🌈❤🌈❤🌈❤🌈❤
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_نود_نهم
#شهدا_راه_نجات
مرضیه خانم به مامان گفت ساعت ۱۱ ظهر میرسن قزوین
میرن هتل
شب میان خواستگاری
مامان: تشریف بیارید قدمتون رو چشم
شرمنده اگه ناهار دعوت نمیکنم
برای راحتی بچه هاست
اذان صبح که پاشدم نماز
نیت روزه مستحبی کردم
خیلی استرس داشتم
بعداز نماز زیارت عاشورا خوندم و تا طلوع آفتاب نخوابیدم
ساعت ۶بود خوابیدم
هشت بود که مادر اومد گفت زهراجان پاشو دخترم بیا صبحونه
-سلام مامان
صبحت بخیر
من روزه ام
مامان :امروز چه روزه ای آخه
از گیر و جان میری
خواستگاریته زهرای من
-دقیقا بخاطر همین روزه گرفتم
مامان:پاشو اتاقت جمع جور کن
-مامان اتاقمو جمع جور کردم
برم تپه نورالشهدا؟
مامان :باشه برو
فقط قبلش لباسای شبت حاضرکن
ی یک ساعتی طول کشید تا اتاقم جمع کنم
ی مانتو لیمویی و روسری زرد پررنگ سر کردم
سوئیچ ماشین برداشتم اول رفتم دانشگاه سر مزار شهدای گمنام
شهدا خودتون کمکم کنید
بعداز نیم ساعت از دانشگاه خارج شدم ب سمت تپه نورالشهدا حرکت کردم
تا ساعت ۳همون جا بودم سه بسمت خونه حرکت کردم
وقتی رسیدم خونه
مامان گفت : یک دو ساعتی بخاب
بعد پاشو حاضر شد
پنج نیم مامان بیدارم کرد سر و صورتم شستم و وضو گرفتم لباسام پوشیدم
حدود ساعت ۷بود که اومدن
من تو آشپزخونه بودم
#ادامه_دارد..
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
🌈❤🌈❤🌈❤🌈❤#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662