💕🌺💕🌺💕🌺💕🌺
سم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_نود_چهارم
#شهدا_راه_نجات
میخاستم بخش نشانه های ظهور بنویسم
که یکی زد به در، پشت بندشم صدای محدثه اومد: آجی بیا بابا کارت داره
-باشه اومدم
وارد پذیرایی شدم: بابا بامن کار دارید؟
بابا رو به محدثه گفت : محدثه جان برو تو اتاقت
محدثه : یعنی برم پی نخود سیاه
بابا: دقیقا
زهراجان بابا بشین
-بله بابا
بابا: زهرای بابا
امیر جواد یادته ؟
-نه
چطور
بابا:جواد زنگ زد تورو برای امیر خواستگاری کرد
-ها
بابا:زهرا بابا ببین این امیر ظاهرش مذهبی نیست
حالا خودت فکراتو بکن بهم بگو
پاشدم رفتم تو اتاقم چادر مشکیم سر کردم
مامان: زهرا کجا میری ؟
این وقت شب
-مزارشهدا 😔😔
مامان:زهرا الان ۸شبه
بابا: خانم بذار بره
برو زهراجان
فقط به مرتضی هم زنگ بزن بگو بیاد
اون به هرحال جوان تره
شماره مرتضی گرفتم
با بغض گفتم : پسرعمو میای مزار ؟
مرتضی: زهراخانم کجایی ؟
صداتون چرا گرفته ؟
خواهر؟
-داداش بیا
وارد مزار شدم مستقیم رفتم سر مزار شهید اسدی
اشکام جاری شد
دست میکشیدم رو مزارش گفتم از بچگی منو با محبت علی بن ابی طالب و خاندانش و شهدا بزرگ کردن
چرا ازدواجم اینطوری میشه 😢😢😢
من آرزوم یه مدافع بود
نه یه تاجر
چرا اینطوری میکنی خداجونم 😭😭
چه مصلحتی تو این امتحانت هست
یهو صدای مرتضی اومد: زهرا خانم چی شده
-پسرعمو 😭😭😭😭😭
مرتضی :خواهرمن بجای گریه حرف بزن
داری سکته ام میدی بخدا
-برام خواستگار اومده
مرتضی : خوب به سلامتی
این جزیه و مویه داره دختر
- نه پاسداره
نه ارتشی
نه مداح
تاجره 😭😭😭
مرتضی: مگه تاجر بودن جرمه
زهرا خانم ببین قضاوت نکن
باهاش حرف بزن بعد
آفرین خواهر عاقلم
پاشو برسونمت خونه
یه ربع رسیدم خونه
چادر درآوردم وارد پذیرایی شدم
-بابا من میخام فردا برم مزار شهدای تهران
مامان : اگه پدرت اجازه داد با زینب برو
بابا: اگه برای تصمیم میخای بری برو دخترم
شماره زینب گرفتم
-زینب میای فردا بامن بریم مزارشهدای تهران
زینب : بذار از علی اجازه بگیرم بهت خبر میدم
به ۵دقیقه نرسید که زینب گفت میاد
#ادامه_دارد..
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
💕🌺💕🌺💕🌺💕🌺#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662