داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#تمناي_وجودم #قسمت_هفتادوهشتم داشتم ب طرف شیوا میرفتم که همون موقع در باز شد و امیر با همراه با کیس
#تمنای_وجودم
#قسمت_هفتادونهم
پشت میز نشستم و به شیوا که داشت میرفت اتاق نیما اشاره کردم و گفتم : کجا بشین به کارت برس ..اینجا از عشق بازی خبری نیست .اینجا فقط کار و بس .
دستش رو به کمرش زد و گفت :خیلی رو داری مستانه .حالا خوبه تو ریس من نیستی .
گفتم :شاید هم یه روزی شدم .خدا رو چه دیدی .
مثل قرقی امد طرفم و گفت :چی گفتی ؟
-هیچی بابا چرا میزنی .گفتم به کارت برس .
-نه ،همون جمله آخر رو میگم .
-بابا اصلا نخواستیم برو به عشقت برس .
-مستانه من گوشم دراز شده
بابا این دیگه چه کیلیدییه ...حالا من خودم هم موندم چرا اون حرف رو زدم ....مستانه میگم بی جنبه ای میگی نه ...
شیوا یکی زد رو شونه ام و گفت : من خودم یه حدسهایی زده بودم .خب حالا چند وقتی میشه .
بدجنس ها اصلا به روی خودتون نیارید ها ؟
-چی میگی تو برای خودت ...چی چند وقته ؟
-همین دلدادگی تو و امیر دیگه
-خواب دیدی خیره .حالا بجای اینکه از زیر کار در بری بیا این پرونده ها رو ببر سر جاش بذار.
یه ابروش رو بالا انداخت ودست به سینه بالای سرم وایساد .
-چیه ؟چرا اینطوری نگاهم میکنی ؟
-خیل خب ،اگه از زیر زبون تو نتونم بکشم از زیر زبون اون که میتونم
و با سرعت به سمت اتاق امیر رفت .من که اصلا همچین انتظاری نداشتم ،گوله بلند شدم که مانع شیوا بشم که در حین بلند شدنم پهلوم به میز اصابت کرد و این باعث شد از سرعتم کم کنه و شیوا در رو باز کنه .
اما من خودم رو بهش رسوندم و مانتوش رو از پشت به طرف خودم کشیدم .
قیافه امیر پر از سوال شد .یه ببخشید گفتم و در رو بستم .
شیوا خودش رو عقب کشید و گفت :چرا وحشی بازی در میاری .
-اصلا اونی که تو فکر میکنی نیست .
در اتاق باز شد و امیر با قیافه جدی امد بیرون
همین یکی رو کم داشتم .
نگاهش رو بین من و شیوا چرخند و گفت : اینجا چه خبره ؟
شیوا چشم هاش یه برق زد و خواست حرفی بزنه که یکی زدم به پهلوش که البته از چشم های تیز بین امیر دور نموند ...
تازه فهمیدم برق چشم هاش من رو یاد چی میندازه ....چشم های عقاب ....
امیر به چشمهای من زل زد و گفت : شیوا یاد بچگیهاتون افتادید .گرگم به هوا بازی میکردید ؟
درد ...مردتیکه چپول .
لبهام رو از حرص جمع کردم و با چشمهای گشاد شده بهش خیره شدم .خداییش اون هم کم نیاورد همینطور به چشمهام خیره شد .
این شیوا هم که فکر میکرد ما چه عاشقانه به هم نگاه میکنیم .
دیگه چشمهام داشت میسوخت .اما رو که رو نبود .عمرا میزاشتم اون ببره .اما اون برد .
به هوای پروندن مگس دستم رو تو هوا تکون دادم .حالا کو مگس ....
یه پوزخند زد و رو به شیوا گفت : نمی خوای توضیح بدی ؟
شیوا با بدجنسی گفت : من باید توضیح بدم یا شما ؟
وای این شیوا داشت خرابکاری میکرد ...فقط از ترس رسوا شدن با صدایی که میلرزید رو به شیوا گفتم : شیوا باشه،بریم خودم میگم .
امیر چشمهاش رو ریز کرد و گفت :موضوع چیه ؟
شیوا : کلک ها داشتیم ؟
وای شیوا اون دهن گشادت رو ببند .
امیر : یه جور حرف بزن تا من هم بفهمم .
دیگه جوش آوردم .با تشر به شیوا گفتم : شیوا مسخره بازی بسه
انتظار نداشت اینطوری جلوی امیر حرف بزنم .با عصبانیت رفتم پشت میز نشتم .
شیوا فهمید هوا خیلی پسه .رو به امیر گفت : هیچی امیر .
-بخاطر هیچی دنبال هم میکردید .
وای حالا دیگه این زبل خان ول نمیکرد .
شیوا به شوخی هلش داد که یه ذره هم تکون نخورد
-ا ا ا ...امیر برو به کارت برس دیگه ....
یه کمی مکث کرد و رفت تو اتاقش .
شیوا امد کنار میزم : مستانه ....
-شیوا اصلا حوصله ندارم ،خب
دید الانه که کتک بخوره بی خیال شد و پرونده ها رو برداشت تا سر جاش بزاره .
تا وقتی که همه بر گشتن هیچ حرفی با هم نزدیم .داشتم از آشپزخونه که برای آب خوردن رفته بودم بر میگشتم که نزدیک بود با مهندس وحدت برخورد کنم .یکی از اون خنده های عوضیش رو تحویلم داد که به روی خودم نیاوردم .وقتی رفت تو اتاقش رو به شیوا گفتم : حالم از این مهندس وحدت بهم میخوره .
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••