❤💕❤💕❤💕❤💕
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_نود_پنجم
#شهدا_راه_نجات
ساعت ۱۰صبح با سفارشات مامان راهی شدیم
منو زینب هیچکدوم تا حالا مزارشهدا تهران نرفته بودیم
تا مرقد امام بلدبودیم
دوساعت ،دوساعت نیمی طول کشید برسیم
رسیدیم مرقد امام
رفتیم زیارت
بعد از همونجا پرسیدیم چطوری میتونیم بریم مزارشهدا
با ماشین به سمت مزار شهدا راه افتادیم
دقیقا از قطعه ۵۰ که مزار شهید میردوستی بود وارد مزار شهدا شدیم
زینب : زهرا آدرس مزار شهید میردوستی داری
-آره صبرکن از تو گوشیم ببینم
از دوستشون گرفتم
قطعه ۵۰ روبروی مترو حرم امام ردیف ۱۱۵ شماره ۱۴
زینب : خب پس بیا تک تک مزارها ببینیم خواهرجان
دل تو دلم نبود
زینب : زهرا بیا پیدا کردم
پاهام میلرزید
اشکام بی وقفه شروع کرد به ریختن
هرچقدر ب مزار نزدیکتر میشدم
استرسم بیشتر میشد
-زینب میشه منو تنها بذاری
زینب: منم اینجا میچرخم
توام حرفات بزن
سرم گذاشتم روی مزار
های های گریه کردم
بعداز نیم ساعت زینب اومد
گفت پاشو بریم پیش بقیه شهدا
پرسان پرسان مزار شهید پلارک پیدا کردیم
سر مزارشون غلغله بود
بوی گلاب تمام اون فضا پر کرده بود
از شکلاتهای سر مزارشون چندتا برداشتیم برای تبرک
بعدهم مزار شهید علی خلیلی و یادمان ک برای شهید همت بود
زینب : زهرا تو گشنت نیست
-نه زیاد
زینب :بریم شهرری زیارت کباب بخوریم
-شکمو
زینب :بریم بریم بدو
اونروز خیلی خوب بود
برگشتن زینب مداحی نریمانی گذاشت و گفت : زهرا بذار بیان بعد تصمیم بگیر
-باشه
رسیدیم نزدیکای قزوین زینب شماره علی گرفت گفت : میرم مزارشهدا شماهم بیا
منم رفتم خونه
مامان:زهراجان خوب بود اونجا؟
-عالی
فعلا برم اتاقم بحث مهدویت بذارم میام
حرف میزنم
#ادامه_دارد..
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
❤💕❤💕❤💕❤💕#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662