می گفتم ۶ ماهه بارداره…. وای بلا به دور …..انوقت بچه اش چقدر زشت می شد. …..تصورش هم وحشتناکه حالا همچین می گی وحشتناک انگار خودت ماه شب چهاره ای ………..خوب چهارده نه ولی ماه شب اول که هستم -سلام اقا خسروخسرو -علیک -کار داشتید که گفتید بیامخسرو- اره تا اخر ماه خونه رو خالی کن(همه به یاد حشمت فردوس )دکی چرا؟خسرو- دیگه خوشم نمیاد مستاجرم باشیمن که اجاره تونو هر ماه می دم اقا خسروخسرو – می خوام بکومش – بکوبیش که چی بشه؟خسرو- که بسازمش – بسازیش که چی بشهخسرو- ای بابا حالا من باید به توی الف بچه هم جواب پس بدم تا اخر ماه دنبال خونه باش گناه که نکردم که خونم تا اخر قیامت دست تو باشه-ولی شما به عمه ام قول دادیخسرو- عمه ات چند وقت مرده جوجه ۳ ساله بعد تو دلم گفتم اقا خرسه خسرو – خوب خدا خیرت بده من تو این سه سال قولامو به عمه ات تموم کردم حالا هم انقدر فک نزن – ولی اگه بیرونم کنی من کجا برمبا گفتن بیا سر قبر من درو بست و رفت توحالا خوبه دللال ملک و ساختمون نیستی شکم گنده همچین می گه می خوام بکوبمش و بسازمش که انگار می خواد شعبه ۲ برج میلاد و بسازه پشت در زبونمو در اوردم و بلند گفتم گامبوی بی خاصیتدر به شدت باز شد- وای مگه نرفتید هنوز تو خونه اقا خسرو خسرو – تو چیزی گفتی؟- نه فقط گفتم من کجا مثل شما صاحبخونه با خاصیت پیدا کنمخسرو – با خاصیت- ببخشید من برم دیرم شدهخسرو- یادت نره تا اخر ماهوارد شرکت شدم دست راستمو گذاشتم طرف شکسته عینکم که به چشم نیاد با هزار بدبختی خودمو به بایگانی رسوندماخیش…………….. رد شدن از این راهرو مثل رد شدن از پل صراطه کمی از پرونده های دیروز رو میز بود برشون داشتم و رفتم سمت بایگانی نمی دونستم دادگر امده یا نه شاید امده و رفته دفتر مدیریت مشغول جابه جا کردن پرونده ها بودم هنوز برای دیدن مشکل داشتم همش مجبور بودم چشمامو بمالونم بس که درد می گرفت همونطور رو زمین ولو بودم و پروند ها رو می زاشتم سر جاشون و شماره گذاریشون می کردم .دباغ دباغ کجایی؟صدای دادگر بود همونطوری که پروند هارو دسته می کردم……. تو بایگانی دادگر- پس چرا نمی بینمت – بیا ته سالن رو زمینم دادگر- رو زمین چیکار می کنی ؟با خنده گفتم دنبال سوسکمسوسک…پس چرا پیدات نمی کنمبلند شدم که خودمو بهش نشون بدم که مانتوم موند زیر پام و تعادلم از دست دادم و دوباره ولوی زمین شدمدادگر سریع خودشو بهم رسونددادگر- تو اگه یه روز به زمین نخوری نمیشه-چرا میشه ولی باور کن دست من نیست دادگر- چیزیت نشد – نه حالا عینکم کو تو این تاریکی چطور پیداش کنمدادگر- دنبال چی هستی ؟- ببخش ببین می تونی عینکمو پیدا کنی دوتا یی چهار دستو پا در حال گشتن بودیم چون کف اتاق تاریک بود و خوب دیده نمیشد دادگر- اهان فکر کنم پیداش کردم کمی سرم درد می کرد همونطور رو زمین نشسته بودم- میشه بیاریشدستمو گذاشتم رو سرم دادگر- عینک نمی زنی اذیت میشیبا تکون سر گفتم اره رو به روم نشسته بوددادگر- بیا بگیرش دستمو دراز کردم و عینکو از دستش گرفتم -خدا رو شکر نشکسته… با مقنعه گرد و خاکی که رو عدسی نشسته بود و پاک کردم دادگر هنوز داشت خیره نگام می کرد عینکو گذاشتم رو صورتم – خیلی ممنون منتظر شدم که اون بگه خواهش می کنم قابلی نداشت خانومی نه خانومی رو بی خیال همون دباغ بگه خوبهولی اون هنوز خیره بود – گفتم ممنونا بعد دستمو جلوی صورتش تکون دادمنخیر انگار جن دیده
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🌺
#داستان_عشقــولانه_مذهبــی
#قسمت_نوزدهم
......
مادرم بلند شد درب رو باز کنه، از آیفون مشخص بود کیه، رو به جمع کرد گفت مهمونا نیستن، افشین و جواد اومدن...
من برگشتم توی اتاقم و چادر سرم کردم،وقتی من برگشتم اونا احوال پرسی هاشون تموم شده بود، من رفتم جلو و سلام کردم، اما بر خلاف قبلا جفت دامادها سنگین و متشخص جواب سلام دادن گفتن مبارکه،،، منم احساس بزرگی کاذب بهم دست داده بود،گفتم:
+ممنون،بفرمایید توروخدا راحت باشید
جواب معلوم بود میخواست حرف بزنه ولی چیزی نگفت... 😂😂😂
مشغول حرف زدن بودیم همه،ولی خانم جون انگار انتظار میکشید...😔
ساعت حدودا ۸:۱۵ عصر شده بود.....
باز صدای زنگ اومد،خانم جون بلند شد گفت:
+شما بشینید،خودم باز میکنم،معلومه کیه...
از داخل آیفون نگاه کرد گفت:
+خواستگارِ فاطمه خانم تشریف آوردن😕
من قرمز شدم، فهمیمه اشاره کرد بهم که تو بیا باهم بریم آشپزخونه، منم سرم رو بخ نشونه تایید تکون دادم و بلند شدم
تا رفتم توی آشپزخونه، فهمیه دست گذاشت روی صورتم گفت:
+قربونت برم، چرا آنقدر استرس داری؟ دوست نداری این آقا بیاد خواستگاری؟
توی دلم میگفتم:
ای خواهرجان،از هیچی خبر نداری خیلی خوبه...😔😔
بلند گفتم:
+نه بابا،هرچی خدا بخواد همون میشه..
در همین حین فائزه اومد توی آشپزخونه و گفت:
+پسره خیلی خوبی به نظر میاد، تازه از فاطمه هنم خیلی قشنگ تره😂😂😂
چپ چپ نگاه کردم بهش و زدیم زیره خنده....
زمان به سرعت میگذشت،خواهرا جفتشون رفتن پیش مهمونا و من تنها منتظر اینکه آقاجان بگن چایی ببرم...
صدا میشنیدم که یکی با استرس تعریف میکنه.....
+راسش، من اندازه شما پول و ثروت ندارم و توی بهترین نقطه شهر هم خونه ندارم اما با اجازتون کار میکنم و بهترین هارو در حده توان خودم برای دختر خانمتون فراهم میکنم.....
اما باز صدای آقاجون با لحنی که مخالف بود اومد:
+شما، اصلا سربازی رفتی؟
+خیر،اما معافیت از خدمت دارم،پدرم جانبازی داره.....
راستش دلیل این سوالای پدرم فکر کنم همین بود که میخواست مخالفت کنه ولی در آخر گفت::
+فعلا،مبارکه ولی نظره عروس شرطه،تحقیقات کامل بنده هم شرط بعدی....🙄
یک صدای زنونه اومد:
+انشاءالله که خیره،مبارکه....😊
صدا خانم جون اومد:
+عروس خانم چایی بیار.. 😕😕
دست و پاهام میلرزید، هیچی متوجه نبودم 😕😕
به هر زوری بود چایی ریختم و رفتم داخل سرم رو بلند نکردم گفتم :
+سلام.....😊
چایی رو همونجوری که فائزه توی خواستگاریش تعارف کرده بود تعارف کردم و نشستم....😊
بعد ازچند دقیقه مادر امیر گفت:
+خُب،عروس خانم پدر که به ما رضایت دادن،شما نظرت چیه؟
+به آقاجان نگاه میکردم،انگار منتظر اجازش بودم....
گفتم:
+اگر آقاجان راضی باشن، من کی باشم مخالفت کنم.....😢😢
پدرم گفت:
فعلا مبارکه پس، راجب مسائل مهریه و شیربها حرف میزنیم این جلسه معارفه هستش بیشتر، بنده نظرم این هست که دختر پسر برای آشنایی بیشتر بهم محرم بشن تا قبل از ازدواج کاره حرامی شکل نگیره خدایی نکرده، حتی نگاهشون هم به هم حلال باشههه....😊
پدر امیر گفت:
+احسنت،تازه بنده هم میخواستم همین حرف رو بزنم،با اجازتون این دو نفر برن توی اتاقی باهم حرف های اولیه رو برنن تا با اگر تفاهم داشتن،محرم بشن به امید خدااااا.....😊😊
پدر رو به من کرد:
+برین داخل اتاق من صحبت کنید..🙄
مادر امیر هم رو به امیر گفت:
+مادر همه صحبت هاشون رو گوش بده با منطق حرف بزنید باهم.....😊
جفتمون به اتفاق گفتیم:چشم😢
من بلند شدم و جلو رفتم و ایشون هم پست سرم...تا اینجا توی دلم گفتم: یا زهرا عاشقتم خانمم....
رفتیم توی اتاق، درب باز بود، امیر دو زانو نشست جلوی من.... 😂
کاملاً خجالت توی چهره اش بود...
گفتم چرا انتخابتون من بودم.؟
عرق پیشونیش رو خشک کرد گفت:
......
#ادامه_دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
💠 #قسمت_نوزدهم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #ترمز_بریده 🌹✅ : خون علی اصغر در میان قلبم جوشید
.
هر شب یک سخنران و مداح ... با غذای مختصر حسینیه ... بدون خونریزی و قمه زنی ... .
با خیال راحت و آرامش می نشستم و مطالب رو گوش می کردم و تا شب بعد، در مورد موضوع توی منابع شیعه و سنت مطالعه می کردم ... سوالاتی که برام مطرح می شد و موضوعات جانبی رو می نوشتم تا در اسرع وقت روشون کار کنم ... بدون توجه به علت کارم اما دیگه سراغ منابع وهابی ها نمی رفتم ... .
.
همه چیز به همین منوال بود تا شب سخنرانی درباره علی اصغر ... اون شب، یک بار دیگه آرامشم طوفانی شد ... خودم تازه عمو شده بودم ... هر چی بالا و پایین می کردم و هر دلیلی که میاوردم ... علی اصغر فقط شش ماهه بود ... فقط شش ماه ... .
.
حتی یک لحظه از فکر علی اصغر و حضرت ابالفضل خارج نمی شدم ... من هم عمو بودم ... فقط با دیدن عکس برادرزاده ام توی اینترنت، دلم برای دیدنش پر می کشید ... این جنایتی بود که با هیچ چیز قابل توجیه نبود ...
.
.
اون شب، باز هم برای من شب وحشتناکی بود ... بی رمق گوشه سالن نشسته بودم ... هر لحظه که می گذشت ... میان ضجه ها و اشک های شیعیان، حس می کردم فرشته مرگ داره جونم رو از تک تک سلول هام بیرون می کشه ... این اولین احساس مشترک من با اونها بود ... .
اون شب، من جان می دادم ... دیگران گریه می کردند ...
.
⬅️ادامه دارد...
🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️
🌿
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🚩#رکسانا
لینک قسمت هیجدهم
https://eitaa.com/Dastanvpand/14937
#قسمت_نوزدهم
«یه ربع بعد رسیدیم خونه و ماشینرو همون جلو در پارک کردیم و آروم رفتیم خونه. ساعت تقریباً نزدیک شیش صبح بود که گرفتیم خوابیدیم.
چشمم تازه گرم شده بود که مادرم بیدارم کرد. ساعت ده صبح بود. بلند شدم و یه دوش گرفتم و لباس پوشیدم و رفتم پایین. پدر و مادر و عموم تو تراسِ جلو حیاط، سر میز صبحانه بودن. سلام کردم و رفتم نشستم که پدرم گفت»
- دیشب کجا بودین؟
«هنوز پدرم ناراحت بود! آروم گفتم»
- رفته بودیم سراغ دخترعمه.
«یه مرتبه چایی جست تو کلوی عموم و شروع کرد به سرفه کردن! زود بلند شدم چند تا زدم پشتش که پدرم گفت»
- رفتین سراغ همون که هنرپیشه شده؟!
«سرم تکون دادم که گفت»
- برای چی؟!
«جریان رو آروم براشون گفتم. ساکت گوش کردن. منم گذاشنم یه خرده بگذره. چاییم رو آروم خوردم و بعدش گفتم.»
- یه چیز دیگهم هس!
پدرم- چی؟!
- مربوط میشه بهعموم!
«عموم نگاهم کرد و گفت»
- بگو عمو جون!
- مانی!
عموم- مانی چی عمو؟
- عاشق شده!
«این دفعه هردو سرفهشون گرفت! مادرم داشت آروم میخندید که پدرم گفت»
- عاشق کی؟!
- ترمه!
عموم- همون دختره؟!
- عموجون اون دختره شما و پدرم رو دایی خودش میدونه!
«یه مرتبه عموم داد زد و گفت»
- داییش؟!
«بعد انگار خودش متوجه شد و دوباره آروم گفت»
- ولی آخه!
- میدونم عمو جون امّا اونکه گناهی نداره! اون تازه یه سال دو ساله که فهمیده دخترِعمه نیس! تا حالا فکر میکرده که شما و پدر؛ دایی هاش هستین و فعلاً با مادرش اختلاف دارین!
پدرم- چند سالهشه این دختر؟!
- حدوداً سه چهار سال از ماها کوچیکتره!
پدرم- چطوره نفهمیده که اون از نظر سنّی نمیتونه دختر اون خانم باشه؟!
- اون خانم؟! عمه رو میگین؟!
«پدرم با بیحوصلگی گفت»
- آره! همون!
- نمیدونم امّا بهعمه نمیخوره که از شما خیلی بزرگتر باشه! یعنی خیلی خوب مونده!
عموم- سیزده چهارده سال از ماها بزرگتره!
- در هر صورت مسائل شما ربطی بهترمه یا مانی نداره عموجون! هرچیزی که بین شما و عمه گذشته، هم مال قدیم بوده و هم مربوط بهخودتون!
«یه خرده از چاییم خوردم و دوباره گفتم»
- به نظر من ترمه دختر خوبی اومد! هم خوب هم قشنگ و خانم! متأسفانه وقتی این جریان رو فهمیده، روحیهش خراب شده! در این مورد هیچ گناهیم نداشته!
عموم- آخه چه جوری میشه عموجون؟! ما با مادرش سالیان ساله که قهریم! حالا دخترش بیاد زن پسره من بشه؟!
- عموجون قبل از تصمیمگیری بهتره برای یهبارم که شده ترمه رو ببینین! حتماً ازش خوشتون میآد! دختر خیلی خوبیه! گفتم که اون شما و پدر رو داییهای خودش میدونه!
عموم- حالا اون پسره کجاس؟
- مانی؟! مگه خونه نبود؟!
عموم- نه! هرچی از پایین صداش کردم جواب نداد!
- صبح باهم برگشتیم خونه و رفت گرفت خوابید!
عموم- فکر کردم اومده خونه ی شما!
- نه عمومجون! حتماً نفهمیده شما صداش کردین! آخه نزدیک صبح بود که خوابیدیم! الآن میرم صداش میکنم!
«از جام بلند شدم و رفتیم تو حیاط خونه ی مانی اینا و رفتم تو ساختمون و رفتم طبقه ی بالا تو اتاق مانی. سرش رو کرده بود زیر پتو و خوابیده بود و فقط یه خورده موهاش معلوم بود. دو سه بار صداش کردم امّا جواب نداد. رفتم جلو و پتو رو از روش زدم کنار که دیدم زیر پتو چندتا متکاس و یه ماهوتپاککنم بالا متکاهاس! یه خرده از ماهوت پاککن رو از زیر پتو گذاشته بود بیرون که شبیه موهاش باشه!
همونجا گرفتم نشستم! اگه عمو میفهمید بازم داد و فریادش هوا میرفت! همیشه وقتی مانی از این کارا میکرد، عمو شروع می کرد بهدعوا کردن! حالا که جریان ترمه رو بهش گفته بودم که دیگه واویلا!
تلفن رو ورداشتم . زنگ زدن به موبایلش. چند تا زنگ خورد تا جواب داد»
- مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد. لطفاً شماره گیری نفرمائید.
«بعد موبایل قطع شد. فکر کردم که خطآ خرابه. دوباره گرفتم که همون خانمه دوباره گفت»
- مشترک محترم در دسترس نمیباشد. لطفاً بعداً شمارهگیری...
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_نوزدهم
#بخش_اول
❀✿
شالم را پشت گوش مے دهم و ڪیفم رااز قسمت بار برمیدارم. سفربا هواپیما عجیب مے چسبد ها!! تا بھ خودت بجنبے و بفهمے ڪجای ابرهایـے بھ مقصد رسیدی. ڪیف را روی شانھ ام میندازم و بھ سمت درب خروجے مے روم ڪھ صدایے ازپشت سر نگاه چندنفررا بھ سمت خودش میکشد: ببخشید خانوم!... خانوم..
حتم دارم ڪھ. ان خانوم من نیستم. بھ سرعت چندقدم دیگر برمیدارم ڪھ ڪسے دستھ ی ڪیفم راازپشت سرمیگیرد.باتعجب مے ایستم و نگاهم مے چرخد تاصاحب دست را ببینم.پسری باقد نسبتا بلند و شش تیغھ ڪھ عطر تلخش درهمان چندلحظه توذوق زد!اب دهانش را قورت مے دهد و میگوید: فڪ ڪنم متوجھ نشدید ڪھ گوشیتون از جیب مانتوتون افتاده! بے اراده دستم سمت جیبم مے رود. پوچ بودنش حرف پسر را تایید مے ڪند. تلفن همراهم را بھ طرفم مے گیرد و من بالبخندگرم و نگاه مستقیم ازاو تشکر میڪنم و تلفنم را در جیب ڪوچک ڪیفم میندازم
دست بھ سینھ منتظر رسیدن چمدان ها مے ایستم.نگاهم تڪ تڪ چمدان هایے ڪھ بھ صف مے رسند را وارسے مے ڪند.
یڪ لحظه همان بوی تلخ در فضای بینے ام مے پیچد.بے سمت راستم نگاه مےکنم و بادیدن لبخند اشنای پسری ڪھ درهواپیما صدایم زد، بی اختیار من هم لبخند مے زنم. دوباره سرم را به طرف چمدانها مے چرخانم ڪھ صدایش تمرڪزم رابهم مے زند: پارسا هستم!... مهران پارسا!
دردلم می گویم خب باش. خوش بحالت.
اماسڪوت تنها عڪس العمل بارز من است!
دوباره میگوید: چھ جالب ڪھ دوباره دیدمتون!
پوزخندی مے زنم و دوباره دردل میخندم
بدون مڪث مے پرسد: میشھ اسم شریفتون رو بدونم؟
یڪ آن بھ خودم مے ایم.بابا راست مےگفت ها. تهران برسے سوارت میشن! بدون قصد جواب میدهم: ایران منش هستم.
_ چھ فامیلے برازنده ای! و اسم ڪوچیڪ؟
ڪلافھ مے شوم و میگویم: مسئلھ ای هست ڪھ این سوالات رو مے پرسید!؟
چشمان مشڪے و موربش برق مے زنند.
_ راستش،خوشحال مے شم باهاتون اشنا شم.شاید افتادن گوشیتون اتفاقے نبوده!!
من به تهران نیامدم برای وقت تلف ڪردن.دوست دارم ڪھ اول ڪاری پرش را طوری بچینم ڪھ دیگر فڪر اشنایے باڪسے بھ مغزش نزند.
_ اوه! چھ جالب! فڪر ڪنم خیلے فیلم میبینید اقای پارسا.
جا مے خورد اما خودش را نمے بازد
_ به فیلم هم مےرسیم.
چقدر پررو!
_ فڪر نڪنم. من باید سریع برم.
_ ڪجا میرید؟! میتونم برسونمتون.ماشینم توی پارکینگھ. البتھ اگر افتخار بدید..
لبخند ڪجی مے زنم و بارندی جواب میدهم: نھ افتخار نمیدم!
اینبار پڪر مے شود و سڪوت مے ڪند. زیرچشمے چهره اش را دقیق ڪنڪاش میڪنم.بدڪ نیست. ازاین بهترزیاد... تصویر محمدمهدی مثل پازل مقابل چشمانم ڪنارهم چیده مے شود.عرق سرد روی تنم مے شیند
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_نوزدهم
#بخش_دوم
❀✿
یعنے هنوز نتوانستم نام اورا به طور ڪامل از تیتر سرنوشتم پاڪ ڪنم؟ لب پایینم را مے گزم و بادیدن چمدانم باخوشحالے لبخند مے زنم، اما قلبم همچنان سریع و بے تاب مے ڪوبد. لعنتی تاریڪے سایھ اش دست ازسر زندگے ام برنمیدارد.طوری ڪ، اینگار از ابتدا پارسایـے نبوده بھ سمت درب خروجے مے روم ڪھ صدایش زنگ تیزی میشود میان موجی از خیالات گذشتھ..
_ خانوم ایران منش!...خانوم...!! چندلحظھ ..
تقریبا بھ حالت دو خودش را بمن مے رساند و شمرده شمرده میگوید: حقیقتش اینڪھ تابحال ڪسے منو رد نڪرده. شما یھ زیبایـے خاصے توی چهرتونھ.موها و چشمهاتون وصف نشدنیھ. خیلے بدلم نشستید!
باورم نمے شود! چھ راحت مزخرف میبافد.باچشمانے گرد بھ لبهایش خیره مے شوم.
_ یھ فرصت ڪوچیڪ بمن بدید
ڪارت سرخابے رنگی راسمتم میگیرد
_ این ڪارت شرڪتمھ.منن مدیرش هستم...یعنے هم من هم پدرم. مهرداد پارسا!
یھ تاازابروهایم رابالا میندازم و جدی ، محڪم و بلند جواب میدهم: گوش ڪنید اقای پارسا! من هیچ علاقھ ای بھ اشنایـے ا شما یا...یاپدرتون...یاڪلا هرڪس دیگھ ای رو ندارم. برام عجیبھ ڪھ چطور جرات میڪنید بیاید و ازظاهر من تعریف ڪنید. لطفا تااین برخوردتون رو مزاحمت تلقے نڪردم بایھ خداحافظے رسمے خوشحالم ڪنید!
امیدش رنگ ناامیدی مے گیرد و برق نگاهش مے پرد. بدون توجھ خداحافظے مےڪنم و قدمهای را سریع و بلندتر برمیدارم.
❀✿
راننده پڪ محڪمے بھ تھ سیگارش مے زند و میگوید: خلاصھ همھ یجور بدبختن!
دستم راروی شقیقھ ام مے گذارم و زیرلب زمزمه میڪنم: بدبختے منم اینڪھ گیر تویھ وراج افتادم!
درآینه نگاهے میندازد و مے پرسد: بامن بودید؟
مصنوعے لبخند مے زنم: نخیر!...ببخشید ڪے میرسیم!؟
_ خیلے نمونده یھ خیابون بالاتره!....راسے منزل خودتونھ؟
_ نخیر!مهمون هستم!
_ اها پس مال تهران نیستے! نگفتھ بودی!...
باحرص ازپنجره بھ خیابان زل مےزنم.مگھ مهلت میدی ادم حرف بزنھ!
ازفرودگاه یڪ بند حرافے مےڪند! میترسم فڪش شل و ڪف ماشین ولو شود. مخم را تیلیت ڪرد مردڪ نفهم! درخیابان بزرگ و پهنھ می پیچد و میگوید: بفرما خانوم! ڪم ڪم داریم میرسیم..
اولین باراست ڪھ میخواهم سجده شڪر بھ جا بیاورم.ڪم مانده بود زار بزنم. چنددقیقھ نگذشته پایش راروی ترمز مے گذارد .
_ رسیدیم.
کرایه را سمتش میگیرم ڪھ بانیش گشادی ڪھ میان انبوهے ریش بلند و ژولیده نقش بستھ، میگوید: قابل نداره ها!
درحالیڪھ حسابے خستھ شده ام با حرص و صدایـے ڪھ ازبین دندانهایم بیرون مے اید جواب میدهم: اقا بگیرید لطفا.
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_نوزدهم
#بخش_سوم
❀✿
پول رامیگیرد و من مثل برق ازماشین بیرون مے پرم! پیاده مے شود و چمدانم را از صندوق عقب ماشینش بیرون میگذارد.
_ ببخشید سرت رو دردآوردم دختر!
_ نہ خواهش میڪنم!
دوست دارم پاشنہ ڪفشم را درچشمش فرو ڪنم!
_ هستن خونہ؟
خنده ام میگیرد! ول ڪن نیست!
همان لحظہ نور زرد رنگے رویمان مے افتد ڪہ چشم را بہ شدت مے زند. دستم راجلوے صورتم میگیرم و از لابہ لاے انگشتانم بہ مسیرنور نگاه میڪنم. پرشیاے نوڪ مدادے رنگے ڪہ نورچراغهاے جلویش را روے ما انداختہ. عصبے بادست اشاره میڪنم ڪہ بنداز پایین نورو! راننده گویے توجهش عمیق و دقیق جلب ماست ڪہ نور را خاموش میڪند. دستم را پایین مے آورم و چشمانم را براے دیدن چهره ے راننده ریز مے ڪنم...چیزے جز پیراهن سفید یقہ بستہ میان قاب ڪت مشڪے مشخص نیست! راننده میگوید: عجب مردم آزاریہ ها! ڪور شدیم رفت!
آمدم دهانم را پرڪنم: مث توڪہ ڪرم ڪردے باحرفاے صدمن یہ غازت....
نمیدانم ضرب المثل را درست گفتم یانہ! بهرحال عصبے نفسم را بیرون مے دهم و ماشینش را دور مے زنم. دستش رابالا مے آورد و بلند میگوید: چاڪر شماهستیم! شمارمو انداختم تو جیب ڪوچیڪ چمدونتون! هرجاخواستید برید من درخدمتم!
_ ممنون لطف ڪردید!
میخواهم جیغ بزنم: جون بچت گورتو گم ڪن!
پشتم را بہ ماشینش میڪنم و بہ برگہ ے ڪوچڪے ڪہ آدرس خانہ عموجواد رارویش یادداشت ڪرده بودم، بادقت نگاه میڪنم.
_ پلاڪ.. چهار....
سرم رابالا مے گیرم، همان لحظہ راننده ے پرشیا دررا باز میڪند و با آرامش خاصے ازماشین پیاده مے شود. بے اراده سرم بہ طرفش مے چرخد.
قدبلند و چهارشانہ، ڪت و شلوار مشڪے و یقہ ے بستہ ڪہ یڪ ڪروات قرمز ڪم دارد!
فرصت نمیڪنم خوب چهره اش را ببینم. ماشینش درست جلوے در خانہ ے عمو پارڪ شده! پرشیا تقریبا بہ در چسبیده و اجازه عبور بہ چمدانم را نمے دهد. می ایستم و با لحن شکایت آمیزے میپرسم: ببخشید آقا! درستہ یجایے پارڪ ڪنید ڪہ اجازه رفت و آمد بہ افراد نده؟
نگاهش خیره بہ در مانده. گلویش راصاف میڪند و میپرسد: باڪے ڪاردارید؟
صداے بم و مردانہ اش حرفم را به ڪلے ازذهنم مے پراند! چند بار پلڪ مے زنم و میگویم: باسوال، سوال رو جواب نمیدن!
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
داستان و پند. ........
اخبار فوری استقلال پرسپولیس ورزش سه ازدواج موقت صیغه یابی
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 #رمان_فصل_آخر #قسمت_هجدهم فرزاد: راستش نمیدونم چجوری بگم که راجبم فکر بد نکنین هوم
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_نوزدهم
(شیده)
بعد از چند دقیقه خود به خود اشکام بند اومد، سرمو ازرو شونه ی سامان بلند کردمورفتم رو یکی از صندلیهای پشت میز ناهار خوری نشستم، سامان اومد کنارم نشستو آواهم روبرومون. خوشبختانه مدل قدیمی خونه ی بابابزرگ که فاصلهی زیادی بین آشپزخونه و سالن بود و البته شور و هیجان خبر فرزاد باعث شده بودکسی متوجه گریههای منو غیبت سامان و آوا نشه. نگاهم همش به آوا بود خودش فهمید که باید برام توضیح بده سرشو پایین انداختوگفت:متاسفم شیده منم دوس نداشتم اینجوری بشه.
تموم غیضموسر آوا خالی کردمو گفتم: چجوری؟
آوا سرشو بلند کردو اول نگاهی به سامان که ساکت نشسته بود انداخت بعدم به من زل زدو گفت: من حالتو میفهمم ولی مطمئن با ش به هیشکی هیچی نمیگم همونطور که تا حالا نگفتم.
تا خواستم حرفی بزنم سریع گفت: منم یه دخترم شیده شاید اون بیرون هیچکدوم ندونن تو سالایی که فرزاد نبود تو چی کشیدی ولی من میدونم، حواسم به تغییر حالتات موقع شنیدن اسمش بود، رفتنت به اتاقش دور از چشم همه وقتی نبودشو تو میومدی خونمون، هیجانی که روز برگشتنش داشتی، ببین درسته منو تو همیشه باهم یه لجبازی الکی داشتیم ولی دروغه اگه فکر کنیم از هم متنفریم هرچی که باشه ما باهم فامیلیم نمیدونم باور میکنی یا نه ولی من دوس داشتم فرزاد تورو انتخاب کنه امشبم خیلی از حرفش شوکه شدم.
هیچوقت انقد آوا رو با خودم مهربون ندیده بودم،
حدس میزدم دلش برام سوخته باشه و این چیزی بود که ازش متنفر بودم اما بهرحال حالا که بهر دلیلی طرح دوستی ریخته بودو از دل منم خبر داشت درست نبود که من تو موضع دشمن وایسم.
با لحن مهربونی بهش گفتم: مرسی عزیزم که به کسی نگفتی از این به بعدشم نگو بزار بین منو تو عمو سامان بمونه.
آوا: خیالت راحت باشه
بعد از حرفش بلند شدو به سالن رفت، نگاهمورو صورت سامان زوم کردم عجیب نیاز داشتم یکی آرومم کنه اما سامان سکوت کرده بود
من: سامان چیزی نمیگی؟
سامان: چی بگم؟ هر دفعه گفتم زیادی داری رو فرزاد حساب باز میکنی یجوری بغ کردی که مجبور شدم حرفمو پس بگیرم
من: الان وقت سرزنشه؟؟
سامان: نه الان وقتشه که دیگه به خودت بیای
من: من باید با فرزاد حرف بزنم نباید راحت ببازم، باید بفهمه من دوسش دارم
سامان: تو همچین کاری نمیکنی، اگه غرورت بشکنه دیگه هیچی درستش نمیکنه
من: پس چیکار کنم؟ فرزادو ببخشم به یکی دیگه؟ بشینم ببینم چجوری عشقمو میبرن؟
سامان: عشق باید دو طرفه باشه حالا که فقط تو درگیرش بودی پس عشق نیست، توهمه
من: چی داری میگی؟
سامان: دارم خیلی واضح بهت میگم قید فرزادو بزن، اجازه نمیدم خودتو کوچیک کنی
با بغض گفتم: میدونی که نمیتونم
دستشو دور شونم انداختو گفت: باید بتونی وقتی فرزاد اون بیرون نشسته داره جلوی همه میگه قصد ازدواج داره اونم با دختری که اسمش سوینه نه شیده، یعنی هیچوقت به تو فکر نکرده.
من: بدون اون میمیرم
سامان: هیییییس مثل دختر بچهها حرف نزن هیشکی بعده هیشکی نمرده
من: چرا اینجوری شد؟ اونکه دوسم داشت من مطمئنم دوسم داشت
سامان: اون منم دوس داره هومنم دوس داره حتی کتایونم دوس داره اینا دوس داشتنای فامیلیه تو الکی گندش کردی.
بیشتر از این دوس نداشتم با سامان بحث کنم چون حرفایی که دوس داشتمو نمیشنیدم، ساکت شدم، بعد از چند دقیقه سامان که فکر میکرد آروم شدم گفت: پاشو یه آب به صورتت بزن بریم بیرون.
بیرونم رفتیم نه سمت فرزاد میری ن باش حرف میزنی
من: نگران چی هستی؟
سامان: اینکه بخوای یه حرکت بچگونه بکنیو خودتوضایع کنی.
من: نگران نباش حواسم هست
سامان: آفرین پس پاشو خودتو جموجور کن بریم.
به سفارش سامان اونشب اصلاً نزدیک فرزاد نرفتم بعد از شامم امتحانودرس خوندنو بهونه کردمو خیلی زود با بابا به تهران برگشتیم.
ادامه دارد.....
@dastanvpand
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
#ناحلہ🌺
#قسمت_نوزدهم
#پارت_اول
°•○●﷽●○•°
محمد :
پنجره ی ماشین و تکیه گاه آرنجم کردم
یه دستم رو فرمون بود
نگاهم و به در مدرسه ریحانه دوخته بودم
حدس زدم اگه خودم نرم داخل ریحانه پایین بیا نیست
ی دستی ب موهام کشیدم و به همون حالت همیشگی برشون گردوندم
از ماشین پیاده شدم
تو دلم خدا خدا میکردم زنگ تفریحشون نباشه !
خوشبختانه با دیدن حیاط خلوتشون فهمیدم که همچی امن و امانه
در زدمو وارد دفتر مدیر شدم
بعد اینکه بهشون گفتم اومدم ریحانه رو ببرم سریعا از مدرسه بیرون رفتم و به در ماشین تکیه زدم تا بیاد
مدیرشون یکی و فرستاده بود ک به ریحانه بگه من اومدم
چند دیقه بعد صورت ماهه خواهرم به چشمام خورد
خواستم ی لبخند گرم بزنم ک بادیدن کسی کنارش همونطور جدی موندم !
صدای ریحانه رو شنیدم ک گفت :
+سلام داداش یه دیقه واستا الان اومدم
توجه ام جلب شد ب دختری ک با تعجب بهم خیره شده بود
خیلی نامحسوس یه پوزخند زدم و تودلم گفتم امان از دختر بچه های امروزی !
وقتی ریحانه اومد سمت ماشین
ماشین و دور زدم و در طرف راننده و باز کردم و نشستم
شیشه پنجره طرفه ریحانه باز بود
هنوز درو باز نکرده بودکه دوستش بلند صداش زد:
ریحووونن
اخمام توهم رفت خیلی بدم میومد دختر جیغ بزنه.
و مخصوصا اسم ابجیمو اینجوری صدا کنن!
ریحانه جوابش و داد
میخواستم بش بگم بشین بریم ولی خب کنترل کردم خودمو
کلافه منتظر تموم شدن گفتگوشون بودم
دوباره داد زد :
+جزوه قاجارو میفرسم برات
خواستم اهمیتی ندم به جیغ زدنش که یهو بلند بلندد زد زیر خندههه
واییی خداا اگه ریحانه اینجوری میخندید تو خیابون میکشتمش
نمیتونستم کاری کنم که از اینجور رفتارا بدم نیاد .هرکاری میکردم ریلکس باشم فرقی نمیکرد و ناخودآگاه عصبی میشدم .
ریحانه هم خیلی خوب با خصوصیاتم آشنا بود
خندید ولی صدایی ازش بلند نشد
دوستش و فاطمه خطاب کرد
صدایی که از دوستش شنیدم به شدت برام آشنا بود مخصوصا وقتی جیغ زد
ریحانه نشست تو ماشین
میخواستم برگردم و یه بار دیگه با دقت ببینم ولی میترسیدم خدایی نکرده هوا برش داره
دخترای تو این سن خیلی بچه ان . فکر و خیال الکی تو ذهنشون زیاده
با این حال ب دلیل کنجکاوی خیلی زیادم
طوری که متوجه نشه ،نگاهش کردم
بعد چند ثانیه پامو رو گاز فشردم و حرکت کردم
فکرم مشغول شده بود
تمرکز کردم تا بفهمم کجا دیدمش و چرا انقدر آشناست
یهوووو بلنددد گفتمممم عهههههههه فهمیدممم
بعد چند ثانیه مکث زدم زیر خندهه
و تودلم گفتم
آخییی اینکه همون دخترس
چقدررر کوچولووووو
واییی منو باش جدیش گرفته بودم
خب خداروشکر الان که فهمیدم همسنه خواهرمه خیالم راحت شد !
توجه ام جلب شد به ریحانه که اخمو و دست ب سینه به روبه روش خیره شده بود
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
♥️📚|🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
#ناحلہ🌺
#قسمت_نوزدهم
#پارت_دوم
°•○●﷽●○•°
با دیدن قیافش خندم گرفت
زدم رو دماغش و گفتم
_چیهه بازم قهریی ؟؟؟
حق ب جانب سریع برگشت طرفم و گفت:
+ ۱۰۰ بارررررر صداتتت زدممممم .عه عه عه معلوم نی حواسش کجاست نشنید حتیییی !!!!
لپش و کشدمو گفتم :
_خو حالا توهم حرص نخور جوجه کوچول
چش غره داد ک گفتم :
_سلام بر زشت ترین خواهر دنیا
حال شما چطورههه
با همون حالت جواب داد:
+ با احوال پرسی شما .راسی بابا چطوره .کجاست ؟
_خونس پیش داداش .رفتیم خونه زود اماده شو که بریم.
پکر گفت :
+چشم
_نبینم غصه بخوریا
لبخند قشنگی زد و دوباره ب دستش خیره شد
____
رسیدیم خونه
داداش علی برامون ناهار و آماده کرده بود
ما که رسیدم خونه خیالش راحت شد ورفت سر کارش
خیلی زود آماده شدیم
و بعد خوردن ناهار
اینبار با پدرم نشستیم تو ماشین
بابام اولین الگوی زندگی بود واز بهترین آدمایی که میشناختم !!!
حاضر بودم جوونمم بدم تا کنار ما بمونه
داغ مادرمون نفس گیر بود وطاقت غمِ دیگه ای رو نداشتیم
......
یکی دوساعت بود که تو راه بودیم
بی حوصله به جاده خیره شده بودم
بابا خواب بود
صدای زنگ موبایل ریحانه همین زمان بلند شد
از توآینه نگاش کردم و گفتم کیه ؟
صداشو قطع کرده بود و به صفحه اش نگا میکرد
وقتی دیدم جواب نمیدع دستم و بردم پشت تا گوشی و بده بهم
بی چون و چرا موبایلش و گذاشت کف دستم
تماس قطع شده بود
گوشی و گذاشتم روی پام ک اگه دوباره زنگ زد جواب بدم
چند ثانیه بعد
دوباره زنگ خورد
جواب دادم و گفتم:الو؟
بازم قطع شده بود .بعد چندلحظه زنگ خورد
حدس زدم مزاحمیه و بازیش گرفته واسه همین لحنم و ملایم کردم و گفتم :
_ سلام
وقتی جواب نداد اماده شدم هرچی میتونم بگم ک
صدای نازک ودخترونه ای مانع حرف زدنم شد
گفته بود:الو بفرمایین
حدس زدم از دوستای ریحانه باشه
وقتی ب جملش فکر کردم .یهو منفجر شدم
گوشی وازخودم فاصله دادم و لبم و به دندون گرفتم تا صدام بلند نشه
ریحانه که قیافه سرخمم و دید دستپاچه گفت :
+کیه داداش
دوباره گوشی و کنار گوشم گرفتم....
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
♥️📚|🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓